⚙👌زنده شدنِ بیش از ۴۰۰۰ واحد تولیدی غیرفعال
حدود دو ساله که احیای واحدهای نیمهتعطیل و تعطیل در کشورمون با هدف رفع موانع تولید و بهبود فضای کسبوکار قوت و شدت گرفته به طوری که طی این مدت، حدود ۴۱۰۰ واحد صنعتی غیرفعال به چرخه تولید بازگشته، همچنین ۷ شهرک و ناحیه صنعتی جدید ایجاد شده ...
بیشتر بخوانید
📆۱۴۰۲/۱/۲
👇نشانی ما👇
" خيمة الشهداء "
🆔 ایتا: @kheime_shohada110
💐
#تپهجاویدیورازاشلو ۱۱۵
خاطرات#شهید_مرتضی_جاویدی
به قلم اکبر صحرایی
1⃣6️⃣ بخش شصت و یکم: خوش طالعان
۳۱ تیر ۱۳۶۲
خیزید ای خوش طالعان...
چهار بعد از ظهر، نگاهم به خلیلی بود و شعر وصیت نامهٔ حبیب را زمزمه می کردم: وقت طلوع ماه شد... کاش وصیت نامهٔ اونو گرفته بودم... شاید زنده باشه. برم سنگرش رو به دقت بگردم... آمدم بلند شوم و به طرف سایه بان بروم، سالار از راه رسید و گفت: داریوش، پارچهٔ سفید داری؟ با تعجب به صورت دودزده و خاک آلود و چشمهای متورم و قرمز او زُل زدم. به گمانم موج خورده بود.
_پارچهٔ سفید... واسهٔ چی؟!
_داری یا نه؟
اشاره کردم به سینه و گفتم: زیر پیراهن سفید... میخوای چیکار؟
_اسیر بشم!
_اسیر... دیوونه شدی؟!
_آقا داریوش... می خوام برم و بلایی سر خودم بیارم!
اوضاع جسمی و روحی او از من داغان تر بود. خسته و تشنه، با پلکهای نیم باز. گفتم: کجا به سلامتی!
_هر جا بشه... از یه جا سر در می آرم.
_عمو بفهمه، آتیشت میزنه!
_معلومه عمو رو نشناختی داریوش خان! همهٔ ما هم ترکش کنیم، ذره ای ناراحت نمیشه. روحش دریاست...
_کمک میرسه!
_با این اوضاع، باورت میشه؟ نمیخوام بشینم منتظر مرگ!
_راه فراری وجود نداره!
_میزنم به کوه و از جایی سر در می آرم!
کف دستم را نشانش دادم.
_منطقه رو مثل کف دست میشناسم. اسیر میشی یا کشته!
_بهتر از موندن و زجر کشیدنه!
_این جوری همه با هم شهید میشیم!
اشک توی چشم هایش حلقه زد.
_شرمنده... بی قرارم. فکر نکنی ترسیدم... آشفته ام...
پیشانی او را بوسیدم و گفتم اگه به شجاعت خودم شک کنم، به شجاعت تو شک نمی کنم!
_داریوش، از کجا برم شانس بیشتری دارم؟ خدا را چه دیدی، شاید رسیدم ایران!
با انگشت پارک موتوری عراقی ها را نشان دادم.
_تنها شانست پارک موتوریه، اگه از کنار پارک موتوری رد بشی، ممکنه از محور تمرچین سر در بیاری! ولی شانست یک به هزار هم نیس! اول باید از طرف نهر بری. جلو آمد. با چشم های لرزان خیره شد توی چشمانم. بعد تن خسته و بی حالش را چسباند به من.
_به عمو بگو منو ببخشه، سرباز خوبی نبودم.
تکان های شانه اش را حس کردم. حرف خودش را به خودش زدم: راست میگی، اگه همهٔ ما هم مرتضی رو تنها بذاریم، خودش را شرمنده و مقصر میدونه... اون میدونه که الآن شرایط هیچ کس عادی نیس!
تکان های شانه های او شدیدتر شد. رفت و علی خلیلی را هم تو بغل گرفت. علی گفت: مراقب خودت باش!
