نه اهل شعار☝️،نه اهل دروغ♨️
،نه دنبال سهم و سفره❌ انقلاب،بودند،تموم فکرشون ایران بود
تو این سفره پهن شده، همه به شهادت🕊 رسیدند،
به غیر از اقای محسن رضایی
#شهید_ابراهیم_همت❤️
@kheiybar
اَز اِبراهیمهمت تا خُدا❤
روشنايي چراغِ يك ماشين، اكبر را از جا ميپراند؛ ماشين #حاج_همت است. او خسته و خاك آلود از ماشين پياده
#رمان_شهیدهمت
بر اساس زندگی شهید
معلم فراری ۳
#پایان_فصل_هفتم
❤️ظرفشوی نیمه شب❤️
بدون اعتنا به طرف شير آب ميرود. همين كه ميخواهد شير را باز كند، صـداي
اكبر متوجهاش ميكند😐. اكبـر در حـالي كـه پنكـهاي در دسـت دارد، دوان دوان
ميآيد.
ـ #حاجي، ببين چي واسهات آوردهام... پنكه !
#حاج_همت با خوشحالي، ميگويد: «به به... عجب چيزي آوردهاي☺️. بعد از چند
شب بيخوابي، امشب با پنكه خواب راحتي ميكنيم.»🙂
بعد فكري ميكند و ميپرسد: «راستي، از كجا آوردهاي؟»😕
اكبر در حالي كه مراقب اطراف است، ميگويد: «هيس ! يـواش حـرف بـزن.
راستش، تداركات همين يك پنكه را داشـت. #حـاجي تـداركاتي گفـت: ايـن را
گذاشتهام كنار براي #حاج_همت. برو، نصفه شب بيا، ببرش تا هيچ كس بو نبرد.»😮
اخمهاي #حاج_همت درهم ميرود😑. شير آب را باز ميكند و از ناراحتي سـرش
را ميگيرد زير شير. اكبر كه متوجه ناراحتي او شده است منتظر ميماند تـا علـت
ناراحتياش را بپرسد😐. #حاج_همت، در حالي كه سرش را رو به آسمان مـيگيـرد،
ميگويد: «الان بسيجيهاي سيزده ساله، تو خط مقدم، زيـر آتـش تـوپ و تانـك
دارند شُرشُر عرق ميريزند😓... پيرمردهاي شصت، هفتاد ساله، با هزار جور ضعف و
بيماري، گرما را تحمل ميكنند و لب از لب باز نميكنند... كه چي؟ كـه فرمانـده
لشكرشان هم مثل خودشان است.»😢
اكبر با دلسوزي ميگويد: «آخر شما فرمانده يك لشكري. اگـر خـداي نكـرده
مريض بشوي، كار يك لشكر زمين ميماند. اگر خوب استراحت نكنـي، كارهـاي
يك لشكر عقب ميافتد.»😥
اَز اِبراهیمهمت تا خُدا❤
#رمان_شهیدهمت بر اساس زندگی شهید معلم فراری ۳ #پایان_فصل_هفتم ❤️ظرفشوی نیمه شب❤️ بدون اعتنا به طرف
اكبر پنكه را برميدارد كه به تداركات بازگردانـد. بـه يـاد ظرفهـا مـيافتـد.
ميگويد: «آن ظرفها را ديدي؟»😒
ـ آره، ديدم.
ـ باز هم تنبلي كردند.
ـ باز هم بهشان تذكر بده. اگر قبول نكردند، اشـكالي نـدارد... بگـذار صـبح
بشويند. لابد خسته ميشوند ديگر... بگذار هر كس هر طور راحت است، كار كند🙂.
جنگ به اندازة كافي سختي دارد. نميشود از بچهها توقع زيادي داشت👌.
اكبر وقتي به اتاق باز ميگردد، #حاج_همت به خواب رفته است. پشهها مدام به
سر و گردنش مينشينند و نيشش ميزنند😤 و او مدام تكاني ميخورد و در خـواب
بيقراري ميكند. اكبر دلسوزانه نگاهش ميكند. چفية سياهش را از دور گردن بـاز
ميكند و از اتاق خارج ميشود. آن را زيـر شـير آب خـيس مـيكنـد، آبـش را
ميچلاند و به اتاق باز ميگردد. اكبر، چفية مرطوب و خنك را روي صورت #حاج_همت ميكشد. #حاج_همت آرام ميشود.☺️
اكبر هم خسته و بيحال كنار او دراز ميكشـد. تصـميم مـيگيـرد از امشـب
خودش بتنهايي ظرفشوي نيمه شب را تعقيب كند. پتوي خـود را برمـيدارد و از
اتاق خارج ميشود. جاي خود را بيرون از اتاق، كنار ظرفها مياندازد. به اين اميد
كه نيمه شب از سر و صداي ظرفها بيدار شود و او را شناسايي كند.😱
نيش يك پشه، جان اكبر را آتش ميزند. از خواب ميپرد نه؛ خبري از ظرفهـا
نيست!مثل برق گرفتهها از جا ميپرد. كفشهايش را پايش ميكند و مـيدود.🏃 آهسـته
خودش را پشت در مخفي ميكند و سرك ميكشد. لحظهاي بعد، يـك جـوان را
ميبيند. اكبر دقت ميكند تا او را بشناسد؛ اما چفيهاي كه او بـه سـر و صـورتش
بسته، مانع از شناسايي است😕. چفيه مشكي است؛ درست مثل چفية اكبر !
اكبر كه تازه جوان را شناخته است از شرم به شير آب پناه ميبرد و سـرش را
ميگيرد زير شير!☹️😒
#ادامه_دارد...
@kheiybar
پر مےزند دوباره دلم در هواے تو🕊
دارم هواے بوسه به صحن و سراے تو🙌
بر روے فرش ، عرش خدا جلوه مےکند
تا مےخورد تکان ز نسیمے عباے تو✨
صدها هزاربار جهان وهرآنچه هست
آقا غلام کوے تو ، آقا فداے تو❤️
#السلامعلیڪیاعلےبنموسیالرضا✋
#چهارشنبههایامامرضایے💚
@kheiybar