💠ابراهیم تونست ؛ تو هم میتونی...
❤️ #دلنوشته ❤️
سلام. مدت ها بود دنبال کتاب سلام بر ابراهیم بود.
نمیگم مشکل مالی داشتم.نه...
ولی یجورایی برام سخت بود تهیه اون.
📌تو ایام عید شیفت بودم.تو یه مرکز بهداشت غیر از محل کار خودم.
روی میز دنبال دستورالعمل واکسیناسیون همکارم میگشتم که چشمم افتاد به...به کتابی که مدتها دلم دنبالش بود.
کتاب سلام بر ابراهیم❤️
✉️پیام دادم به همکارم.گفت مال اون نیست. از سرپرست اونجا پرسیدم.گفت برای خودت!!!!
گفتم آخه نمیشه اینجور.
گفت زیاد دارن از اینکتاب.
ازم خواست وقتی خوندمش بذارم تو محل کار خودم برای استفاده باقی همکارام.
📔الان چندروزه که کتاب رو چندین بار خوندم.
همش به خودم میگم تا حالا میگفتی ائمه و پیغمبر با ما فرق داشتن و...
ابراهیم که معاصر خودمونه.
🌸چطور اون تونسته به این زیبایی زندگی کنه و تو نتونی...🌸
@shohadae_sho 🌹
#شهدایی_شُو ♥️•••👆|🕊🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
باعرض سلام خدمت همه شما
عزیزان توجه داشته باشین ! طرح ختم صلوات۱ملیونی همراه با(وعجل فرجهم)تافردا ان شاءالله قصدبرگزاریش هست وبه نیت تعجیل درفرج وبرطرف شدن تمام مشکلات باالاخص آزادشدن عزیزی که چهار سال تمام ازاسارتشون توسط عربستان میگذره وخبری ازشون نیست🍂🍂🍂🍂
لطفاهرمقداری که میتونیدشرکت داشته باشید اعلام بفرمایین تااین طرح ختم صلوات تکمیل بشه
اللهم عجل الولیک الفرج والعافیت والنصر🤲🏻
اللهم فُکَ کُلَ اَسیر🤲🏻
||•🌸 @Ffh313
.
🎉مســـابـقــه 🎊
بهترین دلنوشته با موضوع"حجاب"
جهت شرکت در این مسابقه می توان دلنوشته های خود را به یکی از آدرس های مجازی زیر ارسال کنید👇
✅در اینستاگرام: NAJVAI.DEL
✅در ایتا: @najvai_del
🎁 با اهدای جوایز نفیس
💠 مهلت ارسال تا ۱ شهریور
( لطفا این پوستر را نشر دهید.)
🌹اجرکم عند الله🌹
خشتـــ بهشتـــ
🗒 #وصیت_نامه آسمانی #شهید_حاج_قاسم_سلیمانی🥀 💖« #قسمت_چهارم » 🌴💫🌴💫🌴 🔸
🗒 #وصیت_نامه آسمانی
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی🥀
💖« #قسمت_پنجم »
🌴💫🌴💫🌴💫🌴
❣خداوندا!
پاهایم سست است.رمق ندارد.😔
جرأت عبور از پلی که از «جهنّم» عبور میکند، ندارد...
💠من در پل عادی هم پاهایم میلرزد، وای بر من و صراط تو که از مو نازکتر است و از شمشیر بُرندهتر؛ اما یک امیدی به من نوید میدهد که ممکن است نلرزم، ممکن است نجات پیدا کنم.
🌺من با این پاها در حَرَمت پا گذاردهام..
و دورِ خانه ات چرخیده ام...
و در حرم اولیائت در بین الحرمین حسین و عباست آنها را برهنه دواندم...
و این پاها را در سنگرهای طولانی، خمیده جمع کردم...!!
🔹و در دفاع از دینت دویدم، جهیدم، خزیدم، گریستم، خندیدم و خنداندم و گریستم و گریاندم؛ افتادم و بلند شدم. 🥀
🌻امیددارم آنجهیدنها و خزیدنها و به حُرمت آن حریمها، آنها را ببخشی.
خـــ❤️ــــداوندا، « سر من، عقل من، لب من، شامّه من، گوش من، قلب من، همه اعضا و جوارحم در همین امید به سر میبرند...
