eitaa logo
خشتـــ بهشتـــ
1.7هزار دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
149 فایل
✨﷽✨ ✨اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفࢪَج✨ #خشـــت_بهشـــت 🔰مرکز خیرات و خدمات دینی وابسته به↙️ مدرسه علمیه آیت الله بهجت(ره) قم المقدسه 🔰ادمین و پشتیبان؛ @admin_khesht_behesht
مشاهده در ایتا
دانلود
♥️‌|•° 💚 "چند باری دیده بودمش. پیر زن خوش مشرب و متینی بود، آرام و ساکت...با چهره ای آرامش بخش... اما، امان از چشمان همیشه نگرانش... آرامش در چهره‌اش با آن چشمان خمار و پر آشوب تضادی عجیب داشت، گویی آن چشم ها حس درونش را فریاد می‌زدند. نمی‌دانم چطور برایت بگویم باید با چشمان خودت می دیدی! " مادر است دیگر... روزی صد بار قاب عکس فرزندش را دستمال می کشد، خب دلش تنگ است! باید مادر باشی تا بفهمی دلتنگی یعنی چه؟! تنها کاری که برای آرام کردن دل آشوبش از دستش بر می آید. همین دستمال کشیدن به ظاهر ساده است! دست به کمر می گیرد و می‌ایستد. بوسه ای بر چشمان شبگون پسرش می‌زند و قاب عکس را روی طاقچه می‌گذارد...همان جای همیشگی! ✅ نویسنده: 💠 ❌ ||•🏴 @marefat_ir .
♥️‌|•° 💚 🌱 چادر نماز گلدار را از گنجه بیرون می کشد و قامت می‌بندد. نماز خواندنش هم حال عجیبی دارد! چین های ریز دور لبانش آرام تکان می خورد... شمرده...شمرده... با معبود سخن می گوید... فارغ از این دنیا و آدم‌هایش... تنها زمانی که حتی پسرش را هم به یاد نمی آورد! دست به زانو می‌شود و می‌نشیند.. السلام علیک ایهاالنبی ورحمة الله وبرکاته... السلام علینا وعلی عباد الله الصالحین... السلام علیکم ورحمة الله وبرکاته... الله اکبر..الله اکبر..الله اکبر! اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم. تمام شد! ✋ از حالا به بعد بازهم درخت بی‌ثمر دلتنگی برتن ظریف و نحیفش سایه می‌افکند. تسبیح فیروزه رنگ در بین انگشتانش می‌لغزد... همان تسبیحی که چندین سال پیش پسرش از مشهد برایش سوغات آورده بود! و امروز هم مثل دیروز.. مثل تک تک روز های این چند سال...در چنین ساعتی... خاطرات آن روز در خیالش به تصویر کشیده می‌شود. و اینکه در میان دانه‌های ذکرش، رها شود از زمین و زمان و مکان، مسئله‌‌ای سخت و عجیب نیست! مگر می‌شود ظهر امروز برخلاف هر روز سنت‌شکنی کند و چهره‌ی پسر را پشت پلک‌های بسته‌ی پیرزن مجسم نکند؟! اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم مجتبی.. مجتبی.. مجتبی.. مژه بر مژه می‌ساید و تازه درمی‌یابد که بازهم یک تسبیح مجتبی...مجتبی.. گفته! باید مادر باشی تا بفهمی انتظار یعنی چه؟! ✅ نویسنده: 💠 ❌ ||•🏴 @marefat_ir .
