دیروز بیستم مهرماه هزار و چهارصد و دو بود. صبح برخاستم و به خانه نگاه کردم. بههمريخته بود. اسباببازیها و لباسهای کودکم کف هال را پر کرده. جای پا گذاشتن نیست. از یک گوشه از سمت تلویزیون شروع کردم به جمع کردن. دستمال کاغذی، کاغذهای رنگی و سفید پاره شده. نقاشیهای پراکنده، تکههای لگو و ظرفهای اسباببازی و دست و پای شکسته عروسکها... آه عروسکها...
چند وقتی است دخترکم به بازی با لگوها علاقه پیدا کرده، و همچنین به پخت و پز با ظروف و وسایل آشپزخانه اسباببازیش، ظرفهایش کماند، لگوهایش تابه تا هستند. در واقع مال دختر بزرگترم هستند. در فکرم برای تولدش که چند روز دیگر است یک بسته لگوی بزرگ بخرم.
اگرچه روی زمین پخش میشوند و اول کس، خودش پایش روی آنها میرود و جیغش درمیآید. آه، جیغ...
به یاد کودکان غزه میافتم. چه بر سر اسباببازیهایشان آمد؟ لگوها، عروسکها، ظرفهایشان کجا پراکنده شد؟ چه کسی آنها را جمع میکند؟ اصلاَ خانهشان کجاست؟ زمین پوشیده از خرابهها و خردههای آجر و آهن و شیشه است. مبادا کودکی روی این خرابهها راه برود. راستی مادرشان کجاست؟
این روزها یک دلمان در زندگی خودمان، پیش بچههای خودمان و یک دلمان در غزه است.
من از زیر پتو مینویسم! شما از کجا؟
مینویسم از یک کودک پنجساله یا دو ساله یا هر سن دیگری در غزه، که چند روز دیگر تولد او هم هست، نمیشود باشد؟ چرا که نه؟ لابد هست. اسمش را نمیدانم. نمیدانم دختر یا پسر است. نمیدانم چه سنی است. نمیدانم کدام گوشه غزه است. من هیچ چیز نمیدانم. چیزهایی از کلیات میدانم. میدانم هر جا باشد امنیت ندارد. ترس و وحشت او و خانوادهاش را فرا گرفته. اصلاً خانوادهاش زندهاند؟ میدانم هر جا باشد آب و غذایش رو به اتمام است. برق و روشنایی ندارد. راستی تنش سالم است؟ اصلاً جان دارد؟
من عادت کردهام به کلیات واکنش نشان بدهم، بر اساس آنها فکرم را طرح بریزم و جزئیات را نزد خودم تصور کنم.
من برای غزه، برای فلسطین، برای مظلومترین مظلومهای دنیا فقط چند تا کلمه خرج میکنم، که نصف بیشترش درباره خانه امن و کودک سالم و دلخوشیهای کوچک خودمان است. من از دلخوشیهای کودک غزه چه میدانم که دربارهاش بنویسم؟
عکسهای خونین و زخمی آنها را دیدهام. ویرانی خانههایشان را دیدهام. خبرها را خوانده و شنیدهام. لازم و ناکافی. مطلقاً ناکافی. فلسطین در نلویزبون ما یک کلیت مبهم، ناواضح، دور و پوشیده در هالهای از مه است. راستش را بخواهی این رسم مسلمانی نیست. من زن فلسطینی معینی را با مشخصات کافی نمیشناسم، آنطور که خواهرم و دخترخالهام و زن همسایهام را میشناسم. کودکی از غزه را حتی فقط یکی را، مثل کودک خودم نه، لااقل مثل بچه خواهرم نمیشناسم.
این چیزی است که میخواهم، این چیزی است که لازم میدانم.
