خیمهگاه ولایت
رییسمون ادامه داد و گفت: _ من حتی صحبت کردم با بعضی و سوابقت و براشون گفتم، که نظرشون این بود تو رو
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف سری دوم
قسمت شصت و هشتم
حدود شیش هفت دیقه بعد رسیدیم به 050 برای بازجوبی.
در پارکینگ و باز کردن و با ماشین رفتیم داخل پارکینگ. فوری پیاده شدم و رفتم بالا و رسیدم طبقه اول..
دیدم عاصف عبدالزهراء وخانم ارجمند و بهزاد و سیدرضا و مرتضی و... توی طبقه اول هستند.
وارد که شدم پرسیدم:
+متهم ها کجان که شما اینجایید.
سیدرضا گفت:
_توی طبقاتی که فرمودید مستقر کردیم اونارو.
روم و کردم سمت عاصف و با عصبانیت گفتم:
+آقا عاصف دست شما درد نکنه.. چشمم روشن. مارو باش با کی اومدیم سیزده بدر.. نا سلامتی مسئول این خونه شمایی در غیاب من.
عاصف گفت:
_حق با تو هست حاج عاکف، ولی بچه ها همین تازه اومدن پایین.
+عاصف تو می دونی من روی این مسائل حساسم.. بچه های دیگه که مسئول پرونده هستند کاری به اونا ندارم که چطور دارن فعالیت میکنن..
میاید پایین عیبی نداره، ولی حداقل دوربین و ببینید.. متهم و تازه آوردید بعد بردید بالا و بلافاصله اومدید پایین خب اشتباهه کارتون.. حداقل با دوربین دوبار کوچه رو رصد کنید یه گشت خودرویی بزنید، تا توی خیابونای نزدیک به اینجا مورد مشکوک نباشه.. متهم و توی دوربین باید ببیند که یه وقت دست به خودکشی نزنه.. اینارو که من نباید بهتون بگم عزیزم.
حالا هم هرکسی بره سر کار خودش.. مرتضی بشین پشت دوربین.. قشنگ حواست به کوچه و در دیوار باشه. بهزاد و سیدرضا برن گشت کوچه و خیابون. عاصف بمون اینجا مدیریت کن اوضاع و در غیاب من.
خانم ارجمند بیا با من بریم بالا سراغ شیوا صادقی اول از همه.
رفتیم طبقه لام که شیوا بود. خانم ارجمند قفل درو باز کرد و رفتیم داخل.. توی اتاق بازجویی یه تخت بود که برای خوابیدن و استراحت متهم بود.. یه میز هم بود که دو طرفش دوتا صندلی بود. شیوا با صدای در یه تکون خوردو ، وحشت کرد.. راستش یه لحظه دلم سوخت.. چون زن بود.. گول خورده بود خلاصه.. مثل هرکسی دیگه.. درست بود که حماقت بدی کرد و غیر قابل بخشش بود حرکتشون اما درِ رحمت خدا باز بود مثل همیشه..
به ارجمند گفتم:
+برو چشماشو باز کن بیارش بشینه اینجا.
_چشم.
ارجمند چشم بند و از چشمای شیوا برداشت و بهش گفت پشت سر و نگاه نکنه. چون نباید چهره خانوم ارجمند و متهم جاسوسی میدید.. بعد بهش کمک کرد تا بیاد بشینه اونطرف میز روبروی من... وقتی من و دید وحشت کرد.. بدنش هنوز بخاطر تیری که خورده بود از دوست تروریستش درد میکرد. یه لبخند تلخی زدم و گفتم:
+بشین خانوم. پشت سرتم نگاه نکن. فقط به من نگاه میکنی..
نشست و گفتم:
+خب خوبی خانم شیوا صادقی؟ هنوز درد داری؟
_ (_________)
دیدم کلا سکوت کرده و جوابی نداد.. سکوتش ،، هم از روی وحشت بود و هم از دردِ جسمش که تیر خورده بود و داشت دوران درمانش و طی میکرد و هم اینکه باید بگم از پر رویی و وقاحتش.. چون اینا دوره دیده بودن که تونستن اینکارارو بکنن. پس قطعا برای بازجویی هم بهشون آموزش های ضدبازجویی رو سازمان های جاسوسی آمریکا و یا اسراییل و انگلیس داده بودند.
گفتم:
+خب مثل اینکه نمیخوای حرف بزنی.. باشه عیبی نداره.. ولی من همچنان وقت دارم.. میشینم اینجا تا تو حرف بزنی.
بی حال بود. خیره شد و نگام کرد. گفتم:
+ببین خانم شیوا صادقی من کاری ندارم که الان چطوره حالت. میدونم افسران اطلاعاتی آمریکا و یا اسراییل بهتون خوب آموزش دادند که چطور در بازجویی ها برخورد کنید. تو اگر ضد بازجویی بلدی، پس حتما این و بدون که من هم استادِ ضدِ _ ضد بازجویی هستم. چنان تورو به حرف میارم که ، مثل بلبل حرف بزنی و برام چَهچَه بزنی.. البته نه اینکه از شیوه های خطرناک استفاده کنم.. نه. چون من روشم این نیست. نه تنها من بلکه تموم همکارامون همینن.. خیلی راحت و بی دردسر حرف میکشیم.. انقدر بلدیییممم که نگوووو... باور نمیکنی؟؟ باشه، عیبی نداره.. بعدا می فهمی..
البته اینم بهت بگم، اگر ببینم خیلی پررویی، به وقتش چنان از همون شیوه ها استفاده میکنم که ندونی کی بودی و چی بودی و کی هستی و چی هستی.
راستی دلت واسه کوچولوت تنگ نشد.؟ حرف بزن.... خب بزار سریعتر تموم بشه کارت... حالا یا اعدام میشی و مثل سگ له له میزنی ، یا هرچیز دیگه.. ولی حداقل میتونی بچت و زودتر ببینی. میخوام شروع کنی توضیح بدی. از کجا شروع شد دقیقا. چرا اینکارارو کردی..
