اَز اِبراهیمهمت تا خُدا❤
#همت با ديدن سگ متوجه اوضاع ميشـود امـا بـه روي خـودش نمـيآورد.🙃 لحظاتي بعد، سرلشكر با دو مأمور مسلح
#رمان_شهیدهمت
بر اساس زندگی شهید
معلم فراری ۳
#پایان_فصل_چهارم
❤️معلم فراری❤️
با عصبانیت یک لگد به شکم سگ میزند و فریاد ميكشد: «اين پدر سوخته را ببريدش دستشويي، دسـت و صـورت كثيـفش را
بشويد😤، زودتر راه بيفتيم. تند باشيد.»
پيش از آنكه كسي #همت را بـه طـرف دستشـويي ببـرد، او خـود بـه طـرف
دستشويي راه ميافتد🚶. وقتي وارد دستشويي ميشود، در را از پشت قفل ميكنـد.
دو مأمور مسلح جلو در به انتظار ميايستند.
از داخل دستشويي، صداي شُرشُـر آب و عـق زدن #همـت شـنيده مـيشـود.👀
مأمورها به حالت چِندش، قيافههايشان را درهم ميكشند.😖
لحظات از پي هم ميگذرد. صداي عق زدن #همت ديگر شنيده نميشود. تنهـا
صداي شُرشُر آب، سكوت را ميشكند😕.
سرلشكر در راهرو قدم ميزند و به ساعتش نگاه ميكند او كه حسـابي كلافـه
شده است به مأمورها ميگويد: «رفت دست و صورتش را بشويد يا دوش بگيرد؟😤
برويد تو ببينيد چه غلطي مي كند.»
يكي از مأمورها، دستگيرة در را ميفشارد، اما در باز نميشود.🙁
ـ در قفل است، قربان !
ـ غلط كرده قفلش كرده. بگو زود بازش كنـد تـا دستشـويي را روي سـرش
خراب نكردهايم.😤
مأمورها، #همت را با داد و فرياد تهديد ميكنند، اما صدايي شنيده نمـيشـود.
سرلشكر دستور ميدهد در را بشكنند. مأمورها هجوم ميآورند، با مشت و لگد به
در ميكوبند و آن را ميشكنند. دستشويي خالي است، شير آب باز است و پنجرة
پشتي دستشويي هم!👌🏃🙂
سرلشكر وقتي اين صحنه را ميبيند، مثل ديوانهها به اطرافيانش حمله ميكنـد😱.
مدير و ناظم كه هنوز به جايزه فكر ميكنند، در زير مشت و لگد سرلشـكر نقـش
زمين ميشوند.😂😐
#ادامه_دارد...
@kheiybar