من برای غزه برای کودک فلسطینی چه کردهام؟چند کلمه خرج کردهام که هیچ جای دنیا جز چند نفر همعقیده و همراه خودم آن را نمیخواند. این هم از برکات طرح صیانت! خفه کردن خود به دست خود! آن آقایانی که از اسلام و انقلاب و جنهوری اسلامی فقط همین صیانت کردنش را بلد بودند حالا کجا هستند؟ برای این بخش دیگر از اسلام برنامهای ندارند؟ یا جزو آداب مسلمانی نمیدانند؟
حتی همین خبرهای روزمره را از کجا دارم؟ از تلگرام! از کانال اخُ فی الله که لحظه به لحظه خبر میفرستد. پیش از تلگرام از کجا؟ از اینستاگرام لعنتی. من خبرهای قدس را از پیج محسن فائضی و دیگران مشابه او دارم. از بعد قضیه حی شیخ جراح از پیج مونا الکرد و یکی دو تا صفحه دیگر از جوانان خود فلسطین دنبال میکردم. خبرهای اعتصاب غذای ماهر الاخرس را از اینستاگرام دنبال میکردم. محسن فائضی به تنهایی هر روز به اندازه یک برنامه تلویزیونی محتوا و خبر از فلسطین میداد. یک روز کامنت دادم و گفتم من کارهای نیستم، اما اگر میتوانستم هر روز یک فرصت یک ربع بیست دقیقهای در پربیننده ترین ساعت-شبکه میدادم شما درباره فلسطین برنامه بسازید. فقط خبرهای دست اول با جزئیات فراوان. طوری که انگار محلات خانیونس و رفح کمی آنطرفتر از آخراسفالت یا لشکرآباد است.
اخبار تلویزیون میگفت: سه فلسطینی شهید شد. دو کودک کشته شد. ما عادت کرده بودیم حداقل خبر را داشته باشیم و با همین حداقلها غصه بخوریم.. اما پیجهای عربی و محسن فائضی مینوشتند که آن افراد که بودند؟ عکسشان را میدیدم، نامشان را میخواندم. خانه و خانوادهشان را میدیدم. این چیزها توقع مرا بهحق بالا برده.
حالا از کجا خبر بگیرم؟ چه کسی جزئیات را میگوید؟
۱
۲
وقتی که مینویسم، یک قطره از دریایم. این قطرهها به پای کدام درخت میرسند؟ این همه نوشته در فضای استریلیزه ایتا و پیامرسانهای داخلی. با چه راهی پیام همدردی خودمان را به مردم فلسطین میرسانیم؟ چطور این کلمات که هر کدام میتوانستند قوت قلبی، سفیر دوستی و محبتی، آبی بر جگر سوختهای باشند، به چشم و گوش آن زنان مظلوم و کودکان وحشتزده میرسند؟ میتوانستم صدایم را ضبط کنم. لالایی بخوانم، قصه بگویم. عربی حرف زدن بلد نیستم. اما میتوانستم از روی کتاب برای بچههای فلسطینی بخوانم، مثل بچههای خودم.
چه میدانم؟ شاید اصلاً او خبر نداشته باشد که قلبی این سوی دنیا برایش میتپد. شاید اصلاً لالایی یا شعر و قصه مرا دوست نداشته باشد. تا صدایم را نشنود، صدایش را نشنوم از کجا بفهمم که دوست دارد یا نه؟
این همدردیهای درونریز ما بیشتر شبیه خودآزاری است تا همدردی.
میتوانستیم بهجای ریختن کلمات لابه لای اشکهای خودمان، جریانی از محبت به سوی بچههای فلسطین بفرستیم. گاهی وقتها کلمات قدرتمندترین سلاح و محکمترین پناه هستند.
مگر دین ما بدون کلمات به ما میرسید؟ مگر مردم غزه را چیزی جز کلمات خداوند به حرکت و جهاد و فداکاری و شجاعت واداشته است؟
کلمات، کلمات، کلمات.
کلمات ما به غزه نمیرسد. به بقیه جاهای دنیا هم نمیرسد، چون ما در حال صیانت از خودمان هستیم! امام حسین ع هم نعوذبالله عقلش نمیرسید از خانواده بزرگوارش صیانت کند، که آن همه رنج سفر و مصیبت اسارت را به آنها تحمیل کرد تا زینب کبری فریاد علیوارش را از مرکز کاخ یزید به گوش جهان آن روز برساند.
