eitaa logo
خشتـــ بهشتـــ
1.7هزار دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
149 فایل
✨﷽✨ ✨اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفࢪَج✨ #خشـــت_بهشـــت 🔰مرکز خیرات و خدمات دینی وابسته به↙️ مدرسه علمیه آیت الله بهجت(ره) قم المقدسه 🔰ادمین و پشتیبان؛ @admin_khesht_behesht
مشاهده در ایتا
دانلود
📜 🌈 _سلام برادر! ببخشید اینجا کدام پادگان است؟ _ سلام علیکم، اینجا عراق. _عراق!؟ وای خدا! اینجا چه خبر است؟!! اصلا من اینجا چکار می کنم؟! چه اتفاقی برای من افتاده!؟ خیلی عجیب است!! اصلا چرا اینها این تیپی هستند؟ چرا همه لباس عربی پوشیده اند؟ چرا با این همه تجهیزات پیشرفته جنگی، همه شمشیر به دست گرفته اند؟ ببخشید برادر عراقی!! فرمانده این لشکر عظیم کیست؟ _(با عطوفت پاسخ داد:) فرمانده دلاور این لشکر است. _عبیدالله بن عباس!؟ از شدت تعجب، هاج و واج به اطراف نگاه می کردم که نوای دل انگیز اذان صبحگاهی فضای ذهنم را عوض کرد. وضو گرفته، گوشه ای ایستاده و نظاره گر لشکری شدم که اینک برایم مسجل شده؛ لشکر (ع) است. شور و شوق عجیبی بین لشکریان برپا بود. گویا همه وضوی عشق می ساختند تا به فرمانده لشکرشان اقتدا کنند. کم کم صفوف جماعت برپا شد... 💠 ❌ ╭━━━⊰🏴⊱━━━╮ ||•🇮🇷 @marefat_ir ╰━━━⊰🏴⊱━━━╯
🌈 ترنم دلنشین ذکرهای صبحگاهی، فضای پادگان را معطر کرده بود و همه چشم به راه فرمانده‌شان بودند که یکباره همهمه‌ای ایجاد شد. _از یکی دیگر از برادران پرسیدم؛ این همهمه برای چیست؟ خبری شده؟ _گفت:"خیلی عجیب است که؛ جانشین فرمانده آمده! حالتش عادی نیست! خیلی آشفته به نظر می رسد! _فکری به ذهنم خطور کرد که؛ احتمالا فرمانده شان را نیمه شب ترور کرده‌اند. به هر حال نماز به امامت نائب فرمانده جناب برپاشد. بعد از نماز نائب فرمانده بر روی چهارپایه‌ای قرار گرفت. همه‌ی نفس ها در سینه حبس شده بود. با صدایی آکنده از بغض گفت:" فرمانده لشکر جناب ، نیمه های شب در ازای خود را به معاویه فروخته و..." غوغایی برپا شد... 💠 ❌ ╭━━━⊰🏴⊱━━━╮ ||•🇮🇷 @marefat_ir ╰━━━⊰🏴⊱━━━╯
_یکی می گفت؛ چطور ممکن است؟ فرمانده به شدت از معاویه متنفر بود. _دیگری می گفت؛ مگر بُسربن ارطاة به دستور معاویه سر دو فرزندش را نبریده، حال چگونه از خون آنها گذشته؟ _یکی از میان جمعیت فریاد زد:" بله می شود، وقتی صحبت از میلیون ها درهم و دینار باشد، وقتی اراده انسان قوی نباشد، همه چیز ممکن است. سیاست کثیف معاویه بالاخره کارساز شد." _ذهن من هم به شدت درگیر شد؛ به امام معصوم!؟ چگونه ممکن است!؟ پس دینش چه می شود!؟ فردای قیامت چه پاسخی دارد!؟ وای خدای من!! خیانت، خیانت!!چه واژه ی آشنايی است؟! بله یادم آمد؛ خائنین به کشورم، به انقلاب، به امام و شهدا. ، ، و... روی لایه های ذهنم رژه می رفتند. غم سراسر وجودم را فرا گرفت، به گوشه ای پناه برده، منتظر بودم که ببینم سرانجام این لشکر عظیم چه می شود؟😔 با کمال تأسف طولی نکشید که دو سوم لشکر هم به تبعیت از فرمانده به لشکر شام پیوست.😔 فریادهای نائب فرمانده جناب بن سعید هم کارساز نبود... 💠 ❌ ╭━━━⊰🏴⊱━━━╮ ||•🇮🇷 @marefat_ir ╰━━━⊰🏴⊱━━━╯
📜 🍃 🌈 او مدام به آنان نهیب میزد و از آنها می خواست که؛ داشته باشند. ندای بصیرت، بصیرتِ قیس بن سعد، عبارت !!... !! را در گوشم طنین انداز می کرد. اردوگاه خلوت شده بود، باقیمانده لشکر هم به نظر سردرگم بودند. در این جو نابسامان حمله را آغاز کرد اما با دفاع جانانه لشکریان خدا مجبور به عقب نشینی شد. بار دوم این ملعون با جماعت بیشتری حمله ور شد که در این نبرد از هر دو جبهه حق و باطل تعدادی کشته و مجروح شدند. بعد از این درگیری، پیکی از مدائن رسید. کنجکاو شدم که بفهمم پیک حامل چه پیغامی است؟ فرمانده با خواندن متن نامه برآشفت. گویا خبرهای مهمی داخل نامه بود. فرمانده فریاد زد؛ این دیگر چه سیاست کثیفی است؟ به مولایمان گزارش داده اند که من هم به لشکر ابلیس پیوسته ام. اما گویا خبر مهمتری هم در نامه بود، چون این همه غم و اندوه معنا نداشت. کم کم خبر اصلی به بیرون از مقر فرماندهی هم نفوذ کرد. "امام در ساباط مدائن توسط یکی از خوارج مجروح و زخمی شده."😔 لشکریان همه ناراحت و مضطرب شدند و نمی دانستند که چه سرنوشتی در انتظار آنهاست؟ نائب فرمانده هم با شنیدن این خبر مصلحت را در این دید که اندکی تأمل و تعلل کند تا خبرهای قطعی از به دستش برسد. سرانجام پیک مخصوص هم از راه رسید و خبر نوشاندن به امام حسن(ع) کار جنگ را یکسره کرد. _!؟ چه واژه ی آشنایی بود برایم.😔 💠 ❌ ╭━━━⊰🏴⊱━━━╮ ||•🇮🇷 @marefat_ir ╰━━━⊰🏴⊱━━━╯