eitaa logo
خشتـــ بهشتـــ
1.7هزار دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
149 فایل
✨﷽✨ ✨اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفࢪَج✨ #خشـــت_بهشـــت 🔰مرکز خیرات و خدمات دینی وابسته به↙️ مدرسه علمیه آیت الله بهجت(ره) قم المقدسه 🔰ادمین و پشتیبان؛ @admin_khesht_behesht
مشاهده در ایتا
دانلود
🍁••• 📖 🌾 زهرا سادات را که تا خانه‌ی آقای موسوی همراهی کردم، برگشتم و از روی بی‌حوصلگی سری به گپ زدم. از این که بی‌هدف همچنان عضو گروهی مختلط بودم تا حدودی عذاب وجدان داشتم. ولی خب کاری نمی‌کردم که(! ) برای وقت گذرانی اشکالی نداشت(!) چون گناهی صورت نمی‌گرفت(!) گندم آنلاین بود. حوصله‌ی بحث با او را که اصلاً نداشتم. کلاً از شخصیتش خوشم نمی‌آمد. دختری که در گپ مختلط مدام برای این و آن قلب بفرستد جالب نیست.. هرچند اگر کنار آن قلب یک کلمه‌ی داداش هم بچسباند! چند روزی گذشت و هروقت بی‌حوصله بودم سری به گپ می‌زدم. من:سلام بچه ها. هرکی خواست طراحی و نقاشی یاد بگیره در خدمتم. اینم آدرس آموزشگاه و شماره موبایل.... بلافاصله پیامم حذف شد و گندم در پی‌وی‌ام پیام فرستاد. _مثل اینکه قوانین گروهو مطالعه نکردی!؟😐 +نه. چطور؟🤔 _کسی حق تبلیغات نداره.😑☝️ +خب مگه چی میشه؟😒 _گروه و کانالای تبلیغاتی هست. هرکی اینجا تبلیغ کنه ریموو میشه.. +برو بابا انگار نوبرشو آورده. یه گروه زدی فکر کردی چه خبره؟ خوبه کاره‌ای نشدی تو این مملکت. 😏 _ تو از کجا میدونی کاره‌ای نشدم؟😡 ‌+😂 تنها کسی که هر وقت اومدم تو گروه آنلاین بود تو بودی. اگه کاره‌ای بودی انقدر وقت آزاد نداشتی.😂 _خودتو چرا نمیبینی آقای رئیس جمهور؟ شاید دیر به دیر بیای تو گپ ولی همش که آنلاینی!😏 چیه نکنه تو فضای مجازی داری اوضاع مملکتو سرو سامون میدی؟ یا شایدم اورانیوم غنی میکنی و صداشو در نمیاری؟🤣 +تو زمان آن شدن منو چک می‌کنی؟😐 پیامم سین خورد اما جوابی نیامد. چند دقیقه بعد دوباره پرسیدم. +پرسیدم چک می‌کنی؟ انگار هنوز همان‌جا بود که فوری سین زد. _نه! +آره مشخصه😐 _پروفایلات عکس خودته؟ چه جواب بی‌ربطی داده بود. +اره. چطور؟ _یه چی بگم پررو نمیشی؟ +قول نمیدم... _خیلی جذابی! یک لحظه... فقط یک لحظه(!) دلم لرزید. اینکه من در نگاه دیگران زیبا جلوه می‌کردم برایم لذت بخش بود. البته قبلاً هم از دور و بری‌ها تعریفاتی شنیده بودم ولی حالا... چه می‌دانستم که با این تعاریف حد و مرزها زیر پاهایم له می‌شود!؟ +آره می‌دونم. _خوبه گفتم پررو نشو😕 جوابی ندادم و موبایلم را در جیب کوچک کیفم گذاشتم. ساعت پنج بود و وقت رفتنم به آموزشگاه. طرح را روی بوم کشیدم و از هنرجوها خواستم تمرینشان را انجام دهند. از سر بی کاری گوشی به دست گرفتم. پیام گندم بین پیام‌های ناخوانده کنجکاوی‌ام را قلقلک می‌داد. نمی‌دانم چرا به یک‌باره برایم مهم شده بود!؟ چنگ به دلم افتاد اما... پیوی‌اش را باز کردم. _ولی تو عکسات انگار بدون ریش جذاب‌تری🙄... با ریش شبیه داعش میشی🙊 پوزخندی زدم و پیامش را نادیده گرفتم. تقریبا آخر شب بود که به خانه بازگشتم. تمام مدت ذهنم درگیر کار و نمایشگاه آخر ماه بود. یک سری تابلوها نیمه تمام بود و باید هرطور که شده، به نمایشگاه می‌رساندم. چند روزی به همان منوال گذشت. زهرا سادات هم می‌دانست که شرایط کاری‌ام آشفته است. زنگ نمیزد که تمرکزم را به هم نریزد. گاهی که خیلی دلتنگ می‌شد پیامی می‌فرستاد و باز هم من شرمنده می‌شدم که در طول روز فرصت جواب دادنش را نداشتم. از این رو اکثراً احوالم را از فائزه جویا می‌شد. این نمایشگاه آنقدر مهم بود که حتی فائزه هم درک کرده بود و یواش‌تر صحبت می‌کرد. اوضاع خوب پیش می‌رفت و تقریبا از شرایط راضی بودم. قلمو را پرت کردم و نگاهم را از تینر گرفتم. از جا برخاستم. پنج ساعت تمام پای بوم نشسته بودم. راهی سرویس بهداشتی شدم. از آینه‌ی روشویی نگاهی به صورتم انداختم. بین اجزای صورتم چشمان کشیده و مشکی‌ام واقعا‌ً جذاب به نظر می‌رسید. جذاب... جذاب... جذاب!! چندباری زیر لب تکرار کردم. تقه‌ای به در خورد. _داداش؟ + چند دقیقه بعد میام! همین که پایم به آشپزخانه رسید، نگاه خیره‌ی مادر و فائزه به استقبالم آمد. _ خیلی وقت بود این مدلی ندیده بودمت داداش! لحنش کمی رنگ خنده به خود گرفته بود. حق هم داشت. حضم این تصمیم نا‌به‌هنگام برای خودم هم دشوار بود... واما لذت‌بخش! لبخندی زدم و سر سفره نشستم. مادر اما اخم ریزی به پیشانی نشانده بود و چیزی نمی‌گفت. ✍ کپی‌فقط‌باذکر‌نام‌نویسنده
ایوت بالدا چینو بانوی استرالیایی مسیحی که مسلمان شد با انتخاب حجاب از تمام نگاهای ارزان جنسی و چشم چرانه آزاد شدم و حس تازه ای از امنیت و آرامش را تجربه کردم بی راهه ای که بعضی زنان و دختران ما در ابتدای آن هستند برای خیلی از زنان غربی به نقطه پایان نزدیک است. 🍃 🌺🍃 #پویش_حجاب_فاطمے
🌺 ♦️رهبرمعظم انقلاب: بعضی از اهل معرفت معتقدند که ماه ربیع‌الاول، حیات و زندگی است؛ زیرا در این ماه، وجود مقدس پیامبر گرامی و همچنین فرزند بزرگوارش حضرت ابی‌عبداللّه جعفربن‌محمدالصّادق ولادت یافته‌اند و ولادت پیغمبر سرآغاز همه‌ی برکاتی است که خدای متعال برای بشریت مقدر فرموده است. ۱۳۹۱/۱۱/۱۰
