💞 #عاشقانه_دو_مدافع
📚 #قسمت_هفتم
بعد دانشگاه منتظر بودم ڪ سجادے بیاد و حرفشو تموم کنه اما نیومد...
پکرو بی حوصلہ رفتم خونہ
تارسیدم ماماݧ صدام کرد...
اسماااااا❓❓❓❓
سلام جانم ماما❓
سلام دخترم خستہ نباشے
سلامت باشے ایـݧ و گفتم رفتم طرف اتاقم
ماماݧ دستم و گرفٺ و گفت:
کجا❓❓❓چرا لب و لوچت آویزونہ❓
هیچے خستم
آهاݧ اسماء جاݧ مادر سجادے زنگ
برگشتم سمتش و گفتم خب❓خب❓
مامان با تعجب گفت:چیہ❓چرا انقد هولے
کلے خجالت کشیدم و سرمو انداختم پاییـݧ
اخہ ماماݧ ک خبر نداشت از حرف ناتموم سجادے...
گفت ڪ پسرش خیلے اصرار داره دوباره باهم حرف بزنید
مظلومانہ داشتم نگاهش میکردم
گفت اونطورے نگاه نکـݧ
گفتم ک باید با پدرش حرف بزنم
إ ماماݧ پس نظر من چے❓❓❓❓
خوب نظرتو رو با هموݧ خب اولے ک گفتے فهمیدم دیگہ
خندیدم و گونشو بوسیدم
وگفتم میشہ قرار بعدیموݧ بیروݧ از خونہ باشه❓❓❓❓
چپ چپ نگاهم کرد و گفت:
خوبہ والاجوون هاے الاݧ دیگہ حیا و خجالت نمیدونـݧ چیہ ما تا اسم خواستگارو جلوموݧ میوردن نمیدونستیم کجا قایم بشیم
دیگہ چیزے نگفتم ورفتم تو اتاق
شب ک بابا اومد ماماݧ باهاش حرف زد
ماماݧ اومد اتاقم چهرش ناراحت بودو گفت
اسماء بابات اصـݧ راضے ب قرار دوباره نیست گفت خوشم نیومده ازشوݧ...
از جام بلند شدم و گفتم چے❓چرااااااا❓
ماماݧ چشماش و گرد کرد و با تعجب گفت❓
شوخے کردم دختر چہ خبرتہ
تازه ب خودم اومد لپام قرمز شده بود....
ماماݧ خندید ورفت بہ مادر سجادے خبر بده مث ایـݧ ڪ سجادے هم نظرش رو بیرون از خونہ بود
خلاصہ قرارموݧ شد پنج شنبہ
کلے ب ماماݧ غر زدم ک پنجشنبہ مـݧ باید برم بهشت زهرا ...
اما ماماݧ گفت اونا گفتـݧ و نتونستہ چیزے بگہ...
خلاصہ ک کلے غر زدم و تو دلم ب سجادے بدو بیراه گفتم.....
دیگہ تا اخر هفتہ تو دانشگاه سجادے دورو ورم نیومد
فقط چهارشنبہ ک قصد داشتم بعد دانشگاه برم بهشت زهرا بهم گفت اگہ میشہ نرم ...
ایـݧ از کجا میدونست خدا میدونہ هرچے ک میگذشت کنجکاو تر میشدم
بالاخره پنج شنبہ از
°•♡•° @shahid_Ali_khalili_313 °•♡•°
خشتـــ بهشتـــ
#معرفی_شهدا #قسمت_ششم #رفیق_شهیدم شهید قربانعلی رخشانی🇮🇷🌟 در اهواز هم اعلامیه های امام را پخش میکر
#قسمت_هفتم
#معرفی_شهدا
#رفیق_شهیدم
شهیدقربانعلی رخشانی🇮🇷🌟
قبر او را میشکافتند گفتند علی جان قربان قبرت بشوم بوی بهشت به مشاممان میرسد به قبر نگاه کن الهی که این بهشت است این که کربلا هست.