اسلحه اش را سخت روی دوش انداخت و بدون ترس، از شیب تپه سرازیر شد. صدا زدم: موفق باشی!
شُل و ول چرخید و به عقب نگاه کرد. گفتم: چیزی از رفتنت به عمو مرتضی نمیگم! سر تکان داد و لت ولوخوران سرازیر شد به درون جنگل، و درهٔ بی کرانی پُر از خطر! به شوخی و شاید هم برای دلگرمی خودم فریاد زدم: موفق شدی، با فاصله چند تا تیر رسام بزن تا دلمون شور نزنه!
مردّد ایستاد. بدون برگشتن دستی تکان داد و به راه ادامه داد.
رسید به نهر آب داخل جنگل. علی گفت: عراقیا میزننش! گفتم: با این حال و روزی که داره، میدونن پشهٔ روی صورتش رو هم نمیتونه بپرونه! پای نهر آب نشست و سیر آب نوشید و بلند شد. رو به ما کرد و به گمانم لبخند زد. بلند شد و تِلو تِلو خوران از نهر آب عبور کرد! چند متر آن طرف تر، از بین درختها عراقیها دورش ریختند. اسلحه اش را گرفتند و با قنداق تفنگ او را زدند و روی زمین انداختند. بلندش کردند و پیراهنش را درآوردند و با بند پوتین دستهایش را از پشت بستند. خلیلی گفت: تیربارونش میکنن!
_فکر نکنم!
_نمی کنن!؟
_نه، به اطلاعاتش نیاز دارن!
عراقی ها او را از زمین بلند کردند و با خود بردند تا از چشم ما محو شد. گفتم: کسی نفهمه اسیر شد!
_اگه اسارت به همین سادگیه، کاش ما هم اسیر میشدیم.
گفتم: اگه قراره اسیر بشیم، میجنگیم و اسیر میشیم. خودمون رو تسلیم نمی کنیم!
_اگه مقاومت بی اثره، خدا هم راضی نیس کشته بشیم!
_خواهشا به جای خدا نظر نده!
علی تعمقی کرد و گفت: کاش لااقل اینو پیشنهاد میدادیم به عمو!
👇نشانی ما👇
" خيمة الشهداء "
🆔 ایتا: @kheime_shohada110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰 ما و دنیای واژگون
⭕️ #نسیمی_حیاتبخش وزیدن گرفته است كه بشارت باران با خود دارد. باد قطرات آب را از دورترین نقاط دریاهای دور گرد ميآورد و موج بر ميانگیزاند. تلاطم دریا اكنون خبر از #طوفانی نزدیك دارد، #طوفانی كه در جهان وارونهی جهل و ظلم و استكبار #انقلاب خواهد كرد و كفار و #مستكبرین را كه بهناحق حاكمیت یافتهاند به زیر خواهد كشید و #صالحین و #مستضعفین را وارث زمین خواهد ساخت.
🔹شهید #سید_مرتضی_آوینی
👇نشانی ما👇
" خيمة الشهداء "
🆔 ایتا: @kheime_shohada110
مداحی آنلاین - جانان جانان جانانه - سیب سرخی.mp3
3.04M
🌺 #میلاد_امام_حسن_مجتبی(علیه السلام)
#صوت_چایخانه ۱۳۸
🌻 مداح: آقای حسین سیب سرخی
👇نشانی ما👇
" خيمة الشهداء "
🆔 ایتا: @kheime_shohada110
‹ 🌿🌷 ›
گمنامی تنھا براۍ شھرت پرستان دردآور است وَگرنھ همھی اجرها در گمنامیست . .
