خشتـــ بهشتـــ
#خاطرات_سفربہ_سرزمین_نور🇮🇷🌷 #رمـــــــاݩ📚 ازبابوے یاس تاخاکے، با بوے یاس #قسمت_دوم_بخش_پایانی🌟 حس م
#رمانازبابوییاس،تاخاكی؛بابوییاس💔
#خاطراتسفربهسرزمیننور
🌷«قسمت سوم بخش اول»🌷
شنیده👂 بودم امّا ندیده👀 بودم؛ اكثر در و دیوارهای شهر سوراخ،سوراخ بودن!💔
تقریباً بعد از ظهر جمعه بود كه رسیدیم. گفتند: از اتوبوس 🚌بیایید پایین، میخوایم بریم موزهی شهررو ببینیم. اومدم و با بقیّه راه افتادم.
وقتی رسیدم دمِ درِ ورودی، چشمم كه به اون ساختمون 🏘افتاد، میگفتن موقعی كه بهدست عراقیها افتاد، شده بود مركز فرماندهیشون. دلم میخواست بنشینم و فقط نگاه كنم.
هر وقت میبَرنت یه موزهرو ببینی، تا وارد میشی یه ساختمون🏘رو میبینی كه خیلی شیك و به قول بعضییا باكلاسه! اما ساختمونی كه من میدیدم خیلی فرق داشت؛ اینقدر جای تیر و تركش داشت كه میگفتی حالاست كه بریزه روی سرت؛ جای سالم كم میدیدی.
با اون آدمكهایی كه گذاشته بودن دمِ هر پنجرهای🏠، فكر میكردی تورو نشونه گرفتن و هرآنه كه یه تیر خلاصی بزنن بهت.🏹
گفتم بعضییا وقتی میرن یه موزهایرو ببینن بعد كه میان میگن خیلی باكلاس بود.
میخوام بگم موزهای🏚 كه منم دیدم كلاس داشت، اما نه از اون كلاسها؛ اونجا كلاس درس بود و درد! ☹️كه ماها هیچوقت اون درسهارو نخوندیم و اون دردهارو نكشیدیم! نه فقط اونجا، تموم اون شهر موزهی درس و درد بود. مردم شهر، توی اون كلاس، درسهارو با خون مینوشتن و با درد بهجون میخریدن و یاد میگرفتن؛ تا ما هم یاد بگیریم! «باید یاد بگیریم؛ ولی یادمون رفته كه باید یاد بگیریم؛
چرا یادمون رفته كه باید یاد بگیریم»؟!🤔🙄
رفتم توی ساختمون، هرجاش كه میرفتم یادگاریهای اون زمانرو میدیدم، تلخ و دردناك😞
. به یكیشون كه رسیدم میخواستم خیره،خیره نگاه كنم و گریه كنم😭
روی اون دیوار یه قاب عكس 🏜بود، تعجّب كردم و تو فكر بودم كه، یعنی چی..!
#ڪپےفقطباذڪرصلواتتعجیلدرظهورآقا🌟
#بایادشانصلوات🌷
#ادامه_دارد ✅
╔ ♡♡♡ ════╗
||•🇮🇷 @marefat_ir
╚════ ♡♡♡ ╝
.
خشتـــ بهشتـــ
#رمانازبابوییاس،تاخاكی؛بابوییاس💔 #خاطراتسفربهسرزمیننور 🌷«قسمت سوم بخش اول»🌷 شنیده👂 بودم امّا
#رمانازبابوییاس،تاخاكی؛بابوییاس💔
#خاطراتسفربهسرزمیننور
🌷«قسمت سوم پایان»🌷
دوتا عروسك 👬كه از زیر پاهاشون خون سرازیر شده بود! 💔دیدم راوی و چندتای دیگه اومدن و ایستادن.
راوی گفت: این عروسكها👬 مال اون دوتا بچّههاست. خوب كه دقّت كردم دیدم دوتا بچّهی كوچولو، خونآلود و خاكآلود، لابهلای خرابههایی كه روی سرشون خراب شده بود، آرومِ، آروم خوابیدن! 🙇🙇
آخربار وقتی كه خواستم بیام بیرون، دیدم تهِ یه راهرو یه چیزی شبیه سنگر ساختن، منم رفتم. رفتم نماز حاجت خوندم👐، یادم نیست برای چه حاجتی اما هر چی بود دلم نمیخواست از اونجا بیام بیرون.💚💛
از وقتی كه سوار اتوبوس 🚌شدیم تا موقعی كه از شهر 🛣خارج شدیم، چشم از در و دیوار خونهها 🏘برنمیداشتم، حس میكردم شهر توی محاصره است. یاد موقعی افتادم كه میگفتن هر جای شهر كه نگاه میكردی خراب و ویرون بود. خرابه بود و خرابه؛🏞
خیلی از ساختمونها ریخته بود پایین؛🏕
مدرسهها تعطیل بود و توی كلاسهافقط
نیمكتهای شكسته میدیدی؛🌟✨
توی خونهها اثری از زندگی نمیدیدی،😞
خون توی خیابونها راه افتاده بود؛ بعضی جاها هم خونهای ریخته شده،💔
همونطور كه جاری شده بودن، خشكیده بودن و جای پای خیلی از غریبهها روی اونها مونده بود. غریبههارو بیرون كردن، ولی حالا؛ جای پای خیلی از خودیها روی اونهاست! بدون اینكه بفهمند خودشونرو به نفهمی زدن؛ خون💘 عزیزامونرو زیر پا گذاشتن و انگارنهانگار!