♥️‌|•° 💚 🌱 چهارده سال است که درب خانه، سیبل هدف مردمک‌هایش قرار گرفته... همه می‌گویند چهارده سال اما برای مادر یعنی همه ی عمر! زیر بار همین انتظار شانه هایش افتاده شده بود... تک تک این روز ها یک چین به چهره ی چون گل مریمش افزوده و قامتِ استوار چون سروَش را کمان کرده بود... پر چادر در دست ظریف و چروک خورده‌اش، روی چشمانش می‌نشیند و مرواریدها را سُر می‌دهد... +پسرم! مادر قربونت بره... میگند شهید شدی... ولی باور نمی کنم! هنوز کورسوی امیدی تو دلم روشنه... منتظرم که برگردی.. تو رو به جون نَنِه برگرد!... تو که طاقت نداشتی ناراحتیِ من رو ببینی، برگرد!... چهارده ساله که چشم به راهتم... بالام قربون...درس عشق رو از کربلاء خوب یاد گرفتی... حالا که... " بیـ...ـب!!! " صدای اِف اِف قدیمی خانه رشته‌ی کلامش را از هم می‌دَرَد... ✅ نویسنده: 💠 ❌ ||•🏴 @marefat_ir .
♥️‌|•° 💚 🌱 " بیـ...ـب!!! " صدای اِف اِف قدیمی خانه رشته‌ی کلامش را از هم می‌دَرَد. یک دست به کمر دارد و با دستی دیگر گوشی آیفون را از دیوار قرض می‌گیرد... +کیه؟ صدایی مردانه از پشت گوشی به گوش می‌رسد... _منم!.. مجتبی! گوشی از مشتش رها می شود ورنگ از رخش می پرد... دستش روی سینه چنگ می شود، درست همانجایی که قلبش در حال تپیدن ... در این لحظه حالِ قلبش چگونه است؟ لحظه ای ترس بر اندامش چیره‌می‌شود... نکند زبانم لال قلبش یاری نکند و او مجتبی ندیده چشم بر جهان ببندد؟! با هر زحمتی که پیش رو دارد، چادرش را محکم می گیرد و با همان قلب ضعیف و پای دردناکش، به طرف حیاط...می‌دود! پله را...نمی‌بیند! اگر نرده نبود... قطعاً بر زمین می‌خورد! چند جایی هم سکندری می‌خورد! یک بارهم چادرش زیر پایش می‌ماند و او به زور تعادلش را حفظ می‌کند... مادر است! می فهمی یعنی چه؟ بعد از چهارده سال، دیدار می‌فهمی یعنی چه؟ ✅ نویسنده: 💠 ❌ ||•🏴 @marefat_ir .
♥️‌|•° 💚 🌱 نگران است! نکند پسرش در لحظه ی اول او را نشناسد؟ مجتبی برگشته، درست زمانی که گرد پیری بر چهره ی مادر نشسته و حالا ظاهرش پیرتر از چیزی است که باید باشد. ناراحتی فرزند برای مادر کم چیزی نیست، آن هم برای مادری که سالها چشم انتظار بوده. توجهی به اطراف... ندارد! توجهی به قطرات باران روی موزاییک های کرم رنگ حیاط... ندارد! توجهی به سیبی که از شاخه ی درخت رها می شود و تا کنار حوض قل می خورد... ندارد! توجهی به حالش... ندارد! و نمی‌داند چگونه خود را به درب می‌رساند! دستش به سمت قفل پشت درب کشیده می‌شود و زبانه رها... توجهی به لحن پر شوقِ بیانش... ندارد‌! و اشک هایی که با قطرات ریز باران آمیخته می‌شود، از کنترلش خارج است... +مجتبی؟؟! نگاهش در چشمان پسر رو به رو فرو می‌رود... چادر در مشتش فشرده می‌شود... و در یک آن تمام ذوقش بر سرش فرو می‌ریزد... قلبش؟! ... کند می‌زند! کوچه در چشمان بی فروغش چرخ می‌خورد و چرخ می‌خورد چرخ می‌خورد... و او جایی در کنار درب تکیه اش را به دیوار می دهد و تا زمین سر می‌خورد. مجتبی بود، اما مجتبی ی او...نه! پسر همسایه برایش کاسه ای آش آورده بود. مجتبی، مجتبی نبود! باید مادر باشی تا حالش را درک کنی..مادری منتظر.! 🌷" قطره ای از دریای دلتنگی های مادر شهید مجتبی کاویانی.🌹(بااندکی تغییر) شادی روح شهید و مادرش صلوات. "🌷 ✅ نویسنده: 💠 ❌ ||•🏴 @marefat_ir .