«قبلهگاه عشق»
تو قبله عشقی و من ساکن سرزمینت نشده، عاشقت شدم. و وطن محبوب من شدی. ای سرزمین خوبان و قدمگاه انبیاء و اولیای الهی. ای سرزمین درختان زیتون و مردمان مظلوم.
تو قبله اولین شدی، و تا ابد اولین میمانی، پایداری به عشق مسلمانانی که دلهایشان در اقصی نقاط جهان بی ریا برای تو میتپد. و همه مردمانی که با جان و مال خود برای تو تنها، سینه سپر میکنند.
دردها میکشند و جانهای عزیزان خود را میدهند، از دیدگانشان خون جاریست نه اشک. تن هایشان از غم و غصه نحیف شده اما سر خم نمیکنند و چون سروی پایدار از تو دفاع و دفاع و دفاع میکنند.
عشق تو بی شک، مقدس است. و پاک و خالص که اینگونه جهانیان را به تکاپو وا داشتهای. و همگی در تقلا و جوشش برای آزادی حرم شریف تو هستند.
تا ابد، مقدس و خط قرمز آزادگان جهان میمانی، این عشق با خون، پوست و گوشت عجین شده است. در رگها جاریست و میجوشد و این برای جریان عشق تو کافیست. به امیدِ نزدیکِ فتح قدس که فاتح قلوب مسلمین است.
و محمود درویشی که در وصف وطن میفرماید:
بر این سرزمین چیزی هست که شایسته زیستن است.
بر این سرزمین، بانوی سرزمین ها
آغاز آغازها
پایان پایانها
که فلسطیناش نام بود
که فلسطیناش از این پس نام گشت
بانوی من!
مرا، چون تو بانوی منی، زندگی شایسته است، شایسته است.
✍سیده ناهید موسوی
📝 متن ۱۸۰_۰۳
#خط_روایت
#روایت_مردمی
#طوفان_الاقصی
@khatterevayat
@banoomousavi
حرملههای اسقاطیلی
وقتی ترس کودک سه ساله را در غزه میبینی کربلا جلوی چشمانت مجسم میشود. وقتی گلوی شکافته نوزادان را مینگری حرملههای صهیون را با بمبهای فسفری که سوغات ناپدریش، آمریکای جهانخوار است میبینی. با خودت میگویی مگر حرمله با تیر مختار کشته نشد. این همه حرمله از کجا تکثیر شدند. کدام مادران این حرملهها را زاییدند. در کجا رشد کردند. پیرو کدام آئین ظالمانه هستند.یک چیز را خوب میفهمی. وقتی آئینشان شیطان پرستی باشد. شیری که خوردند که از شیطان باشد و با نجاست بزرگ شدند.
فرزند غزه بزودی خون تو ظلم را نابود خواهد کرد.
نهال روییده در نجاست میوهای جز قساوت و ظلم نخواهد داد.
✍ محمدی
📝 متن ۱۸۱_۰۳
#خط_روایت
#روایت_مردمی
#طوفان_الاقصی
@khatterevayat
سایهی همسایه
همسایهی ما با مزاحمت و دردسر همسایه ما شد. همسایه که نه، اصلاً نمیشد سایههایمان به هم نزدیک شود چه رسد به این که همسایه شوییم. هنوز هم همین طور است. غریبهای که به زور ساکن خانهای نزدیک خانه ما شد. مدتی در محلهی ما آواره بود. با این که در شهر دیگری خانه داشتند ولی خانه به دوش بودند. کسی از آنها دل خوشی نداشت. در هر محلهای رفت و آمد میکردند دردسر درست میشد.
اول یک اتاق در خانه همسایه ما خرید. اتاق که نبود، قسمتی از یک انباری کوچکی بود که در مقایسه با کل خانه و اتاقها و پذیرایی و حیاط، چیز خاصی محسوب نمیشد. قدیم بود و خرید و فروش به این سبک مرسوم. سید ضیاء، پسر ناخلف خانه ما هم نمیدانم برای چه چیزی، خوش خدمتی خوبی در جوش خوردن همین معامله داشت. مرد غریبه از همان اول ادعا داشت که اینجا ملکِ آبا و اجدادی من است. چون صدها سال پیش اجداد من در این محله و خانه زندگی کردهاند. با این که همسایهی قلدر ما صاحب همان یک انباری هم نبود، ولی بعد از مدتی ادعا کرد که مالک کل خانه است و اختیارات خانه با اوست. البته آن هم کم کم. چند باری بچههای همخانهایها را کتک زد که چرا از جلوی اتاق ما رد میشوید! راهرو برای من است. یکی دو باری هم از اتاق هم خانهها دزدی کرد. البته ماجرا هم به همین جا ختم نشد.
چندنفری از همخانههایش اعتراض کردند. صدای اعتراض همسایهها هم بلند شد. ناپدری که در خانه ما حاکم شده بود هم چندان به این ماجرا التفاتی نداشت. روحانی محله به مردم هشدار میداد ولی اثری نداشت. چند نفری هم غریبهای که دیگر همه او را میشناختند کتک زند؛ بعدها هم بچههای همسایه جلو قلدر مآبی او ایستادگی کردند.
همسایه قلدر، اتاق سمت چپی هم خانهایاش را تصاحب کرد. پیرزن صاحب اتاق، آواره شد. دیوار اتاق همسایه سمت راستی را هم یک روز خراب کرد و اتاقش را توسعه داد. البته نه اتاق برای او بود و نه توسعه دادن حقّ او. ضرب و شتمی که با زنهای ساکن در خانه کرد را فراموش نمیکنم. آسیبی که به روح زن همسایه زده بود کمتر از جسمش نبود. داستان به قتل و غارت هم رسید. صدای همسایههای غیر مسلمان ما هم بلند شد. ولی صداها یکصدا نبود. همه مثل انگشتان یک دست کنار هم نبودند.
خودش این قدرها آدم باقدرتی نبود؛ معلوم بود از بیرون خانه حمایت میشود. بیرون از شهر کسانی بودند که میخواستند جناب قلدر، دراین محله باقی بماند. معلوم بود که سَر و سِرّی با یکدیگر دارند. گاهی همسایهها ردّ آنها را با آن شمایل عجیبشان در همان خانه دیده بودند.