_چی و باید توضیح بدم. ولم کن تو هم..
یه نگاه کردم به ارجمند و بهش گفتم:
+صلواتت پس کو.. آبجیمون لب وا کرد. اصلا درست شنیدم.. صحبت کرد؟
دیدم ارجمند میخنده.. شیوا یه لحظه عصبی شد برگرشت نگاه کنه به ارجمند، پارچ آب و که روی میز بود گرفتم و پاشیدم روی صورتش، همزمان خانوم ارجمند هم با سیلی زد پایین چشمای شیوا صادقی رو که دیگه روش و برنگردونه..
روم و کردم سمت شیوا و گفتم:
+یک بار دیگه تکون بخوری، خودم چنان میزنمت که از بدنیا اومدنت پشیمون بشی.
خیمهگاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف سری دوم قسمت شصت و هشتم حدود شیش هفت دیقه بعد رسیدیم به 050 برای بازجوب
شیوا بد جور ترسید..گفتم:
_میخوای حرف بزنی. خب آفرین به تو دخترخوبم..ببین میخوام واضح و رُک باهم دیگه حرف بزنیم.. بهم بگو از کجا دقیقا شروع شد. چیشد رفتی جاسوس شدی. بعدشم تروریست شدی. اومدی آدم ربایی کردی. اصلا بهم بگو اولین بار کی بهت پیشنهاد این کارارو داد؟ تو مسئول اداره خونه تیمی بودی. دختر قاچاق میکردی. همش و میدونم. اینکه شوهرتم اعدام شده میدونم.
_من حرفی ندارم.
+باشه.. حرف نزن.. ولی بزار یه چیزی رو بهت بگم. بازجوی تو خود منم. نه کسی دیگه.. من میدونم چیکارت کنم. اگر من عاکف سلیمانی هستم، پس خودمم می دونم چطور تو رو به حرف بیارم. هم تو و هم دوستانت و..
_من که کمکت کردم. مادرتم نجات دادی!
+خیلی روتون زیاده بخدا. خییییلییییی
.....................
+خانم ارجمند؟
_بله آقای عاکف.
+این خانم درمانشون ادامه پیدا کنه و زودتر خوب بشن. کسی هم حق ورود به این اتاق و نداره غیر از شما. این خانم فقط زیر نظر شما هست. ببرش روی تختش استراحت کنه... به وقتش چنان به حرف میارمش که مثل سگ پشیمون بشه از غلطایی که کرده تا حالا..
ارجمند چشمای شیوارو بست و بهش کمک کرد تا بلند بشه و برگرده روی تختش دراز بکشه.. به ارجمند گفتم بیاد بیرون که کارش دارم.
اومد بیرون و درِ اتاق و بست و قفل و زد و یه کم اون طرف تر از درب اتاق بازجویی ، توی همون طبقه داخل راهرو ایستادیم و صحبت کردیم..
بهش گفتم:
+ خانم ارجمند خوب گوش کن چی میگم. کسی غیر از خودت حق ورود به این اتاق و نداره. هر کسی اصرار داشت بره توی اتاق شیوا بلافاصله بهم خبر بده.. یک لحظه معطل نمیکنی.. اگر تونستی درگیر شو و حق تیر هم من بهت میدم.. همه چیز پای من... البته من از همکارای این پرونده الحمدلله راضی هستم.. منتهی خب ما تجربمون بالاست. چون دیدم که چندتا نفوذی توی سیستم ما بودند و خواستند متهم و فراری بدن ولی ما گیرشون انداختیم قبلا؛ و بدجور چوبشم خوردند، طوری که سالهاست نمیتونن زندگی خوبی رو حتی داشته باشند، همش زندان و حبس و... هستند.. نمیخوام اتفاقی بیفته.. ضمنا کسی غیر از این بچه ها حق ورود به این ساختمون و نداره. مطلب بعدی اینکه چون یه وقت شیوا میخواد توی اتاقش راحت باشه و روسریش و برداره و با لباس راحت تر بخوابه و استراحت کنه، برای اینکه همکارای آقا، اتاق شیوارو نبینن و مشکل شرعی نباشه توی کارمون، به یکی از همکارای خانم میگم بیاد کنار دستت باشه و اتاق شیوارو یه خانم رصد کنه با دوربین بهتره.. حواست باشه، وسیله اضافی دورو برش نگذارید. روسریشم از سرش بردارید. لباس اضافی بهش ندید که یه وقت بخواد خودکشی کنه.. روسری و فقط موقع بازجویی بهش برسونید.. سنجاق سر و خرت و پرتارو یادتون نره اگر نگرفتید فوری برید بگیرید الان.. چون اینا شدیدا خطرناکن و آموزش دیده.. ضمنا سعی کن........ اومممممم.. هیچچی بیخیال.
_خب بگید آقای سلیمانی.. چیزی شده ؟
+نه فعلا نمیگم.. شاید مهم نباشه هنوز گفتنش. بریم.. بریم پایین.
_چشم.
رفتیم پایین و رفتم پیش عاصف... وقتی درو باز کردم و رفتیم داخل، تا من و دید گفت:
_سلام خسته نباشی.. چقدر زود اومدی پایین؟
+سلام ممنونم. نمیشه امروز زیاد بهش سخت بگیرم..چون درد مجروحیتش اذیتش میکنه.. بیا بریم پشت بوم کارت دارم.
رفتیم با آسانسور آخرین طبقه و بعدشم به سمت پشت بوم.. رفتیم آخرِ آخرِ آخر ایستادیم.. از بالا نگاه کردم دیدم روبروی ساختمون امن ما دارن یه ساختمون میسازن و چندتا کارگر هست اونجا. به عاصف عبدالزهرا گفتم:
+اینا از کی تا حالا دارن اینجا کار میکنن؟
_اطلاعی ندارم.
+بی سیم داری؟ آوردی همرات؟
_آره.
