eitaa logo
اَز اِبراهیم‌همت تا خُدا❤
39.9هزار دنبال‌کننده
20.7هزار عکس
3.2هزار ویدیو
15 فایل
این‌شعر پراز برات #ابرآهیمـ است #بےسَر و #مخلص،ذات #ابرآهیمـ است تغییرمسیرخیلے از آدمها اینهاهمہ‌معجزات #ابرآهیمـ است😍 خادم‌الشهدا👈 @shahiidhemat تبلیغات ارزان⬇ https://eitaa.com/joinchat/3688497312Ce08ce141d8 نذورات‌ مهدوی @seshanbehmahdaviii
مشاهده در ایتا
دانلود
😍#لـــبــخــنــدهــاےخــاڪــے😂   داخل میدان #مین عراقی ها صدای کُپ انفجار خفیف مین بلند شد و بین دود و خاک #قاسم نیروی تخریب گردان 999 آنی زیر پایش خالی شد و روی پای راستش خراب شد روی زمین. خودم را رساندم بالای سر او. زانو زدم و سرش را توی بغل گرفتم. رنگ و روی سرخ صورتش به سرعت زرد شد و عرق نشست.  نگاهی به پایش کردم که از زیر زانو قطع شده بود و خون شُر شُر از بین گوشت های ریش ریش شده اش بیرون می زد و روی خاک می چکید. تند #پیشانی_بند سبز رنگ را از دور پیشانی او باز کردم و بالای زانویش را بستم، گفتم: ـ چی شد #قاسم؟  تبسم کرد.😊 عضلات صورتش کمی لرزیدند. سخت آب دهان را قورت داد و گفت: ـ $پوتینم رو پیدا کن و بیار! 😳متعجب ابرو درهم کشیدم.  ـ #پوتین!؟ ـ ها بله! نگاهم را انداختم به پای قطع شده ی که داخل پوتین آن طرف تر افتاده بود. گفتم: ـ منظورت پای قطع شده ات هس؟ ـ نه، همون #پوتین_تاف_قشنگم رو می خوام! از دستش حرص خوردم. 😬 ـ پات قطع شده، تو داری حرف پوتینت رو می زنی؟ لبخند زد و گفت:  ـ آخه تحمل #دو تا #داغ رو با هم ندارم! 😅😂 #دلــتـون_شــاد و #لـبــتــون_خــنــدون☺️❤️ @kheiybar
😍 😂 شب مرحله اول عملیات در بود.موقعی که از پشت میدان مین، با کردیم،دشمن متوجه ماشد.😫 منور میزد و آتش شدیدی می ریخت💣🔫. تماس گرفتیم تا کسب تکلیف کنیم. گفت: سرٍبیل لودرها را به طرف زمین کج برگردانید و داخل آنها بروید.😁😐 هر سه چهار نفر داخل بیل یکی از لودرها پناه گرفتیم.😑 یکی از بچه ها باکمی فاصله روی زمین افتاده بود. بپه ها به او می گفتند: بیا زیر بیل🚜... ولی تکان نمی خورد.😒 یکی می گفت: ممکن است شده باشد😞. برادرمان که از همه به او نزدیک تر بود،دستش را روے شانه اش گذاشت و تکانش داد و گفت:😂 [ شده_اے] ..😄 همه بچه ها در آن موقعیت پراز دلهره و اضطراب از غش کردند....😂 و☺️❤️ 👌😂 @kheiybar
اَز اِبراهیم‌همت تا خُدا❤
#طنــــزجبهــــه❤️👌👇
😍😂 منو به زور جبهه آوردن😂 🔶آوازه اش در مخ کار گرفتن صفر کیلومتر‌ها به گوش ما رسیده بود👌😐. بنده خدایی تازه به آمده بود و فکر می‌کرد هر کدام از ما برای خودمان یک پا و و دست از جان کشیده ایم.😄😑 راستش همه ما برای دفاع از میهن مان دل از خانواده کنده بودیم🤗 اما هیچکدام از ما اهل ظاهر سازی و جانماز آب کشیدن نبودیم.🙂 می‌دانستیم که این امر برای او که یکی از روزنامه‌های کشور است باورنکردنی است.😃 🔶شنیده بودیم که خیلی‌ها حاضر به مصاحبه نشده‌اند و دارد به سراغ ما می‌آید😉 نشستیم و فکرهایمان رایک کاسه کردیم و بعد مثل نو عروسان بدقلق «» را گفتیم.