#شهیدهمت به روایت همسرش5
#قسمت_نود
یک بار که زنگ زد گفتم چهار تا زنگ هم تو بزن احوالمان را بپرس.هیچ نمی گویی مرده ایم،زنده ایم توی این بمباران؟😒💣اصلاً برات مهم هست این چیزها؟
گفت شماها طوریتان نمی شود.چون قرارست من پیشمرگ تان بشوم.☝️
خدا شاهدست که عین همین جمله را گفت.گفت مگر من چندبار به تو نگفتم که از خدا خواسته ام داغ شما را به دل من نگذارد؟🥀گفتم پس دل من چی،دل ما چی؟بمباران آن قدر زیاد شد که یک روز دیدم پدرم آمده اسلام آباد دنبال من.با ماشین🚙 آمده بود.شب به #ابراهیم زنگ زدم گفتم پدرم آمده مرا ببرد.اجازه هست بروم؟گفت «؟اختیار با خودت ست.هرجور که دوست داری عمل کن.
گفتم نمی آیی خانه؟🏠گفت نه.
گفتم اگر بدانی چقدر خانه مان قشنگ شده،تمیز شده،بیا ببین و برو.گفت نمی توانم.😞گفتم تو را خدا بیا یک بار دیگر ببینمت.گفت نمی توانم.به همان خدا قسم نمی توانم.به پدرم نگفتم نه.ولی از رفتن هم حرفی نزدم.😢پدرم جوش آورد گفت حق نداری اینجا بمانی!گفتم #ابراهیم تنهاست آخر.گفت تو فقط زن مردم نیستی.دختر من هم هستی.من هم دلواپس تو و بچه هاتم. #ابراهیم هم این جوری خیالش راحت ترست.🍃
گفتم نمی شود که من بیایم جای امن و او…گفت اصلاً هیچ شده پیش خودت بگویی صبح تا شب رادیو دارد چی از اینجا می گوید و چی سر من و مادرت می آید؟☹️صداش لرزید گفت اگر بلایی سر تو بیاید من چه خاکی بر سرم کنم آخر؟گفتم چشم.راهی شدیم رفتیم.😞
راوی:همسرشهید
#محمدابراهیمهمت
#ادامه_دارد...
@kheiybar
#شهیدهمت به روایت همسرش5
#قسمت_نود_و_یکم
اوایل اسفند بود.من برای دیدن یا شنیدن صدای #ابراهیم ثانیه شماری می کردم.
یک روز در میان زنگ📞 می زد.آخرین بارش سه شنبه بود،شانزده اسفند،ساعت چهارونیم عصر.چندبار گفت خیلی دلم برات تنگ شده.💔گفت می خواهم ببینمتان.گفتم می آیی؟گفت اگر شد که بیست وچهار ساعته می آیم می بینمتان و برمی گردم.🍃اگر نشد یکی را می فرستم بیاید دنبالتان.مکث کرد گفت می آیید اهواز اگر بفرستم؟گفتم کور از خدا چی می خواهد؟گفت سختت نیست با دو تا بچه؟😢گفتم با تمام سختی هاش به دیدن تو می ارزد.👌
یک هفته گذشت.نه از خودش خبری شد نه از تلفنش.داشتم خودم را برای دیدنش برای آمدنش آماده می کردم.خانه را تمیز می کردم و خیلی کارهای دیگر.شبی، حدود نصف شب.احساس کردم طوفان شده.به خواهر کوچک ترم گفتم انگار می خواهد طوفان بدی بشود؟🌪
گفت اصلاً باد هم نمی آید.چه برسد به طوفان.باز خوابیدم،باز بیدار شدم.گریه هم کردم.😓گفت چته امشب تو؟
گفتم وحشت دارم.گفت از چی؟
گفتم از شب اول قبر.😥گفت این حرف های عجیب غریب چیه که می زنی امشب تو؟شب بعد خواب دیدم رفته ام جلو آینه ایستاده ام و دو طرف فرق سرم دو موی کلفت سفید هست.تعبیرش را بعد فهمیدم،وقتی که برادر هفده ساله ام فردین در محور طلایه شهید شد🕊 و خبرش را روز سوم #ابراهیم به من دادند.😔
راوی:همسرشهید
#محمدابراهیمهمت
#ادامه_دارد...