بی سیم و از زیر پیرهنش بیرون آورد و داد بهم..
بیسیم زدم:
✍ ادامه دارد....
⛔️ #کپی و هرگونه استفاده (تاکید میکنیم هرگونه استفاده) از این مستند داستانی امنیتی فقط باذکر منبع و لینک کانال تلگرام و ایتا و سروش ( #خیمه_گاه_ولایت ) که در پایین درج شده است #مجاز می باشد وگرنه قابل پیگیری وشکایت خواهد بود و از لحاظ شرعی پیگرد الهی دارد. ⛔️
✅ خیمه گاه ولایت در اِیتا👇
✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat
✅ تلگرام👇
🌐https://telegram.me/kheymegahevelayat_ir1
✅ خیمه گاه ولایت در سروش👇
✅ http://sapp.ir/kheymegahevelayat
✳️خبر ویژه
🔴عبور از حکومت دینی
همه قرائن و شواهد و برخی گزارشات نهادهای مسئول در حوزه اطلاعات و امنیت حاکی از آن است که آقای احمدینژاد عملاً از حکومت دینی عبور کرده و حق را معادل اکثریت میداند.
🍀این نگاه احمدینژاد او را در ورطه هلاک انداخته و برای نظام نیز هزینه در پی خواهد داشت.
ادمین: مالک اشتر جمهوری اسلامی ایران
#خیمه_گاه_ولایت
#kheymegahevelayat
↩️ لحظه به لحظه بامسائل و مطالبِ تحلیلی ،سیاسی، امنیتی درون مرزی و برون مرزی
🌐 @kheymegahevelayat
خیمهگاه ولایت
شیوا بد جور ترسید..گفتم: _میخوای حرف بزنی. خب آفرین به تو دخترخوبم..ببین میخوام واضح و رُک باهم دیگ
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف سری دوم
قسمت شصت و نهم
من و عاصف رفتیم با آسانسور روی پشت بوم.. رفتیم آخرِ آخرِ آخر ایستادیم.. از بالا نگاه کردم دیدم روبروی ساختمون امن ما دارن یه ساختمون میسازن و چندتا کارگر هست اونجا. به عاصف عبدالزهرا گفتم:
+اینا از کی تا حالا دارن اینجا کار میکنن؟
_اطلاعی ندارم.
+بی سیم داری؟ آوردی همرات؟
_آره.
بی سیم و از زیر پیرهنش بیرون آورد و داد بهم..
بیسیم زدم:
+عاکف____مرتضی.
_آقا عاکف به گوشم.
+یه بررسی کنید با بچه های تیم 256 منطقه 30 که مستقر هستند در حوالی جیم، ببینند این کارگرای روبروی ساختمون از کی تا حالا دارن اینجا کار میکنن.. ضمنا تایید هویتشون و میخوام. نهایتا تا نیم ساعت دیگه. مورد بعدی اینکه، وضعیتِ الان و برای تمامی افراد در ساختمون خودمون همین حالا، در حالت قرمز اعلام کن و خبرشون کن. تمام.
_چشم.
بی سیم زدم بعدش به بهزاد و سیدرضا..
+عاکف ____ بهزاد. عاکف _____ بهزاد___________عاکف_______بهزاد____
صدای من و دارید؟؟
+عاکف_____سیدرضا.. صدای من و هرکدومتون دارید جواب بدید..
_حاج عاکف سلام. بگوشم. بفرمایید.
+زحمت بکشید گشتاتون و از وضعیت حساس به وضعیت فوق العاده و حیاطی ارتقا بدید. بخصوص اطراف ساختمون خودمون و. ضمنا بی سیماتونم اگر زحمتی نیست براتون وبچه هاتون سقط نمیشن زودتر جواب بدید..خوشم نمیاد سه چهاربار یکی و پِیج کنم.
_چشم حاج آقا.. ان شاءالله خیره.؟
+ان شاءالله تعالی..امیدوارم. یاعلی
روم و کردم سمت عاصف و دیدم داره نگام میکنه.. گفت:
_چیزی شده داداش.
+نمیدونم هنوز. منتهی یه چیزی بدجور داره اذیتم میکنه.. احساس میکنم بعد دستگیری عطا، ما و یه تیم مخفی که پشت عطا هست و قایم شده، شاید هنوز با هم ، رو در رو و پنجه در پنجه نشدیم.. اونا احتمالا تیم سایه عطا باید باشن.. البته بعید میدونم. چون بعد دستگیری عطا، با حفاظت و رد گم کنی اینارو آوردید از خیلی جاها.. از شیوه های رد گم کنی هم که استفاده کردید برای همین بعید میدونم به ما دسترسی داشته باشند. اما خب همه چیز احتمال داره.
_خوشم میاد که پیش بینی همه چیز و میکنی.
+شاید اسمش باشه پیش بینی.. بگذریم..
_خب چیکارم داشتی.
+آها.. داشت یادم میرفت.. ببین من شیوارو بازجویی کردم.. طبق معمول اونم مثل همه متهم ها جلسه اول زیاد پا نمیده. اما خب من درستش میکنم.. فقط یه مطلبی اونم اینکه هر سه تا متهم و بیارید داخل یه طبقه قرار بدید. توی سه تا اتاق جدا از هم.. موقع رفت و آمد به داخل واحد هم دستبند و پابند و چشم بند هم بهشون بزنید.. میخوام به شیوا و عطا سخت بگیرید.. داریوش دوتا چگ بخوره شماره شناسنامه همسایه های فک و فامیلشم میگه.. به این زیاد سخت نگیرید.. بیاریدشون یه طبقه بالاتر خودتون.. همشون همونجا بمونن. نمیخواد جداگانه بمونن توی هر طبقه.. فقط موقع بازجویی میگم که یکی یکی بیاریدشون توی یه طبقه ، که همونجا بازجویی بشن و دوباره برگردن توی اتاقای خودشون.. اینطور کنترلشون هم بهتره.. اتاقارو شنود کار بزارید و دوربین بزارید.. منتهی دوربین های ریز و غیر دسترس.
