eitaa logo
خیمه‌گاه ولایت
33.2هزار دنبال‌کننده
15.8هزار عکس
5.8هزار ویدیو
216 فایل
#کانال_رسمی_خیمه‌گاه_ولایت خیمه‌گاه ولایت وابسته به هیچ نهاد و حزبی نیست. ما از انقلاب و درد مستضعفین و پابرهنگان و مظلومان جهان میگوییم، نه از سیاست بازی‌های سیاسیون معلوم الحال. اللهم عجل لولیک الفرج والعافیة والنصر جهت ارتباط با ما👇 @irani_seyed
مشاهده در ایتا
دانلود
خیمه‌گاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف سری دوم قسمت شصت و نهم من و عاصف رفتیم با آسانسور روی پشت بوم.. رفتیم آ
بهش گفتم: + چایی نخورده پسرخاله نشو.. زودتر نمیتونی بری.. زودتر موقعی میشه که مثل آدم همکاری کنی. وگرنه رنگ روشنایی هوارو هم نمیزارم ببینید تو و اون جاسوسای کثیف. الانم بلند شو بیا پشت میز بشینیم و روبروی هم باهم گپ بزنیم.. بلند شد و با همون دست بند و پا بند اومد پشت میز و روبروی من برای بازجویی نشست. بهش گفتم: + خب، حالا بهم بگو ببینم چی شد توی دام اینا افتادی. قصه از کجا شروع شد. تو کجا و تیم جاسوسی تروریستی آمریکا و اسراییل کجا؟ _یا ابالفضل العباس.. آقا جاسوسی کدومه؟ تروریستی کدومه؟ آمریکا و اسراییل من نمیدونم کجاست.. به خدا من تا امام زاده و مسجد هم به زور میرم.. ده سال قبل رفتم مشهد.. آمریکا و اسراییل نرفتم هنوز.. مرگ بر اسراییل آقا.. مرگ بر آمریکا.. آقا ایران و عشقه.. +میشه خفه شی لطفا. _چشم آقا.. +ببین داریوش، بخوای زر بزنی، یعنی زر مفت بزنی، چرت و پرت تحویل من بدی، به روح پدر شهیدم قسم دارم میخورم کاری میکنم تا فردا صبح اینجا صدای سگ بدی.. من بدم میاد یکی بخواد وقت من و بیخود بگیره. _آقا بخدا من مقصر نبودم... +ببین اولا خفه شو. باشه؟ _چشم آقا. +آفرین. _آقا باور کن من نمیخواستم این کارو انجام بدم... +ببین دوباره میگم.. لطفا اولا خفه شو. دوما، من سوال میپرسم و تو جواب میدی.. از این لحظه به بعد، فقط میخوام بهم بگی از کجا شروع شد و چطور شد که اینطور شد و کار به اینجا رسید... میخوام انقدر قشنگ بگی همه چیز و، و اینکه شرح بدی، که خودم کیف کنم از تعریفت... چیزی اضافه بشنوم، به خدایی که جان همه ما در دست اونه، کاری میکنم و جوری میزنمت که بری و با برف سال دیگه بیای پایین. پس مثل آدم همه چیز و بگو... من تا این پرونده رو جمع نکنم نمیزارم زنت و ببینی. بی رحم نیستم. خیلی هم مهربونم. اما میخوام بهت اولتیماتوم بدم که حواست باشه. حالا میخواد یکسال طول بکشه و یا میخواد یک هفته.. پس شروع کن. بسم الله. میشنوم.. بگو از کجا شروع شد. _بگم آقا ؟ +لااله الاالله.. _آقا عصبی نشو.. چشم میگم.. راستش آقا، من یه روزی دم در خونه بودم و بیکار ایستاده بودم داشتم به فوتبال بچه های کوچه نگاه میکردم. دیدم یه آقا و خانمی با ماشین شاسی بلند که نمیدونم اسمش چی بود اومدن.. اومدن جلوی خونه ترمز زدن و همونطور که توی ماشین نشسته بودن، راننده شیشه رو داد پایین و گفت داریوش تو هستی؟ منم گفتم چطور؟ گفت هستی یا نه؟ گفتم فرض کن هستم.. حالا حرفت و بزن...بعد یارو از ماشین پیاده شد... +اون زن و مرد کی بودن. ببینیشون الان میشناسی؟ _آره آقا +کی بود؟؟ اسمش و مشخصاتش چی بود؟ _چندباری که دیدم، زنه اسمش فکر کنم شیدا...