همسایهها که دیگر به تنگ آمده بودند برای رفع مساله به چند سازمان پُر اسم و رسم که ادعای جهانی داشتند هم سری زدند. آنها که اتاقشان را از دست داده بودند بارها شکایت کردند. مدعیان رفع مساله هم دستشان با حامی همسایه و مرد غریبه در یک کاسه بود. فقط به اعتراض مردم خوب گوش میکردند و یک نامه از سازمان میفرستادند که: آقای قلدر! لطفاً کمی آرامتر!
داستان مفصلتر و پیچیدهتر از این حرفها هست. بیش از نیم قرن از شروع داستان گذشته است و هنوز ادامه دارد. چند باری ماجرا اوج گرفت ولی همسایهی نامرد ما که هنوز هم برایم همان مرد غریبه است، تا این اندازه بی رحم نشده بود.
کم کم لقب کودک کُش شد خصلت بارز این سگ هار!
بیمارستان را به آتش کشیدن یکی از کارهای تازه این همسایه ناجوانمرد است. او که نه از دین بویی برده است و نه از انسانیت... .
✍ امیر خندان
📝 متن ۱۸۲_۰۳
#خط_روایت
#روایت_مردمی
#طوفان_الاقصی
@khatterevayat
روایت فتح الفتوح؛
نَصۡرٞ مِّنَ ٱللَّهِ وَفَتۡحٞ قَرِيبٞۗ
.
آوینی کجاست؟
تا با یک دوربین و صدای شورانگیزش،
راوی فتحالفتوحها باشد؟!
.
سید شهیدان اهل قلم به راستی کجایی که غبار نشسته بر دل های ما را با نوای آسمانی بزدایی و روح هایمان را با قلم خود به لحظه هایی که بر کودکان مظلوم غزه گذشت آشنا کنی ...
میدانم میآید روزی که جسم هایمان در بر آستان بیتالمقدس بنشیند به انتظار نماز جمعهای در جشن فتحالفتوح قدس و روح هایمان بر آسمان ملکوتی آن آستان شریف پرواز کند و تا خود فتاح پیش برود.
یقین دارم آن روز نزدیک است که در تمام جهان بانگ لاالهالاالله دل ها را بر یکدیگر گره بزند و همه جهانیان در یابند که دیگر خواهر و برادر دینی هم هستند و یکصدا بخوانند و فرج را بخواهند و آن موعود و منجی با ردای سبز که بر شانه های محکمش افتاده و قدم هایی استوار که سراسر آرامش است و نشان بزرگی ، بیاید... بیاید تا جهان مملوء از آرامش و سکون بشود ، عاری از جبر و جور ...
او می آید و از مقام خون های کودکان بی پناه فلسطین گل های لاله میروید
خدای عزوجل وعده پیروزی داده بر آنان که در راه حق استوارند همانا که پیروزی بر اهل ایمان نزدیک است ...
دلهایتان قرص باشد که خوف و ترس به امنيت و آرامش مبدل می شود
جانبداری از مردم بی دفاع فلسطین و لاله های آرامیده در خاک غزه ، اولین گام جهانی شدن وحدت اسلامی است
با احترام فرزند ایران زمین حامی فلسطین
✍ الهه محرابی نژاد
📝 متن ۱۸۳_۰۳
#خط_روایت
#روایت_مردمی
#طوفان_الاقصی
@khatterevayat
آوار خبرهای غزه
بدترین قسمت سرماخوردگیام آنجاست که دخترک را نمیتوانم بغل کنم.
دو روز است که سیر بغلش نکردهام. نبوسیدمش. نبوییدمش. صورت به صورتِ مثل برگ گلش نچسباندهام. دستهای پنبهای کوچولویش را توی دستهایم قفل نکردهام. با عطر وجودش آرامش را به خانهی قلبم سرریز نکردهام.
برای منِ مادر، هیچ چیزی امید بخشتر از بغل کردن دخترکم نیست. چیزی عزیزتر از چسباندن تکهای از وجودم به قفسهی سینهام نیست!
توی حجم دلتنگی غوطه میخورم که خبر شکل نواری باریک و تیز از صفحهی تلویزیون به قلبم فرو میرود. دردش همهی سلولهایم را با خودش میبرد. خرد میکند. نابود میکند.
مادر غزه چه میکند با نبودن دخترکش. چه میکند با رفتن همیشگی آرامشش. چه میکند با لمس بدن پر از خون و زخم و زجر دلبندش. مادر غزه چه میکند با دلتنگی ابدیاش! و چه باشکوه با غم فرزندانش مواجه میشود! چه استوار با کودکش وداع میکند. چه پیروز است مادر داغدار رنج دیدهی غزه!
به مادر غزه غبطه میخورم!
نگاه به دخترکم میکنم که نرم و آرام خوابیده. پتو را رویش میکشم. نفس کشیدنش را نگاه میکنم. صدای نفسهایش آرام لحظههایم میشود. دو روز دیگر که سرماخوردگی رفت پی کارش دوباره میتوانم محکم بغلش کنم. چشمهایم از روی صورت دخترک سُر میخورد سمت تلویزیون.
نوار روی صفحهاش با سرعت پیش میرود! لحظه به لحظه به حجم خبرهایش اضافه میشود. خبر مدام سنگینتر میشود. به سینهام فشار میآورد. نفسم تنگ میآید. تنگتر میرود.
به مادر غزه فکر میکنم. کاش میتوانستم بخشی از آرامشم را هدیه لحظههای پرآشوبش کنم. کاش کاری از دستهای کوچک و کوتاه من بر میآمد. برای برداشتن آوارهایی که روی سر مادر غزه و بچههایش خراب میشود. کاش دستم به یک سنگ میرسید که پرت کنم سمت دشمن!
دلم عجیب سربازی انتفاضه میخواهد.
سربازی طوفان را!
خبرها را رها میکنم. توان همراهی رنج مادران غزه را ندارم. خبرها را رها میکنم. خبرها را رها.......
نوار مشکی گوشهی صفحه ی تلویزیون اما، رهایم نمیکند!
✍ طاهره سادات موسوی
📝 متن ۱۸۴_۰۳
#خط_روایت
#روایت_مردمی
#طوفان_الاقصی
@khatterevayat
@mohajer_am
غزه را فقط خدا نجات نمیدهد.
غزه نگاهش منتظر است.
منتظر همهی مسلمانها!
منتظر همهی انسانهای آزادهی جهان!
منتظر است کاری کنیم. کاری که از دستمان ساخته است.
بسا این کار کلماتی باشند که جاری میشوند.
بسا دعاهایی که روانه می شوند.
بسا این کار لالایی خواندن برای کودکان مجروحِ شهیدِ بیمارستان المعدانی باشد.