🌺هدیه محضر شهدا صــلوات
👇نشانی ما👇
" خيمة الشهداء "
🆔 ایتا: @kheime_shohada110
Joze 14.mp3
3.93M
🎙 تلاوت تحدیر (تندخوانی)
📗 جزء چهاردهم قرآن کریم
⏱ «در ۳۰ دقیقه یک جزء تلاوت کنید»
👥برای دوستان خود ارسال فرمایید
🤲التماس دعا
👇نشانی ما👇
" خيمة الشهداء "
🆔 ایتا: @kheime_shohada110
#اعلام_برنامه
🌹برنامه معنوی اعتکاف رمضانیه
🌴ویژه برادران و خواهران
🌱 مبلغ: ۲۰۰.۰۰۰ تومان
☘ ظرفیت محدود
🌱تاریخ: ۲۴ماه مبارک رمضان مصادف با ۱۶ فروردین
🌳مکان: مسجد جامع حضرت جوادالائمه علیه السلام _تلگرد
👇نشانی ما👇
" خيمة الشهداء "
🆔 ایتا: @kheime_shohada110
May 11
🌷لحظات معنوی 🌷
💐🌸افطار🌺🌸
قرص ماه و
قرص نان و قرص روی ماه تو
لحظه ی افطار در دارالشفای عاشقیـست
شهید#حاج_حسین_خرازی
#لحظات_سبز_افطار
#التماس_دعا
👇نشانی ما👇
" خيمة الشهداء "
🆔 ایتا: @kheime_shohada110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 آن قدر در مسئله حجاب از میان برخی مسئولین، روحانیون و فعالان مجازی، خلط مبحث شده که بر خود تکلیف می دانم حداقل هفته ای یک بار این سخنرانی امام خامنه ای را انتشار دهم بلکه برای همه فصل الخطاب باشد.
♦️اگر قرار است در برابر حجاب رویکردتان صرفا فرهنگی باشد، شرب خمر و روابط نامشروع و سایر منکرات را هم آزاد بگذارید که اتفاقا تجارتتان هم به راه باشد، اما در عوض فقط کار فرهنگی بکنید.
♦️یقینا کار فرهنگی باید باشد اما حجاب قانون شرع و نظام جمهوری اسلامیست و حکومت موظف است که آن را اجرا کند و هر قانونی بدون ضابط و ضمانت اجرایی فاقد معناست.
♦️یا نگویید منویات امام خامنه ای، فصل الخطاب است یا ولایتمدار باشید و هر روز با اظهار نظرهای ناقص و الکن و انعکاس آن نقض غرض نفرمایید. "والسلام"
👇نشانی ما👇
" خيمة الشهداء "
🆔 ایتا: @kheime_shohada110
💐
#تپهجاویدیورازاشلو ۱۱۶
خاطرات#شهید_مرتضی_جاویدی
به قلم اکبر صحرایی
2⃣6️⃣ بخش شصت و دوم: داریو سلمان
🔘قسمت اول
۳۱ تیر ۱۳۶۲
عصر به رحیم نعیمی گفتم: بیا بریم ببینیم اون بسيجیِ تو سنگرِ سایه بون چی شد! شاید موج اونو پرت کرده باشه.
_حرفی نیس، داریوش!
_سلمان... سلمان... سلمان...
لبخند زد و گفت: اصلا داریوسلمان، خوبه؟
راه افتادیم به سمت سایه بانِ منهدم شده. به سنگر که نزدیک شدم، چیزی غیر از سیاهی انفجار ندیدم. همه چیز از تب و تاب افتاده بود. به نقطه ای خیره شدم که ظهر با حبیب نشسته بودم و وصیت نامه مینوشت: خیزید ای خوش طالعان... وقت طلوع ماه شد.
داخل سایه بان رفتم. علفهای سبز کامل سوخته بود. سوخته ها را به هم زدم و کاویدم. چشم افتاد به زغال سوخته ای شبیه نیم تنهٔ انسان. لرزیدم و زانویم خم شد. از جنازهٔ سوختهٔ حبیب نوجوان، تنها دو، سه کیلو زغال مانده بود! اشک از چشمانم سرازیر شد. هوار کشیدم: احمقِ نادون!
_با منی داریوش؟
_با خودمم!
با بغض به رحیم نعیمی گفتم: صبح وصیت مینوشت، میخواست بده به من، نگرفتم، وصیت نامه سوخته!