شیوا... یا شیما، بود، مرده هم اسمش آرمین، یا رامین، یا رامتین.. یه همچین چیزایی بود فکر کنم.. چون من زیاد ندیدمشون و اسمشونم زیادتکرار نمیکردن. (خب شیوا رو دستگیر کرده بودیم و اون پسره هم که کشته شده بود. برای همین چیزی بهش نگفتم که الان شیوا هم اینجاست توی همین ساختمون) گفتم: +خب بعدش _پیاده شد و بهم گفت که ما از شرکت (.....) میایم. قبلا درخواست کار داده بودی؟ منم گفتم آره. ولی اون شرکت نه. اوناهم گفتند که اسم شرکت عوض شده. فوری دستم و آوردم بالا و از دوربین اشاره زدم به عاصف که بیاد توی اتاق. چند دیقه بعد عاصف اومدو‌ در زد. چشم بند داریوش و زدم که عاصف و نبینه. درب و باز کردم و‌عاصف اومد داخل اتاق بازجویی. بهش گفتم: + یه زحمت بکش برو پایین و همین الان شرکت کاریابی (....) در چالوس و بررسی کن. تموم افرادش و‌از طریق فیروزفر توی چالوس پیگیری کن و شمارهاشون و با مجوز قضایی رهگیری کنیدوتماس و پیامای مشکوک و بررسی کنید. چون شیوا و آرمین اونجا آدم داشتن. بعد ازشناسایی ومطمئن شدن به فیروزفر بگید برن دستگیر کنن و فوری بیارنشون تهران. بیسیمتم بزار اینجا، کاری باهات داشتم دوساعت نیای بالا. عاصف رفت و منم رفتم سراغ داریوش. رفتم نشستم وبهش گفتم: +خب ، اِدامش و بگو. بهت دیگه چی گفتند؟ _راستش آقا بعدش بهم گفتند که فردا ساعت10صبح همدیگرو باید ببینیم. + تو هم رفتی؟ _بله، منم پذیرفتم و همدیگرو فرداش دیدیم. وقتی که همدیگرو دیدیم سر حرف باز شد و بهم گفتن که ما کارمون خیلی خاص هست با تو. میخوایم یه کم بازی کنیم در واقع. بازی میکنیم و پول میگیریم. هم ما و هم تو. ✍ ادامه دارد... ⛔️ و هرگونه استفاده (تاکید میکنیم هرگونه استفاده) از این مستند داستانی امنیتی فقط باذکر منبع و لینک کانال تلگرام و ایتا و‌ سروش ( ) که در پایین درج شده است می باشد وگرنه قابل پیگیری و‌شکایت خواهد بود و‌ از لحاظ شرعی پیگرد الهی دارد. ⛔️ ✅ خیمه گاه ولایت در اِیتا👇 ✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat ✅ تلگرام👇 🌐https://telegram.me/kheymegahevelayat_ir1 ✅ خیمه گاه ولایت در سروش👇 ✅ http://sapp.ir/kheymegahevelayat
شرط رهبر انقلاب برای فعالیت اقتصادی فرزندانش چه بود؟ . رهبر انقلاب فرزندان خود را با تاکید از هرگونه فعالیت تجاری و اقتصادی منع کرده‌اند. آیت‌الله خامنه‌ای به فرزندان خویش فرموده‌اند از آنجا که شما منتسب به من هستید حق هیچگونه فعالیت اقتصادی ندارید. ایشان این شرط را برای کسانی که در حلقه اول وصلت با خانواده ایشان قرار می‌گیرند نیز لازم دانسته‌اند رهبر انقلاب به فرزندان خود فرموده‌اند چنانچه قصد داشتید وارد فعالیت‌های اقتصادی بشوید، به مسئولان ثبت احوال می‌گویم نام مرا از شناسنامه شما حذف کنند. 🌐 @kheymegahevelayat
ید واحده
خیمه‌گاه ولایت
ید واحده
حسین قدیانی نوشت: و ، ذیل پرچم ، هر ۲ متعلق به این هستند، نه دولت! لذا بزرگان آزمون ‌پس‌داده‌ای چون و را هیچ رئیس‌جمهوری حق ندارد با وزرای کابینه‌اش اشتباه بگیرد! بعضی‌ها در بهترین حالت، رئیس وزرای کابینه‌ی‌شان هستند، اما ارتش و سپاه را «فرمانده‌ی کل قوا» فرماندهی می‌کند! طرفه حکایت را نگاه کن! «تفرقه بینداز و حکومت کن» سیاست کهنه‌ی است که گویا به هم سرایت کرده! بگذریم که اختلاف‌ انداختن بین مردان الهی- که خاک پاک «مجنون» به تن‌شان خورده- نه آن خوابی است که تعبیر شود! الغرض! گاهی بعضی تصاویر، آن‌قدر آدمی را به وجد می‌آورد که تنها باید گفت؛ «بترکه چشم »! 🌐 @kheymegahevelayat