#مکتب_سلیمانی ❤️
#سردار_دلها💙
@shohadae_sho 🌹
#شهدایی_شُو ♥️•••👆|🕊🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠🕊
📹 #کلیپ
🔴 کجای قرآن #حجاب اومده؟!
👆👆
🔸دکتر فرهنگ: به صراحت آمده است
#پویش_حجاب_فاطمے
#سلام_امام_زمانم💚
شیرین تر از #نـامِ شما، امکان ندارد
مخروبه باشد هر دلی💔 جانان ندارد
جانِ مـن و جانانِ مـن #مهدیِ_زهرا
قلبم به جز #صاحب_زمان سلطان ندارد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🌸🍃
#صبحت_بخیر_مولای_من
#صبحتون_مهدوی
@shohadae_sho 🕊
#شهدایی_شُو ♥️•••👆|🕊🌸
رزق_معنوے #حدیثروز✨
⬅️ پیامبر اکرم ص|♥️ فرمودند :
•|🍃 نیرومندترین 💪🏻
شما کسے است کـ ....
هنگـــام غضب😡 بر خود
تسلط داشتہ باشد...
🔗 نهج الفصاحہ ، صفحہ ۶۳۸..🌻🍂
•┈┈••••✾•🌸•✾•••┈┈•
@shohadae_sho
•┈┈••••✾•🌸•✾•••┈┈•
#شهدایی_شو ❤️••👆🏻
﷽
✨🌹✨
هر که از پدر و مادرش سپاسگزاری نکند،
از خداوند سپاسگزاری نکرده است
[ #امام_رضا علیه السلام]
📚 میزان الحکمه، ج ۱۳، ص ۴۹۱
@shohadae_sho
#شهدایی_شُو ♥️•••👆|🕊🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
امروز قصد داریم به نیت:
🌷ظهور اقا امام زمان (عجل الله)
🌷سلامتی رهبر عزیزمون
🌷از بین رفتن ویروس منحوس کرونا
🌷شفای بیماران به خصوص مبتلایان به کرونا
🌷رفع گرفتاری ها
🌷حل مشکلات کاری جوانان
امشب🌸 زیارت آل یاسین🌸 رو بخوانیم .
و متوسل بشیم به مادر آقا امام زمان (عج الله)
یادتون باشه اگه توانستید حتما این کار رو انجام بدید 💐
التماس دعا
یازهرا (سلام الله علیها)
@shohadae_sho
خشتـــ بهشتـــ
🍃در نیمه #بهمنماه آغوش زمین گرم از حضورش شد🙃
خدا چند صباحی امانتی عنایت کرد، تا در وقت مقرر آن را پس بگیرد.🕊
🍃از ذریه پاکِ #سادات بود و عاشق #اهل_بیت_علیهمالسلام 💚
🍃هر چه بزرگتر میشد، #عشق هم در او رشد میکرد و روحش بیش از پیش شیفته #آسمان میشد🕊
🍃در #جامعه_المصطفی_العالمیه درس خواند و مُلَبَس به لباسِ جدش رسولالله شد...🌹
#تبلیغ_دین میکرد و #تزکیه_نفس🙂
🍃در ایام امتحانات بار سفر بست!
در جواب پدر که فرمود: بعد از امتحانات برو!
با صلابت گفت: نه ،الان #اسلام در خطر است و نیاز به حضور رزمندگان در جبهه #مقاومت_اسلامی است.
مگر ما از آنها که میجنگند عزیزتریم؟
و رفت.
🍃آخرین اعزامش در ماه مبارک #رمضان بود اما قبل از آن #سیدحسین و #همسرش را به مادر سپرد و راهی شد.
میگفت :این بچه خدا را دارد. امروز هم دقیقا #کربلا و #عاشورا تکرار شده است.
🍃روز #عید_فطر نماز را در حرمین #عسکریین_علیهم السلام_ اقامه کرد.
🍃دو سه روز بعد، در حالی که با چند تن از همرزمانش برای کمکرسانی به رزمندگان اسلام، راهی شده بودند، ماشینشان مورد حمله #تروریست ها واقع میشود.