به هشت ماه که بدن او زخم شده نگاه کن به قبر نگاه کن، نگاه کن علی بزرگوار است به این شهید نگویید به این بگویید علی بزرگوار آنها میگفتند این علی بزرگوار است بوی بهشت به مشاممان میرسد.
مردم گریه میکردند خودم هم پهلوی او نشستم و نگاه کردم روی او را باز کردم روی او را بوسیدم مثل اینکه از حمام آمده است.
مادر: علی قربان تو بشوم، قربان زخم سینه ات بشوم زخم سینه تو را زهرا درمان کرده امام زمان درمان کرده علی مثل اینکه به خواب رفته بود علی سام بدن، بلبل کفن.
یارون سینوو اماننون قربان یارون کورگوَ اماننون قربان
و او ر ادر مسجد بهشت آباد گذاشتم سنگ مرمر که روی قبرش بود هم همراهم آوردم در موقع آمدن یک نفر
به نام احمد آقا آنجا بود که یک ماشین نو خریده بود میخواست جنازه علی را در ماشین خود بگذارد گفتم:
احمد آقا تو ماشین نو خریدی علی را در ماشین نو نگذار او گفت: مادر جان مگر من از علی بالاتر هستم من میخواهم در ماشین یک شهید کربلا بگذارم، علی بزرگوار بگذارم جانم فدای علی.
مردم دروازه غار هم آمده بودند با زنجیر و لباس مشکی ما پسر و مادر را بدرقه میکردند آنها به هم میگفتند مادر علی دارد می آید.
آنها آمدند صورتش را کنار زدند دست و سر علی را بوسیدند و در غسالخانه گذاشتیم چون کفن علی تمیز بود دیگر عوض نکردیم و در قطعه 24 دفن کردیم.
آن سنگ قبری را که قبلاً روی او در اهواز بود میخواستم روی آن بگذارم که آنها نگذاشتند و آنها سنگ قبر دیگری گذاشتند که یک شب علی بخواب من آمد و گفت چرا سنگ را برداشتید من هم گفتم علی جان ناراحت نشو سنگ را می آورم و روی تو میگذارم و بخاطر آقای طالقانی سنگ را دادند و بالای سر او گذاشتم سال اول را در منزل خودم خرج دادم سال دوم را هم خرج دادم.
مادر: خوش و حلالش باشد بچه من ناکام است مثل حضرت علی اکبر و حضرت قاسم، مال خودش بود خودش جمع کرده بود حلالش باشد آن شیری که به او داده ام برای او آن مقداری که سختی و ذلت کشیده ام صورتش سفید باشد نزد امام حسین، حضرت زهرا و امام حسن و حضرت ابالفضل اول قربانی الله است بعد از آن قربانی پیغمبر است بعد از آن قربانی زهرا است سرباز امام زمان است
از ..
.
.
.
#ادامه_دارد
#بایادش_صلوات
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
j๑ïท ➺
•❀|| @shahid_Ali_khalili_313 ||❀•
خشتـــ بهشتـــ
💠✨💠✨💠✨💠 💠 انقلاب اسلامی؛ مایهی سربلندی ایران و ایرانی انقلاب اسلامی ملّت ایران، قدرتمند امّا مهرب
💠🌀💠
برای برداشتن گامهای استوار در آینده، باید گذشته را درست شناخت؛
اینک در آغاز فصل جدیدی از زندگی جمهوری اسلامی، این بندهی ناچیز مایلم با جوانان عزیزم، نسلی که پا به میدان عمل میگذارد تا بخش دیگری از جهاد بزرگ برای ساختن ایران اسلامی بزرگ را آغاز کند، سخن بگویم. سخن اوّل دربارهی گذشته است.