یا والعصر خواندن برای دل مادرانشان!
بسا این کار قطره اشکی باشد حتی!
غزه منتظر است! غزه منتظر ماست!
*دست به آسمان میبرم. اشکهای مادرانهام را کف دستهایم گرفتهام. به محضر صاحب عصر پیشکش میکنم. باشد به برکت اشکهای مادرانهام خدا برای غمهای بزرگ و باشکوه بزرگم کند.
کاری را میکنم که از من بر میآید😞 همین!
اللهم_عجل_لولیک_الفرج
و_نرید_ان_نمن_علی_الذین_استضعفوا_فی_الارض
✍ طاهره سادات موسوی
📝 متن ۱۸۵_۰۳
#خط_روایت
#روایت_مردمی
#طوفان_الاقصی
@khatterevayat
@mohajer_am
🔰🔰🔰🔰
و تو ای غزه💚 به خودت ببال چراکه در این دنیای بزرگ و پیچیده، تو مرز تشخیص حق و باطل شدی.✋
ای غزه💚 به خودت ببال، تو عامل اتحاد و به هم پیوستگی آزادگان عالم با هر زبان و مذهب و ملیتی شدی و با تو می توان مسلمانان واقعی، نه، بلکه انسان های واقعی و جریان انسانیت را شناخت.👌
ای غزه💚 کودکان ما، با تو ،دشمنان را شناختند و قهرمانشان به جای افسانه های خیالی و انیمیشن های تهیِ پر زرق و برق غرب، کودکان امیدوار و پرنشاط و قوی تو شدند.😍
ای غزه💚 فقط تو می توانستی اینگونه جریان شر مطلق حیوان گونه ی صهیونیسم و آمریکا را رسوا کنی و تردید یک عده را😞 را به یقین تبدیل کنی🙌
ای غزه💚 تو کربلای دیگری را در کنار مسجد الاقصی رقمزدی و سرزمینت مقدس تر و نورانی تر از قبل شد.حتما در آنجا فریادهای ((هل من ناصر ینصرنی)) زیاد به گوش می رسد و خون های زیادی به آسمان پاشیده می شود🙏
((و ما رایت الا جمیلا))
ای غزه💚تو به دنیا نشان دادی سازمان ملل، حقوق بشر و ده ها سازمان بین المللی و رسمی دیگر، شوخی و نمایشی عوام فریبانه بیش نیستند و منظور آنها از ملل چند ملت خاص و مقصود آنها از حقوق بشر، بشرهای خاصی هستند😏
ای غزه💚 تو به دنیا نشان دادی برخی سلبریتی ها و افراد مشهور، کاملا گزینشی و انتخابی به کشتار ناعادلانه کودکان و زنان بی گناه واکنش نشان می دهند. گاهی زخمپای یک حیوان و گاهی مرگیک انسان با ملیتی خاص برایشانمهم می شود، دلسوزی و ناراحتی و غمشان بستگی به خیلی چیزها دارد.
ای غزه💚 تو به همگان نشان دادی، نظریه پردازان و تئوریسین های زن، زندگی، آزادی، چه بی رحمانه، زندگی و آزادی هزاران زن بی گناه را نادیده گرفتند و در اتاق فکر کثیفشان هیچ زندگی و هیچ آزادی برای زن در نظر نمیگیرند و اتفاقا چه خوب خود را بزک کردند و خودشان را مدافع حقیقی زنان نشان دادند.🤔
ای غزه💚 تو تا ابد زنده ای چون انسان های بسیاری را زنده کردی.❤️(مگر نه اینست، ویژگی زنده بودن اثربخش بودن است)
ای غزه💚 تو منشا تحولات بسیاری خواهی شد و مسیر را برای آیندگان هموار و راه را برایشان روشن خواهی کرد.
ای غزه💚 یقین بدان نگاه خاص امام عصر (عج) به شماست و به راستی چه خوب یاران مخلص را از سراسر دنیا برای ظهور حضرت غربال می کنی و مقدمات ظهور را فراهم می کنی.
ای غزه💚 جنس تو از نور است، نوری بی پایان و درخشان که به کل کره ی زمین نورافشانی میکند و البته به برخی بیشتر می تابد و خوشا به سعادت آن برخی.
((كَم مِن فِئَةٍ قَليلَةٍ غَلَبَت فِئَةً كَثيرَةً بِإِذنِ اللَّهِ ۗ وَاللَّهُ مَعَ الصّابِرينَ))
♦️یقین نوشت یک مادر معلم
✍الهامگودرزی
📝 متن ۱۸۶_۰۳
#خط_روایت
#روایت_مردمی
#طوفان_الاقصی
@khatterevayat
جدل
پلیس تشکیلات خودگران محمد یونس و چند فلسطینی دیگر را دستگیر کرد. افسر نگهبان از محمد پرسید: «چرا برای حماس تظاهرات می کنید؟ می خواید کرانه باختری را هم مثل غزه کنید؟»
- مثل غزه؟ مگه غزه چی شده؟
- غزه ویرانه شده بیشتر محله ها با خاک یکسان شده. سه هزار نفر کشته شدن. تازه میگی غزه چی شده؟ اینجا لااقل سقفهای خونه هامون بالای سرمونه.
- واقعا سقف خونه هامون بالای سرمونه؟ مگه شهرک نشینها هر وقت اراده کنن مارا از خونه هامون بیرون نمی کنن؟ مگه هر وقت جشن و عید دارن برای تفریح تو خیابون فلسطینیها را به رگبار نمی بندن؟
کدوم خونه و زندگی؟ لا اقل غزه ایها از خودشون دفاع می کنن. ماچی؟ دلمون خوشه که محمود عباس قرارداد صلح با صهیونیستها بسته. این صلح نیست. ذلته. مایه تنگه.
- شما جوونها احساساتی هستین. کله هاتون بوی قرمه سبزی می ده. این همه کشته و زخمی ارزشش را داره؟ تاکی جنگ و خونریزی؟
- جمعیت مردم الجزایر هفت میلیون بود. یک میلیون شهید دادن تا کشورشون را پس گرفتن. مردم ویتنام وحشتناک تر از غزه بمباران شدن. آمریکاییها اونجا با سلاحهای شیمیایی نسل کشی کردن. اما مقاومت کردن. آنقدر جنگیدن تا خونه و کشورشون را پس گرفتن. ما از اونها کمتر نیستیم. تا وطنمون را پس نگیریم این جنگ تموم نمیشه. صلح یاسر عرفات و محمود عباس نشون داد که صهیونیستها به هیچ قرار دادی احترام نمی گذارن.