پس از طی مسافتی با پایِ پیاده، در اثر #انفجار_مینِ کاشته شده در روستای "المزرعه" از توابع شهر "بیجی" در استان "صلاحالدین" عراق بال به سوی آسمان گشود.😔
پس از عاشقیهای بسیار، #سید_محمد در آغوش ملکوتیان آرام گرفت.
#پروازت_مبارک ، اِبنِ فاطمه _سلاماللهعلیها🕊
✍نویسنده : #زهرا_قائمی
به مناسبت سالروز شهادت #شهید_مدافع_حرم_محمد_موسوی
📅تاریخ تولد : ۱۵ بهمن ۱۳۶۹
📅تاریخ شهادت : ۲۸ تیر ۱۳۹۴
🥀مزار شهید : قم
•┈┈••••✾•🌸•✾•••┈┈•
@shohadae_sho
•┈┈••••✾•🌸•✾•••┈┈•
#شهدایی_شو ❤️••👆🏻
💠ما نیازی به #قهرمان_سازی نداریم!💠
⭕️قهرمانهای ما از جنس شخصیتهای خیالی سینمایی و داستانی نیست.
⭕️قهرمانهای ما نیازی به داستانپردازی ندارند. آنها خود داستان حماسهشان را از قبل خلق کردهاند. ما فقط باید قهرمانهایمان را روایت کنیم.
#قهرمان_من ؛ #شهید_ابراهیم_هادی🌷
🔻تنگتر شدن حلقه محاصره موشکی ایران علیه اسرائیل در میانه خواب خوش صهیونیستها
🔹طراحان استراتژیک در اراضی اشغالی معتقدند خطری فراتر از جاه طلبی های ایران در عرصه نظامی برای صهیونیست ها در دنیای کنونی متصور نیست.
🔹یک رسانه صهیونیستی با اذعان به توانمندی ایران در عرصه موشکی، در تحلیلی از زبان یکی از ژنرال های سابق ارتش رژیم صهیونیستی می نویسد: در حالی که ایران به آرامی و بی سرو صدا در حال محاصره اسرائیل است، سران تلآویو در برابر این تهدید که موجودیت آن را نشانه رفته، در خواب خوش هستند.
تکبیــــــــــــــــــ✊ــــــــــــــــر
#رزق_معنوے
#حدیثروز✨
🍃🌹←°مولے علے ع|★ فرمودند :
•|°←🍃 چـ بسا
از دست رفتہ اے کـ دیگــر
قابل جبراݧ نیست!....♥️
←°🦋شرح غرر ، جلد ۴ ، صفحہ۳۵۵
•┈┈••••✾•🌸•✾•••┈┈•
@shohadae_sho
•┈┈••••✾•🌸•✾•••┈┈•
#شهدایی_شو ❤️••👆🏻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ
این فیلم قابل توجه تمام خواهرایی که عکس خودشون رو پروفایلشون میذارن
حتما حتما حتما ببینید!
@shohadae_sho
🔻 همه چیز ممنوع!
🔹بعد همین فیکهای آلبانی نشین در پیجها و اکانتهای مختلف مینویسن که ایرانیها #آزادی ندارن🤦♂
منش حاج قاسم
📸ماجرای دفترچه تلفن اختصاصی حاج قاسم و مادر شهیدی که سردار سلیمانی از سوریه با او تماس میگرفت!
🔹شهید سلیمانی دفترچه تلفنی به همراه خود داشت که در آن شماره حدود ۱۵۰ خانواده شهید لیست شده بود و برخیروزها با چندتایشان تماس می گرفت.
🔸ارتباط حاج قاسم با بعضی مادران شهدا، خیلی خاص بود. نسبت به مادر شهید «علی شفیعی» هم همین احساس را داشت.
🔹گاهی حتی از سوریه به او زنگ میزد و صحبت می کرد. مادر شهید شفیعی می گفت: «حاج قاسم نیمه شب از سوریه زنگ می زند و با هم صحبت می کنیم. بعد می گفت: حالا دیگر خستگی ام رفع شد و به آرامش رسیدم. مادر! دیگر برو بخواب.
🔸این مادر، دیگر هیچ کس را ندارد. به همین دلیل، سردار سلیمانی هر وقت به کرمان می آمد، همیشه به ایشان سر می زد.