خیمه‌گاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف سری دوم قسمت شصت و نهم من و عاصف رفتیم با آسانسور روی پشت بوم.. رفتیم آ
توصیه میکنم قسمت بازجویی دیشب و‌یکبار دیگه بخونید تا در مستند قسمت ۷۰ که تا ساعت ۲۲ منتشر میشه، اصل مطلب یادتون باشه
خیمه‌گاه ولایت
بهش گفتم: + چایی نخورده پسرخاله نشو.. زودتر نمیتونی بری.. زودتر موقعی میشه که مثل آدم همکاری کنی. و
سری دوم قسمت هفتاد به داریوش گفتم: +اینارو کی بهت گفت؟ _اون مرده.. زنه هم تا حدودی همین چیزارو میگفت. بعد بهم گفتند که میخوای یک جا ، دویست میلیون پول گیرت بیاد؟ +تو چی گفتی؟ _ بهشون گفتم کی هست بدش بیاد. +چی میخواستند ازت؟ دیدم سرش و‌انداخت پایین و حرف نمیزنه. یه دونه محکم مشت زدم روی میز و داریوش مثل برق گرفته ها پرید. بهش گفتم: +یه بار دیگه ادا_اتفار در بیاری برام و بخوای ساکت بشی، خودت می دونی.. اوقات من و تلخ نکن. یه سوال و یکبار میپرسم.. وگرنه از الان به بعد اولی رو جواب دادی که دادی، و اگر ندادی با چگ و لگد مجبوری جواب بدی.. حالا حرف بزن. _چشم آقا... راستش اونا بهم گفتند یه همسایه داری اینجا، که هر از گاهی میاد اینجا سر میزنه. احتمالا تا چند روز دیگه میاد. بهم گفتند تو باید دهنت قرص باشه. اگر چیزی بخوای بگی از این بازیمون به کسی ، میندازیمت بیرون.. این خانومه طبق آماری که ما داریم تا یکی دو روز دیگه اینجاست. موقعی که اومد اینجا... +اومد اینجا چی؟ _آقا عصبی نشو بهت میگم همه چیز و. +عصبی نیستم داریوش.. بگو فقط.. چون دارم عصبی میشم. چه غلطی باید میکردی؟ هان؟ _گفت وقتی اومد اینجا.. بعدش یه هویی حرفش و اون مرده قطع کرد و بهم نگفت که دیگه وقتی اومد اینجا چیکار کنم... فقط اون زنه بهم گفت تو بچه ای .. بهتره بازیت ندیم.. منم اصرار کردم که تورو خدا بهم بگید داستان چیه. هر کاری بگید میکنم.. فقط واقعا دویست میلیون بهم میدید؟ +اونا چی گفتند؟ _گفتند اگر قول بدی دهنت بسته بمونه و کارت و درست انجام بدی، آره بهت بیشتر هم میدیم. بعدش گفتند که یه خانومی قراره بیاد اینجا. همسایتونه.. مادر عاکف سلیمانی. راضیه اسمشه. بعد بهم گفتن داریوش خان شناختی کی و میگیم دیگه.. منم گفتم آره.. +منظور اوناهم مادر من بود... _بله دقیقا.. +چی خواستند ازت. _اون روز تا همینجا گفتند فقط.. احساس کردم اونا فقط میخوان ذهنم و درگیر کنند و من و به طمع پول وادار به کاری کنن که نمیدونستم چیه تهش.. ولی من فقط برام پول مهم بود.. فرداش دوباره اومدن خونه ما.. مادر شما هم همون روز اومده بود. وقتی رسیده بود بهمون زنگ زد و گفت من ویلای خودمون هستم. دوست داشتید بیاید ببینمتون.. قرار شده بود معصومه بره اونجا. من نرفتم. چون همون آقا و خانومه بهم زنگ زدن و گفتند که بمون خونه جایی نرو داریم میایم پیشت. اونا یه ربع بعد رسیدن درب خونمون.. رفتم توی ماشین طبق معمول نشستم و سر حرف و باز کردن.. یه پنجاه میلیون هم علی الحساب بهم دادند با دوتا ظرف آش.. بهم گفتند دهنت و میبیندی و خفه میشی