هر وقت خونه هامون و سرزمینمون را پس دادن جنگ و مقاومت تموم میشه.
- سرباز. بیا این را ببر بازداشتگاه.
زندانی را که بردند، افسر نگهبان از جا برخاست. قدمی زد و مقابل آینه ایستاد. به درجه های روی شانه اش نگاهی انداخت و پوزخندی زد.
✍ علیرضا مسرتی
📝 متن ۱۸۷_۰۳
#خط_روایت
#روایت_مردمی
#طوفان_الاقصی
@khatterevayat
جوجه ی فاخته
دیگر در لانه ای تسخیر شده زاده نخواهد شد.
سایه ی کرکس
بر آخرین نفس های اجساد نخواهد افتاد.
و جسارت کفتار
دلاوری شیر را به کمین نخواهد نشست .
روباه!
روباه!
آن چه به دندان گرفته ای مرغی حنایی نیست!
عروسکی است که پوشالش از لای دندانت ذره ذره بر راه می ریزد.
کوچه های بن بست، بست خواهند یافت.
پرستو با گِل های رود غربی، آشیانه اش را خواهد ساخت.
و عطر لیمو از خرابه های دیوار حائل به مشام مردی در الخلیل خواهد رسید.
کوچه های بن بست، بست خواهند یافت.
در امتداد هم
در امتداد هم تا ساحل غزه!
✍ نجفی
📝 متن ۱۸۸_۰۳
#خط_روایت
#روایت_مردمی
#طوفان_الاقصی
@khatterevayat
بسمه تعالی
میبینی؟! بیترس و دلهره خوابیده است.
دستانی تکانش میدهد. گویی یاد گهواره کودکی اش افتاده. چشمان کوچکش را باز نمیکند.
تو چشمانت را باز کن.
خوب نگاه کن. روی نگردان. با تو هستم. چنگالت را بگشای.
میخواهدبرود. کاش بگذارند . رسول خدا منتظر است. فاطمهی زهرا آغوش گشوده است.
خوب نگاهش کن. میرود تا گنجشکی شود از گنجشکان جنت.
دنیا چه سنگین قلبی، روبرنگردان.
از خون کودکان سیر نمیشوی؟
یادت میآید؟ بانویی گرامی ؟ عزادار پدرش؟ بین در و دیوار؟
آه از محسناش
از گلوی علی اصغر
چشمت روشن دنیا.اُف برتو
هرچه خواهی کن.
دست خداوند گشوده است.
بَلْ يَدَاهُ مَبْسُوطَتَانِ(۶۴)مائده
✍ پونه
📝 متن ۱۸۹_۰۳
#خط_روایت
#روایت_مردمی
#طوفان_الاقصی
@khatterevayat
هو المنتقم
من مادرم. یک مادر مسلمان.
من امروز شرمگینم از ضعف ایمانم.
خجالتزدهام از مادری که به تن بیجان طفل شیرخوارش التماس میکند بیدار شود و بار دیگر شیر بخورد.
شرمگینم از پدری که برای نوزاد عروسکشدهاش لالایی میخواند.
من شرمگینم. از خودم، از ضعیف بودنم، حتی از مسلمان بودنم.
و گویا که هرگز مسلمان نبودهام.
من این روزها دارم مسلمان میشوم. ایمان میآورم به خدای کودک فلسطینی که شهادتین میخواند کنار گوش برادر دم مرگش.
من این روزها صلابت یاسرها و سمیهها را از قاب دوربینها میبینم.
کسانی که از جان مایه میگذارند برای اسلامشان، و برای هویت معنویشان. مقاومت میکنند ولی هرگز تسلیم اهریمن نمیشوند!
من از خودم،انسانبودنم، مسلمان بودنم شرمگینم.
از این بودنهای بیوجود
از این هویت تهی از معنا
از ادعا بیعمل
از فقط حرف، شعار، رجز شرمگینم.
برای نبودنم در جایی که باید
برای عدم تاثیرم در جایی که بایست
برای منفعل بودنم
هیچ بودنم شرمگینم.
شرمگینم برای جای امنی که امن نیست.
سازمان مللی که بین المللی نیست.
حقوق بشری که انسانی نیست.
آزادی که آزادگی نیست.
و انسانی که معلوم نیست هویتش چه شده است؟!
معنای انسانیت عوض شده.
انسان از معنا تهی شده.
دوباره باید معنا جعل شود برای هویتهای دوباره.
برای مترسکهای سرجالیز
برای عروسکهای خیمه شببازی برای ریزندگان اشک تمساح
برای مجسمه انسانیت
انسانیت استحاله شده.
من از بودن در دنیای تناقضات و نامعادلات بیزارم،شرمگینم.
اِلٰهیٖعَظُمَالْبَلٰاءِ
بِأَيِّذَنْبٍقُتِلَت
✍مهجور
📝متن ۱۹۰_۰۳
#خط_روایت
#روایت_مردمی
#طوفان_الاقصی
@khatterevayat
@maahjor
هو البصیر
در علم منطق، تعریف یعنی حقیقت امری را بیان کردن و در تعریف انسان گفتهاند حیوان ناطق. حیوانی که صاحب نُطق هست، صرفاً جسم نامی حساس متحرک بالارده نیست، چیزی افزون بر این دارد. چیزی که فصل(جداکنندهٔ) آن از دیگر حیوانات است. پس بنا بر تعریف منطق ارسطویی، وجه تمایز انسان از سایر حیوانات قوهٔ ناطقه است.
حال باید نُطق را معنا کرد. در وهلهٔ اول به نظر میرسد منظور از نُطق یعنی سخن گفتن، حرف زدن و ناطق یعنی سخنگو. ولی این سطحیترین معنای ناطق است و نمیتواند وجه تمایز انسان از سایر حیوانات باشد. چیزی فراتر از سخنگو بودن مدنظر هست.
در تعریف ارسطوئی، ناطق یعنی صاحب عقل بودن، متفکر بودن، منطق داشتن. پس حیوانی که مَنطِق دارد، میشود انسان. فراتر از شئون حیوانیاش خصلتی دارد که او را انسان مینماید. چیز کمی نیست منطق داشتن، معقول بودن، ناطق بودن. وگرنه صرفاً حیوانی است که کالبد انسانی دارد.
انسان بی نُطق، به شکل و شمایل آدمی هست ولی در بطن حیوان. علی الظاهر در هیبت آدمی و در باطن در کسوت حیوانی.