#سردار_ حاج_قاسم
┏━⊰✾✿✾⊱━═━═━═━┓
❖ @shohadae_sho ❖
┗━═━═━═━⊰✾✿✾⊱━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ_مهدوی 🎬
استاد #شجاعی
▫️با وجود تمام آشوبهای زمین، چرا ظهور اتفاق نمیافتد؟
💥 الآن، ۳۱۳ نفر از یاران حضرت، کجا هستند؟
▫️چگونه جریان ظهور، به کمک آنان، رخ میدهد؟
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#ظهور_نزدیک_است ⏳
#قیام_قائم ❤••
http://eitaa.com/joinchat/3919708172C0ac62f0a34
#شهدایی_شو 💚••☝
⁉️چه کسانی دنبال رواج بردگی جنسی در ایران هستند؟
✅ همکاران ایرانی داعش!
❌ میخواستند از طریق داعش بیایند و زنان ایران را به بردگی بکشند، با وجود مردان غیرتمند ایران در فراسوی مرزها شکست خوردند.
🔹حالا میخواهند در داخل بیغیرتهایی را پیدا کنند، تا با تبلیغ برهنگی، زنان خود به بردگی جنسی تن بدهند. داعشیها هم #حجاب از سر زنها برمیداشتند و ارزان میفروختند.
👤علیرضا پناهیان
#پویش_حجاب_فاطمے
🕋♥️
#جان_شیعه_اهل_سنت🌿
عاشقانه ای برای مسلمانان🌸
#قسمت_هفتاد_و_یکم
حال سخت و زجرآوری بود که هر لحظهاش برای دل تنگ و غمزدهام، یک عمر میگذشت. حدود یکسال بود که گاه و بیگاه مادر از درد مبهمی در شکمش مینالید و هر روز اشتهایش کمتر و بدنش نحیفتر میشد و هر بار که درد به سراغش میآمد، من کاری جز دادن قرص معده و تهیه نبات داغ نمیکردم و حالا نتیجه این همه سهلانگاری، بیماری وحشتناکی شده بود که حتی از به زبان آوردن اسمش میترسیدم. وضو گرفتم و با دستهایی لرزان قرآن را از مقابل آیینه برداشتم، بلکه کلام خدا آرامم کند. هر چند زبانم توان چرخیدن نداشت و نمیتوانستم حتی یک آیه را قرائت کنم که تنها به آیینه پاک و زلال آیات کتاب الهی نگاه میکردم و اشک میریختم.
نماز مغربم را با گریه تمام کردم، چادر نماز خیس از اشکم را از سرم برداشتم و همانجا روی زمین نشستم. حتی دیگر نمیتوانستم گریه کنم که چشمه اشکم خشک شده و نگاه بیرمقم به گوشهای خیره مانده بود. دلم میخواست خودم را در آغوش مادرم رها کرده و تا نفس دارم گریه کنم، اما چه کنم که حتی تصور دیدار دوباره مادر هم دلم را میلرزاند. ای کاش میدانستم تا الآن عبدالله حرفی به مادر زده یا هنوز به انتظار من نشسته تا به یاریاش بروم. خسته از این همه فکر بینتیجه، خودم را به کناری کشیدم و سرم را به دیوار گذاشتم که در اتاق باز شد و مجید با صورتی شاد و لبهایی که چون همیشه میخندید، قدم به اتاق گذاشت.
نگاه مصیبتزدهام را از زمین برداشتم و بیآنکه چیزی بگویم، به چشمان مهربان و زیبایش پناه بردم. با دیدن چهره تکیده و چشمان سرخ و مجروحم، همانجا مقابل در خشکش زد. رنگ از رخسارش پرید و با صدایی لرزان پرسید: «چی شده الهه؟» نفسی که در سینهام حبس شده بود، به سختی بالا آمد و حلقه اشکی که پای چشمم به خواب رفته بود، باز سرازیر شد. کیفش را کنار در انداخت و با گامهایی بلند به سمتم آمد. مقابلم روی دو زانو نشست و با نگرانی پرسید: «الهه! تو رو خدا بگو چی شده؟» به چشمان وحشتزدهاش نگاهی بیرنگ انداختم و خواستم حرفی بزنم که هجوم ناله امانم نداد و باز صدای گریهام فضای اتاق را پُر کرد. سرم را به دیوار فشار میدادم و بیپروا اشک میریختم که حتی نمیتوانستم قصه غمزده قلبم را برایش بازگو کنم.