زدم توی پیشانی ام. وقتی سوختهٔ تن حبیب را برداشتم تا منتقل کنم به سنگر شهدا، نعیمی صدا زد: داریوش، این جا رو!
برگشتم. رحیم دورتر، بین علفزار کاغذی پیدا کرده بود.
_این وصیتش نیست!
_وصیت... ببینم...
سوختهٔ جنازه را زمین گذاشتم و کاغذ را از رحیم قاپیدم. زمزمه کردم: وصیت نامه، چه جور تو انفجار نسوخت؟!
...خدایا شاهد باش که حبیب از تمام مظاهر دنیا برید تا به تو نزدیک شود. با عشق در مسیر تو حرکت کرد و اینک تنها پیوستن به تو را انتظار میکشد. میخواهم شهید بشوم تا شاید خونم بتواند نهال انقلاب اسلامی را آبیاری کند...
بیدار شو! بیدار شو!
خورشید اندر چاه شو!
خیزید ای خوش طالعان!
وقت طلوع ماه شد!
وصیت نامه را توی جیب گذاشتم و برگشتم تا جنازهٔ جزغاله شدهٔ حبیب را داخل سنگر شهدا جا بدهم. جمالی نفس زنان از راه رسید و گفت: سلمان، باید یه فکری برای اسیرا بکنیم!
به صورت بی رمق رحیم خیره شدم.
_منظورت چیه ؟!
_تعداد اونا داره از ما بیشتر میشه. همهٔ اونا پُر زور و سرحال! این جور پیش بره، حمله میکنن و ما رو میکشن!
_خلیلی هست!
_اونم ترکش خورده و از تشنگی نا و رمق نداره!
نشستم روی تخته سنگی که زیر درخت بزرگ بود.
_پیشنهاد داری؟
_تعارف نداریم، باید سرشون رو بکنیم زیر آب!
_مگه میشه، اونا... خلیلی چی میگه؟
_مخالفه... باهاشون رفیق شده، جون اونم تو خطره!
_نمی تونم تصمیم بگیرم! برگرد کمک خلیلی، جریان رو به مرتضی میگم!
خودم را به مرتضی رساندم و گفتم: تعداد اسیرا داره از ما هم بیشتر میشه، نیرویی نمونده برای مراقبت از اونا... آب هم نداریم بهشون بدیم... خلیلی میگه پاتک بعدی اینا هم از پشت به ما حمله میکنن... یه چیزایی بو بردن!
_اونا اسیر ما هسن... تصمیم سخته!
👇نشانی ما👇
" خيمة الشهداء "
🆔 ایتا: @kheime_shohada110
💐
#تپهجاویدیورازاشلو ۱۱۷
خاطرات#شهید_مرتضی_جاویدی
به قلم اکبر صحرایی
2⃣6️⃣ بخش شصت و دوم: داریو سلمان
🔘قسمت دوم
اشاره کرد به جلیل حمامی انگار که از اثر خونریزیِ تیرِ داخل دهان تب داشت، گفت: قرارگاه رو بگیر!
حمامی قرارگاه را به گوش کرد و بیسیم را دست مرتضی داد.
_جعفر جعفر، مرتضی!
_مرتضی به گوشم!
_جعفر، کی خودتون رو میرسونید به ما!
_شاید امشب!
_سه شبه دارین میگین امشب! امشب...
_اشلو، کار قفل شده و اگه مشکلی پیش نیاد، میرسیم به شما!
_اگه مشکلی پیش بیاد چی؟
_اون دیگه با خداست!
این جا مشکل اسیرها حاد شده! تعدادشون با ما برابر شده و از ما هم سرحال ترن. امکان شورش و حمله به ما رو دارن. چیکار کنیم؟
_اشلو، تصمیم با خودته!
_جعفر اگه تا شب میرسین، مشکلی نیس اما اگه نرسین، باید فکری کرد!
_رسیدن بچه ها به شما پنجاه، پنجاه هست، نمیتونم اطمینان بدم! رو منطقه اطلاعات چندانی نداریم. احتیاج به اطلاعات داریم.
