اَز اِبراهیمهمت تا خُدا❤
خوب نيست اين پوتينها را پايت ميكني... واالله تو گوشش فرو نميرود كه نميرود.»😩 ـ خُب، حرف حسابش چيست؟
#رمان_شهیدهمت
بر اساس زندگی شهید
معلم فراری ۳
#پایان_فصل_ششم
❤️پاهای بزرگ❤️
به صاحب اين پوتينها بگو در شأن تو نيست كفشـهاي ميـرزا نـوروز را پايـت
كني.»😒
وقتي #حاج_همت آمد، خيلي دلخور شد. پوتينهاي نو را نگرفت و به جـاي آن،
دمپايي به پا كرد😐. اكبر كه ديد حريف او نميشود، پوتينهاي وصلهدارش را بـه او
بازگرداند☹️.
حالا اكبر نگران كربلايي است. ميترسد #حاج_همت، حرف پدرش را هم زمين
بزند؛ يا حرف پدرش را بپذيرد؛ اما از آن پس هميشه شرمسار نيروها باشد ! 🙁
كربلايي ميگويد :«دوست دارم يك بار ديگر مثل بچگيهايت دستت را بگيرم
و ببرمت بازار و يك جفت كتاني برايت بخرم. ناسلامتي هنوز پسـرم هسـتي.☺️ هـر
چند كه فرمانده لشكري، اما هنوز براي من پسرم هستي.🙂
كربلايي و اكبر، منتظر پاسخ #حاج_همتاند. #حاج_همت ميگويد :«باشـد. مـن
حاضرم. شما هميشه حق پدري به گردن من داري، آقاجان.»🙂
كربلايي، پيشاني #همت را ميبوسد و با خوشحالي ميگويـد :«رحمـت بـه آن
شيري كه خوردي☺️. پس بلند شو، معطلش نكن. من بايد زود برگردم اصفهان.»
اكبر از تعجب نزديك است شاخ در بياورد. هيچ وقت تا به حال #حاج_همت را
اين قدر گوش به فرمان نديده است😕. او مثل بچـهاي اختيـارش را داده اسـت بـه
كربلايي. كربلايي هم يك جفت كتاني براي او خريد. آنگاه سوار ماشـين يـونس
شدند و بازگشتند به طرف پادگان.😊
اَز اِبراهیمهمت تا خُدا❤
#رمان_شهیدهمت بر اساس زندگی شهید معلم فراری ۳ #پایان_فصل_ششم ❤️پاهای بزرگ❤️ به صاحب اين پوتينها ب
آنها به پادگان نزديك مي شوند. اكبر به لحظهاي فكر ميكند كـه بچـههـا درِ
گوشي به هم ميگويند :« #حاجي كتاني نو به پا كرده! چرا؟ چـون فرمانـده لشـكر
است...»🙂
يك نوجوان رزمنده دست بلند ميكند.✋ اكبر ترمز ميكند و او را سوار ميكند.
#حاج_همت، مدام به عقب برميگردد و به نوجوان نگاه ميكند☹️. كربلايي متوجه
نگاههاي او ميشود👀 و كنجكاوانه نگاهش را دنبال ميكند. اكبر وقتي نگـاه آن دو
را ميبيند، نوجوان را در آيينه از نظر ميگذراند. ناگهان چشم او به پوتينهاي كهنه
و رنگ و رو رفتة نوجوان ميافتد😒. اكبـر، منظـور #حـاج_همـت را از نگاههـايش
ميفهمد. ميخواهد چيزي بگويد كه كربلايي ميزند روي داشـبورد و مـيگويـد
:«نگه دار اكبر آقا.»🍃
ـ نگه دارم؟ واسهي چي؟
ـ تو نگه دار، #حاجي خودش ميگويد واسهي چي.
اكبر ترمز ميكند. كربلايي، رو به #حاجهمت ميكند و با لبخند ميگويد :«مـن
پدر باشم و نفهمم تو دلِ پسرم چي ميگذرد؟🙂 حـالا بـراي اينكـه راحتـت كـنم،
ميگويم وظيفة من تا همين جا بود كه انجام دادم. از تو ممنونم كه حرفم را زمين
نزدي☺️ و به احترام من، مقام خودت را زير پا گذاشتي. از حالا به بعد، ديگر تصميم
با خودت است☺️. هر كاري دوست داري، بكن... من راضيام.»
حرف كربلايي انگار آبي است كه روي آتش #حاج_همت ريخته شود. از ته دل
ميخندد😂. كربلايي را در آغوش ميگيرد و ميبوسدش. آنگاه كتانيها را از پـايش
درميآورد و به سراغ نوجوان ميرود.اكبر و كربلايي، صداي #حاج_همت را ميشنوند كه ميگويد :«ايـن كتـانيهـا
داشت پايم را داغان ميكرد🙂. مانده بودم چه كارش كنم كه خدا تو را رساند.»😊
برميگردد و در حالي كه پوتينهاي رنگ ورو رفتهاش را به پا ميكند، ميگويد
:«اصلاً پاهاي من ساخته شده براي همين پوتينها. خدا بده بركت...»😉
لحظهاي بعد، #حاج_همت با همان پوتينها سوار ماشين ميشود.
ماشين، در جادة پادگان پيش ميرود.🙂❤️
#ادامه_دارد...