شانههای لرزانم را با هر دو دستش محکم گرفت و فریاد کشید: «الهه! بهت میگم بگو چی شده؟» هر چه بیشتر تلاش میکرد تا زبان مرا باز کند، چشمانم بیقرارتر میشد و اشکهایم بیتابتر. شانههایم را محکم فشار داد و با صدایی که دیگر رنگ التماس گرفته بود، صدایم زد: «الهه! جون مامان قَسَمِت میدم... بگو چی شده!» تا نام مادر را شنیدم، مثل کسی که تحملش تمام شده باشد، شانههای خمیدهام را از حلقه دستان نگرانش بیرون کشیدم و با قدمهایی که انگار میخواستند از چیزی فرار کنند، به سمت اتاق دویدم. روی قالیچه پای تختم نشستم و همچنانکه سرم را در تشک فرو میکردم تا طنین ضجههایم را مادر نشنود، زار میزدم که صدای مضطرّ مجید در گوشم نشست: «الهه... تو رو خدا... داری دیوونهام میکنی...» بازوانم را گرفت، با قدرت مرا به سمت خودش چرخاند و با چشمانی که از نگرانی سرخ شده بود، به صورتم خیره شد و التماس کرد: «الهه! با من این کارو نکن... بخدا هر کاری کردم، حقم این نیس...»
با کف دستم پرده اشک را از صورتم کنار زدم و با صدایی که از شدت گریه بُریده بالا میآمد، پاسخ اینهمه نگرانیاش را به یک کلمه دادم: «مامانم...» و او بلافاصله پرسید: «مامانت چی؟» با نگاه غمبارم به چشمانش پناه بردم و ناله زدم: «مجید مامانم... مامانم سرطان داره... مجید مامانم داره از دستم میره...» و باز هجوم گریه گلویم را پُر کرد. مثل اینکه دستانش بیحس شده باشد، بازوانم را رها کرد و نگرانی روی صورتش خشکید. با چشمانی که از بُهتی غمگین پُر شده بود، تنها نگاهم می کرد و دیگر هیچ نمیگفت و حالا دریای دردِ دل من به تلاطم افتاده بود: «مجید مامانم این مدت خیلی درد کشید. ولی هیچ کس به فکرش نبود... خیلی دیر به دادش رسیدیم... خیلی دیر... دکتر گفته باید زودتر میبردیمش...» هر آنچه در این مدت از دردها و غصههای مادر در دلم ریخته بودم، همه را با اشک و ناله بازگو میکردم و مجید با چشمانی که از غصه میسوخت، تنها نگاهم میکرد و انگار میخواست همه دردهای دلم را به جان بخرد تا قدری قرار بگیرم.
✍ #فاطمه_ولی_نژاد
#کپی_باذکرمنبع_جایزاست
•┈┈••••✾•🌸•✾•••┈┈•
@shohadae_sho
•┈┈••••✾•🌸•✾•••┈┈•
#شهدایی_شو ♥️••👆🏻
🕋♥️
#جان_شیعه_اهل_سنت🌿
عاشقانه ای برای مسلمانان🌸
#قسمت_هفتاد_و_دوم
ساعتی به شِکوههای مظلومانه من و شنیدنهای صبورانه او گذشت تا سرانجام طوفان گلایهها و سیلاب اشکهایم آرام گرفت و نه اینکه نخواهم که دیگر توان سخن گفتن و اشکی برای گریستن نداشتم. به حالت نیمه هوش همانجا روی قالیچه پای تخت دراز کشیدم که مجید با سر انگشتش قطره اشکی را که روی گونهاش جاری شده بود، پاک کرد و با صدایی گرفته گفت: «الهه جان... پاشو روی تخت بخواب.» و با گفتن این جمله دست زیر شانه و سرم گرفت و کمکم کرد تا بدن سُستم را از زمین کَندم و روی تخت دراز کشیدم و خودش از اتاق بیرون رفت. غیبتش چندان طولانی نشد که با یک لیوان شربت به اتاق بازگشت.