عزیزان! نادانستهها را جز با تجربهی خود یا گوش سپردن به تجربهی دیگران نمیتوان دانست. بسیاری از آنچه را ما دیده و آزمودهایم، نسل شما هنوز نیازموده و ندیده است. ما دیدهایم و شما خواهید دید. دهههای آینده دهههای شما است و شمایید که باید کارآزموده و پُرانگیزه از انقلاب خود حراست کنید و آن را هرچه بیشتر به آرمان بزرگش که ایجاد تمدّن نوین اسلامی و آمادگی برای طلوع خورشید ولایت عظمیٰ (ارواحنافداه) است، نزدیک کنید. برای برداشتن گامهای استوار در آینده، باید گذشته را درست شناخت و از تجربهها درس گرفت؛ اگر از این راهبرد غفلت شود، دروغها به جای حقیقت خواهند نشست و آینده مورد تهدیدهای ناشناخته قرار خواهد گرفت. دشمنان انقلاب با انگیزهای قوی، تحریف و دروغپردازی دربارهی گذشته و حتّی زمان حال را دنبال میکنند و از پول و همهی ابزارها برای آن بهره میگیرند. رهزنان فکر و عقیده و آگاهی بسیارند؛ حقیقت را از دشمن و پیادهنظامش نمیتوان شنید.
#بیانیه_گام_دوم_انقلاب💠
#رسانهشهداییمعرفت✨
#قسمت_هفتم
💠🌀💠
خشتـــ بهشتـــ
#معرفی_شهدایے 💔 #شهید_عباس_دانشگر 💚 #قسمت_ششم☘ 🌸شهید عباس دانشگر 🌸 متـــــــ🥀ـــولد 1372اصالتا اه
#معرفی_شهدایے 💔
#شهید_عباس_دانشگر 💚
#قسمت_هفتم🌿
🌸شهید عباس دانشگر🌸
#وصیت_نامه
پارت اول
🌺بسم الله الرحمن الرحیم.🌺
آخر من کجا و شهدا کجا..😔
خجالت میکشم بخواهم مثل شهدا وصیت کنم..😭
من ریزه خوار سفرهیآنان هم نیستم..😢
شهید..شــــــ🌹ــــهادت را به چنگ می آورد..راه درازی را طی میکند تا به آن مقام میرسد..💔
اما من چه؟!!😭😭
سیاهی گناه چهرهام را پوشانده وتنم را لخت و کسل کرده..😫
حرکت جوهرهی اصلی انسان است وگناه زنجیر..😪
من سکون را دوست ندارم.💔
عادت به سکون بلای بزرگ پیروان حق است😔😔
✨✨✨✨
سکونم مرا بیچاره کرده..😭💔
در این حرکت عالم به سمت معبود حقیقی..❤️
دست و پایم را اسیر خود کرده...😔
انسان کر میشود.😨.کور میشود. نفهم میشود..😰
گنگ میشود و باز هم زندگی میکند..😭😭
بعد از مدتی مست میشود و عادت میکند به مستی ..😱
و وای به حالمان اگر در مستی خوش بگذرانیم و درد نداشته باشیم😭😭
#ادامه_دارد 💚
#با_یادش_صلوات 🌺
╭━━━⊰ツ⊱━━━╮
||•🇮🇷 @marefat_ir
╰━━━⊰ツ⊱━━━╯
#دستاوردهای_انقلاب 🇮🇷
#قسمت_هفتم
#گسترش_برخورداری_های_عمومی٥
#دسترسی_به_انرژی_و_سوخت
🔻 دسترسی ١٠٠ درصـــدی کل مردم به برق.
🔻 دسترسی ١٠٠ درصدی روستاییان به برق درحال حــاضر و در مقایسه با دسترسی 16درصدی آنان به برق در زمان پهلوی.
🔻جایــگاه سـوم ایــران در رتبـــه بندی ارزانتـــرین کـــشورهای دنیا از نظر قیمت برق.