گوشها مهماند، شنیدن و شنواندن مهم است. اینستاگرام کاخ یزید است، یک کاخ یزید به ما بدهید تا به جای ناله کردن فریاد بزنیم.
.
صدای ما به غزه نمیرسد.
شارژ گوشیها تمام شده. سوخت نیروگاه تمام شده. غزه تاریک و ساکت است. بهجز برق انفجار بمبهای اسرائیلی. و به جز نور خداوند که مبارزان و قهرمانان جبهه حق را دربرگرفته. آخرین راههای ارتباطی به زودی قطع میشود. کلمات ما به آنها نمیرسد و این غمانگیزتر است.
به یاد قیصر امین پور میافتم: خوب من چه کردهام؟ شاعرم که شاعرم! خدا رحمتش کند، شاعری را کار نمیدانست. من که حتی شاعر هم نیستم. خوب، من چه کردهام؟
✍ صدیقه کجباف
📝 متن ۸۲_۰۳
#خط_روایت
#روایت_مردمی
#طوفان_الاقصی
@khatterevayat
سفره را جمع میکنم و میگویم خداراشکر،
دلم هری میریزد...
باخود میگویم،این شکرمن خودخواهی نیست؟
با آرامش لقمه در دهان کودکم میگذاشتم،مادری درغزه سرگردان برای لقمه نانی ،قطره آبی که عطش و گرسنگی کودکش را برای لحظه ای آرام کند.
چه سخت تاریخ تکرار میشود،شعب ابیطالب که با سنگ برشکمبستن روزگار گذراندند...
تکرار میشود،مادری که قرن ها پیش در صحرای کربلا،لحظه ها برایش کند میگذشت تا علمدارشان قطره آبی بیاورد....وآن قطره آب هرگز نرسید....
تکرار میشود،جوانی که در کانال کمیل روزها زیر آتش دشمن تحمل کرد و آخر تشنگی امانش را برید...
ابوفاضل ازتو و دستان غیورت آب میطلبیم برای کودکان غزه...
✍ س.گ
📝 متن ۸۳_۰۳
#خط_روایت
#روایت_مردمی
#طوفان_الاقصی
@khatterevayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پسرک ده دوازده سال دارد، اما از پشت وجنات ده دوازده سالگیش، سیمای یک عاقله مرد کامل پیداست.
صدای پشت دوربین میپرسید :وقتی بزرگ شدی می خواهی چکاره شوی؟
پسرک نگاه نجیبش را از صدای پشت دوربین بر میدارد وبه دورترها می دوزد و آهسته زمزمه میکند: وقتی بزرگ شدم..؟
دوباره نگاهش را به صدای پشت دوربین میدهد، هالهای از لبخند روی صورتش مینشیند، ابروهایش را به هیبت مردانهای بالا میدهد و میگوید: ما در غزه بزرگ نمیشویم، ما در غزه هر لحظه ممکن است تیر بخوریم، هر لحظه ممکن است بمیریم، زندگی ما در فلسطین اینطوری است.
خدای من! آرامش از سر و رویش میبارد.انگار که دارد یک لطیفه تعریف می کند...
یاد مصاحبه برزو ارجمند می افتم در برنامه دورهمی و آن همه اضطراب صورتش، وقتی از نگرانیش برای آینده پسرش در ایران می گفت و بعدتر آن رقص چاقویش روی سن، کنار مهناز افشار و حمید فرخ نژاد.
و تمام برزو ارجمندهایی که برای تضمین آینده فرزندانشان رفتند و تمام برزو ارجمندهایی که هنوز نرفته اند ولی روز شب نگرانند و وردهای سمی خود را در فضا پخش می کنند....
