eitaa logo
اَز اِبراهیم‌همت تا خُدا❤
39.1هزار دنبال‌کننده
21.1هزار عکس
3.3هزار ویدیو
15 فایل
این‌شعر پراز برات #ابرآهیمـ است #بےسَر و #مخلص،ذات #ابرآهیمـ است تغییرمسیرخیلے از آدمها اینهاهمہ‌معجزات #ابرآهیمـ است😍 خادم‌الشهدا👈 @shahiidhemat تبلیغات ارزان⬇ https://eitaa.com/joinchat/3688497312Ce08ce141d8 نذورات‌ مهدوی @seshanbehmahdaviii
مشاهده در ایتا
دانلود
اَز اِبراهیم‌همت تا خُدا❤
#رمان_شهیدهمت بر اساس زندگی شهید معلم فراری ۳ #فصل_هفتم ❤️ظرفشوی نيمه شب❤️ هوا گرم است؛ گرمِ گرم
روشنايي چراغِ يك ماشين، اكبر را از جا ميپراند؛ ماشين است. او خسته و خاك آلود از ماشين پياده ميشود و به طرف ساختمان ميآيـد🙂. اكبـر بـه استقبالش ميرود. آن دو همديگر را در آغوش ميگيرند.☺️ ـ هيچ معلوم هست كجايي، ؟ صبح تا حالا نصفه جان شدم !😢 عرق، لباسهاي را خيس كرده است. مـيگويـد: «گفـتم كـه كـارم حساب و كتاب ندارد، اكبرآقا. تو نبايد منتظر من بماني، وقتش كه شـد، بخـواب. من هم يا ميآيم يا نميآيم.»🙂 به طرف شير آب ميرود و آبي به سر وصورتش مـي زنـد. همـان لحظه، اكبر به ياد چيزي ميافتد. رو ميكند به او و ميگويد: « جان، غذايت را گذاشته‌ام سر كتري. تا بخوري، من هم برگشتهام.»☺️ اكبر دوان دوان ميرود. كه كمي خنـك شـده مـيرود بـه طـرف ساختمان. در راه وقتي ظرفها را ميبيند، به ياد حرفهاي اكبر ميافتد و سري تكان ميدهد و وارد ساختمان ميشود.☹️ گرما از يك طرف و پشه و مگسها از طرفي ديگر بيداد ميكنند. وقتي غذا به دهان ميگذارد، كلافه ميشود. احساس ميكند حفرههـاي بينـي‌اش بتنهايي قادر نيست اين هواي داغ را به ريهه‌ايش برسانند. به همين خاطر، دست از غذا ميكشد تا از دهانش هم براي نفس كشيدن كمك بگيرد🍃. از اتاق خارج ميشود. پشه‌ها لحظه‌اي راحتش نميگذارند. هر نيشـي كـه بـه صورت داغ او فرو ميرود، انگار جانش را يكباره آتش ميزند😣. باز هم ظرفهـا را ميبيند؛ همچنين پشه‌ها و مگسهايي را كه در اطراف آن بـه پـرواز در آمـده‌انـد!😶 ... @kheiybar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#یا_اباصالح_المهـدے_عج💙 من هر زمان ڪه حال وهواے تو مےڪنم پر مےدهم ڪبوترِ دل را بہ جمڪران🕊 از ڪثرتِ گناه خودم توبـہ مےڪنم شاید دعـاے من برود رو بہ آسمان💔 #سہ‌شنبہ‌هاے_جمڪرانے♥️ @emame_zamanam
🍃🌺🍃 ✨هر روز روز شماست ڪـــــاش بودیــد ...💔 🌹 @kheiybar
☀️ #حدیث_مهدوی☀️ 💎 #حضرت_صاحب‌‌الزمان(عج): هر‌گاه خداوند بہ ما اجازه دهند ڪہ سخن بگوییم، حق ظاهر خواهد شد و باطل سسٺ و ضعیف شده و از میان شما خواهد رفٺ✊ 📚بحارالأنوار،ج ۲۵،ص۱۸۳ @emame_zamanam
نه اهل شعار☝️،نه اهل دروغ♨️ ،نه دنبال سهم و سفره❌ انقلاب،بودند،تموم فکرشون ایران بود تو این سفره پهن شده، همه به شهادت🕊 رسیدند، به غیر از اقای محسن رضایی ❤️ @kheiybar
#ڪلامے_از_شهید با خدای خود پیمان بستم تا آخرین قطره خونم ، در راه حفظ و حراست این انقلاب الهی یک آن آرام و قرار نگیرم✌️ ، ایستاد هـمـچــو ســرو👌 ، سرش ضمانت ایستادگی او بود💔 #شــهـیــد_بـی_ســــــر #منتخب_فاطــمه_س #شهید_ابراهیم_همت🌹 @kheiybar
🍃🌺🍃 باتو ازمرگ‌ندارم بہ‌خدا واهمہ‌اے! جانِمان پیشڪِش  سیدناخامنہ ‌اے...{♥️✨} #بودنت‌تا‌ظهورمنجےعالم‌مستدام🎈 #حضرت_آقا✨ @kheiybar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اَز اِبراهیم‌همت تا خُدا❤