البته برخی حیوانات هم ذی شعورند. درک و احساس دارند. بیآزارترین نسبت به همنوعشان. و فقط حیوانات وحشی درندهخویاند. برای بقای خود، رحم نمیکنند و درندگی جزء صفات بارزشان است.
اکنون به نظر میرسد راحتتر بشود مفهوم انسانیت و آدمیّت را درک کرد؟!
حال کدام عقل سلیمی کودککشی را و با چه منطقی توجیه مینماید؟!
مجهول الهویتهایی که صرفاً مشغول رفع غرایز حیوانیاند و یا بدتر آنان که خوی درندگی و رذالتی شدیدتر از حیوانات وحشی دارند، اسمشان چیست؟! رسمشان معلوم است در اسمشان ماندهام؟!
تو کز محنت دیگران بیغمی
نشاید که نامند نهند آدمی
آدمیراآدمیتلازماست.
✍ مهجور
📝 متن ۱۹۱_۰۳
#خط_روایت
#روایت_مردمی
#طوفان_الاقصی
@khatterevayat
@maahjor
هوالرحیم...
گلویم ورم کرده. نمیدانم ویروس جدید است یا از بغضیست که دیشب در آغوشش به خواب رفتهام.
از همان لحظه که فیلم را توی کانال مدرسه دیدهام، یکبند زار زدهام.
بارها دست گذاشتهام روی دکمهی توقف تا سیر نگاه کنم آن گامهای استوار و نگاه نافذ را.
صدایی مدام توی گوشم میخواند:" بلند شو علمدار...علم رو بلند کن..."
و تمامِ من فرو میریزد از این غم که آن دستهای علمبردار کجاست حالا که به داد این مردم مظلوم برسد؟
که حلقه شود دور تن نازک و لرزان کودکان یتیم غزه؟
برای هزارمین بار دست میکشم روی چشمهای خیس و تارم تا صفحهی گوشیام را واضح ببینم. نمیشود.داغی جگرم بخاری مدام انداخته روی پنجرهی چشمها.
میخواهم چیزی بنویسم.
شاید از حجم اندوهم کم کند.
شاید مرهمی باشد روی تن تبدار ذهنم.
نمیتوانم اما. لالمانی گرفتهام اصلا.
کلماتِ توی مغزم تا میآیند جان بگیرند، دود میشوند و به صفحهی سفید نمیرسند.
درست مثل آرزوهای برباد رفتهی مادری که دخترکش را هنوز به دنیا نیاورده، خاکش میکند.
اصلا من راحتنشین را چه به نوشتن از دردی اینچنین سهمگین و ویرانکننده؟ دردی که خانهی آرزوهای ملتی را روی تن نحیف کودکانش ویران میکند.
استاد کلاس نویسندگی حق داشت که میگفت باید از تجربههای زیستهتان بنویسید.
من با کدام تجربه، بنویسم از تن رعشههای کودکان مظلوم فلسطینی، یا نگاه حیران خواهر و برادری نشسته روی خرابههای خانهشان ؟
من پای فهمِ عقلم کجا میرسد به عظمت روح پسرکی که بی گریه و مردانه شهادتین را در گوش برادر کوچکترش نجوا میکند و جان جهانی را به لبش میرسانَد ...
من این روزها شرمندهام که از این درد بزرگ هیچ سهمی برنداشتهام جز اشکهایی بیوقفه و حیرتی مدام.و این غم بزرگ که راستی" کجایی ای امام؟ برگرد. با علمدارت برگرد..."
✍ زینب کریمی ۲۶ مهر ۱۴۰۲
📝 متن ۱۹۲_۰۳
#خط_روایت
#روایت_مردمی
#طوفان_الاقصی
@khatterevayat
@naajeh3
زندگی ام وسط آژیر قرمز است؛
اما موشکی نمی آید.
چند روزی است که دستم به قلم نمی رود.
موشک فسفری چاله روی تن های لَخت کودکان در آورده، آدم یاد تصویر ماهوارهای ماه می افتد، اما اینجا رنگ چاله ها قرمز است.
تن لرزان آن کودک و رنگ پریده اش
وجودم را فروریخته.
آن سوال کودک دیگری که می گوید؛
من هنوز زنده ام؟ جنون زده ام کرده
کودک شش ماهه ای که دیگر هیچکس را ندارد، دست گذاشته بیخ گلویم، چیزی نمانده کبود شوم.
آن کفن های دسته جمعی عین نفت روی آتش است.
حال بیانیه خواندن و شنیدن ندارم.
گویی دشمن از بوی خون مست شده.
مگر قرار نبود جنگ آداب داشته باشد.
مگر مدرسه و بیمارستان و خانه ها قرار نبود امن باشند.
غزه آب ندارد، مثل کربلا.
غزه یار ندارد، مثل کربلا.
غزه غرق خون است مثل کربلا.
رباب ها طفل گردن افتاده به دست می گیرند و ندای هل من معین سر می دهند.
زینب ها در غزه فراوان شده اند.
غلط نبود که می گفتند راه قدس از کربلا میگذرد.
دلم میخواهد ساعت صفر همین امشب باشد.
آخر یک شب هم اگر کودکی نخواهد بپرسد زنده است یا مرده برایش عید است.
✍ زارعی
📝 متن ۱۹۳_۰۳
#خط_روایت
#روایت_مردمی
#طوفان_الاقصی
@khatterevayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در میان غم غزه و کودکان به خون خفته و مادران مضطر و پریشان؛
انگار، آوار می شود بر دلمان اضطراب نبودنت...
برای آمدنت "امن یجیب" می خواند دلمان و استغاثه می کند:
ای دادرس کودکان غرق خون غزه برگرد...
ای دم عیسی (ع)
و عصای موسی (ع)
و قرآن محمد (ص)
برگرد...
بیا که دنیا بدون تو آشوب است...
از زمین و زمان بلا می بارد...
طفلکان مان در غزه زیر تیراند...
صدایمان به آسمان نمی رسد...
دعاهایمان به در بسته می خورد...
تو خودت برایمان استغفار کن!
ای امام حاضرِ غایبمان😭
✍️فاطمه
📝 متن ۱۹۴_۰۳
#خط_روایت
#روایت_مردمی
#طوفان_الاقصی
@khatterevayat
الیوت، تمام تلاش خود را کرد تا مرا، هم به دنیا بیاورد و هم بزرگ کند.
من فکر میکنم الیوت خیلی آدم خیرخواهی بوده است، برای همین دکتر بیلی خیلی کمکش کرد.