✍ زینب موسی
📝 متن ۸۴_۰۳
#خط_روایت
#روایت_مردمی
#طوفان_الاقصی
@khatterevayat
همه جای باغچه کاکتوس کاشته ام. چون زن همسایه سگش را بغل میکند به باغچه ی جلوی خانه ی ما که میرسد اجازه میدهد برود توی باغچه، خودش را... چون ما توی این محله وقتی میگفت مرگ بر دیکتاتور، ساکت ماندیم. چون محرم ها پرچم مشکی میزنیم چون حواسش نیست ما هم ایرانی هستیم. هم وطنش هستیم. هم شهریش و حتی همسایه اش. چون حقوق شهروندی فقط برای خودش است که تاپ میپوشد زیر پیراهن نازکش. زن همسایه پیتزا میخرد هنوز هم، ولی هر بار نوشابه اش را که تمام میکند خیره میشود به آدم های توی تلویزیونش و توی ذهنش داد میزند اینجا جای ماندن نیست. که خوشحالی فقط برای اینهاست. و برای آن یکی که خیلی قشنگ میرقصد دست میزند. زن همسایه تاریخ نخوانده استر را نمیشناسد، ریاضی را دوست ندارد، وقتی کسی میگوید استر و مردخای 75000 ایرانی را کشتند دست میگذارد روی گوش هایش و برای مردمی که توی خانه های بقیه به زور زندگی میکنند شمع روشن میکند.
زن همسایه گوشی اش سرچ ندارد. اینترنتش به بیشتر از کلیپ های دروغ جواب نمیدهد، معنای جشن پوریم برایش مهم نیست.
زن همسایه جنگ ندیده. محاصره توی یک باریکه نبوده. هیچ وقت هیچ کس به زور خانه اش را نگرفته. هیچ وقت با صدای انفجار بمب توی خانه ی همسایه از جایش نپریده. هیچ وقت روی تل خاکی که از محله اش باقی مانده ننشسته. هیچ وقت زنی که همه ی پسرانش را با هم از دست داده، بغل نکرده و سرش را روی شانه اش نگذاشته.
۱
۲
گریه ی مرد امدادگر برایش بی معناست.
زن همسایه سر کوچک با گلوله ی بزرگ توی گیجگاهش را هیچ وقت نوازش نکرده. هیچ وقت بوی خون و باروت توی ریه هایش نرفته.
زن همسایه منتظر است مهسا دوباره بمیرد بیاید لب پنجره داد بزند مرگ بر دیکتاتور
✍ سیده زینب نعمت اللهی
📝 متن ۸۵_۰۳
#خط_روایت
#روایت_مردمی
#طوفان_الاقصی
@khatterevayat
@kaashkoul
بسم الله
چند ماه بود که از فلسطین میخواندم. هر چیزی که دستم میآمد.
فلسطین،کودک کشی، غزه، آوارگی و همهی کلمات دیگری که میتوانست نشاندهنده مظلوم بودن ابدی و رنج ممتد یک ملت باشد را توی فیدیبو و طاقچه و گوگل جستوجو می کردم تا شاید کتاب جدیدی پیدا شود. دنیای جدیدی پیدا شود.
صفحه اینستاگرام بلاگرهای فلسطینی را پیدا کرده بودم. دلم میخواست کوچه خیابانهای فلسطین را ببینم. شادی و جشن و دورهمی گرفتنهایشان را ببینم. دلم میخواست توی هوای قدس و غزه نفس بکشم.
کتابها مثل همیشه کمکم کرده بودند. یک ماهی بود که دیوارهای غریبگی بین من و فلسطین برداشته شده بود. حالا میتوانستم سنگ فرش محلههای قدیمی قدس را زیر پایم حس کنم. طرز تهیه ملوخیه و مقلوبه و حمص و غرابیه را بلد شده بودم. یک ذره فهمیده بودم توی قلب زن و مرد و بچههایشان چی میگذرد.