🔻 توســعۀ شبکۀ گازرســــانی:
ضعـف در خدمت رسـانی بـه مـردم در دوران پهلـوی به حـدی بـود کـه فقـط پنـج شـهر و یـک روسـتا گازرسـانی شـده بـود و تنهـا ٥١ هـزار خانـوار تحـت پوشـش گاز طبیعـی قـرار داشـتند. بـا سپری شـدن ٤٠ سـال از ظهـور انقلاب اســلامی، هم اکنــون ١٠٨٥ شــهر و ٢٣٢٠٦ روســتا بــا جمعیتــی نزدیــک بــه ٢٠ میلیــون خانــوار، بــه شــبکۀ عظیــم گازرســانی متصــل شــده اند.
🔻جایگاه دوم ایران در رتبه بندی ارزانترین کشورهای دنیا در قیمت بنزین
🔻جایگاه سوم ایران در رتبه بندی ارزانترین کشورهای دنیا در قیمت گازوئیل
📚صعود چهل ساله،سیدمحمدحسین راجی، ص١٠٢_١٠٧
#رسانهشهدایےمعرفت
||•🇮🇷 @marefat_ir
||•🌐 https://www.instagram.com/marefat_ir/
#رمـــــان_دایرکتےها ✅
#قسمت_هفتم
روز به روز از کیوان فاصله میگرفتم
و به افشین نزدیکتر میشدم..
چند وقت بعد افشین دوباره ابراز علاقه کرد؛توقع داشت منم هم متقابلا اینکارو انجام بدم!!!
نمیدونم چرا،اما اینبار ترسی وجودم روفراگرفت..
ترسیدم از این دوستت دارم های تایپ شده توی صفحه ی گوشی..
ترسیدم از اینکه دلم بی هوا بلرزه...
ترسیدم از اینکه کسی بهم میگه دوستت دارم که نامحرمه و همسرم نیست!!!
ترسیدم و لرزیدم...
تمام تنم می لرزید...
تا ساعات ها جواب افشین رو ندادم
اون مدام پیام میفرستاد
اما من گوشه خونه کز کرده بودم و
زل زده بودم به نقطه ای نامعلوم...
حس کردم سقوط کردم
سقوط آزاد..
اما چطور نفهمیده بودم؟!
تمام مکالمه روزای اول یادم بود
همش گفته بودم
درست نیست!
یعنی چی درد و دل..
من همسر دارم!!
وای من همسر د ا ر م😢
به اسم همسر که رسیدم بغضم ترکید
های های گریه کردم😭
انقدر گریه کردم تا کمی آروم شدم
توی آینه خودمو نگاه کردم،چشمام قرمز شده بود
همش تو فکر بودم شب کیوان منو با این چشمهابینه،چی بهم میگه...
به افشین گفتم اگر یه کلمه دیگه حرف از علاقه بزنه؛دیگه تو اینستا نمی مونم
بزور قبول کرد!
میخواستم همون شب از دنیای مجازی بیام بیرون..
اما وابستگی کار دستم داده بود!!!
سخت بود یهو از کسی که 3ماه تمام برا دردودلام وقت گذاشته بود و گاهی کمکم کرده بود دل کند!
مثل معتادی شده بودم که هی میگفتم از فردا، از فردا دیگه ترک میکنم
آروم آروم روزای چت کردنمون رو کم کردم؛بعدش تایم چت ها رو..
دیگه استرس و اضطراب سراغم نمی اومد..
ترس چک شدن گوشیمو نداشتم..
حس میکردم یه پرنده ام..
پرنده ای که از قفس آزاد شده..
ادامه دارد...
#فاطمه_قاف
#دایرکتی_ها
#کپےتنهاباذڪرنام_نویسنده_آزاداست
📛⛔️📛⛔️📛⛔️📛
http://eitaa.com/joinchat/3919708172C0ac62f0a34
#شهدایی_شو ♥️
🕋♥️
#جان_شیعه_اهل_سنت🌿
عاشقانه ای برای مسلمانان🌸
#قسمت_هفتم
از صدای فریادهای ممتد پدر از خواب پریده و وحشتزده از اتاق بیرون دویدم. پوست آفتاب سوخته پدر زیر محاسن کوتاه و جو گندمیاش غرق چروک شده و همچنانکه گوشی موبایل در دستش میلرزید، پشت سر هم فریاد میکشید. لحظاتی خیره نگاهش کردم تا بلاخره موقعیت خودم را یافتم و متوجه شدم چه میگوید. داشت با محمد حرف میزد، از برگشت بار خرمایش به انبار میخروشید و به انباردار و راننده گرفته تا کارگر و مشتری بد و بیراه میگفت.