در منطقه ما تقریبا من بینظیر بودم و برای همین خیلی خواهان و هوادار داشتم.
شاید برای همین، در جنگ جهانی اول اذیت شدم و خیلی آسیب دیدم ولی باز هم سرپا بودم.
استرلینگ در سال ۱۹۲۸، زندگی دوبارهای به من بخشید. بعد از استرلینگِ مهربان و دقیقا تا ۱۹۴۸، آلفرد با من بود و هوای من را داشت.
از سالهای ۱۹۴۸ به بعد خیلی تلاش شد فراموش شوم اما هر بار یکی مهربانتر از قبلی به دادم میرسید و من، دوباره به زندگی ادامه میدادم.
در این سالها، فقر و نداری و بالا پایین زندگی کم نبود ولی زندگی جریان داشت و نفسی میکشیدم.
فکرش را بکنید وسط باغهای زیتون باشی و هزار چشم دنبالت باشد ولی تو سرپا بمانی، خیلی حرف است. انگار اصلا خدا با توست.
چهها که در حافظهام هست و نیست. از خاطرات خوش و ناخوش.
از روز تولدم تا امروز، مرا زیر و رو کنی میبینی که با خوشیهای هموطنانم شریک بودم، دست به دست شدم ولی باز به آغوش وطنم برگشتم.
فکرش را بکنید وقتی به دنیا آمدم خیلی شادیها را دیدم تا درست وقتی که اسرائیل به دنیا آمد😥 دیگر آب خوش از گلویم پایین نرفت. یعنی از گلوی هیچکس پایین نرفت.
همیشه سرم شلوغ بود، نه به خوشی و تولد، که به ناخوشیهایِ هر ازگاهیِ تقریبا همیشه؛ و به درد و مرگ که البته اهالی اینجا به آن "شهادت" میگویند.
و صد البته من هم در این سالها دیدهام که چقدر این مرگها زیباست.
من مسلمان نبودم ولی با مسلمانان دوستی دیرینهای داشتم. دردشان، دردم بود و خوشیشان، خوشی من.
درست ۲۹ ساله بودم که اسرائیل به دنیا آمد😖 و فلسطینیها را بیخانمان کرد.
نه فکر کنید منِ مسیحی از دست این قوم جهود در امان بودم، نه.
همین روزِ ۱۵ اکتوبر بود که هواپیماهای اسرائیل مرا مورد هدف قرار دادند ولی من باز از پا نیفتادم.
هرچه بود، خیلیها به من امید بسته بودند، درست مثل مادری که در اوج خستگی و بیماری باز هم پشت و پناه بچههایش میماند.
اما ۱۷ اکتوبر دیگر مرا نابود کرد.
نفسم دیگر بالا نیامد.
۱۷ اکتوبر پایانِ من بود. پایانِ من و بالای ۸۰۰ نفر دیگر.
فکرش را بکنید، منی که ۲۹ سال بزرگتر از این قوم جهود بودم را در کسری از ثانیه نابود کردند.
بچهها و زنهایی که به من پناه آورده بودند، در یک لحظهی سیاه همگی تکه تکه شدند.
من و این بچهها سالها بود عادت داشتیم سرپا بمانیم. هنوز هم همین حس را داریم.
حتی جنازهی ما هم #مقاومت خواهد کرد. جنازه ما هم فریاد بر میآورد: "فداک یا فلسطین"
منِ مسیحی حتی به عادت این کودکان و مردم مظلوم اصلا "فداک یا اقصی" میگویم.
من بیمارستان المعمدانی هستم با قدمتی بیش از این رژیم جعلی!!!
چرا باید در برابرش سر خم کنم؟!
من پیروز این میدان خواهم ماند.
این وعده خداست.
باور دارم به اراده الهی که مظلومان و مستضعفان، روزی بر سراسر این عالم حکومت خواهند کرد.
آن "روزِ بدون اسرائیل" را من بودم یا نبودم تبریک بگویید.
به من هم تبریک بگویید.
بر ویرانههای من بایستید و "روزِ بدون اسرائیل" را به روح تمام کودکان و زنان شهید ۱۷ اکتوبر تبریک بگویید.
✍ زینب شریعتمدار
📝 متن ۱۹۵_۰۳
#خط_روایت
#روایت_مردمی
#طوفان_الاقصی
@khatterevayat
@barayezeinab
«هوای باروتی»
تألمش زیاد است عامووو.فشار جریان خون رگ های مغز آدم را پاره می کند.یکی باید خیلی دردش بگیرد که با پای پَتی برود استقبالِ سوراخ سوراخ شدن.از بچه ای که توی قفس به دنیا آمده و پشت حصار قد کشیده چه توقعی داری!هاااا؟ بچه آدم باجوجه ی مرغ عشق فرق دارد،تویِ تنگیِ قفس،شیر می شود.خدایی حیف نیست آدمیزاد به آن نازکی پشت سیم خاردار به دنیا بیاید و مُهر جیل الحاجز*بخورد وسط پیشانی اش؟ ننه اش اولِ جوانی از درد زایمان بمیرد وغیرت بابایش دود بشود برود هوااا؟
خُب شاید یکی بخواهد با پدر بزرگش فرق داشته باشد.به من چه!به توچه!شاید دلش نخواهد توی حصار زندگی کند،شاید نخواهد پشت ایست بازرسیِ روستا روزی دو بار دست جودها *بخورد به تنش.شاید دلش بخواهد پاییز که شد دست دختر ابوعلی را که ننه اش برایش نشان کرده بگیرد و برود توی مزارع زیتون قدم بزند!تو چکار داری که می خواهند خونشان را بدهند زمینهایشان را پس بگیرند.اصلا ناموسا تو خودت زمین هایت را می دهی به کسی!به خدا اگر بدهی....
امروز جمیله* شهید شد، شاید از قفس خسته بود و دلش بهانه عبدالعزیز را گرفته بود.از چشم هایش غیرت می چکید.آخخخخخ که چقدر به هم می آمدند،حتی وقتی عبدالعزیز شهید شد!باز هم به هم می آمدند.بی خیاااال!
اصلا قصه عشق دیگران به ماچه!
زندگی بین فنس ضعیفه ها را مرد می کند!شیرِ ننه ای که پشت ایست بازرسی توی بر بیابان و زیر سایه تند و تیزِ حصار، بچه می زاید با شیرِ پلنگ هایی که فیلم بچه زاییدنشان را می گذارند جلو چشم خلق الله خیلی توفیر دارد!