_این جور باشه، ناچاریم یا اونا رو بکشیم یا رها کنیم، نگهداری اونا، یعنی قتل عام بچه ها و سقوط تپه! ولی اگه بدونم میرسین میشه نگه شون داشت!
_رسیدن نیرو به شما دست خداست! نداشتن اطلاعات مشکل ماست. دو تا هلی کوپتر هم اومده و سقوط کرده.
_بالأخره تکلیف چیه با اسرا؟
_اشلو، تصمیم با خودته!
مرتضی وقتی نتیجه نگرفت، گوشی بیسیم را زمین گذاشت. نفس عمیقی کشید. برای اولین بار توی چهره مرتضی شک و تردید دیدم! او دستور داده بود که با اسیرها مثل افراد گردان رفتار بشود. حالا مانده بود برای تصمیمی سخت.
_سلمان!
_بله عمو!
_راهی داریم برای نگه داری اسیرا؟
به لبهای داغمه بسته، صورت پوست پوستی شده و چشم های خسته، قرمز، متورم و خاک آلود او خیره شدم. سعی کرد مثل همیشه لبخند بزند. اما این بار نتوانست. آب دهانش را به زور قورت داد. گفتم: چی بگم عمو، این جور پیش بره یا باید رهاشون کنیم یا بکشیمشون!
_کشتن یا رها کردن؟!
گفتم: اگه اونا رو رها کنیم، موقعیت و تعداد ما رو میگن، این یعنی مرگ ما و سقوط تپه!
سر به زیر انداخت و طول تپه را چند مرتبه رفت و آمد و گفت: بی سیم بزن بالا خلیلی بیاد!
بعد فکری کرد و گفت: اگه یکی حلقهٔ محاصره رو بشکنه و خودش رو برسونه به حاج اسدی و اطلاعات برسونه، به نظرم بد نباشه!
_من حاضرم عمو!
_از راهی که اومدیم غیر ممکنه، تازه اون راه رو هم بستن!
_درسته! باید کسی باشه که راه مستقیم برگشت حاج عمران رو بلد باشه. بچه های شناسایی!
_اکثراً شهید شدن و فقط اسماعیل کارگر و ابراهیم توکلی موندن.
_اسماعیل هم زخمیه و نمیتونه!
_میمونه ابراهیم!
_ولی ابراهیم کوچولو و نحیفه! یعنی میتونه حلقهٔ محاصره رو بشکنه و بیست کیلومتر توی کوهستان راهپیمایی کنه و خودش رو به قمطره برسونه؟
_باید با خودش در میون بذاریم!
_سلام آقا مرتضی!
علی خلیلی مثل عقاب سر رسید. هول و ولا داشت و انگار شستش خبردار شده بود. مرتضی گفت: زندانبان، دیگه نمیتونیم اسیرا رو نگه داریم!
_یعنی بُکشیم!؟
_اینم یه راهه دیگه؟
تند گفت: نه... این یه کار رو از من نخواه عمو! من به اونا قول دادم برسونمشون اردوگاه ایران!
لبخند زدم و به مرتضی گفتم: علی آقا، محل اردوگاه و شهر اونا رو هم معین کرده.
عمو مرتضی گفت: با یه پاتک دیگه میتونن همهٔ ما رو خفه کنن، اول از همه هم تو رو میکشن!
_میدونم عمو، من حاضرم کشته بشم، اما اونا رو نگه داریم!
گفتم: علی میدونی که غیر ممکنه!
_مگه بچه ها نمی آن کمک؟
_معلوم نیس!
_پس اونا رو آزاد کنیم برن، زن و بچه دارن!
علی خلیلی کلافه روی پا بند نبود! خودش هم فهمید درخواستش منطقی نیست. دست انداخت توی موهای خاک گرفته اش و بالا کشید. انگار با خودش میجنگید.
جلو آمد. اشک توی چشمهایش حلقه زد و گفت: با همهٔ این حرفا هر دستوری بدین، اجرا میکنم!
مرتضی گفت: حتی کشتن اونا!
علی سر تکان داد و اشکهایش سرازیر شد. خیره شد به کف دستهای حنابسته اش.