کتابها و فیلمها و مستندها، عشق فلسطین و مردمش را توی سینهام جاسازی کردند. درست مثل یک بمب ساعتی. کتابها کمکم کرده بودند؟ تا هفته ی پیش ممنونشان بودم. از همهی کتابهایی که من را بیقرار قدمزدن در کوچههای قدس آزاد کرده بودند ممنون بودم. اما حالا چی؟
حالا فکر میکنم کتابها میتوانند کشتنده باشند، مثل یک بمب ساعتی. اگر زن و مرد نویسندهی فلسطینی، خودش و رنج مردمش را برای من روایت نکرده بود، اگر کتابها نبودند، اگر قلب من را با کلمههایشان تسخیر نکرده بودند، حالا راحتتر نبودم؟
کتاب زخم داوود،حقیقت سمیر، الی، سرزمین مقدس، بازگشت به رام الله... را خیلی دوست دارم. میخواهم دوباره بخوانمشان. یکی را باز میکنم. فیدیبو برایم مینویسد:
کلمهها در راهند... تا چند دقیقه دیگر کتاب آمادهی مطالعه میشود...
توی دلم میگویم: گلوله ها در راهند، تا چند دقیقهی دیگر آمادهی شلیک میشوند...
✍ مرضیه اعتمادی
📝 متن ۸۶_۰۳
#خط_روایت
#روایت_مردمی
#طوفان_الاقصی
@khatterevayat
«احساس سوختن»
بعضی ها دیوزا هستند.باید ازدیو زاییدن به خدا پناه برد.الهی به زمین گرم بخورد.هرچه گشتم اسمش را پیدا نکردم، یکی بوده یا بیشتر، زنده است یا مرده!نمی دانم....
بعضی ها یکیشان هم خسارت است برای دنیای آدمیزادی. فکرش را بکن!چقدر باید بشره ات سیاه باشد!یک چیزی بسازی که سفید باشد اما وقتی بیفتد روی سر و کله آدم زنده زنده سیاه شود.خون توی رگ هایش به دمای جوش برسد! خون به آن داغی بچرخد توی کل بدن آدم را نمی شود تصور کرد.خیالِ آدم مشتعل می شود.اصلا سوختن را باید آدم خودش تجربه کند!چی می گوید شاعر؟
احساس سوختن به تماشا نمی شود
آتش بگیر تا که بدانی چه می کشم
ان ها که جنس بدش را می شناختند می گفتند دعا کنید اگر قرار است به جایی از تن آدم بخورد، بخورد توی سر یا سینه اش، آن وقت به ده ثانیه نکشیده نفسش دیگر بالا نمی آید و تمام می شود اما خدا نکند بخورد توی دست و پایش......آن وقت خونش به دمای جوش می رسد.
باید خیلی صبر کند تا تمام شود. عمرش ها!
خدای «جابر العظم الکسیر» برای مشتعل هایش جبران کند.برای آن ها که نخورد توی سر و سینه شان.
کاش مادر انسان دیو نزاید. که بمب فسفر هم مزارع زیتون غزه را مشتعل نکند.که شاعر هم آرزوی سوختن برای کسی نکند.
مرد نوشته بود:
غریب ترین کاری که امشب انجام دادم این بود که دوتا از پسرانم را با دوتا از پسران برادرم عوض کنم که اگر خانه آن ها موشک خورد از خانواده او کسی زنده بماند و اگر خانه ما موشک خورد از خانواده من کسی زنده بماند.
خدا نصیب نکند. فسفر به تن آدم بخورد درد لاعلاج است. آدم مشتعل می شود.
باید از دیو زاییدن به خدا پناه برد.
پ. ن:
*مرکز اطلاع رسانی فلسطین، سازمان دیدهبان حقوق بشر تأیید کرد که رژیم صهیونیستی طی روزهای ۱۰ و ۱۱ اکتبر در حمله به غزه و لبنان از بمب فسفری استفاده کرده است.
*فسفر سفید مادهای است هواسوز است که با آب خاموش نمیشود.بمب فسفری جزء رده تسلیحات کشتار جمعی است و دودی سمی دارد که مشكلات حاد تنفسی در حد خفگی یا سوختن ریهها در فرد را ایجاد میكند.