_باشه ولی دلیل این همه حساسیت و عوض بدل کردن و شاید تا حدودی بفهمم ولی حساسیتت خیلی عجیبه..
+بعدا میفهمی چرا وسط پرونده همه چیز و تغییر میدم. خب من برم سراغ آقا داریوش.. بریم پایین ..
رفتیم پایین و منم رفتم مستقیم اتاق داریوش.
وقتی رسیدم اتاق داریوش دیدم چشم بند بهش زدن توی اتاق.. تا من و نبینه اولش.
رفتم بالای سرش و دیدم بدجور میلرزه از ترس.. چون فهمید یکی رفت توی اتاقش.. آروم دستم و بردم سمت چشم بندش و نوک چشم بندش و گرفتم.. چون کشی بود یه کم کشیدم عقب . بالای سرش با اخم و یک هیبت خاصی ایستادم.. آروم چشماش و داد بالا و وقتی من و دید خدا میدونه یه سکسکه وحشتناکی کرد که من گفتم الان بالا میاره از ترس و هرچی خورد میریزه تنم.. یه لبخند بهش زدم و گفتم:
+سلام.. چطوری همسایه.. خوبی؟
_سَ سَ سَسَ.. سسسللاامممم
+چی شده؟ چرا تِتِه پِتِه میکنی؟
فقط وحشت زده نگام کرد و سکوت کرد. همونطور روی تخت نشسته بود وحشت زده..گفت:
_آقا من غلط کردم.. من گه خوردم.. من سگتم.. من بدبخت هستم.. با من کاری نداشته باش.. جونِ مادرت با من کار نداشت باش.. معصومه بارداره بزار من برم.
وقتی گفت معصومه(خانمش) بارداره خدا میدونه چقدر ناراحت شدم. گفتم:
+احمق، تو داشتی پدر میشدی، بعد دنبال لقمه حروم بودی واسه بچت.. خب چرا؟ تو نون و نمک ما رو خورده بودی.. بهمون این طور ضربه زدی؟
_آقای سلیمانی، جون عزیزت من و ببخش...
+ببین داریوش.. بزار راحت حرف بزنیم باهم دیگه.. باشه؟؟
_چَ. چَ.. چشم آقا.. باشه..
+چرا انقدر لکنت داری.. کاریت ندارم که..
چشم بندش و باز کردم و گفتم:
+ببین، دوست داری بری زودتر پیش معصومه یا نه؟
_آره آقا.
+خب پس حالا شد.
_آقا، من نوکرتم..هرچی بگی انجام میدم. فقط بزار زودتر برم پیش معصومه.
👇
خیمهگاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف سری دوم قسمت شصت و نهم من و عاصف رفتیم با آسانسور روی پشت بوم.. رفتیم آ
بهش گفتم:
+ چایی نخورده پسرخاله نشو.. زودتر نمیتونی بری.. زودتر موقعی میشه که مثل آدم همکاری کنی. وگرنه رنگ روشنایی هوارو هم نمیزارم ببینید تو و اون جاسوسای کثیف. الانم بلند شو بیا پشت میز بشینیم و روبروی هم باهم گپ بزنیم..
بلند شد و با همون دست بند و پا بند اومد پشت میز و روبروی من برای بازجویی نشست.
بهش گفتم:
+ خب، حالا بهم بگو ببینم چی شد توی دام اینا افتادی. قصه از کجا شروع شد. تو کجا و تیم جاسوسی تروریستی آمریکا و اسراییل کجا؟
_یا ابالفضل العباس.. آقا جاسوسی کدومه؟ تروریستی کدومه؟ آمریکا و اسراییل من نمیدونم کجاست.. به خدا من تا امام زاده و مسجد هم به زور میرم.. ده سال قبل رفتم مشهد.. آمریکا و اسراییل نرفتم هنوز.. مرگ بر اسراییل آقا.. مرگ بر آمریکا.. آقا ایران و عشقه..
+میشه خفه شی لطفا.
_چشم آقا..
+ببین داریوش، بخوای زر بزنی، یعنی زر مفت بزنی، چرت و پرت تحویل من بدی، به روح پدر شهیدم قسم دارم میخورم کاری میکنم تا فردا صبح اینجا صدای سگ بدی.. من بدم میاد یکی بخواد وقت من و بیخود بگیره.
_آقا بخدا من مقصر نبودم...
+ببین اولا خفه شو. باشه؟
_چشم آقا.
+آفرین.
_آقا باور کن من نمیخواستم این کارو انجام بدم...
+ببین دوباره میگم.. لطفا اولا خفه شو. دوما، من سوال میپرسم و تو جواب میدی.. از این لحظه به بعد، فقط میخوام بهم بگی از کجا شروع شد و چطور شد که اینطور شد و کار به اینجا رسید... میخوام انقدر قشنگ بگی همه چیز و، و اینکه شرح بدی، که خودم کیف کنم از تعریفت... چیزی اضافه بشنوم، به خدایی که جان همه ما در دست اونه، کاری میکنم و جوری میزنمت که بری و با برف سال دیگه بیای پایین. پس مثل آدم همه چیز و بگو... من تا این پرونده رو جمع نکنم نمیزارم زنت و ببینی. بی رحم نیستم. خیلی هم مهربونم. اما میخوام بهت اولتیماتوم بدم که حواست باشه.
حالا میخواد یکسال طول بکشه و یا میخواد یک هفته.. پس شروع کن. بسم الله. میشنوم.. بگو از کجا شروع شد.
_بگم آقا ؟
+لااله الاالله..
_آقا عصبی نشو.. چشم میگم.. راستش آقا، من یه روزی دم در خونه بودم و بیکار ایستاده بودم داشتم به فوتبال بچه های کوچه نگاه میکردم. دیدم یه آقا و خانمی با ماشین شاسی بلند که نمیدونم اسمش چی بود اومدن..