هییییی! عاموووو....
یادت رفته؟توی خرمشهر به جای اکسیژن،عطر باروت می رفت توی دماغ آدم؟ بوی باروت بچه ی نه ساله را یک شبه مرد می کند.از کل ایران آمده بودند توی ان یه وجب جا.خاک عین ناموس آدم است!تو ناموست را می دهی به کسی؟حضرت عباسی نمی دهی. آدم که حتما نباید پشت حصار به دنیا بیاید که غیرت داشته باشد...
تألمش خیلی زیاد است عاموووو....
فشار جریانِ خون رگ های مغز آدم را پاره می کند!
راستی نگفتی توی این هوای باروتی می خواهی طرف کی باشی؟دختر ابو علی و مزارع زیتون یا جودهای پشت فنس ها؟!
تا دیر نشده جای ایستادنت را مشخص کن!
فردا دیرست عامو....
پ. ن
*جیل الحاجز: به کودکان فلسطینی که پشت ایست های بازرسی متولد می شوند گفته می شود.
*دکتر جمیله الشنطی،چهره سیاسی حماس و همسر شهید عبدالعزیز رنتیسی
*جود: جهود، یهودی.
✍ طیبه فرید
📝 متن ۱۹۶_۰۳
#خط_روایت
#روایت_مردمی
#طوفان_الاقصی
@khatterevayat
@tayebefarid
https://instagram.com/baghchekman?utm_medium=copy_link
چهارشنبه صبح
18 اکتبر
میروم کلاس، بغض آگین.
و این از معدود دفعاتی است که بچهها لبخند مرا موقع ورود به کلاس نمیبینند.
یادم رفته بگویم بنشینند و آنها ایستاده انگار دارند به غریبهای نگاه میکنند.
طول میکشد تا بگویم قرار است با سورهی نصر کلاس را شروع کنیم و اینبار نه سکوت برای شنیدن درس که سکوت کنید تا خوب بشنوید:
إِذَا جَاءَ نَصْرُ اللَّهِ وَالْفَتْحُ
خودم هم میشنوم، میدانم میآید. اما از قضا این همان کلاسی است که بچههایش در و دیوار را پر کردهاند از عکس و وصیت شهدا.
چشمانم که میافتد به عکس حاج قاسم و یاد اینکه گفته بود سالهاست خواب به چشمانش نیامده، بغضی ترم میکند.
صدای قرآن میآید، من ایستاده ام وسط کلاس درسم. من از حادثه گذشته و رسیدهام به مجلس ختم کودکانی که هنوز زیر آوارند، اینجا در کلاسم.
بچه ها صلوات میفرستند. باید چانهی لرزانم را محکم کنم و برگردم سمت تخته و محور بکشم که به بچهها یاد بدهم فاصلهی نقطه نسبت به مبدا یعنی چه...
بر میگردم و بالای تخته عکس شهید طهرانی مقدم را میبینم. دیگر چشمانم خیس است. اما باید بگویم.
با ماژیک قرمز از مبدا فلشی میکشم تا روی نقطهی مثبت دو...
"شهید طهرانی مقدم میخواست اسرائیل را نابود کند"...
از بچه ها میپرسم فاصله مبدا تا نقطه چقدر است؟ یعنی فلش قرمز چند واحد رفته است؟...
"موشک دیشب چه؟ مختصات مبدا و بردش چقدر بوده؟ فاصله تا مقصد چه؟ وقتی رسیده به مقصد که مثل این فلش نایستاده! پس با آن نقطه چه کرده؟"
صدای بچهها برای من جواب نیست، برای من نشان زنده بودنشان است...
"خاک لای موهای پسرک، خون روی خاک، عکسهایی که بو دارند، بوی گوشت سوخته..."
من کجا ایستادهام؟
کاش هیچوقت جزئیات برایم مهم نبود.
✍ سپیده
📝 متن ۱۹۷_۰۳
#خط_روایت
#روایت_مردمی
#طوفان_الاقصی
@khatterevayat
.
«مادرانه با دخترکان فلسطینی»
آه دخترکم!
روله جانم!
همسن تو را چه به وصیتنامه نوشتن؟ من قریب چهارده سالم بود که با اشک و ترس، وصیتنامه نوشتن.
تو باید با عروسکهایت بازی میکردی. روی پای بابا و مامان مینشستی و دست در دست برادرانت، توی کوچه ها با افتخار راه میرفتی.
تو را چه به وصیتنامه طفلک معصوم من!
تو بازی کن، بخند. در کوچههای آباد سرزمین خوش آب و هوایت راه برو، بدو و شاد باش. اینجا در سرزمین ما حرف زدن ازجنگ آرامش روانی کودکان را برهم میزند. اینجا دخترکان به رژلب و لوازم آرایش آشناترند تا وصیتنامه.
پدر و مادرت دین را به تو چگونه اموختهاند که در الفبای تربیت به واو وصیتنامه رسیدهای. فرزندم! دخترشهیدم؛ تو از اول زندگیت به جای بوسه پدر ومادر، بوسه بمب و فسفر را روی صورت کوچهها لمس کردهای. تو به جای تفریح و پارک رفتن، سر مزارشهدا رفته ای.
تو به جای بازی با لوازم بازی، با باقی مانده های تیر و ترکش بازی کردهای این است که مبارزه در میان رگهایت مثل خون جاری است.
این است که پر پلههای عبودیت، یک هیچ از خیلیهامان جلو زدهای.
آخ رولکم!!!ـــ
✍ زهرا نجاتی
📝 متن ۱۹۸_۰۳
#خط_روایت
#روایت_مردمی
#طوفان_الاقصی
@khatterevayat
@almohanaa
"صلح"
صلح، همانی که دنبالش می گردیم.
همان واژه ی نجات بخش...
همان انگیزه و شور برای رهایی...
همان سه حرفی که با وجودش زندگی معنا می گیرد.
در روزگاری که منفعت طلبی حقِ مسلم می شود و حق کُشی راهی برای دستیابی به قدرت شده، آدمیان و مردمانی بسیار بی پناه می شوند.
قاعده جنگ ظلم است و ستیز.
عدالت معنا ندارد.
بازی قدرت ظالم پروری است.
و در این میان عدهای آدم بی گناه در جنگ قدرت ها، مظلوم می شوند.
پدری کودک از دست می دهد.
دختری همسرش سفر بی بازگشت دارد. پسری تا همیشه فقط عکس پدرش را در قاب می بیند.
و هزاران هزار طعم تلخ دیگر اثر جنگ است.