@kheiybar
#شهیدهمت به روایت همسرش5
#قسمت_نودودوم
صبح بلند شدم بچه ها را برداشتم راه افتادم.جایی کار داشتم،خانه ی خاله ام، نجف آباد.با مینی بوس🚌 رفتیم. خواهرم هم بود.رادیوی مینی بوس روشن📻 بود.زنگ اخبار ساعت دو بعدازظهر را که زد گوش هام تیز شد. گوینده خبرها را خواند.یکی از خبرها بند دلم را پاره 💔کرد.شک کردم.به خودم گفتم حتماً اشتباه شنیدهای.خوم را گول زدم:مگر می شود؟بیشتر گول زدم:آن هم #ابراهیم من؟خندیدم گفتم او خودش گفت برمی گردد.قول داد به من.😢یادم نیامد کی قول داده بود.خواهرم داشت نگاهم میکرد.جور عجیبی داشت نگاهم میکرد.گفت شنیدی رادیو چی گفت؟🙁دنیا روی سرم خراب شد وقتی دیدم خواهرم هم خبر را شنیده☹️
راوی:همسرشهید
#محمدابراهیمهمت
#ادامه_دارد
@kheiybar
اَز اِبراهیمهمت تا خُدا❤
#شهیدهمت به روایت همسرش5 #قسمت_نودودوم صبح بلند شدم بچه ها را برداشتم راه افتادم.جایی کار داشتم،خان
#شهیدهمت به روایت همسرش5
#قسمت_نود_و_سوم
تو هم مگر…گفت اوهوم.
گفتم اسم کی را گفت؟تو را خدا راستش را بگو!😢انگار التماسش می کردم اگر هم راستش را می داند نگوید.گفت اسم #ابراهیم را.گفتم مطمئنی؟گفت خودش گفت فرمانده لشکر حضرت رسول.مگر #ابراهیم…آبروداری را گذاشتم کنار،از ته دل جیغ کشیدم😔،جلو مسافرهایی که نمی دانستند چی شده.سرم سنگین شده بود از جیغ هایی که می زدم.مصطفی بنا را گذاشته بود به گریه😭 و من بلند شدم به راننده گفتم نگه دار!همین جا نگهدار میخواهم پیاده شوم.با شما نیستم مگر من؟گفتم نگه دار😞.نگه نداشت.پدرم بش سپرده بود مرا ببرد در فلان خیابان و جلو خانه ی فلانی پیاده کند.جای پیاده شدن هم نبود.وسط بیابان که نمی توانست نگه دارد.مسافرها آمده بودند جلو می گفتند چی شد یهو؟نه حرمت،نه آبرو،نه متانت،هیچی را نمی شناختم.گریه می کردم می گفتم شوهرم شهید شده💔.نشنیدید مگر خودتان؟بگویید به راننده نگه دارد😞!نگه داشت.پیاده شدم رفتم با اتوبوس🚌 دیگری برگشتم.
راوی:همسرشهید
#محمدابراهیمهمت
#ادامه_دارد...
