#طنز_شهدایے🕊
پسرخاله زن عموی باجناق😳😂
یک روز سید حسن حسینی از بچههای گردان رفته بود ته درهای برای ما یخ بیاورد. موقع برگشتن، عراقیها پیش پای او را با خمپاره هدف گرفتن، همه سراسیمه از سنگر آمدیم بیرون، خبری از سید نبود😥، بغض گلوی ما را گرفت بدون شک شهید شده بود.😭 آماده میشدیم برویم پائین که حسن بلند شد و لباسهایش را تکاند😎، پرسیدیم: «حسن چه شد؟»😢
گفت: «با حضرت عزرائیل آشنا در آمدیم😌، پسرخاله زن عموی باجناق خواهرزاده نانوای محلمان بود. خیلی شرمنده شد، فکر نمیکرد من باشم والا امکان نداشت بگذارد بیایم😁. هرطور بود مرا نگه میداشت!»
╔ ❄❀❅ ════╗
||•🇮🇷 @marefat_ir
╚════ ❄️❀❅ ╝
اومده بود مرخصی بگیره ، یه نگاهی بهش کرد ، گفت : ” میخوای بری ازدواج کنی ؟ ”😁
گفت :” بله میخوام برم خواستگاری ”😍
– خب بیا خواهر منو بگیر !🤓
گفت :” جدی میگی آقا مهدی ” 😳
– به خانوادت بگو برن ببینن اگر پسندیدن بیا مرخصی بگیر برو !😎
اون بنده خدا هم خوشحال دویده بود مخابرات تماس گرفته بود !🙃
به خانوادش گفته بود : ” فرمانده ی لشکرمون گفته بیا خواهر منو بگیر 😇، زود برید خواستگاریش خبرشو به من بدید !
بچه های مخابرات مرده بودن از خنده!😅
پرسیده بود :” چرا میخندید؟ خودش گفت بیا خواستگاری خواهر من ! ”🤨🧐
گفته بودن :” بنده خدا آقا مهدی سه تا خواهر داره، دوتاشون ازدواج کردن ، یکیشونم یکی دوماهشه !! ”🤣😁😆
#شهید_مهدی_زین_الدین❤️
#طنز_شهدایی😁
#جوان_مؤمن_انقلابی💚
•┈┈••••✾•🌸•✾•••┈┈•
@shohadae_sho
•┈┈••••✾•🌸•✾•••┈┈•
#شهدایی_شو ♥️••👆🏻
🌸🌺🌸
🌺🌸
🌸
#دخترا_اگه_برن_جنگ😆
#خاطره_طنز_ازحضورخواهران_درجبهه😜
بیگودی های خواهر کاتبی!😌😐
✍🏻 حدودا 18.19ساله بودم
که مســــــ🕌ــــجد محل یک شب حاج اقا،خانما رو جمع کرد و گفت:
#رزمندهها لباس ندارند و یه سری کارای تدارکاتی رو خواست که انجام بدیم!
من و چند از خواهرا✋🏻
که پزشـ🔬ـکی میخوندیم
پیشنهاد دادیم برای جبران نیروی پرستاری بریم #بیمارستانهای_صحرایی🏩
و ما چمدون رو بستیم و راهی #جنوب شدیم🚌
من تصور درستی از واقیعت #جنگ نداشتم و کسی هم برای من توضیح نداده بود🤐
و این باعث شد که یک ساک دخترونه ببندم🤦♀ شبیه مسافرت های دیگه، عضو جدانشدنی از خودم، یعنی بیگودی هام😲
و چند دست لباس👗
و کرم دست و کلی وسایل دیگه😶 ...بذارم تو ســ🛍ـــاک
غافل از اینکه جنگ، خشن تر از اینه که به من فرصت بده موهامو تو بیگودی بپیچم❗️
یا دستمو کرم بزنم...👐🏻
به منطقه جنگی و نزدیک #بیمارستان رسیدیم...
نمیدونم چطور شد که😰
ساک من و بقیه خواهرا از بالای ماشین افتاد 😱و باز شد و به دلیل باد شدیدی که تو منطقه بود، محتویاتش خارج شد و لباسا و بیگودی های من پخش شد تو منطقه😰
ما مبهوت به لباسامون که با باد این ور و اون ور میرفتن نگاه میکردیم...🌬
و برادرا افتادن دنبال لباسا😱
ما خجالت زده 😥.
برادرا بعد از جمع کردن یه کپه لباس اومدن به سمت ما😅
دلمون میخواست انکار کنیم😣
اما اونجا جنس مونثی نبود جز ما سه نفر که تو اون بیابون واساده بودیم😑😐😶
.
و بعد
بیگودی هام دست یه برادر دیگه بود و خانما اشاره کردند که اینا بیگودی های خواهر کاتبیه😂
از اون لحظه که بیگودی ها رو گرفتم، تصمیم گرفتم اونا رو منهدم کنم...☄
شب تو کیسه انداختم و پرت کردم پشت بیمارستان☺
صبح یکی از برادرا اومد سمتم با کیسه بیگودی🌚
گفت در حال کیشیک بودن، این بسته مشکوک رو پیدا کردند، گفتن #بیگودی_های_خواهر_کاتبیه😮
شب که همه خوابیدن، تصمیم گرفتم چال کنم پشت بیمارستان صحرایی😊.
چال کردم و چند روز بعد یکی از برادرا گفت ما پشت بیمارستان خواستیم سنگر بسازیم، زمین رو کندیم، اینا اومده بالا
گفتن اینا بیگودیهای خواهر کاتبیه 😐😒
و من
هر جور این بیگودیهای لعنتی رو سر به نیست میکردم😡
دوباره چند روز بعد دست یکی از برادرا میدیدم که داره میاد سمتم🏃
خواهر کاتبی🗣
خواهر کاتبی🗣
بیگودی هاتون…
یعنی بیگودی هام😲
و چند دست لباس👗
و کرم دست و کلی وسایل دیگه😶 ...
داستان فوق بر اساس خاطرات بانو کاتبی هم رزم #شهید_متوسلیان میباشد😌
#طنز_شهدایی😁
•┈┈••••✾•🌸•✾•••┈┈•
@shohadae_sho
•┈┈••••✾•🌸•✾•••┈┈•
#شهدایی_شو 💚••👆