اومدن جلوی خونه ترمز زدن و همونطور که توی ماشین نشسته بودن، راننده شیشه رو داد پایین و گفت داریوش تو هستی؟ منم گفتم چطور؟ گفت هستی یا نه؟ گفتم فرض کن هستم.. حالا حرفت و بزن...بعد یارو از ماشین پیاده شد...
+اون زن و مرد کی بودن. ببینیشون الان میشناسی؟
_آره آقا
+کی بود؟؟ اسمش و مشخصاتش چی بود؟
_چندباری که دیدم، زنه اسمش فکر کنم شیدا...شیوا... یا شیما، بود، مرده هم اسمش آرمین، یا رامین، یا رامتین.. یه همچین چیزایی بود فکر کنم.. چون من زیاد ندیدمشون و اسمشونم زیادتکرار نمیکردن.
(خب شیوا رو دستگیر کرده بودیم و اون پسره هم که کشته شده بود. برای همین چیزی بهش نگفتم که الان شیوا هم اینجاست توی همین ساختمون)
گفتم:
+خب بعدش
_پیاده شد و بهم گفت که ما از شرکت (.....) میایم. قبلا درخواست کار داده بودی؟ منم گفتم آره. ولی اون شرکت نه. اوناهم گفتند که اسم شرکت عوض شده.
فوری دستم و آوردم بالا و از دوربین اشاره زدم به عاصف که بیاد توی اتاق. چند دیقه بعد عاصف اومدو در زد. چشم بند داریوش و زدم که عاصف و نبینه. درب و باز کردم وعاصف اومد داخل اتاق بازجویی. بهش گفتم:
+ یه زحمت بکش برو پایین و همین الان شرکت کاریابی (....) در چالوس و بررسی کن. تموم افرادش واز طریق فیروزفر توی چالوس پیگیری کن و شمارهاشون و با مجوز قضایی رهگیری کنیدوتماس و پیامای مشکوک و بررسی کنید. چون شیوا و آرمین اونجا آدم داشتن. بعد ازشناسایی ومطمئن شدن به فیروزفر بگید برن دستگیر کنن و فوری بیارنشون تهران. بیسیمتم بزار اینجا، کاری باهات داشتم دوساعت نیای بالا. عاصف رفت و منم رفتم سراغ داریوش.
رفتم نشستم وبهش گفتم:
+خب ، اِدامش و بگو. بهت دیگه چی گفتند؟
_راستش آقا بعدش بهم گفتند که فردا ساعت10صبح همدیگرو باید ببینیم.
+ تو هم رفتی؟
_بله، منم پذیرفتم و همدیگرو فرداش دیدیم. وقتی که همدیگرو دیدیم سر حرف باز شد و بهم گفتن که ما کارمون خیلی خاص هست با تو. میخوایم یه کم بازی کنیم در واقع. بازی میکنیم و پول میگیریم. هم ما و هم تو.
✍ ادامه دارد...
⛔️ #کپی و هرگونه استفاده (تاکید میکنیم هرگونه استفاده) از این مستند داستانی امنیتی فقط باذکر منبع و لینک کانال تلگرام و ایتا و سروش ( #خیمه_گاه_ولایت ) که در پایین درج شده است #مجاز می باشد وگرنه قابل پیگیری وشکایت خواهد بود و از لحاظ شرعی پیگرد الهی دارد. ⛔️
✅ خیمه گاه ولایت در اِیتا👇
✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat
✅ تلگرام👇
🌐https://telegram.me/kheymegahevelayat_ir1
✅ خیمه گاه ولایت در سروش👇
✅ http://sapp.ir/kheymegahevelayat
شرط رهبر انقلاب برای فعالیت اقتصادی فرزندانش چه بود؟ .
رهبر انقلاب فرزندان خود را با تاکید از هرگونه فعالیت تجاری و اقتصادی منع کردهاند.
آیتالله خامنهای به فرزندان خویش فرمودهاند از آنجا که شما منتسب به من هستید حق هیچگونه فعالیت اقتصادی ندارید.
ایشان این شرط را برای کسانی که در حلقه اول وصلت با خانواده ایشان قرار میگیرند نیز لازم دانستهاند
رهبر انقلاب به فرزندان خود فرمودهاند چنانچه قصد داشتید وارد فعالیتهای اقتصادی بشوید، به مسئولان ثبت احوال میگویم نام مرا از شناسنامه شما حذف کنند.
🌐 @kheymegahevelayat
خیمهگاه ولایت
ید واحده
#حبل_الله
حسین قدیانی نوشت: #ارتش و #سپاه، ذیل پرچم #ولایت، هر ۲ متعلق به این #ملت هستند، نه دولت!
لذا بزرگان آزمون پسدادهای چون #امیر_موسوی و #سردار_جعفری را هیچ رئیسجمهوری حق ندارد با وزرای کابینهاش اشتباه بگیرد!
بعضیها در بهترین حالت، رئیس وزرای کابینهیشان هستند، اما ارتش و سپاه را «فرماندهی کل قوا» فرماندهی میکند!
طرفه حکایت را نگاه کن! «تفرقه بینداز و حکومت کن» سیاست کهنهی #انگلیس_خبیث است که گویا به #آخوند_انگلیسی هم سرایت کرده!
بگذریم که اختلاف انداختن بین مردان الهی- که خاک پاک «مجنون» به تنشان خورده- نه آن خوابی است که تعبیر شود!
الغرض! گاهی بعضی تصاویر، آنقدر آدمی را به وجد میآورد که تنها باید گفت؛ «بترکه چشم #حسود»!