✍ طیبه فرید
📝 متن ۸۷_۰۳
#خط_روایت
#روایت_مردمی
#طوفان_الاقصی
@khatterevayat
@tayebefarid
زنگ تفریح تمام شده بود. بچه ها برگشته بودند توی کلاس. صدای یکی از پسرها از در ورودی میآمد《خانوم! امیر محمد داره گریه میکنه خورده زمین.》ناظم مدرسه چادر سر کرد و توی حیاط دوید. کمی بعد صدای گریه امیرمحمد همهی سرو صداها را خواباند. از کلاس بیرون رفتم. امیر محمد بود. پاچهی شلوارش را بالا داده بود و گریه میکرد. پوست پایش کمی خراش برداشته بود. رنگ و رویش پریده بود. بچه ها را فرستادم کلاس سفال. خودم را به او رساندم. توی بغل ناظم گریه میکرد. ترسیده بود. خواستم حواسش را پرت کنم خواستم زمین خوردنش را فراموش کند. شروع کردم قصه های من درآوردی خنده دار تعریف کردن. صدایش بند نمیآمد. بهانه مادرش را میگرفت. مثل همه بچه ها که وقتی زمین میخورند یا تنشان زخم برمیدارد یا ترسیده اند، بهانه گیر شده بود. سبد اسباب بازی ها را جلوی رویش گذاشتم.کمی آرام شد، اما هنوز لب و لوچه اش آویزان بود. لبهایش بی رنگ شده بود. دستهایش را باز کرد. خواست در آغوش بگیرمش. باز بهانه مادرش را گرفت. ناظم شماره را گرفت و گوشی را برد دم دهانش. بنا کرد گریه کردن 《مامان زمین خوردم. تازه پام زخم شده. مامان کی میای دنبالم .همین الان بیا》 تلفن را قطع کرد. حیوانات پلاستیکی را روی زمین کنار هم چیدم. شروع کردم به تعریف کردن ماجرای خرگوش مزرعه. خرگوش هم از چیزی ترسیده بود و پشت بوتهای بزرگ قایم شده بود. خواستم امیر محمد کمکش کند تا ترساش بریزد. امیر محمد گفت و گفت. زمین خوردنش را برای خرگوش تعریف کرد. گفت او هم وقت زمین خوردن، ترسیده است. امیر محمد حرفهای توی سرش را به خرگوش گفت.
بچهها دلشان کوچک است. زود میترسند. وقت زخم خوردن و ترسیدن، دلشان کسی را میخواهد که نازشان را بخرد. کسی که دستهایش را باز کند و تن کوچکشان را توی بغل بگیرد. کسی که بلد باشد حرف های بامزه و خنده دار بزند. کسی که او را به حرف بیاورد، که حرفها توی دلش نماند. کسی که عزیزم گفتن از زبانش نیفتد. کسی که چند حبه قند توی آب بریزد و دم دهانش بگذارد کسی که بنشیند و بازی راه بیندازد. بچه ها حتی اگر از ترس، گریه نکنند باز هم دلشان همهی اینها را میخواهد.
من خیال میکردم پسرهای هم قد و قواره تو را خوب میشناسم. خیال بود. تو را نمیشناسم. کارهای تو مثل همهی چیزهایی که تا به حال دیدهام نیست. سن و سالت به پسرهای کلاسم میخورد. اما با آنها فرق داری من این نگاهها را نمی فهمم. روی سنگی که روزی سقف و ستون خانهای بوده نشستهای و تماشا میکنی. چه میبینی؟ چرا صدایت در نمیآید؟ چرا اشک نمیریزی؟ چرا دستهایت را برای در آغوش کشیده شدن باز نمیکنی؟ گوشهایت تیر نمیکشند؟ مگر قلبت چند بار از جا کنده شده که حالا این طور نشسته ای و نگاه میکنی؟ تو گریه هایت را کِی کرده ای؟
میدانم. میدانم بار اولی نیست به چشمت این چیزها را میبینی. گوش های تو از آن روزهایی که نوزاد شیرخواره بودی، صدای تیر و تفنگ و بمب و خمپاره را شنیده است. میدانم، موسیقی لالایی مادرت، صدای افسران گردنکلفت اسراییلی بوده است. میدانم. تو اول بارت نیست که آوارگی را به چشم می بینی.