جنگ هر جای جهان باشد بد است.
منفور است.
فرقی نمی کند کودک فلسطینی اشک بریزد یا کودکی در آن سوی کره خاکی با چشمانی آبی و موهایی خورشیدی.
جنگ در همه زمین ها، ناگواری و ناکامی به بار می آورد.
ما در ستیز قدرت ها، در پی به دست آوردن ثروت و منفعت طلبی سران کشورها، صلح را برای همه مردم جهان و آشتی را برای همه سرزمین ها آرزو داریم. تا در سایه امنیت زندگی جریان بگیرد و روح امید در همه جا جان داشته باشد.
ما برای داشتن صلح جهانی دلمان را به افرادی خوش کرده ایم که جنگ را نابرابر و دفاع از حق را واجب می دانند.
تا ظالم پروری نشود و هیچ مردمی مظلوم نباشند.
باید به سوی صلح گام برداریم و از جنس حق خواهی و حق طلبی رفتار نماییم.
فرقی ندارد بزرگ باشی یا کوچک...
جنگ ترسناک است.
بیچاره بچه هااا...
✍ لیلا حاجی
📝 متن ۱۹۹_۰۳
#خط_روایت
#روایت_مردمی
#طوفان_الاقصی
@khatterevayat
" الفبای مظلومیت "
غزة. [ غ َزْ زَ ]
با "غین" شروع می شود؛ همچون غم.
با "ه" تمام می شود همچون هّم. این روزها تمام هّم و غم مان مردم مظلوم غزه و فلسطین است.
"ب" مثل بچه های بی گناه.
این تصاویر و فیلم های دلخراشی را که می بینیم قلب مان به درد می آید؛ زبان کودک فلسطینی که از ترس بند آمده جای خود دارد.
ما هم لکنت زبان می گیریم...
"قاف" همچون قساوت قلب.
از چه قانونی صحبت کنم؟! از کدام ماده!
اکنون می توان به تک تک مواد اعلامیه حقوق بشر استناد کرد. اما مگر کسی به آن ها توجهی دارد؟!
می دانید اصل این اعلامیه چیست؟! اعلامیه ای که سازمان ملل متحد درباره حقوق همه انسان ها مطرح کرده است و این اعلامیه به حقوق بین الملل تبدیل شد. اما حالا؟!
هیس!
سکوت کنید.
هیاهو نکنید.
بغض تان را قورت دهید.
چرا که وجدان حقوق بشر، قبل از آن که زمستان بیاید به خواب زمستانی رفته...
"ف " مثل فریاد بی عدالتی.
در هر کجای جهان و دنیا که باشی، همه می دانند که هیچ کس حق تجاوز به حریم بیمارستان ها را ندارد.
بیمارستان ها تنها مأمن و پناهگاه انسان های زخمی و آسیب دیده در زیر آتش بمب و خمپاره است...
این مورد برای همه آشکار است، مگر نه؟
لازم است از بیمارستان المعمدانی حرفی بزنم؟
این کودکان به کدامین گناه این گونه پرپر می شوند؟ "بِأَیِّ ذَنبٍ قُتِلَت"
این فرزندان؛ امید یک خانواده، یک نسل و یک کشور هستند که دقیقا هدف تیر دشمن قرار گرفته اند.
از کدامین درد بگویم!
از آن پسرک نوجوانی که تمام خانواده اش را به چشم برهم زدنی از دست داد؟
یا آن خبرنگاری که ناگاه با اجساد خانواده اش در سردخانه روبه رو شد!
و شاید هم آن دکتری که خودش برای خانواده اش نماز خواند...
گاهی قلم هم با تمام قدرت و اثری که دارد کم می آورد...
جنگ هر جا که باشد و به هر گونه که باشد، آنقدر آثار زیان باری دارد که تا چند نسل آینده هم درگیر می کند.
"ک" مثل کرب و بلا.
اما حالا که در فلسطین، کربلایی برپاست...
برای دفاع از مظلومیت مردم فلسطین نیازی نیست هم زبان، هم رنگ یا از یک نژاد باشیم.
هر آدم آزاده ای که در هر گوشه ای از جهان باشد، قلبش به درد می آید و به پا می خیزد.
در این روزهای طوفانی، چقدر جای حاج قاسم عزیزمان در مقاومت و دلاوری خالی است...
و ما فرزندان مهدی موعود هستیم، آقاجان! اَلعَجل...
زودتر بیا که خون مظلومان شما را فرا می خواند: بیا تا حال جهان خوب شود و ما یقین داریم
همانطور که امام علی(علیه السلام) فرمود:
"روز انتقام مظلوم از ظالم، شدیدتر از روز ستم کردن ظالم بر مظلوم است"
✍ زهرا حاجی
📝 متن ۲۰۰_۰۳
#خط_روایت
#روایت_مردمی
#طوفان_الاقصی
@khatterevayat
یا اُماه...
یا اَبَتاه...
یا أخی...
یا اُختی...
یا...
تازه زبان باز کرده بود!
هربار یا اُماه میگفت دل زنی قنج میرفت.
هربار یا ابتاه میگفت صدای دست زدن مردی میآمد.
زبانی شیرین داشت و با نمک
اما اینبار تلخ بود و رنجور
تلخ بود و غمبار
دیگر قنج دل مادرش رو حس نمیکرد!
تنها دل لرزان و گریان بینندگان رسانهها همراهش بود!
دیگر صدای دست زدن پدر را نمیشنید!
تنها صدای صوت خمپاره و ترکیدن بمب را میشنید!
گریه میکرد و جیغ میزد
یک دم میگفت یا اُماه، یا أبتاه
اما باز هم....
دوروبرش را نگاه میکرد شاید کوه استوار پدر را ببیند، شاید آغوش مادر را حس کند اما دریغ دریغ دریغ
هیچ کس دوروبرش نبود
لرزان و تنها خواست خم شود و ضجه بزند که چشمش افتاد به پستانکی که مادر با نوار دور گردنش انداخته بود.
چارهای نبود پناه برد به پستانک
گرد و غبار رویش نشسته بود اما بوی دستان پر مهر پدر و مادر را میداد
گذاشت در دهانش، گریه نکرد، انگار پدر و مادر کنارش بودند، پشت و پناه خوبی یافته بود، رد پایی بود از آنان که دیگر نبودند.
✍ نرجس سادات حسینی
📝 متن ۲۰۱_۰۳
#خط_روایت
#روایت_مردمی
#طوفان_الاقصی
@khatterevayat