❌🔸 بسیار مهم 🔸❌ 🔴 همایش بزرگ استیضاح روحانی حق ملت، تکلیف مجلس؛ 🔰امام خامنه ای: ضمانت اجرای این وظیفه نیز در خود مجلس پیش‌بینی شده است که حقّ تحقیق و تفحّص، حقّ ردّ و قبول مدیران ارشد قوّه‌ی مجریّه، حقّ تذکّر و سؤال و استیضاح، از آن جمله است. (پیامِ آغاز به کار مجلس یازدهم) 🔴⬅️ با سخنرانی: 🔸حجج اسلام وفسی، ذوالنور(نماینده)، میرزایی(نماینده)، نیک بین(نماینده)، نقدعلی(نماینده)، معظمی، حسن زاده، رسایی، 🔸آقایان کریمی قدوسی(نماینده)، حاجی دلیگانی(نماینده)، کوشکی، غضنفری، مؤمن نسب، جاوید نیا، کیارش، علوی، جلال زاده(نماینده)، آصفری(نماینده)، عسگری(نماینده)، خانم دکتر معصومی اصل، 🔸پدر معزز شهید احمدی روشن، پدر معزز شهید حدادیان 🔸و با حضور جمعی از طلاب و اقشار مختلف انقلابی شهر مقدس قم؛ 🔸📱پخش زنده این مراسم از کانال jebheh@ در روبیکا و گپ و سروش 🔸🕢 دوشنبه ، ۲۸ مهرماه ۹۹، ساعت ۱۸، شهر مقدس قم 🔻با توجه به محدودیت ظرفیت به دلیل رعایت ضوابط بهداشتی، در صورت تمایل به حضور، برای دریافت آدرس محل همایش، عبارت "استیضاح روحانی" را به شماره 09226164364 پیامک کنید.
🔺 کلامی از علما ⭕️ حاج اسماعیل دولابی ⁉️ گرفتاری های زندگی برای چیست ؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔥فتنه نهایی از اعلام جنگ تا حسن روحانی ❌گفته بود اگر به بردارم دست بزنید اعلام جنگ می کنم و اکنون در وسط یک جنگ اقتصادی تمام عیار هستیم... 🚫قبل از اینکه محقق شود، مجلس انقلابی باید به وظیفه خود عمل کند..! ✅تا می تونید منتشر کنید. 🎥تحلیل فوق العاده مهم از زبان استاد پورآقایی 👣•| @shohadae_sho 💛••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅مقام انسانی یا مقام حیوانی؛مساله این است؟ 🤓🤓🤓 🔆🔆مجموعه تحقیقات صورت گرفته در دانشگاه پرینستون آمریکا در یک جمله: به نظر می رسد مردان در مقابل زنان نیمه برهنه چنان واکنش نشان می دهند که گویا با یک انسان به تمامی مواجه نیستند😱 ⭕️خواهر مسلمان مراقب باش اون کسی که در غرب نشسته و شما رو تشویق به بی حجابی می کنه می خواد مقام شما رو از انسان به حیوان تقلیل بده😡😡😡 😱چگونه صاحبان سرمایه و رسانه زنان اروپا را برهنه کردند😱 #پویش_حجاب_فاطمے
🍁••• 📖 🌾 آخر شب که سری به گوشی زدم، دو پیام از زهرا سادات داشتم. جوابش را دادم و خواستم بخوابم که... باز هم همان حس عجیب و غریب نوپا افسار ذهنم را به دست گرفت. گروه را باز کردم. همه بودند الا یک نفر! نمی‌دانم... نمی‌دانم چرا عکسی که امروز در حیاط از خود گرفته بودم را روی پروفایلم گذاشتم. هوای اتاق زیادی گرم شده بود و نفس کشیدن دشوار. شاید هم هیجان، گلویم را دو دستی چسبیده بود. قبل خواب لای پنجره راباز کردم و چشم به خواب سپردم. چند روزی گذشت... اتفاقاتی افتاده بود که آنقدر تدریجی و آرام پیشرفت که خودم هم نفهمیدم چه شد. چه شد که وویس فرستادن هایم به گندم عادی شد؟ چه شد که تعریفاتش برایم لذت‌بخش‌تر شد؟ می‌توانستم به صراحت بگویم که معتاد شده بودم. روز بعد همان شبی که پروفایل عوض کردم، گندم پیامی فرستاد. _میدونی چرا با تموم لج افتادنات هنوز تو گپی؟ منم که انگار منتظر عکس‌العملش بعد از دیدن عکسم بودم، فوری جواب دادم. +چون جذابم؟🤔 _آره😶 و خدا می‌داند چه در دلم اتفاق افتاد! دلم زیر و رو شده بود. حس شیرینی داشتم. این تعریف برایم طعم جدیدی داشت. از آن به بعد چت کردن‌های گاه و بیگاهمان بیشتر شد. احساس عجیبی داشتم... حسِ شوم وابسطه شدن. همین‌که وقت گیر می‌آوردم و فارغ از کار و تابلو ها می‌شدم، به سراغ گوشی می‌رفتم. از هر پنجاه تا پیام، چهل‌تایش مال گندم بود. پیام‌هایش دلگرمم می‌کرد. گاهی از کارهایم عکس و فیلم می‌گرفتم و می‌فرستادم و اصلاً هم برایم مهم نبود که برای زهرا سادات وقت ندارم! دیگر حتی حوصله‌ی جواب دادن به پیام‌های آخرشبش را هم نداشتم. چند شبی بود که پیام‌های "شبتون بخیر" هایش بی‌جواب می‌ماند. دوراهی سختی بود. باید با خودم رو راست می‌بودم. باید(!) اعتراف می‌کردم که من از شخصیت گندم خوشم آمده بود. دختری سرزنده و پر شور و شوق که مرا هم سر ذوق می‌آورد و احساس می‌کردم با‌نمک‌تر شده‌ام. شخصیتم در ساعتی که با او سپری می‌کردم، با ساعات دیگر از زمین تا آسمان فاصله داشت. ولی... ولی زهرا سادات... خسته شده بودم. فکر به هم زدن این نامزدی مثل خوره به جانم افتاده بود. یک روز مادر مرا به کناری کشید و پرسید... _چی شده فواد؟ دو هفته ست که از خواب و خوراک افتادی. +چیزی نیست... _بگو مادر.. من مادرتم.. نگرانتم. نمی‌دانستم چطور با او در میان بگذارم.. +من... خب.. راستش.. خیره نگاهم کرد و لب زد... _به من بگو. +زهرا سادات... دستش با ضرب روی گونه‌ی راستش نشست... _وای خاک عالم.. دعواتون شده؟ چیزی نگفتی که بهش؟ به خدا فواد بشنوم ناراحتش کردی ... اشکش هم که همیشه دم مشکش بود. می‌دانست تاب دیدن گریه‌اش را ندارم. حالا من چطور بایدقضیه را می‌گفتم؟ _ فواد! سیده اولاد پیغمبره.. به خدا بیشتر از فائزه برام عزیز نباشه، کمتر نیست... دختر بی‌مادر... موضوع داشت پیچیده‌تر می‌شد. دلم را به دریا زدم. چشمانم را بستم و دهانم را باز کردم. +مامان من ... میخوام همه چیزو تموم کنم! پیچیدم و خم راهرو را رد کردم. ولی انگار دلم همانجا ماند و دید که زانوان مادرم تا شد. گریه کرد... قبول این موضوع سخت بود. برای همه سخت بود. حتی برای خودم! بارها پرسید چه شد که به این نتیجه رسیدم؟ ولی من جوابی نداشتم... خودم هم نمی‌داستم این تصمیم آنی که سرنوشتم را به بازی گرفته بود، با چه دلیل و برهانی گرفته شده بود. فقط در همین حد می‌دانستم که من دیگر زهرا سادات را نمی‌خواستم! مادر هم در جوابم گفته بود؛ "مگه دختر مردم کفش و لباسه که یهو بذاریش کنار؟ اسمت افتاده رو دختر مردم. آبروشونو مگه از سر راه آوردند!؟" من هم قرص و محکم می‌گفتم؛ "مگه چی شده حالا؟ عقد که نکردیم! دوماه فقط پیام سلام و احوال پرسی فرستادیم." مادر سر تکان می‌داد و افسوس می‌خورد. ولی من مصمم بودم. شاید اگر رفتار زهرا سادات کمی شبیه به گندم بود، سرنوشتش این نمی‌شد... شاید اگر به جای آقا فواد مرا فواد با میم مالکیت صدا می‌زد، یا اگر استیکرهای قلب قرمزش به راه بود، هر وقت اراده می‌کردم انلاین بود و منتظر پیامم و با جانم گفتن استقبال می‌کرد، شاید اگر مدام عکس میفرستاد و لب‌های سرخش را غنچه می‌کرد و چشم‌هایش را خمار و اگر... تقه‌ای به در خورد و فائزه سر به زیر وارد شد. _ داداش؟ نخ باریک نگاهم را از کتاب نبریدم. +هوم؟ _میگم.. نمیخوای یکم بیشتر فکر کنی؟ ✍ کپی‌فقط‌باذکر‌نام‌نویسنده
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🕊 ✨🌤 •||📿🌱 امام علی ع|🌙 می فرمایند: •|√ چه بسیارند عبرت ها و چه اندک اند عبرت گیرندگان !..🍃💚 🌻🍃نهج البلاغه ، حکمت ۲۹۷ 🍃🌻 •|🌸 @shohadae_sho 💛••
💢 طبق قانون اساسی ، بعد از استیضاح رئیس جمهور چه خواهد شد؟
🔺 کلامی از علما ⭕️ آیت‌الله مجتهدی ⁉️ یکی از صفات بد چیست ؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹رهبرمعظم انقلاب: امروز دشمن قادر نیست حادثه‌ای مثل صلح امام حسن را تحمیل کند؛ اگر خیلی فشار بیاورد، حادثه‌ کربلا اتفاق خواهد افتاد.
🌺‌‌•| ‌+بهش گفتم : بابک من بخاطر خانوادم نمیتونم بیام دفاع از حرم - گفت: توی کربلا هم دقیقا همین بحث بود یکی گفت خانوادم یکی گفت کارم یکی گفت زندگیم اینطوری شد که امام حسین ع تنها موند😔 و من واقعاجوابی نداشتم برای‌حرفش : دوست شهید 🍂 🥀 ☘ •|💛 @shohadae_sho 🌸••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
﴾☘﴿ ∞💛∞ .✿ ⇠『📱』 .✿ ⇠『☘』 👣•| @shohadae_sho ﴾☘﴿
﴾☘﴿ ∞💛∞ .✿ ⇠『📱』 .✿ ⇠『☘』 👣•| @shohadae_sho ﴾☘﴿
﴾☘﴿ ∞💛∞ .✿ ⇠『📱』 .✿ ⇠『☘』 👣•| @shohadae_sho ﴾☘﴿
﴾☘﴿ ∞💛∞ .✿ ⇠『📱』 .✿ ⇠『☘』 👣•| @shohadae_sho ﴾☘﴿
خواهرم... حجاب؛ مانند اولین خاڪریز جبهه اسٺ ڪه؛ دشمݧ براے تصرف سرزمینے؛ حتماً باید اوݪ آݧ را بگیرد… مواظب این سنگر باشید!✌️ #پویش_حجاب_فاطمے
🍁••• 📖 🌾 اخم‌هایم در هم کشیده شد و نگاهم او را نشانه رفت. + درباره ی؟ بازی با انگشتان دستش خبر از استرسش می‌داد. _آخه.. بهتر از زهرا سادات پیدا نمی‌کنی! چرا این بحث تمام نمی‌شد؟ +فائزه تو دیگه شروع نکن. اون دختر خوبیه... درست.. منم که دارم میگم لیاقتشو ندارم! پس تمومش کنید! پر بغض نگاهم کرد... _ولی این فقط یه بهونه ست.. خودتم خوب میدونی که زهرا... کنترل صدایم را از دست دادم. +موضوع یه عمر زندگیه.. ما باهم جور نیستیم! میگم بس کن فائزه... ترسید! اشک‌هایش را که دیدم تازه فهمیدم چه بر سر روح لطیف خواهرم آورده ام. او طاقت شنیدن صدای بلند نداشت! بی هیچ حرف دیگری اتاق را ترک کرد. من ماندم و پشیمانی! بعد از یک