#ارتش_جمهوری_اسلامی_ایران #سپاه_پاسداران_انقلاب_اسلامی_ایران #ارتش_سپاه_یدواحد #ارتشی_سپاهی_یک_لشکر_الهی #سپاه_پاسدار_انقلاب_است #ارتش_کلمه_ی_طیبه_است #ارتش_انقلابی
🌐 @kheymegahevelayat
خیمهگاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف سری دوم قسمت شصت و نهم من و عاصف رفتیم با آسانسور روی پشت بوم.. رفتیم آ
توصیه میکنم قسمت بازجویی دیشب ویکبار دیگه بخونید تا در مستند قسمت ۷۰ که تا ساعت ۲۲ منتشر میشه، اصل مطلب یادتون باشه
خیمهگاه ولایت
بهش گفتم: + چایی نخورده پسرخاله نشو.. زودتر نمیتونی بری.. زودتر موقعی میشه که مثل آدم همکاری کنی. و
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف سری دوم
قسمت هفتاد
به داریوش گفتم:
+اینارو کی بهت گفت؟
_اون مرده.. زنه هم تا حدودی همین چیزارو میگفت. بعد بهم گفتند که میخوای یک جا ، دویست میلیون پول گیرت بیاد؟
+تو چی گفتی؟
_ بهشون گفتم کی هست بدش بیاد.
+چی میخواستند ازت؟
دیدم سرش وانداخت پایین و حرف نمیزنه. یه دونه محکم مشت زدم روی میز و داریوش مثل برق گرفته ها پرید. بهش گفتم:
+یه بار دیگه ادا_اتفار در بیاری برام و بخوای ساکت بشی، خودت می دونی.. اوقات من و تلخ نکن. یه سوال و یکبار میپرسم.. وگرنه از الان به بعد اولی رو جواب دادی که دادی، و اگر ندادی با چگ و لگد مجبوری جواب بدی.. حالا حرف بزن.
_چشم آقا... راستش اونا بهم گفتند یه همسایه داری اینجا، که هر از گاهی میاد اینجا سر میزنه. احتمالا تا چند روز دیگه میاد. بهم گفتند تو باید دهنت قرص باشه. اگر چیزی بخوای بگی از این بازیمون به کسی ، میندازیمت بیرون.. این خانومه طبق آماری که ما داریم تا یکی دو روز دیگه اینجاست. موقعی که اومد اینجا...
+اومد اینجا چی؟
_آقا عصبی نشو بهت میگم همه چیز و.
+عصبی نیستم داریوش.. بگو فقط.. چون دارم عصبی میشم. چه غلطی باید میکردی؟ هان؟
_گفت وقتی اومد اینجا.. بعدش یه هویی حرفش و اون مرده قطع کرد و بهم نگفت که دیگه وقتی اومد اینجا چیکار کنم... فقط اون زنه بهم گفت تو بچه ای .. بهتره بازیت ندیم.. منم اصرار کردم که تورو خدا بهم بگید داستان چیه. هر کاری بگید میکنم.. فقط واقعا دویست میلیون بهم میدید؟
+اونا چی گفتند؟
_گفتند اگر قول بدی دهنت بسته بمونه و کارت و درست انجام بدی، آره بهت بیشتر هم میدیم. بعدش گفتند که یه خانومی قراره بیاد اینجا. همسایتونه.. مادر عاکف سلیمانی. راضیه اسمشه. بعد بهم گفتن داریوش خان شناختی کی و میگیم دیگه.. منم گفتم آره..
+منظور اوناهم مادر من بود...
_بله دقیقا..
+چی خواستند ازت.
_اون روز تا همینجا گفتند فقط.. احساس کردم اونا فقط میخوان ذهنم و درگیر کنند و من و به طمع پول وادار به کاری کنن که نمیدونستم چیه تهش.. ولی من فقط برام پول مهم بود.. فرداش دوباره اومدن خونه ما.. مادر شما هم همون روز اومده بود. وقتی رسیده بود بهمون زنگ زد و گفت من ویلای خودمون هستم. دوست داشتید بیاید ببینمتون.. قرار شده بود معصومه بره اونجا. من نرفتم. چون همون آقا و خانومه بهم زنگ زدن و گفتند که بمون خونه جایی نرو داریم میایم پیشت. اونا یه ربع بعد رسیدن درب خونمون.. رفتم توی ماشین طبق معمول نشستم و سر حرف و باز کردن.. یه پنجاه میلیون هم علی الحساب بهم دادند با دوتا ظرف آش.. بهم گفتند دهنت و میبیندی و خفه میشی و یکی و میگیری برای خودت و یکی دیگه رو میدی به راضیه خانم. اصرار هم داشتند حتما باید فلان ظرف داده بشه به مادر شما. بهم گفتند اگر گفت این چه آشی هست،، بهش میگی که یکی که نمیشناختمش کی بود، توی محل نذری آش داد و دوتاش و من گرفتم که یکیش و آوردم برای شما.. چون من و زنم همین یه ظرف کفایت میکنه برامون. همین.. بعد بهم گفتند خفه خون میگیری و حرف اضافی هم نمیزنی.. بعدش بهم گفتند برو پایین.. کاری رو که گفتیم انجام دادی، تماس بگیر باهامون و خبرمون کن...
+ بهشون نگفتی که چرا باید اینکار و براشون انجام بدی؟
_راستش من بهشون گفتم که چرا من باید اینکارو کنم، اوناهم گفتند چون که ما میگیم. وگرنه جوری سر تو و زنت بلا میاریم که تا آخر عمرت زنت بی بچه بمونه. راستش منم ترسیدم.. گفتم پول خوبی میدن.. منم نیاز داشتم... بعدش پیاده شدم و ظرف آش و بردم برای مادرتون.
+توی آش چی بود مگه؟
_نمیدونم.
+غلط کردی.. خیال کردی من خرم نمیفهمم.. هااان؟ همون آش و بردید که باعث شد مادرم مریض بشه. بعدش با همین حربه من و کشیدید شمال ایران ، تا توی تهران راحت جولان بدید.
_آقا بخدا من نمیدونم منظورتون از این حرفایی که میزنید چیه.. تورو خدا عصبی نشید.