@kheiybar
#شهیدهمت به روایت همسرش5
#قسمت_نود_و_چهارم
نمی گذاشتند ببینمش.غریبی هم می کردم توی شهرضا و خانواده اش،تا این که راضی شدند ببردندم پیشش.با چه مصیبتی هم.که برویم سپاه،برویم فلان سردخانه،برویم توی سالنی پراز درهای کشویی بسته،برویم جلو یکی از آنها بایستیم،😒یکیش را باز کنند،کشو را هم آرام آرام آرام بکشند عقب و تو #ابراهیم را ببینی،که #ابراهیم همیشگی نیست،که ان چشم های همیشه قشنگش نیست،😔که خنده اش نیست،که اصلاً سری در کار نیست.😭همیشه شوخی می کردم می گفتم اگر بدون ما بروی می آیم گوش هایت را می برم می گذارم کف دستت.☝️خیلی ازش بدم آمد.بش گفتم تو مریضی ماها را نمی توانستی ببینی، #ابراهیم.چطور دلت آمد بیاییم اینجا چشم هات را نبینیم،😔خنده هات را نبینیم،سروصورت همیشه خاکیت را نبینیم،حرفهات را نشنویم؟😢جوراب هاش را که دیدم جیغ زدم.خودم براش خریده بودم.آنقدر گریه کردم که دیگر خودم را نمی فهمیدم😭.اصلاً یک حال عجیبی داشتم.همه هم بودند دیدند. دیدند دارم دنبال پاهام می گردم.حتی گفتم پاهام کو؟چرا دیگر نمی توانم راه بروم؟باورتان نمی شود؟احساس می کردم دیگر پا ندارم.به چه درد می خورد اگر هم داشتم،اگر هم می داشتم...😔💔
راوی:همسرشهید
#محمدابراهیمهمت
#ادامه_دارد...
@kheiybar
#شهیدهمت به روایت همسرش5
#قسمت_نود_و_ششم
بارها کنار گوش بچه های شیرخواره اش زمزمه می کرد که از این بابا فقط یک اسم برای شما می ماند💔. تمام زحمت های شما برای مادرتان ست.😢به من می گفت «من نگران بچه ها نیستم.چون آنها را می سپارم به دست تو.نگران پدر و مادرم هم نیستم.چون بعد از عمری با افتخار رفتن من زندگی می کنند.می گفتم چه حرفها می زنی تو؟رفتنی اگر باشد هردومان باهم.می گفت تعارف نمی کنم به خدا☝️.مطمئنم تو می نشینی بچه هام را بزرگ می کنی.مطمئنم نمی گذاری هیچ خلأیی توی زندگیشان پیدا بشود.مطمئنم از همه نظر حتی عاطفی، تأمینشان می کنی.ژیلا.👌می گفت خدایا! من زن جوانم را به دست کی بسپارم؟می گفت آن هم در جامعه یی که توی هزارنفرشان یک مرد پیدا نمی شود و اگر هم هست انگشت شمارست.او امروز مرا می دید😢.به خوابم هم که آمد،با برادرش،جلو نیامد بام حرف بزند.به برادرش گفتم چرا #ابراهیم نمی آید جلو؟گفت از شما خجالت می کشد.روی جلو آمدن ندارد.😔خودش می دانست، هنوز هم می داند،که طعم زندگی با او را اصلا از جنس این دنیا نمیدانستم.بهشتی بود✨.شاید به خاطر همین بود که همیشه میگفت من از خدا خواستهام که تو جفت دنیا و آخرت من باشی.میگفتم اگر بهتر از من بسازتر از من گیر اوردی چی؟میگفت قول میدهم مطمئن باش که فقط منتظر تو میمانم.😇
راوی:همسرشهید
#محمدابراهیمهمت
#ادامه_دارد...