روشنايي چراغِ يك ماشين، اكبر را از جا ميپراند؛ ماشين #حاج_همت است. او خسته و خاك آلود از ماشين پياده
بر اساس زندگی شهید معلم فراری ۳ ❤️ظرفشوی نیمه شب❤️ بدون اعتنا به طرف شير آب ميرود. همين كه ميخواهد شير را باز كند، صـداي اكبر متوجه‌اش ميكند😐. اكبـر در حـالي كـه پنكـه‌اي در دسـت دارد، دوان دوان ميآيد. ـ ، ببين چي واسه‌ات آوردهام... پنكه ! با خوشحالي، ميگويد: «به به... عجب چيزي آورده‌اي☺️. بعد از چند شب بيخوابي، امشب با پنكه خواب راحتي ميكنيم.»🙂 بعد فكري ميكند و ميپرسد: «راستي، از كجا آوردهاي؟»😕 اكبر در حالي كه مراقب اطراف است، ميگويد: «هيس ! يـواش حـرف بـزن. راستش، تداركات همين يك پنكه را داشـت. تـداركاتي گفـت: ايـن را گذاشته‌ام كنار براي . برو، نصفه شب بيا، ببرش تا هيچ كس بو نبرد.»😮 اخمهاي درهم ميرود😑. شير آب را باز ميكند و از ناراحتي سـرش را ميگيرد زير شير. اكبر كه متوجه ناراحتي او شده است منتظر ميماند تـا علـت ناراحتي‌اش را بپرسد😐. ، در حالي كه سرش را رو به آسمان مـيگيـرد، ميگويد: «الان بسيجيهاي سيزده ساله، تو خط مقدم، زيـر آتـش تـوپ و تانـك دارند شُرشُر عرق ميريزند😓... پيرمردهاي شصت، هفتاد ساله، با هزار جور ضعف و بيماري، گرما را تحمل ميكنند و لب از لب باز نميكنند... كه چي؟ كـه فرمانـده لشكرشان هم مثل خودشان است.»😢 اكبر با دلسوزي ميگويد: «آخر شما فرمانده يك لشكري. اگـر خـداي نكـرده مريض بشوي، كار يك لشكر زمين ميماند. اگر خوب استراحت نكنـي، كارهـاي يك لشكر عقب ميافتد.»😥
اَز اِبراهیم‌همت تا خُدا❤
#رمان_شهیدهمت بر اساس زندگی شهید معلم فراری ۳ #پایان_فصل_هفتم ❤️ظرفشوی نیمه شب❤️ بدون اعتنا به طرف
اكبر پنكه را برميدارد كه به تداركات بازگردانـد. بـه يـاد ظرفهـا مـيافتـد. ميگويد: «آن ظرفها را ديدي؟»😒 ـ آره، ديدم. ـ باز هم تنبلي كردند. ـ باز هم بهشان تذكر بده. اگر قبول نكردند، اشـكالي نـدارد... بگـذار صـبح بشويند. لابد خسته ميشوند ديگر... بگذار هر كس هر طور راحت است، كار كند🙂. جنگ به اندازة كافي سختي دارد. نميشود از بچه‌ها توقع زيادي داشت👌. اكبر وقتي به اتاق باز ميگردد، به خواب رفته است. پشه‌ها مدام به سر و گردنش مينشينند و نيشش ميزنند😤 و او مدام تكاني ميخورد و در خـواب بيقراري ميكند. اكبر دلسوزانه نگاهش ميكند. چفية سياهش را از دور گردن بـاز ميكند و از اتاق خارج ميشود. آن را زيـر شـير آب خـيس مـيكنـد، آبـش را ميچلاند و به اتاق باز ميگردد. اكبر، چفية مرطوب و خنك را روي صورت ميكشد. آرام ميشود.☺️ اكبر هم خسته و بيحال كنار او دراز ميكشـد. تصـميم مـيگيـرد از امشـب خودش بتنهايي ظرفشوي نيمه شب را تعقيب كند. پتوي خـود را برمـيدارد و از اتاق خارج ميشود. جاي خود را بيرون از اتاق، كنار ظرفها مياندازد. به اين اميد كه نيمه شب از سر و صداي ظرفها بيدار شود و او را شناسايي كند.😱 نيش يك پشه، جان اكبر را آتش ميزند. از خواب ميپرد نه؛ خبري از ظرفهـا نيست!مثل برق گرفته‌ها از جا ميپرد. كفشهايش را پايش ميكند و مـيدود.🏃 آهسـته خودش را پشت در مخفي ميكند و سرك ميكشد. لحظه‌اي بعد، يـك جـوان را ميبيند. اكبر دقت ميكند تا او را بشناسد؛ اما چفيهاي كه او بـه سـر و صـورتش بسته، مانع از شناسايي است😕. چفيه مشكي است؛ درست مثل چفية اكبر ! اكبر كه تازه جوان را شناخته است از شرم به شير آب پناه ميبرد و سـرش را ميگيرد زير شير!☹️😒 ... @kheiybar