😂 طفلک کلی ذوق کرد که لابد ماها مثل بچه آدم دو زانو می‌نشینیم😂 و به سوالات او پاسخ می‌دهیم.😁 از سمت راست شروع کرد که از شانس بد او «» بود که استاد وراجی و بحث کردن بود.😄 🔶پرسید: «برادر شما از آمدن به جبهه چیست؟»😕 گفت: «والله شما که نیستید، از بی خرجی مونده بودیم😒. این زمستونی هم که کار پیدا نمیشه😔. گفتیم کی به کیه، می‌رویم جبهه و می‌گیم به خاطر و آمدیم بجنگیم.😔 شاید هم شکم مان سیر شد هم دو زار واسه خانواده بردیم!»😁😂 🔶نفر دوم «» بود که با قیافه معصومانه و شرمگین گفت😒: «عالم و آدم میدونن که مرا به زور آوردن جبهه.😄 چون من غیر از این که کف پام صافه و کفیل مادر و یک مشت بچه هم هستم،😔 دریچه قلبم گشاده، خیلی از دعوا و مرافه می‌ترسم😂😂! تو محله مان هر وقت بچه‌های محل با هم یکی به دو می‌کردند😐 ، من فشارم پایین می‌آمد و غش می‌کردم. حالا از شما می‌خواهم که حرف هایم را تو روزنامه تان چاپ کنید😒. شاید مسئولین دلشان سوخت و مرا به شهرمان منتقل کنند!»😁😂 🔶خبرنگار که تند تند می‌نوشت متوجه خنده‌های بی صدای بچه‌ها نشد.😄 🔶« علی» که سن و سالی داشت، گفت: «روم نمی‌شود بگم، اما حقیقتش اینه که مرا از خونه بیرون کرد.😃 گفت، گردن کلفت که نگه نمی‌دارم. اگر نری جبهه یا زود برگردی خودم چادرم را می‌بندم دور گردنم و اول یک فصل کتکت می‌زنم😒 و بعد میرم جبهه و آبرو برات نمی‌گذارم😞. منم از ترس جان و آبرو از اینجا سر درآوردم.»😂 🔶خبرنگار کم کم داشت بو می‌برد😂. چون مثل اول دیگر تند تند نمی‌نوشت. نوبت من شد.☺️ گفتم: «از شما چه پنهون من می‌خواستم بگیرم اما هیچ کس حاضر نشد😔 را بدبخت کند و به من بدهد😂. آمدم این جا تا ان شاءالله تقی به توقی بخورد و من شهید بشوم و خدا بشوم. خدا کریمه! نمی‌گذارد من آرزو به دل و ناکام بمانم!»😁😂 🔶خبرنگار دست از نوشتن برداشت.😕 بغل دستی ام گفت: «راستش من داشتم😒. هیچ کس به حرفم نمی‌خندید😞. تو خونه هم حسابم نمی‌کردند چه رسد به محله😒. آمدم اینجا بشم شاید همه تحویلم بگیرند و برام دلتنگی کنند.»😂😂😂 🔶دیگر کسی نتوانست خودش را نگه دارد و خنده مثل نارنجک تو چادرمان ترکید.😂🙈 ترکش این نارنجک را هم بی نصیب نگذاشت😂😂😂 @kheiybar
❤️❤️🍃 😂 😍 مرا دریابید😂 همراه برای گرفتن شام به رفتیم. 🚍موقع برگشتن، دشمن دیوانه وار منطقه رو زیر آتش گرفت. به که رسیدیم بچه ها رو برای گرفتن غذا صدا زدم. 🔸 و کنار سنگر خودشون نشسته بودند و به کارهای من می‌خندیدند.😂 همه با قابلمه دور ماشین ایستاده بودند. 🔹بالای باربند رفتم و با صدای بلند فریاد زدم: «اگر با کشته شدن من، پا بر جا می‌ماند، پس ای ها مرا دریابید!» در همین لحظه یه خمپاره ۱۲۰ زوزه کشان در کنار ما منفجر شد! همگی خوابیدند. من هم از روی باربند خودم رو به کف جاده پرت کردم.😂😄 🔸بلند شدم خودم رو تکاندم و گفتم: 🙌 «آهای صدامِ الاغِ زبون نفهم! شوخی هم سرت نمی‌شه؟ شوخی کردم بی پدر مادر!»😂😂😄 همه زدند زیر خنده. 😂😂 😍 و ☺️❤️ @kheiybar