کنارم لب تخت نشست و آهسته صدایم کرد: «الهه جان! رنگت پریده، یه کم از این شربت بخور.» ولی قفلی که به دهانم خورده بود، به این سادگیها باز نمیشد که باز اشک از گوشه چشمان پف کردهام جاری شد و با گریه پرسیدم: «مجید! حال مامانم خوب میشه؟» با نگاه مهربانش، چشمان به خون نشستهام را نوازش می کرد و باز دلش آرام نمی شد که با کف هر دو دستش، اشکهایم را از روی گونههایم پاک میکرد و با نوایی گرم و دلنشین دلداریام میداد: «توکلت به خدا باشه الهه جان! ان شاء الله خوب میشه! غصه نخور عزیز دلم!» سپس برای لحظاتی ساکت شد و بعد با لحنی گرفته ادامه داد: «الهه جان! مامانت باید یه راه طولانی رو طی کنه تا درمان بشه. تو این راه همه باید کمکش کنیم و تو از همه بیشتر باید هواشو داشته باشی. تو نباید از خودت ضعف نشون بدی. باید با روحیه بالایی که داری به اونم امید بدی... » که صدای در خانه سخنش را ناتمام گذاشت.
وحشتزده روی تخت نیم خیز شدم و پرسیدم: «نکنه مامان باشه؟ حتماً عبدالله بهش گفته...» مجید از لب تخت بلند شد و با گفتن «آروم باش الهه جان!» از اتاق بیرون رفت. روی تخت نشستم و با قلبی که طنین تپشهایش را به وضوح میشنیدم، گوش میکشیدم تا ببینم چه خبر شده که صدای گرفته عبدالله را شنیدم. چند کلمهای با مجید صحبت کرد که درست نفهمیدم و پس از چند دقیقه با هم به اتاق آمدند. عبدالله با دیدن صورت پژمرده و خیس از اشکم، بغض کرد و همانجا در پاشنه در نشست. مجید کنار تختم زانو زد و سؤالی که در دل من آشوبی به پا کرده بود، از عبدالله پرسید: «به مامان گفتی؟» عبدالله سرش را پایین انداخت و زیر لب پاسخ داد: «نتونستم...» سپس سرش را بالا آورد و رو به من کرد:«الهه من نمیتونم! تو رو خدا کمکم کن...» با شنیدن این جمله، حلقه بیرمق اشکم باز جان گرفت و روی صورتم قدم گذاشت.
با نگاه عاجزانهام به مجید چشم دوخته و با اشکهای گرمم التماسش میکردم تا نجاتم دهد و مثل همیشه حرف دلم را شنید که با صدایی که رنگ غیرت گرفته بود، به جای من، پاسخ عبدالله را داد: «عبدالله! به الهه رحم کن! مگه نمیبینی چه حالی داره؟ الهه اگه با این وضع بیاد پایین چه کمکی میتونه بکنه؟ اگه مامان الهه رو اینجوری ببینه که بدتره!» عبدالله کلافه شد و با لحنی عصبی گِله کرد: «مجید! تا همین الانم خیلی دیر شده! مامان رو باید همین فردا ببریم بیمارستان! امشب باید بهش بگیم، تو میگی من چی کار کنم؟» با شنیدن این جملات نتوانستم مانع بیقراری قلبم شوم، پتو را مقابل صورتم مچاله کردم و باز صدای گریهام به هق هق بلند شد و از همان زیر پتو صدای مجید را میشنیدم که با غیظ میگفت: «عبدالله! الهه نمیتونه این کارو بکنه! الهه داره پس میافته! چرا انقدر زجرش میدی؟ الهه طاقت نداره حتی مامان رو ببینه، اونوقت تو اَزش میخوای بیاد با مامان حرف بزنه؟!!! انصاف داشته باش عبدالله! تو با این کاری که از الهه میخوای، فقط داری داغ دلش رو بیشتر میکنی!» و آنقدر گفت تا سرانجام عبدالله را مجاب کرد که به تنهایی این کار هولناک را انجام دهد و خود به غمخواری غمهایم پای تخت نشست.
✍ #فاطمه_ولی_نژاد
#کپی_باذکرمنبع_جایزاست
•┈┈••••✾•🌸•✾•••┈┈•
@shohadae_sho
•┈┈••••✾•🌸•✾•••┈┈•
#شهدایی_شو ♥️••👆🏻