@kheiybar
#شهیدهمت به روایت همسرش5
#قسمت_نود_و_هفتم
خدا وعده ی بهشتی داده که به شما جفت نیکو می دهم و من هم یقیین دارم #ابراهیم جفت نیکوی من ست.☺️
بعدها هم دیگر کمتر گریه کردم وقتی این چیزها یادم آمد یا می آید.گاهی حتی با دوست هام شوخی می کنم می گویم من #ابراهیم را سه طلاقه اش کرده ام.😃دیگر مثل قبل نمی سوزم. شاید به همین دلیل بود که با چندتا از زن های شهید تصمیم گرفتیم برویم قم زندگی کنیم.درس می دادم آنجا،شیمی، الآن هم شیمی درس می دهم.😇اصفهان البته.و اصلاً ناراحت نیستم که زمانی قم بودم و خانه مان شده بود مأمن دوست های #ابراهیم و خانواده هاشان.یکبار به شوخی گفتم راه قدس از کربلا می گذرد و راه بهشت از خانه ی ما.✨سختی ها را این طور تحمل می کردم.گاهی هم البته کم می آوردم.مثل آن بار که یکی از پسرها نیمه شب داشت توی تب می سوخت.😓کسی نبود.نمی دانستم چی کار کنم.آن شب نه بچه خوابید نه من. دمدمای صبح🌤،نزدیک اذان،گریه ام گرفت.به #ابراهیم گفتم بی معرفت! دست کم دو دقیقه بیا این بچه را نگهدار ساکتش کن!😭خوابم نبرد،مطمئنم،ولی در حالتی بین خواب و بیداری دیدم #ابراهیم آمد بچه را ازم گرفت،دو سه بار دست کشید به سرش و… من به خودم آمدم دیدم بچه آرام خوابیده.😊به خودم گفتم این حالت حتماً از نشانه های قبل از مرگ بچه ست.خیلی ترسیدم. آفتاب که زد.بی قرار و گریان،بلند شدم رفتم دکتر.😢دکتر گفت این بچه که چیزیش نیست.حضورش را گاهی اینطور حس می کردیم.🙂🌹
راوی:همسرشهید
#محمدابراهیمهمت
#ادامه_دارد...
@kheiybar
#شهیدهمت به روایت همسرش5
#قسمت_نود_و_هشتم
او همه جا با من ست،او همه جا با ماست،یقین دارم.بخصوص وقتی میروم سراغ آخرین یادداشتی📝 که برای من نوشت،در آن روزها که ما خانه نبودیم.نوشته بود:🌸سلام بر همسر مؤمن و مهربان و خوبم گرچه بی تو ماندن در این خانه برایم بسیار سخت بود،😞ولیکن یک شب را تنهایی در اینجا به سرآوردم.مدام تو را اینجا می دیدم.خداوند نگهدار تو باشد و نگهدار مهدی،که بعد از خدا و امام همه چیز من هستید.😇انشاءالله که سالم می رسید.کمی میوه🍎گرفتم.نوش جان کنید.تو را به خدا به خودتان برسید. خصوصاً آن کوچولوی خوابیده در شکم که مدام گرسنه ست.از همه شما التماس دعا دارم. انشاءالله به زودی به خانه امیدم می آیم.✨🏠
راوی:همسرشهید
#محمدابراهیمهمت
#ادامه_دارد...
@kheiybar
#شهیدهمت به روایت همسرش5
#قسمت_نود_و_نهم
می خواست شهید شود💔
#حاجی، بیست و نهم بهمن ماه ۱۳۶۲ برای آخرین بار به خانه آمد و حدود بیست روز بعد به شهادت رسید🕊.آن روز که آمد، دیدم چهره اش عوض شده است؛پیر شده بود؛گوشه چشمهایش چروک افتاده بود.گریه ام گرفت. گفتم: #حاجی!چه بر سرت آمده است؟ #حاجی خندید و گفت:چیزی نگو!آن قدر کار دارم که امشب هم نباید می آمدم.هوا سرد بود.چراغ و بخاری نداشتیم.بچّهها سردشان❄️ بود.آن موقع مهدی پسر بزرگمان یک سال و سه ماه داشت و مصطفی پسر کوچکترمان یک ماه و نیمه بود.یقین پیدا کردم که #حاجی آمده است تا از ما خداحافظی کند😔.نماز صبح را که خواند،لباسهایش را پوشید و شروع کردن به تسبیح📿 گرداندن.بی اختیار اشک می ریخت.انگار از خدا میخواست که شهید شود.مهدی اسباب بازی خودش را پیش او برد؛ولی #حاجی نگاهش نکرد.گفتم:چرا نسبت به بچّه این قدر بیعاطفه شده ای؟دیدم همین طور اشک می ریزد😢.چیزی نگفت.راننده آمد تا او را ببرد.خیلی آرام راه افتاد،بچّهها را برای آخرین بار بغل کرد.خداحافظی کرد و رفت و دیگر برنگشت.😭😞