پنج ساله پنجاه ساله! من برای اشک نریختنات و برای لب و لوچه ای که آویزان نیست و برای بهانه نگرفتن هایت، اشک میریزم. تو حالا باید از شنیدن صدای ریختن خانه ها جیغ میزدی و گوشهایت را میگرفتی. هیچوقت دلم نخواسته بچه ای اشک بریزد یا بهانه بگیرد یا داد و فریاد کند. اما حالا دلم میخواهد تو گریه کنی. اشک بریزی. بهانه بگیری.
راستی کسی مادرت را خبرکرده؟ کسی گفت بیا برایم حرف بزن. کسی دستهایش را برای بغل گرفتنت باز کرده؟
صدای بمب و خمپاره ترس دارد. تو را به خدا داد بزن .کسی را صدا کن. تو یک عکس توی تلفن همراهم هستی، اما صدای قلبت را میشنوم.
عزیز دلم! کاش صدایم به گوشت می رسید. کاش کنارت بودم. کاش میشد چند حبه قند، توی آب بریزم و لیوان را گوشه لبهایت بگذارم. کاش میشد روبرویت بنشینم و با تکه پارههای آهن و سنگ، مزرعه و خرگوش بسازم و با قصهاش تو را به حرف درآورم. کاش میشد در بغل میگرفتمات و انگشت توی گوشهایت فرو میکردم.
پسرم! من از دیدن بچه هایی مثل تو قلبم درد میگیرد و نفسم بند میآید. چند روز است تصویر تو همه جا با من است. همین که قربان صدقه بچه های کلاسم میروم، جلوی چشمم میآیی. گوشی را توی دست میگیرم. تصویرت را باز میکنم. آنرا روی قلبم میگذارم. از دور، برایت آیت الکرسی می خوانم.《 دورت بگردم》 و 《دردت به جانم》 و 《عزیزم》 میگویم و گوشی را برمیدارم.
✍ فهیمه راهی
📝 متن ۸۸_۰۳
#خط_روایت
#روایت_مردمی
#طوفان_الاقصی
@khatterevayat
به نام خدا
*ما با هم فرق داریم*
من در یخچال را باز میکنم. نگاهی به آنچه داریم، میاندازم. به غذای روزهای قبل فکر میکنم و دنبال گزینهای میگردم که تنوع غذاییمان حفظ شود.
اما او احتمالا یخچال را که باز میکند و میبیند چیزی درون یخچال نمانده به غذای روزهای آینده فکر میکند. به اینکه همینها که مانده هم چند روز دیگر سالم میماند؟ حالا که هرم موشکها توی تن شهر خزیده و برقی هم نیست که چیزی را خنک کند.
من از صبح که بیدار میشوم سعی میکنم مادر خوبی باشم، به فرزندم توجه کنم و احیانا اگر چیزی دلش خواست برایش فراهم کنم اما وقتی شب میشود دیگر خستهام، مغزم نمیکشد دلم میخواهد زودتر بخوابد. فردا صبح حتما مادر سرحالتری خواهم بود.
او اما احتمالا اگر در خانهی خرابنشدهی خودش باشد، صداهای بلند توی خانهاش انعکاس پیدا میکند و توی گوشش تکرار میشود. نگران از این اتاق به آن اتاق میرود و با هر صدای بلندی دنبال راهی میگردد که فرزندش نترسد.
شب موقع خواب فرزندش را محکم در آغوش میگیرد، نه به این امید که فردا سرحالتر باشد. به امید آنکه فردا باز هم مادر این بچه باشد. باز هم در همین خانه زنده باشند و سالم.
من هر وقت حال داشته باشم ظرفها را میشویم. الان نشد، ساعتی دیگر. امشب نشد، فردا.
اما او احتمالا خیلی باید منتظر بماند تا آب باز شود و دیگر نگران خالی نماندن لیوان آب کوچک فرزندش نباشد.
من هر روز که همسرم را بدرقه میکنم یادآوری میکنم که اگر میشود شب زود برگردد.
او احتمالاً هر بار که همسرش را بدرقه میکند بدون هیچگلهای با چشمانش التماس میکند لطفاً برگرد. هر وقت که شد.