و یکی و میگیری برای خودت و یکی دیگه رو میدی به راضیه خانم. اصرار هم داشتند حتما باید فلان ظرف داده بشه به مادر شما. بهم گفتند اگر گفت این چه آشی هست،، بهش میگی که یکی که نمیشناختمش کی بود، توی محل نذری آش داد و دوتاش و من گرفتم که یکیش و آوردم برای شما.. چون من و زنم همین یه ظرف کفایت میکنه برامون. همین.. بعد بهم گفتند خفه خون میگیری و حرف اضافی هم نمیزنی.. بعدش بهم گفتند برو پایین.. کاری رو که گفتیم انجام دادی، تماس بگیر باهامون و خبرمون کن... + بهشون نگفتی که چرا باید اینکار و براشون انجام بدی؟ _راستش من بهشون گفتم که چرا من باید اینکارو کنم، اوناهم گفتند چون که ما میگیم. وگرنه جوری سر تو و زنت بلا میاریم که تا آخر عمرت زنت بی بچه بمونه. راستش منم ترسیدم.. گفتم پول خوبی میدن.. منم نیاز داشتم... بعدش پیاده شدم و ظرف آش و بردم برای مادرتون. +توی آش چی بود مگه؟ _نمیدونم. +غلط کردی.. خیال کردی من خرم نمیفهمم.. هااان؟ همون آش و بردید که باعث شد مادرم مریض بشه. بعدش با همین حربه من و کشیدید شمال ایران ، تا توی تهران راحت جولان بدید. _آقا بخدا من نمیدونم منظورتون از این حرفایی که میزنید چیه.. تورو خدا عصبی نشید. +منظورم نبایدم بفهمی. دقیق بگو اونا ازت چی میخواستن.. بعد اینکه ظرف آش و دادی و مادرم خورد و مسموم شد، دیگه براشون چیکار میکردی؟ _اونا آمار شمارو میخواستن که کجا هستید و چه میکنید و چه جاهایی میرید و خانمتون توی چه وضعیتی هست و اینکه دقیقا چی تنتون هست، و با کی رفت و آمد میکنید توی چالوس !! من تا اون لحظه نمیدونستم شما امنیتی هستید. موقع همکاری با اونا فهمیدم.. من حتی نمیدونستم اونا کی هستن. +اگه نمیدونستی چرا پس باهاشون همکاری کردی؟ _چون که پول نیاز داشتم.. جوون بودم. بیکار بودم... زن داشتم.. زنم باردار بود.. خرج زنم و نمیتونستم بدم.. همش جلوش شرمنده بودم.. اصلا چمیدونم.. من غلط کردمممم... بزار برم تورو خدا... +بشین سر جات.. صداتم بیار پایین.. گفتم اگر نمیدونستی چرا باهاشون همکاری کردی؟ _به روح مرده و زنده خودم و خودتون قسم فقط برای پول بوده..بیکار بودم.
خیمه‌گاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف سری دوم قسمت هفتاد به داریوش گفتم: +اینارو کی بهت گفت؟ _اون مرده.. زن
بهش گفتم: +همین؟ جوون بودی و بیکار؟؟ این همه جوون هستن و بیکارن میرن این غلطی که تو کردی و میکنن؟؟ میفهمی چیکار کردی؟؟ من هیچچی.. خانمم و مادرمم هیچی.. احمق تو بخاطر همکاریت با دشمن، اقدام علیه امنیت ملی کردی.. اقدام به کمک کردن تیم ترور من و ربایش خانوادم و گرفتن قطعه ماهواره ملی یک کشور کردی.. میدونی چقدر جرمت سنگینه؟؟ می دونی چی در انتظارته؟ _آقا تورو خدا.. دست و پات و میبوسم. یه کاری برام بکن. +چیکار کنم برات؟ بگو همون کارو انجام بدم. _نمیدونم فقط نزارید اینجا بمونم. +باشه.. بهش میگم. _به کی. +به عمم و‌ شوهرعمم... !!! پسریه دیوانه زدی کل کشور و بهم ریختید. چند تا نهاد اطلاعاتی و امنیتی و درگیر کردید که چی؟ بیایم ببخشیمتون؟ نه. از این خبرا نیست.. فعلا تا همینجا بسته.. برو استراحت کن.. بلند شدم از اتاق بازجویی اومدم بیرون و درو قفل کردم و آماده شدم برای رفتن به زیر زمین خونه... داشتم می اومدم پایین، که می شنیدم همینطوری داریوش دست و پا میزد پشت در که بزارید برم و گریه میکرد... توجه نکردم به زار زدناش.. بعد از اینکه بازجویی داریوش و تا اونجا پیش بردم رفتم طبقه اول پیش عاصف... وارد که شدم بهش گفتم: +بچه ها خبر ندادند از کارگرای روبروی ساختمون اینجا؟ _چرا همین یکی دو دیقه قبل خبر دادند و گفتند همشون کارگر هستند واقعا و یک هفته هست که دارن اینجا فعالیت میکنن. +بی سیمت و بده ببینم. بی سیم و گرفتم و بهزاد و پیج کردم: +عاکف_____بهزاد _حاج آقا به گوشم. +موقعیت؟ _نزدیک به کوچه (پنجاه و چهار بیست) هستیم. +از حیاتی به حساس برگردید. _دریافت شد تمام. +یاعلی بی سیم و دادم به عاصف و گفتم: +دارم میرم پایین سراغ عطا. _باشه.. نیازه بیام ؟ +خبرت میکنم اگر نیاز بود. رفتم پایین و پشت درب اتاق بازداشت عطا ایستادم. تاریکِ تاریک بود.. چون زیر زمین ساختمون مخفی و امنمون بود. من شک نداشتم که این عطا یک روز و دو روز نبود که جاسوس بود. اون حداقل چندماهی رو آموزش دید. همینطور که داشتم با خودم توی تاریکی پشت در اتاق که زیر زمین بود و عطا توش بازداشت بود فکر میکردم، به ذهنم اومد که عطا رو باید از لحاظ روانی میریختمش به هم از همون اول.. قطعا آموزش های ضدبازجویی دیده بود.. ✍ ادامه دارد... ⛔️ و هرگونه استفاده (تاکید میکنیم هرگونه استفاده) از این مستند داستانی امنیتی فقط باذکر منبع و لینک کانال تلگرام و ایتا و‌ سروش ( ) که در پایین درج شده است می باشد وگرنه قابل پیگیری و‌شکایت خواهد بود و‌ از لحاظ شرعی پیگرد الهی دارد. ⛔️ ✅ خیمه گاه ولایت در اِیتا👇 ✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat ✅ تلگرام👇 🌐https://telegram.me/kheymegahevelayat_ir1 ✅ خیمه گاه ولایت در سروش👇 ✅ http://sapp.ir/kheymegahevelayat
خیمه‌گاه ولایت
بهش گفتم: +همین؟ جوون بودی و بیکار؟؟ این همه جوون هستن و بیکارن میرن این غلطی که تو کردی و میکنن؟؟
سری دوم قسمت هفتاد و یک رفتم پایین و پشت درب ایستادم. تاریکِ تاریک بود.. شک نداشتم که این عطا یک روز و دو روز نبود که جاسوس بود. اون حداقل چندماهی رو آموزش دید. همینطور که داشتم با خودم توی تاریکی پشت در اتاق که زیر زمین بود و عطا توش بازداشت بود فکر میکردم، به ذهنم اومد که عطا رو باید از لحاظ روانی میریختمش به هم از همون اول.. قطعا آموزش های ضدبازجویی دیده بود.. نزدیک در شدم و در زدم.. هر چند ثانیه آروم یکی به در میزدم. تخ تخ صدا میداد. این صدا که وقتی میخورد به گوشش توی اون تاریکی و کسی نمیرفت سمتش یا در و باز نمیکرد بره داخل اون و وحشت زده ترش میکرد شاید و بیشتر ذهنش و درگیر میکرد...موبایلم و از جیبم در آوردم و زنگ زدم بالا به عاصف و گذاشتم روی آیفن تا عطا هم بشنوه.. بهش گفتم: +عاصف یه گونی کلفت و قدی که‌قبلا سفارش دادیم، با دستگاه چسب حرارتی بگیر بیا پایین.. راستی گفتی عطا رو آوردید همینجا دیگه؟ میخوام بندازم جنازه سگش و توی گونی و باچسب حرارتی ببندمش سر گونی رو بعدش ببریمش بندازیمش چندروز توی یه جای سرد تا حالش جا بیاد. _عاکف مطمئنی میخوای؟ +باهات شوخی دارم؟ _باشه میارم. نکته: از قبل با عاصف هماهنگ بودم. تلفن و قطع کردم و بعدش در و با یه حالت بدی باز کردم.. عطا پشت یه میز با چشمای بسته و دستبند به دستش و پابند به پاهاش ، روی صندلی فلزی نشسته بود..