به قدری با حال بدی از خواب بیدار شده بودم، که قلبم به شدت میتپید و پاهایم سُست بود. بیحال روی مبل کنار اتاق نشستم و نگاهی به ساعت روی دیوار انداختم که عقربههایش به عدد هشت نزدیک میشد. ظاهراً صدای پدر تا حیاط هم رفته بود که مادر را سراسیمه از زیرزمین به اتاق کشاند. همزمان تلفن پدر هم تمام شد و مادر با ناراحتی اعتراض کرد: «چه خبره عبدالرحمن؟!!! صبح جمعه اس، مردم خوابن! ملاحظه آبروی خودتو نمیکنی، ملاحظه بچههاتو نمیکنی، ملاحظه این مستأجر رو بکن!» پدر موبایلش را روی مبل کنار من پرت کرد و باز فریاد کشید: «کی ملاحظه منو میکنه؟!!! این پسرات که معلوم نیس دارن چه غلطی تو انبار میکنن، ملاحظه منو میکنن؟!!! یا اون بازاری مفت خور که خروس خون بار خرما رو پس میفرسته درِ انبار، ملاحظه منو میکنه؟!!!»
مادر چند قدم جلو آمد و میخواست پدر را آرام کند که با لحنی ملایم دلداریاش داد: «اصلاً حق با شماس! ولی من میگم ملاحظه مردم رو بکن! وگرنه همین مستأجری که انقدر واسش ذوق کردی، میذاره میره...» پدر صورتش را در هم کشید و با لحنی زننده پاسخ داد: «تو که عقل تو سرت نیس! یه روز غُر میزنی مستأجر نیار، یه روز غُر میزنی که حالا نفس نکش که مستأجر داریم!» در چشمان مادر بغض تلخی ته نشین شد و باز با متانت پاسخ داد: «عقل من میگه مردمدار باش! یه کاری نکن که مردم ازت فراری باشن...» کلام مادر به انتها نرسیده بود که عبدالله با یک بغل نان در چهارچوب در ظاهر شد و با چشمانی که از تعجب گرد شده بود، پرسید: «چی شده؟ اتفاقی افتاده؟»
و پدر که انگار گوش تازهای برای فریاد کشیدن یافته بود، دوباره شروع کرد: «چی میخواستی بشه؟!!! نصف انبار برگشت خورده، مالم داره تلف میشه، اونوقت مادر بیعقلت میگه داد نزن مردم بیدار میشن!» عبدالله که تازه از نگرانی در آمده بود، لبخندی زد و در حالی که سعی میکرد به کمک پاشنه پای چپش کفش را از پای راستش درآورد، پاسخ داد: «صلوات بفرست بابا! طوری نشده! الآن صبحونه میخوریم من فوری میرم ببینم چه خبره.» سپس نانها را روی اُپن آشپزخانه گذاشت و ادامه داد: «توکل به خدا! ان شاء الله درست میشه!» اما نمیدانم چرا پدر با هر کلامی، هر چند آرام و متین، عصبانیتر میشد که دوباره فریاد کشید: «تو دیگه چی میگی؟!!! فکر کردی منم شاگردت هستم که درسم میدی؟!!! فکر کردی من بلد نیستم به خدا توکل کنم؟!!! چی درست میشه؟!!!»