هفته کلنجار رفتن و گریه و زاری مادر، بالاخره خبر از طرف سمیه خانم به خانواده‌ی موسوی رسید. بماند که چقدر از سمیه خانم گلگی شنیدم که باعث آبروریزی‌اش جلوی عروس و خانواده‌ی عروسش شده‌ام... تنها چیزی که برایم مهم بود خلاصی‌ام از شر انتخاب نا به جایم بود. حس زندانی‌ای را داشتم که بعد از چند سال آزاد شده بود؛ حتی اگر این آزادی به قیمت رنجش خانواده و آشناها به دست آمده بود! حتی اگر بهای آزادی‌ام شکستن دل دخترک معصوم آقای موسوی بود! ولی این احساس زیاد به طول نیانجامید. بعد از چند روز که اس ام اس زهرا سادات را دیدم، دلم... لرزید!؟ _سلام آقای سرلک. برای فسخ صیغه محرمیت لطفا باقی مانده ی مدت رو به من ببخشید تا این رابطه به پایان برسه. ان‌شاءالله در دادگاه عدل الهی سربلند باشیم. تمام تنم یخ کرده بود و لرزش دستم مرا در تایپ کردن حروف به سختی انداخته بود. +مهرتون؟ گویی فراموش کرده بودم که همان لحظه‌ی خواندن صیغه شاخه‌ی کوچک نرگس را که مهریه‌اش بود، پرداخت کرده بودم... گویی فقط به دنبال ادامه‌ی بحث با او بودم... منتظر ماندم اما جوابی نیامد. عصر همان روز آقای موسوی آمد و تمام هدایایی که برای دخترش برده بودیم را پس فرستاد. شاید اگر من جای آقای موسوی بودم به یک اخم ساده بسنده نمی‌کردم. او رفت و من ماندم و مادر و فائزه با گوشه‌ای از هال که حکم سلاخ‌خانه‌ام را داشت! مادر به وسایل کنج دیوار نگاه می‌کرد و با گوشه‌ی روسری‌اش اشک‌های پی‌در پی‌اش را از چشمانش می‌گرفت. غم در نگاه فائزه نشسته بود و بدتر از همه... حال من بود! دیدن تک تک کادوها خون به دلم می‌کرد. آن روسری یاسی رنگ که بعد از صیغه باهم خریدیم! آن چادر عروس و انگشتر! و... چند هفته گذشت، تقریباً زندگی برای همه به روال قبل بازگشته بود... الا من! عذاب وجدان داشتم... هفته‌ی پیش قرار بود خواستگاری برای فائزه بیاید که کنسلش کردند... با چشمان خودم دیدم که فائزه شکست... دلم می‌خواست گردن پسرک به ظاهر خواستگار را خورد کنم اما یادآوری بلایی که بر سر غرور دختر آقای موسوی آوردم، مرا به خاموشی واداشت. اوهم دختر بود و لطیف... درست مثل فائزه! حماقت کرده بودم و مطمئن بودم که چوبش را هم می‌خورم. اصلاً نمی‌دانم چه شد که به این‌جا رسیدم!؟ آخرین پلان دونفره‌ای که در ذهنم ضبط شده بود، صحنه‌ی تماس تصویری‌مان بود که او چادر به سر کشیده بود و من مسخره‌اش می‌کردم که چادر برای چه!؟ و او حلالی ملیح کنج لب‌هایش می‌نشاند و شمرده شمرده استدلال می‌آورد که فضای مجازی امن نیست... حتی اگر فضای مجازی امن هم بود، حق داشت که رو بگیرد... من از هر نامحرمی نامحرم‌تر بودم.. چه احمقانه در ذهنم او را با گندم مقایسه می‌کردم و نا داورانه گندم را برتر می‌دیدم... خام لوندی و چرب‌زبانی های گندم شده بودم. آنقدر خام که کم کم قرار های دونفره‌مان در پارک و کافی‌شاپ و سینما شروع شد.. گندم شور و شوق جوانی داشت و برای خوش سپری کردن لحظاتش هرکاری می‌کرد... حتی یکبار لباس پسرانه‌ی برادرش را پوشیده بود و با موتورش سر قرار حاضر شده بود. وقتی تحیر را در نگاهم دید، خندید و موهایم را به هم ریخت. می‌گفت موهای به هم ریخته بیشتر به حالت خمار چشمانم می‌آید. ادعا داشت که از همان اول مست چشمان خمارم شده و... ✍ کپی‌فقط‌باذکر‌نام‌نویسنده
🔴امام خامنه ای: ♦️«صبر» و «تقوا» موجب می‌شود دشمنان عنود با همه‌ی کیدی که آماده کرده‌اند، در برابر شما هیچ غلطی نتوانند ♦️اگر آن صبر و این تقوا را شما و نظام و آحاد به کار ببندند، دشمن هیچ آزاری نمی‌تواند به شما برساند. ۹۷/۴/۹
🍃🕊 ✨🌤 •📿 امام علی ع|🌙 می فرمایند: •|√ هیچ ڪس بھ غیر خدا امید نبست مگر آنکھ نا امید بازگشت !..🍃 غررالحڪم ، ۲۵۱۱ 🍃🌻 •|🌸 @shohadae_sho 💛••
🌿بسم اللّٰه القاصم الجبارین 🌿 در تمام جهان مردم به سربازان وطن ، احترام می‌گذارند !. 👩🏻‍✈️ با دین و آیین و فرهنگ های مختلف ! آنوقت ، جمعیتی مسلمان ، آن هم در یک کشور اسلامی ، ایران ❤️ !!! که ماباشیم ،،، ارزنی ارزش برای فدائی آب و خاکمان قائل نیستیم !!. هشتگ [نه به اعدام] میزنیم برای قاتلان و دشمنان سرزمینمان !!. برای همان هایی که به ناحق خون جوانان وطن مان را ریختند !!. برای آنهایی که ثروت کشورمان را غارت کردند !!. برای همانانی که ...!!. 💢 حواسمان هست از چه کسی حمایت میکنیم ¿¡ 💢 سنگ چه کسی را به سینه میزنیم ¿¡ آنهایی که جانشان را دادند تا خاکمان نرود ،،، امثال بودند !¡ 💔 آنقدر غریب ،، که پیکرشان هم دستمان نرسید 😭 آن کسی که حتی جرئت شلیک یک موشک را از اسرائیل گرفت ،،، بود !¡ 💔 آنهایی که رفتند و مقابل داعشی ها و تکویری ها ایستادند ،، ها بودند که سر از تنشان جدا شد !! 💔 و بدنشان ...😭 ها بودند که با مورد انهدام قرار گرفتن خودرو ، مانند مادر شهیدشان !. 🍂 بین در و دیوار پر کشیدند !¡ 💔😭 ها بودند که فرزندان معصومشان در کودکی بی پدر شدند !¡ 😭💔 و.... (:💔 🔹چرا موقع اعدام ارازل و قاتل ها که میرسد ، میشویم ؟ 🔹چرا تنها این ارازل و و و دارند ؟؟؟ آن دختری که وقتی طرز شهادت پدرش را شنید ، از غصه کرد ،!!! گناه نداشت ؟؟ 💔😭 آن همسری که مجبور شد ، برای کودکان خردسالش هم باشد و هم ،، گناه نداشت ؟؟ 💔😭 آن دختری که از سه سالگی از محروم شد ،، گناه نداشت ؟؟ 💔😭 آن پسری که از باید سرپرست خانواده شد و هوای خواهرش را حفظ کرد و تمام عواطف کودکانه اش را سر برید ،، گناه نداشت ؟؟ 💔😭 |[ مراقب باشیم !! این دل هایی که میشکنیم ، روز محشر به پایمان نروند .... اما از دل سوختهٔ بچه یتیم !💔 بدانیم ،، آخرتی هم هست ! 🚨 ]| 🍃 💚 ❗️ 🤞 😶