راوی:همسرشهید
#محمدابراهیمهمت
@kheiybar
موقع شهادت پسرم جنازه چند تا از دوستانش را هم با هم آورده بودند.موقع تشیع یکی از همین ها بود،فکر کنم #شهید علوی بود که زیر پای #حاجی دفن شده🍁.این شهید را شبانه دفن کردند.همان کسی که قبر را می کنده می گفت:شب بود.داشتم قبر را می کندم که یک دفعه کلنگ⛏ خورد به دیواره قبر #حاجی و انگار توی قبر کلی مهتابی💡 روشن کرده بودند.چکمه ها و لباس #حاجی تنش بود و بدنش سالم و فقط یک پارچه سفید رویش بود✨. چون لباس #حاجی را بیرون نیاوردیم.فقط مادرم گفت #حوله احرامش را بکشید رویش. آن بنده خدا می گفت: یک بوی غلیظ عطر بیرون زد💫.آمدم بیرون،حول شده بودم.به سرعت کمی گچ درست کردم .سوراخ قبر را گرفتم.تا سال قبل هم این بنده خدا زنده بود و خودش ماجرا را تعریف می کرد.😢🌹
راوی:خواهر بزرگوار شهید
#محمدابراهیمهمت
#کرامات_حاجی
@kheiybar
3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
.
با نگاهش او را تا آن سر اتاق دنبال کرد و به خاطر نیاورد برای چندمین بار است که فکر می کند«چه قدر لباس سپاه به او می آد!»گفت«این طوری خسته می شید،بیایید بشینید.☺️ #حاجی نشست به اکراه،و به رخت خواب ها که پشتش کپه شده بود تکیه داد.اتاق ساکت بود،فقط گاه گاهی مهدی در قوری اسباب بازیش را روی آن می کوبید و ذوق می کرد.بعد هم همان طور قوری به دست آمد جلو #حاجی.داشت خودش را شیرین می کرد.اما #حاجی اعتنا نکرد.صورتش را برگردانده بود.او دل خور شد،گفت «تو خیلی بی عاطفه ای!»😒 #حاجی باز جوابی نداد.بلند شد و نگاهش کرد؛چشم های #حاجی تر بود و لب هایش مثل کسی که درد می کشد،روی هم فشرده می شدند.چیزی نگفت،ولی دلش لرزید.حس کرد #حاجی آمده دل بکند.💔🕊
.
نيمه_پنهان_ماه ۲
به روایت همسر شهید
#محمدابراهیمهمت
@kheiybar
*ماجراي #انار خوردن #حاجهمت
يك روز #حاجهمت به همراه آقاي شيباني از منطقه پيش ما آمدند تا به محمد عباديان سر بزنند و به قول معروف از پشتيباني لشگر بازديدي داشته باشند😊. حالا نميدانم كه #حاجهمت در كجا انار خورده بود🙊. وقتي #حاجهمت وارد سنگر فرماندهي تداركات شد و با حاج آقا عباديان حال و احوال و روبوسي كرد. حاج محمد شروع كرد سر به سر گذاشتن با #حاج همت😂. به #حاجهمت گفت: #حاجي كجا بودي؟ حاجهمت گفت: خط مقدم بوديم. حاج محمد گفت: خط بودي😐؟ بعد به بچهها اشاره كرد كه ميخواهم سر به سر #حاجهمت بگذارم.
#حاجهمت گفت: بله، خط بوديم😒. لباسهايمان خاكي است، معلومه كه خط بوديم. حاج عباديان گفت: بهت نميآيد خط بوده باشي😐. #حاجهمت كه كم كم داشت از كوره در ميرفت؛ گفت: بابا جان، اين لباسهاي خاكي نشان نميدهد كه ما كجا بوديم😞. حاج آقا عباديان گفت: #حاجي به لبهايت نميخورد كه در خط مقدم بوده باشي. لبهايت سرخ است😑. #حاجهمت گفت: محمد جان انار خورديم.☺️😂
راوے:همرزمانشهید
#محمدابراهیمهمت
@kheiybar