+منظورم نبایدم بفهمی. دقیق بگو اونا ازت چی میخواستن.. بعد اینکه ظرف آش و دادی و مادرم خورد و مسموم شد، دیگه براشون چیکار میکردی؟
_اونا آمار شمارو میخواستن که کجا هستید و چه میکنید و چه جاهایی میرید و خانمتون توی چه وضعیتی هست و اینکه دقیقا چی تنتون هست، و با کی رفت و آمد میکنید توی چالوس !! من تا اون لحظه نمیدونستم شما امنیتی هستید. موقع همکاری با اونا فهمیدم.. من حتی نمیدونستم اونا کی هستن.
+اگه نمیدونستی چرا پس باهاشون همکاری کردی؟
_چون که پول نیاز داشتم.. جوون بودم. بیکار بودم... زن داشتم.. زنم باردار بود.. خرج زنم و نمیتونستم بدم.. همش جلوش شرمنده بودم.. اصلا چمیدونم.. من غلط کردمممم... بزار برم تورو خدا...
+بشین سر جات.. صداتم بیار پایین.. گفتم اگر نمیدونستی چرا باهاشون همکاری کردی؟
_به روح مرده و زنده خودم و خودتون قسم فقط برای پول بوده..بیکار بودم.
خیمهگاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف سری دوم قسمت هفتاد به داریوش گفتم: +اینارو کی بهت گفت؟ _اون مرده.. زن
بهش گفتم:
+همین؟ جوون بودی و بیکار؟؟ این همه جوون هستن و بیکارن میرن این غلطی که تو کردی و
میکنن؟؟ میفهمی چیکار کردی؟؟ من هیچچی.. خانمم و مادرمم هیچی.. احمق تو بخاطر همکاریت با دشمن، اقدام علیه امنیت ملی کردی.. اقدام به کمک کردن تیم ترور من و ربایش خانوادم و گرفتن قطعه ماهواره ملی یک کشور کردی.. میدونی چقدر جرمت سنگینه؟؟ می دونی چی در انتظارته؟
_آقا تورو خدا.. دست و پات و میبوسم. یه کاری برام بکن.
+چیکار کنم برات؟ بگو همون کارو انجام بدم.
_نمیدونم فقط نزارید اینجا بمونم.
+باشه.. بهش میگم.
_به کی.
+به عمم و شوهرعمم... !!! پسریه دیوانه زدی کل کشور و بهم ریختید. چند تا نهاد اطلاعاتی و امنیتی و درگیر کردید که چی؟ بیایم ببخشیمتون؟ نه. از این خبرا نیست.. فعلا تا همینجا بسته.. برو استراحت کن..
بلند شدم از اتاق بازجویی اومدم بیرون و درو قفل کردم و آماده شدم برای رفتن به زیر زمین خونه... داشتم می اومدم پایین، که می شنیدم همینطوری داریوش دست و پا میزد پشت در که بزارید برم و گریه میکرد... توجه نکردم به زار زدناش.. بعد از اینکه بازجویی داریوش و تا اونجا پیش بردم رفتم طبقه اول پیش عاصف... وارد که شدم بهش گفتم:
+بچه ها خبر ندادند از کارگرای روبروی ساختمون اینجا؟
_چرا همین یکی دو دیقه قبل خبر دادند و گفتند همشون کارگر هستند واقعا و یک هفته هست که دارن اینجا فعالیت میکنن.
+بی سیمت و بده ببینم.
بی سیم و گرفتم و بهزاد و پیج کردم:
+عاکف_____بهزاد
_حاج آقا به گوشم.
+موقعیت؟
_نزدیک به کوچه (پنجاه و چهار بیست) هستیم.
+از حیاتی به حساس برگردید.
_دریافت شد تمام.
+یاعلی
بی سیم و دادم به عاصف و گفتم:
+دارم میرم پایین سراغ عطا.
_باشه.. نیازه بیام ؟
+خبرت میکنم اگر نیاز بود.
رفتم پایین و پشت درب اتاق بازداشت عطا ایستادم. تاریکِ تاریک بود.. چون زیر زمین ساختمون مخفی و امنمون بود.
من شک نداشتم که این عطا یک روز و دو روز نبود که جاسوس بود. اون حداقل چندماهی رو آموزش دید. همینطور که داشتم با خودم توی تاریکی پشت در اتاق که زیر زمین بود و عطا توش بازداشت بود فکر میکردم، به ذهنم اومد که عطا رو باید از لحاظ روانی میریختمش به هم از همون اول.. قطعا آموزش های ضدبازجویی دیده بود..
✍ ادامه دارد...
⛔️ #کپی و هرگونه استفاده (تاکید میکنیم هرگونه استفاده) از این مستند داستانی امنیتی فقط باذکر منبع و لینک کانال تلگرام و ایتا و سروش ( #خیمه_گاه_ولایت ) که در پایین درج شده است #مجاز می باشد وگرنه قابل پیگیری وشکایت خواهد بود و از لحاظ شرعی پیگرد الهی دارد. ⛔️
✅ خیمه گاه ولایت در اِیتا👇
✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat
✅ تلگرام👇
🌐https://telegram.me/kheymegahevelayat_ir1
✅ خیمه گاه ولایت در سروش👇
✅ http://sapp.ir/kheymegahevelayat
خیمهگاه ولایت
بهش گفتم: +همین؟ جوون بودی و بیکار؟؟ این همه جوون هستن و بیکارن میرن این غلطی که تو کردی و میکنن؟؟
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف سری دوم
قسمت هفتاد و یک
رفتم پایین و پشت درب ایستادم. تاریکِ تاریک بود..
شک نداشتم که این عطا یک روز و دو روز نبود که جاسوس بود. اون حداقل چندماهی رو آموزش دید. همینطور که داشتم با خودم توی تاریکی پشت در اتاق که زیر زمین بود و عطا توش بازداشت بود فکر میکردم، به ذهنم اومد که عطا رو باید از لحاظ روانی میریختمش به هم از همون اول.. قطعا آموزش های ضدبازجویی دیده بود..