@kheiybar
نفر وسط از بالا سردار جعفری👆
و سردار #شهید_ابراهیم_همت
آقا عزیزی که سالیان سال زحمت پاسداری انقلاب بر دوشش بود🙂 ، از لبنان تا فلسطین ، از دمشق تا بغداد👌 ، از پاکستان تا افغانستان ، سرپل ذهاب و آق قلا🙂 ، او مردی بود که بر خلاف رجل سیاسی همیشه بود ، و حالا یار همیشگی اش سکان را دست گرفته ،
سردار جعفری
سردار سلامی سپاه پاسداران🙂✌️
#همرزم_شهیدهمت❤️
@kheiybar
اَز اِبراهیمهمت تا خُدا❤
آنها به پادگان نزديك مي شوند. اكبر به لحظهاي فكر ميكند كـه بچـههـا درِ گوشي به هم ميگويند :« #حاجي
#رمان_شهیدهمت
بر اساس زندگی شهید
معلم فراری ۳
#فصل_هفتم
❤️ظرفشوی نيمه شب❤️
هوا گرم است؛ گرمِ گرم. اكبر كه نَفَس ميكشد، احساس ميكنـد، يـك پهنـه
شعلة آتش جلو صورتش گرفتهاند😓. به جاي هوا، انگار آتش استشمام ميكند. همة
سلولهايش داغ ميشود. عرق از تنش مثل آب از آبكش بيرون ميريزد😰. يك سطل
آب ميريزد روي سرش و باز به تاريكي چشم ميدوزد. نه؛ هيچ خبـري از #حـاج_همت نيست.🤔
اكبر كلافه است؛ هم از انتظارِ #حاج_همت، هم از گرما و هم از دسـت بعضـي
نيروهاي ساختمان فرماندهي😪. هر روز يك نفر شهردار ساختمان است؛ يعني وظيفة
نظافت و پذيرايي و شست وشو بر عهدة اوست. وقتي نوبت به بعضيها ميرسد،
تنبلي ميكنند؛مثلاً ظرفهاي شام را تا صبح نمـيشـويند؛ نمونـهاش همـين حـالا.🤕
ظرفهاي كثيف را گذاشتهاند جلو ساختمان و هـر چـه مگـس در پادگـان بـوده،
دورش جمع شده است. البته هيچ وقت ظرفها تا صبح نشسـته نمانـده؛ چـرا كـه
افرادي هستند كه نيمه شب به دور از چشم همه برميخيزند و ظرفها را ميشويند☹️.
ناراحتي اكبر هم از همين موضوع است. او ميگويد چرا عـدهاي بايـد جـور
ديگران را بكشند. چندين بار اين گله را پيش #حاج_همت كرده امـا او هـم هـيچ
وقت موضوع را جدي نگرفته است.😫
حالا اكبر منتظر است تا #حاج_همت از شناسايي برگردد و اين بار تكليف قضيه
را يكسره كند. اصولاً چرا عدهاي بايد جور تنبلي عدة ديگري را بكشند؟ حالا كه
تنبلها تنبيه نميشوند، پس چرا آن افراد تشويق نشوند؟😒
اَز اِبراهیمهمت تا خُدا❤
#رمان_شهیدهمت بر اساس زندگی شهید معلم فراری ۳ #فصل_هفتم ❤️ظرفشوی نيمه شب❤️ هوا گرم است؛ گرمِ گرم
روشنايي چراغِ يك ماشين، اكبر را از جا ميپراند؛ ماشين #حاج_همت است. او
خسته و خاك آلود از ماشين پياده ميشود و به طرف ساختمان ميآيـد🙂. اكبـر بـه
استقبالش ميرود. آن دو همديگر را در آغوش ميگيرند.☺️
ـ هيچ معلوم هست كجايي، #حاجي؟ صبح تا حالا نصفه جان شدم !😢
عرق، لباسهاي #حاج_همت را خيس كرده است. مـيگويـد: «گفـتم كـه كـارم
حساب و كتاب ندارد، اكبرآقا. تو نبايد منتظر من بماني، وقتش كه شـد، بخـواب.
من هم يا ميآيم يا نميآيم.»🙂
#حاج_همت به طرف شير آب ميرود و آبي به سر وصورتش مـي زنـد. همـان
لحظه، اكبر به ياد چيزي ميافتد. رو ميكند به او و ميگويد: « #حاجي جان، غذايت
را گذاشتهام سر كتري. تا بخوري، من هم برگشتهام.»☺️
اكبر دوان دوان ميرود. #حاج_همت كه كمي خنـك شـده مـيرود بـه طـرف
ساختمان. در راه وقتي ظرفها را ميبيند، به ياد حرفهاي اكبر ميافتد و سري تكان
ميدهد و وارد ساختمان ميشود.☹️
گرما از يك طرف و پشه و مگسها از طرفي ديگر بيداد ميكنند. #حـاج_همـت
وقتي غذا به دهان ميگذارد، كلافه ميشود. احساس ميكند حفرههـاي بينـياش
بتنهايي قادر نيست اين هواي داغ را به ريههايش برسانند. به همين خاطر، دست از
غذا ميكشد تا از دهانش هم براي نفس كشيدن كمك بگيرد🍃.
از اتاق خارج ميشود. پشهها لحظهاي راحتش نميگذارند. هر نيشـي كـه بـه
صورت داغ او فرو ميرود، انگار جانش را يكباره آتش ميزند😣. باز هم ظرفهـا را
ميبيند؛ همچنين پشهها و مگسهايي را كه در اطراف آن بـه پـرواز در آمـدهانـد!😶
#ادامه_دارد...
@kheiybar