راستی😢 اگه من اونروز اینجا بودم چیكار میكردم؟! یعنی توی اون روزهای دردناك كه همهجا بوی خون گرفته بود و هرجا پا میگذاشتی خون بود و خون!
«مردم؛ زنها، بچّهها، چه حالی داشتن؟ 😰
كجا پناه میگرفتن؟ به كی پناه میبردن»؟!😥
میدونی مردم كدوم شهررو میگم؟🤕
میدونی اسم اون شهررو چی گذاشته بودن؟!☹️
اسم اون شهر خرمشهر بود؛ ولی تبدیل شده بود به خونینشهر!😭💔
💖«پایان قسمت سوم»💖
#ڪپےفقطباذڪرصلواتتعجیلدرظهورآقا🌟
#بایادشانصلوات🌷
#ادامه_دارد ✅
╔ ♡♡♡ ════╗
||•🇮🇷 @marefat_ir
╚════ ♡♡♡ ╝
.
خشتـــ بهشتـــ
#رمانازبابوییاس،تاخاكی؛بابوییاس💔 #خاطراتسفربهسرزمیننور 🌷«قسمت سوم پایان»🌷 دوتا عروسك 👬كه از ز
#رمانازبابوییاس،تاخاكی،بابوییاس💔
#خاطراتسفربهسرزمیننور
🌷«قسمت چهارم پایان»🌷
شاید حدود نیمساعت یا بیشتر به اذان مغرب مونده بود. وقتی پا گذاشتم رو زمینِ خاكیش، دلم میخواست همونجا بنشینم و فقط نگاه كنم.☺️❤️
تا حالا اینقدر یكدلی و یكرنگیرو یهجا ندیده بودم💚💛. اوّلینبار بود كه میدیدم جوونهای زیادی، دختر و پسر👫
، هر كدوم یه گوشهای نشستن، سجده كردن،🙇 نماز میخونن👐؛ انگار نه انگار كه لباسهاشون خاكیِ،خاكی شده! تو اون خلوت قشنگشون، یا تو فكر بودن یا آروم، آروم گریه میكردن.😪😥 خیلیهارو میدیدی، پشت سیمخاردارها نشسته بودن، زُل زده بودن👀 به روبروشون! فقط باید بری و ببینی تا بفهمی من چی میگم. منم یه جایی رو پیدا كردم، نشستم و رفتم به سجده.🙇
🖼محور شلمچه از همهی محورها مهمتر بود.
میگفتن:دشمن محكمترین مواضع و موانعرو بر پا كرده بود، خط اولش، دژ محكمی بود با سنگرهای بتونی. تانكها مستقر شده بود و توی منطقه آب رها كرده بودن و به خوبی بر منطقه اشراف داشتن.🌊
19دیماه 1365🗓، رمز مقدّس💗 یا زهرا (س)💗 كار خودشرو كرد و دشمن غافلگیر شد.
تا اذان مغرب🌒 چیزی نمونده بود. دنبال جایی میگشتم. یكی از اون عاشقهایی ❤️كه سیّد هم هست، بهم گفته بود چند تایی اونجا گمنام شدن.💔
اینجا مقتل یاران امام حسین ع است💔.
پیدا كردم!
هنوز اذانرو نگفته بودن. روبروی اونجا یه نمایشگاه بود، رفتم تو، پُر بود از یادگاریهای اون موقع. صدای اذان كه بلند شد اومدم بیرون و رفتم برای نماز.💖
بعدِ نماز مغرب و عشاء به ساعتم🕰 نگاه كردم.
دیر شده بود و باید میرفتم پای اتوبوس.🚌
یه لحظه دیدم پشت سرم خیلی شلوغ شد، سرمرو كه برگردوندم دیدم یه عدّهای جمع شدن دور یه گودی. یعنی چی؟🤔 اونجا چه خبر بود؟!🤔🙄
از یكی پرسیدم اینجا كجاست؟ بهم گفت: اگه حاجت داری برو، اونهایی كه اینجا هستن خیلی حاجت میدن.🤗
چند تا پله داشت رفتم پایین، خدا میدونه چه حالی پیدا كردم. بهم گفته بود دو ركعت نماز🌱🍃 برای مادرش بخونم،
آخه حالش خوب نبود😞. اون كسی كه انتظامات بود اجازه نمیداد نماز بخونم اما من قول داده بودم؛😕 توی نماز بغض كردم،☹️ گریهام گرفت😭، نمیتونستم نمازرو تموم كنم، یعنی دلم نمیاومد. از همون اوّلِ، اوّل كه راه افتاده بودیم تا موقعی كه پا توی اون قتلگاه گذاشتم اینقدر منقلب نشده بودم. نمازم كه تموم شد دیدم هركی اونجاست برگهای تو دستشِ💌، حاجتشرو مینویسه، با دو تا از اون خانمها گفتم حاجت منم بنویسن.📩
💠میدونی قتلگاه كیا بود؟
♥️ گم شدهامرو پیدا كرده بودم.