من هر شب که میخواهم بخوابم به برنامههای فردا فکر میکنم. کجا بروم یا چه کنم؟
او احتمالا هر شب که میخوابد، امید دیدن فردا را در دلش زنده نگه میدارد. امید به اینکه خورشید یک دور کامل در خانه بزند و بعد برود.
من در ایران زندگی میکنم .
او احتمالا در فلسطین است. اگر تا الان به آسمان، پیش خدا نرفته باشد.
محل زندگی ما با هم فرق دارد. ما با هم فرق داریم.
✍ مهدیه دهقانپور
📝 متن ۸۹_۰۳
#خط_روایت
#روایت_مردمی
#طوفان_الاقصی
@khatterevayat
بسم الله
«هدفــی که گم نمیشود»
بزرگترین هدفی که برایش جنگیدهاید چه بوده؟ چندسال برایش جنگیدهاید؟
خود من جنگهای بزرگم، به یکی دو ماه و چندماه رسیده اما همین. بعدش یا وا داده ام یا جنگ، آنقدرها هم سرسختانه نبوده و تمام شده. طبیعی هم هست، دنیا زوی یک پاشنه نمیچرخد.
اما دقیقا در همین روزهایی که خیلی از ما تمام دغدغهمان در حد ورودی و خروجی حساب، مانده یا کمی فراتر اشتغال و... کسانی زیر همین گنبدکبود، برای هدف مقدسی هفتاد و پنج ساله، می جنگند. نه از این جنگها که گاه به گاه، اتفاقی بیفتد.از جنگهایی که دمادم صدای ترسناکی خانهها را آوار کند. آنها یا عزیزانشان را زیرخروارها خاک مدفون کند، عزیرانشان را در آنی، به ظالمانه ترین وجه از آنها بگیرد، طوری که حتی مجالی برای کفن و دفن و ترحیمشان نداشته باشند. بندبنددلهای مادران روزی هزاربار و باهر پرواز بی، مهابای هواپیما، با هرشکستن دیوار صوتی، بلغزد و فرو بریزد.
جوری که هر روز هزار بار بیش از تمام این هفتادسال آرزو کنند که این بار یا ازخواب بیدار نشوند یا کابوس هفتادسالهشان به پایان برسد.
آری اینها، مبارزه را نسل در نسل نه تنها آموخته، بلکه انجام داده اند. پدر بزرگهایشان، با سنگ جنگیدهاند،حالا پدر بزرگها مو سفید کردهاند، البته اگرزنده مانده باشند و کنار پسرها و نوههایشان، به عشق هدف والا مبارزه میکنند. مبارزهای که اگرچه شکلش متفاوت و پایه اش قویتر شده اما ماهیتش تغییر نکرده. ماهیتش، دفاع هفتاد و پنج ساله از آزادی قدس است. از حریم مسجدالاقصی، از بیوطن نشدن فلسطینیها، از حک نشدن دروغ بزرگ کشوری غاصب روی خانهها و کشتزارهای فلسطین.
آری این بزرگ مردان و زنان، بیش از نیم قرن است که پای آرمان بزرگ مسلمانان در جنگ و شکنجه و زندان و تحریم، ناامیدی را، شرمنده کرده و به روی مرگ خندیدهاند.
زیر باران موشکها، عروسی گرفتهاند و در جنگ با نسلکشی اسراییلیها و تولید نسل سگیونیستیشان، فرزندآورده و تقدیم جهاد و مقاومت کردهاند.
اما هدف و آرمان بزرگشان در طول هفتاد و پنج سال نه کوچک شده، نه از خاطرشان رفته و نه خسته و سستشان کرده و همین روزهاست که به اذن الله پیروز شوند.
ما چند آرمان جهانی داریم و چندسال برای رسیدن به آرمان جهانیمان تلاش کردهایم؟!!
✍محنـــــــــــــــــا(زدبانو)
📝 متن ۹۰_۰۳
#خط_روایت
#روایت_مردمی
#طوفان_الاقصی
@khatterevayat
@almohanaa