نزدیک در شدم و در زدم.. هر چند ثانیه آروم یکی به در میزدم. تخ تخ صدا میداد. این صدا که وقتی میخورد به گوشش توی اون تاریکی و کسی نمیرفت سمتش یا در و باز نمیکرد بره داخل اون و وحشت زده ترش میکرد شاید و بیشتر ذهنش و درگیر میکرد...موبایلم و از جیبم در آوردم و زنگ زدم بالا به عاصف و گذاشتم روی آیفن تا عطا هم بشنوه.. بهش گفتم:
+عاصف یه گونی کلفت و قدی کهقبلا سفارش دادیم، با دستگاه چسب حرارتی بگیر بیا پایین.. راستی گفتی عطا رو آوردید همینجا دیگه؟ میخوام بندازم جنازه سگش و توی گونی و باچسب حرارتی ببندمش سر گونی رو بعدش ببریمش بندازیمش چندروز توی یه جای سرد تا حالش جا بیاد.
_عاکف مطمئنی میخوای؟
+باهات شوخی دارم؟
_باشه میارم.
نکته: از قبل با عاصف هماهنگ بودم.
تلفن و قطع کردم و بعدش در و با یه حالت بدی باز کردم.. عطا پشت یه میز با چشمای بسته و دستبند به دستش و پابند به پاهاش ، روی صندلی فلزی نشسته بود.. عاصف عطارو به تن صندلی محکم بسته بود تا درد بکشه و روحش و متلاشی کنه.. وارد شدم ولی برق و روشن نکردم.. خواستم توی تاریکی بمونه.. همونطور که تاریک بود، رسیدم بالای سر عطا... قصد کردم از کینه ای که داشتم یه چگ آبدار بزنم توی صورتش اما دستم و کشیدم عقب.. گوشیم و در آوردم و باطریش و سیم کارتشم در آوردم و بردم بیرون و با فاصله ده متر از اتاق گذاشتم زیر یه کیسه که کسی نفهمه و نبینه.. چون یادم رفته بود گوشی و نیارم توی اتاق بازجویی..
برق و روشن کردم.. رفتم دوباره بالای سر عطا ایستادم. چشم بندش و کشیدم پایین و سرش و آورد بالا و تا چشمش به نور عادت کنه، حدود یکی دو دیقه طول کشید.. چون یکی دو روز توی تاریکی مطلق بود تا من بیام.. از زمان دستگیری تا منتقل شدن به این خونه.. باید از لحاظ روحی به هم میرختیم اول عطارو . وقتی قشنگ که من و دید مات موند..آب دهنش و از وحشت قورت داد و سرش و از ترس و وحشت و خجالت انداخت پایین..
دستم و بردم زیر چونش و سرش ودادم بالا و خیره شدم به چشماش و آروم بهش گفتم:
+میخوام فقط به چشمات نگاه کنم. میخوام ببینم همون چشمی هست که نگاه به قرآن مینداخت مبهوت آیه هاش میشد. میخوام ببینم این همون چشمی هست که گاهی توی روضه ها گریه میکرد و ضجه میزد؟؟ میخوام ببینم این همون چشمی هست که توی صورت من نگاه میکرد میگفت داداش عاکف دوست دارم؟؟
دیدم چشمش داره تر میشه، با این حرفم و داره به هم میریزه ومنقلب میشه.
منم تحت تاثیر قرار نگرفتم.. چون اینا همش حربه بود..
بهش گفتم:
+ عطا، چی کار کردی تو با خودت؟ یعنی سقوط در این حد؟؟ وااااایییی الله اکبر. الله اکبر. لا اله الا الله. پناه بر خدا.. عطا می دونی تا کجا رفتی تو؟ تا ته دره رفتی.. این یعنی سقوط.. این یعنی مردن..
خیلی عصبی بودم.. صدام وبردم بالا وگفتم:
+لامصببببب این یعنی تو تا آخر و تا پیشانی ((دو سه تا زدم به پیشیونیش همزمان)) توی لجننننن فرو رفتی وغرق در کثافت شدییییی.
رفتم اون طرف میز نشستم روی صندلیم و بهش گفتم:
+ببینم تو روت میشد داشتی جاسوسی میکردی، حال همسرم و بپرسی بازم؟ تو اصلا روت میشد توی خونه من میومدی؟ تو اصلا روت میشد سر سفرم بشینی.
صدام و دوباره خودم و بردم بالاتر و گفتم:
لعنتی تو به خانم من میگفتی آبجی.. میگفتی من خواهر ندارم فاطمه جای خواهرمه. تو به مادر من میگفتی مامان راضیه.. لعنتی تو واقعا به من این خسارت و زدی و این همه خیانت کردی؟ حالا فقط به من نه.. به کل کشور؟؟؟ میدونی چیکار کردی؟؟ عطا به روح پدر شهیدم قسم...
اومد وسط حرفم و با گریه گفت:
_بس کن.. بس کن لعنتی. بس کن..... تو چی میفهمی از درد من. از مشکلات من.
بلند شدم از روی صندلی و رفتم اون سمت میز کنارش وگفتم:
+من نمیفهمم.. تو که میفهمی بگو این چه کارایی بود کردی؟
_تو نمیفهمی مشکل چیه. تو نمیفهمی زندگی چیه!
یه چگ آبدار زدم توی گوشش تا یه شوک بهش وارد کنم و از گریه بیاد بیرون. بهش گفتم:
+ببین، این ننه من غریبم بازیارو برای من انجام نده. اینا هم دسیسه های تو با اون آشغالایی هست که بهت ضدبازجویی یاد دادند که سر ماهارو با این چیزا گرم کنی و وقت تلف کنی و پروژه رو با ما پیش بیای... ولی نه... نمیزارم... یعنی من نمیزارم.. می فهمی.. من نمیزارم... میخواستم بیچارت کنم.. ولی قانون و شرع اجازه نمیده و دستم بستس.