_من با شما، خون نامه امضاء کردم. با هزار دلیل!
👇نشانی ما👇
" خيمة الشهداء "
🆔 ایتا: @kheime_shohada110
🍂 اگرچه
رد پای رفتنشان، تا ابد بر شانههای زمانه باقی است؛
آنها همیشه هستند
و جادهایی که فراروی ما گستردند،
تکلیف تمام لحظههایمان را روشن کرده.
صبحتان بخیر 👋
👇نشانی ما👇
" خيمة الشهداء "
🆔 ایتا: @kheime_shohada110
#تفحص
یک بار اتفاق افتاد که بچه ها چند روز می گشتند و شهید پیدا نمی کردند. رمز شکستن قفل و پیدا کردن شهید، نام مقدس حضرت زهرا (س) بود. 15 روز گشتیم و شهید پیدا نکردیم. بعد یک روز صبح بلند شده و سوار ماشین شدیم که برویم. با اعتقاد گفتم: «امروز شهید پیدا می کنیم، بعد گفتم که این ذکر را زمزمه کنید:
دست و من عنایت و لطف و عطای فاطمه (س)
منم گدای فاطمه، منم گــــــدای فاطمه (س) »
تعدادی این ذکر را خواندند. بچه ها حالی پیدا کردند و گفتیم: «یا حضرت زهرا (س) ما امروز گدای شماییم. آمده ایم زائران امام حسین (ع) را پیدا کنیم. اعتقاد هم داریم که هیچ گدایی را از در خانه ات رد نمی کنی.»
همان طور که از تپه بالا می رفتیم، یک برآمدگی دیدیم. کلنگ زدیم، کارت شناسایی شهید بیرون آمد. شهید از لشگر 17 و گردان ولی عصر (عج) بود.
یک روز صبح هم چند تا شهید پیدا کردیم. در کانال ماهی که اکثراً مجهو ل الهویه بودند. اولین شهیدی که پیدا شد، شهیدی بود که اول مجروح شده بود. بعد او را داخل پتو گذاشته بودند و بعد شهید شده بود. فکر می کنم نزدیک به 430 تکه بود.
بعد از آن شهیدی پیدا شد که از کمر به پایین بود و فقط شلوار و کتای او پیدا بود. بچه ها ابتدا نگاه کردند ولی چیزی متوجه نشدند. از شلوار و کتانی اش معلوم بود ایرانی است. 15 _ 20 دقیقه ای نشستم و با او حرف زدم و گفتم که شما خودتان ناظر و شاهد هستی. بیا و کمک کن من اثری از تو به دست بیاورم. توجهی نشد. حدود یک ساعت با این شهید صحبت کردم، گفتم اگر اثری از تو پیدا شود، به نیت حضرت زهرا (س) چهارده هزار صلوات می فرستم. مگر تو نمی خواهی به حضرت زهرا (س ) خیری برسد.
بعد گفتم که یک زیارت عاشورا برایت همین جا می خوانم. کمک کن. ظهر بود و هوا خیلی گرم. بچه ها برای نماز رفته بودند. گفتم اگر کمک کنی آثاری از تو پیدا شود، همین جا برایت روضه ی حضرت زهرا (س) می خوانم. دیدم خبری نشد. بعد گریه کردم و گفتم عیبی ندارد و ما دو تا این جا هستیم؛ ولی من فکر می کردم شما تا اسم حضرت زهرا (س) بیاید، غوغا می کنید. اعتقادم این بود که در برابر اسم حضرت زهرا (س) از خودتان واکنش نشان می دهید.
در همین حال و هوا دستم به کتای او خورد. دیدم روی زبانه ی کتانی نوشته است: «حسین سعیدی از اردکان یزد.» همین نوشته باعث شناسایی او شد. همان جا برایش یک زیارت عاشورا و روضه ی حضرت زهرا (س) خواندم.
راوی: حاج حسین کاجی
کتاب کرامات شهدا
👇نشانی ما👇
" خيمة الشهداء "
🆔 ایتا: @kheime_shohada110