نگاهش به قدری پُر غیظ و غضب بود که عبدالله دیگر جرأت نکرد چیزی بگوید. مادر هم حسابی دلخور شده بود که بغض کرد و کنج اتاق چمباته زد. من هم گوشه مبل خزیده و هیچ نمیگفتم و پدر همچنان داد و بیداد میکرد تا از اتاق خارج شد و خیال کردم رفته که باز صدای فریادش در خانه پیچید و اینبار نوبت من بود: «الهه! کجایی؟ بیا اینجا ببینم!» با ترس خودم را به پدر رساندم که بیرون اتاق نشیمن در راهرو ایستاده بود.
#ادامه_دارد
ڪپے با ذڪر نام نویسنده و منبع جایز است
✍ #فاطمه_ولی_نژاد
#کپی_باذکرمنبع_جایزاست
•┈┈••••✾•🌸•✾•••┈┈•
@shohadae_sho
•┈┈••••✾•🌸•✾•••┈┈•
#شهدایی_شو ♥️••👆🏻
خشتـــ بهشتـــ
🗒 #وصیت_نامه آسمانی شهیدحاجقاسم سلیمانی 💖«#قسمت_ششم» 🌴💫🌴💫🌴 🤲یا ارحم ا
🗒 #وصیت_نامه آسمانی
🌹 شهیدحاجقاسم سلیمانی🌹
💖« #قسمت_هفتم »
🌴💫🌴💫🌴
💚عزیزم! من از بی قراری و رسواییِ جاماندگی، سر به بیابانها گذارده ام؛ من به امیدی از این شهر به آن شهر و از این صحرا به آن صحرا در زمستان و تابستان میروم...😭
کریم، حبیب، به کَرَمت دل بسته ام، تو خود میدانی دوســ💞ـــتت دارم.
خوب میدانی جز تو را نمیخواهم. مرا به خودت متصل کن...🌟
🥀خدایا وحشت همه ی وجودم را فرا گرفته است!! من قادر به مهار نفس خود نیستم، رسوایم نکن!! مرا به حُرمت کسانی که حرمتشان را بر خودت واجب کردهای، قبل از شکستن حریمی که حرم آنها را خدشه دار میکند، مرا به قافلهای که به سویت آمدند، متصل کن🤲
❇️معبود من، عشق من و معشوق من، دوستت دارم. بارها تو را دیدم و حس کردم، نمیتوانم از تو جدا بمانم. بس است، بس. مرا بپذیر، اما آنچنان که شایسته تو باشم...
❤️🌸❤️🌸❤️
#مکتب_سلیمانی
#سردار_دلها
🗒 #وصیت_نامه آسمانی شهیدحاجقاسم سلیمانی
💖 « #قسمت_هفتم»
🌴💫🌴💫🌴
🌷❤️شهدا، محور عزّت و کرامت همه ما هستند؛ نه برای امروز، بلکه همیشه اینها به دریای واسعه خداوند سبحان اتصال یافته اند.
آنها را در چشم، دل و زبان خود بزرگ ببینید، همانگونه که هستند.
🔆فرزندانتان را با نام آنها و تصاویر آنها آشنا کنید. به فرزندان شهدا که یتیمان همه شما هستند، به چشم ادب و احترام بنگرید.
🌹به همسران و پدران و مادران آنان احترام کنید، همانگونه که از فرزندان خود با اغماض میگذرید، آنها را در نبود پدران، مادران، همسران و فرزندان خود توجه خاص کنید👌
🏵 نیروهای مسلّح خود را که امروز ←ولیّ فقیه→ فرمانده آنان است، برای دفاع از خودتان، مذهبتان، اسلام و کشور احترام کنید
✅و نیروهای مسلح میبایست همانند دفاع از خانهی خود، از ملت و نوامیس و ارضِ آن حفاظت و حمایت و ادب و احترام کنند
💠 و نسبت به ملت همانگونه که امیرالمؤمنین مولای متقیان فرمود، نیروهای مسلح میبایست منشأ «عزت ملت» باشد و قلعه و پناهگاه مستضعفین و مردم باشد و زینت کشورش باشد
💟⚜✅🔆🌐
#مکتب_حاج_قاسم
#سردار_دلها
✦࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦
#تنهامسیر