بازهم وقت تنگ بود. چرا هرجا میریم وقت كم میاریم، چرا؟ شاید دفعهی اوّل و آخرمون باشه.
باید از یه جادّهی خاكی🏞 میرفتیم به سمت اتوبوس. پاهام جلو نمیرفت، جمعیّت زیادی بود، همه با هم میرفتن. آخرای جادّه خاكی بود، دنبال فرصتی بودم تا بتونم برم یه گوشهای كنار اون خاكها دو ركعت نماز بخونم، نمیتونستم نخونم، نمیدونم چرا! اگه نمیخوندم... اصلاً تو حال خودم نبودم. 😢نمیگذاشتن ولی هر جور بود راضیشون كردم و رفتم خوندم. نگذاشتن بیشتر بمونم.🤕
🌷شلمچه🌷
قدمگاه شهیدان است اینجا🌹
محل رشد ایمان است اینجا🌱
كسی كه انس، با این خاك دارد🙃
برایش كعبهی جان است اینجا❤️
#ڪپےفقطباذڪرصلواتتعجیلدرظهورآقا🌟
#بایادشانصلوات🌷
#ادامه_دارد ✅
╔ ♡♡♡ ════╗
||•🇮🇷 @marefat_ir
╚════ ♡♡♡ ╝
.
خشتـــ بهشتـــ
#رمانازبابوییاس،تاخاكی،بابوییاس💔 #خاطراتسفربهسرزمیننور 🌷«قسمت چهارم پایان»🌷 شاید حدود نیم
#رمانازبابوییاس،تاخاكی،بابوییاس💔
#خاطراتسفربهسرزمیننور
🌷«قسمت پنجم»🌷
فردای اون روز قبل از ظهر☀️، همینطور كه با اتوبوس🚌 میرفتیم به منطقهای رسیدیم، بهمون گفتن اینجا یادمان عدّهی زیادی از عاشقاییه❤️ كه به خاك و خون كشیده شدن💔. دمِ درِ ورودی نگهبانی👮 ایستاده بود. مارو كه دید لبخندی🙂 زد و با اشارهی سر بهمون خوشآمد گفت. امّا؛ نه راننده و نه هیچكدوم از مسافرها اون لبخندرو ندیدن و اتوبوس راهشرو كج كرد و رفت! چرا؟!🤔
وقت تنگه، وقت نداریم! مگه نه اینكه اونجا یادمانِ عزیزامون بود! پس چرا از اونها یاد نكردیم و بیتفاوت گذشتیم؟!🙄
🍃🌷تابلویی رنگ و رو رفته و زنگ زده!... «یادمان شهدای گمنام عملیات رمضان»🌷🍃
عملیاتی كه معروف شده بود به شكار تانك. با شهدایی كه میگفتن اغلب لبتشنه شهدِ شهادترو نوشیده بودن.🌹
از تابلوی كهنه و جادّهی خاكیِ اونجا؛ میفهمیدی كه توی این چندینسال خیلییا دعوتشونرو رد كرده و به مهمونیشون نرفته بودن؛ خاكش گمنام و شهدای اون گمنامتر!🌹💔
مارو كه نبردن ببینیم؛ امّا بعدها جایی خوندم، دوازده پارهسنگرو روی تكههای سیمانی به عنوان نماد قبر نصب كردن، كه حتّی روی اونها عبارت «شهید 💔گمنام، فرزند روحالله»، هم نوشته نشده!... غریب و تنها!...💛
تا حالا قبرستان بقیع رفتی؟ چهار تكّه سنگ، روی چهار قبر خاكی، بدون هیچ نشونی!... با غربتی غمبار!...😢
ما هم شاید خدا میخواد؛ هم مارو امتحان كنه و هم اینكه مزار خاكی و غربتِ گمنامی اونها، مثل اون چهار مزار خاكیِ بقیع، با چهار نور غریبش...😔
با خودم گفتم چرا دلشونرو شكستند؟! و از اون بدتر به دلم افتاد اونها، دعوتمون كرده بودن و منتظرمون بودن امّا ما دعوتشونرو رد كردیم😭 و رفتیم. چرا باید اینقدر بیمعرفت باشیم؟☹️ چرا؟! و من بعدِ چند ساعت یقین كردم؛ دلشون رو شكستیم.😞
#ڪپےفقطباذڪرصلواتتعجیلدرظهورآقا🌟
#بایادشانصلوات🌷
#ادامه_دارد ✅
╭♡♡♡─────╮
||•🇮🇷 @marefat_ir
╰─────♡♡♡╯