‌ عاصف عطارو به تن صندلی محکم بسته بود تا درد بکشه و‌ روحش و متلاشی کنه.. وارد شدم ولی برق و روشن نکردم.. خواستم توی تاریکی بمونه.. همونطور که تاریک بود، رسیدم بالای سر عطا... قصد کردم از کینه ای که داشتم یه چگ آبدار بزنم توی صورتش اما دستم و کشیدم عقب.. گوشیم و در آوردم و باطریش و سیم کارتشم در آوردم و بردم بیرون و با فاصله ده متر از اتاق گذاشتم زیر یه کیسه که کسی نفهمه و نبینه.. چون یادم رفته بود گوشی و نیارم توی اتاق بازجویی.. برق و روشن کردم.. رفتم دوباره بالای سر عطا ایستادم. چشم بندش و کشیدم پایین و سرش و آورد بالا و تا چشمش به نور عادت کنه، حدود یکی دو دیقه طول کشید.. چون یکی دو روز توی تاریکی مطلق بود تا من بیام.. از زمان دستگیری تا منتقل شدن به این خونه.. باید از لحاظ روحی به هم میرختیم اول عطارو . وقتی قشنگ که من و دید مات موند..آب دهنش و از وحشت قورت داد و سرش و از ترس و وحشت و خجالت انداخت پایین.. دستم و بردم زیر چونش و سرش و‌دادم بالا و خیره شدم به چشماش و آروم بهش گفتم: +میخوام فقط به چشمات نگاه کنم. میخوام ببینم همون چشمی هست که نگاه به قرآن مینداخت مبهوت آیه هاش میشد. میخوام ببینم این همون چشمی هست که گاهی توی روضه ها گریه میکرد و ضجه میزد؟؟ میخوام ببینم این همون چشمی هست که توی صورت من نگاه میکرد میگفت داداش عاکف دوست دارم؟؟ دیدم چشمش داره تر میشه، با این حرفم و داره به هم میریزه و‌منقلب میشه. منم تحت تاثیر قرار نگرفتم.. چون اینا همش حربه بود.. بهش گفتم: + عطا، چی کار کردی تو با خودت؟ یعنی سقوط در این حد؟؟ وااااایییی الله اکبر. الله اکبر. لا اله الا الله. پناه بر خدا.. عطا می دونی تا کجا رفتی تو؟ تا ته دره رفتی.. این یعنی سقوط.. این یعنی مردن.. خیلی عصبی بودم.. صدام و‌بردم بالا و‌گفتم: +لامصببببب این یعنی تو تا آخر و تا پیشانی ((دو سه تا زدم به پیشیونیش همزمان)) توی لجننننن فرو‌ رفتی و‌غرق در کثافت شدییییی. رفتم اون طرف میز نشستم روی صندلیم و بهش گفتم: +ببینم تو روت میشد داشتی جاسوسی میکردی، حال همسرم و بپرسی بازم؟ تو اصلا روت میشد توی خونه من میومدی؟ تو اصلا روت میشد سر سفرم بشینی. صدام و‌ دوباره خودم و بردم بالاتر و گفتم: لعنتی تو به خانم من میگفتی آبجی.. میگفتی من خواهر ندارم فاطمه جای خواهرمه. تو به مادر من میگفتی مامان راضیه.. لعنتی تو واقعا به من این خسارت و زدی و این همه خیانت کردی؟ حالا فقط به من نه.. به کل کشور؟؟؟ میدونی چیکار کردی؟؟ عطا به روح پدر شهیدم قسم... اومد وسط حرفم و با گریه گفت: _بس کن.. بس کن لعنتی. بس کن..... تو چی میفهمی از درد من. از مشکلات من. بلند شدم از روی صندلی و رفتم اون سمت میز کنارش و‌گفتم: +من نمیفهمم.. تو که میفهمی بگو این چه کارایی بود کردی؟ _تو نمیفهمی مشکل چیه. تو نمیفهمی زندگی چیه! یه چگ آبدار زدم توی گوشش تا یه شوک بهش وارد کنم و از گریه بیاد بیرون. بهش گفتم: +ببین، این ننه من غریبم بازیارو برای من انجام نده. اینا هم دسیسه های تو با اون آشغالایی هست که بهت ضدبازجویی یاد دادند که سر ماهارو با این چیزا گرم کنی و وقت تلف کنی و پروژه رو با ما پیش بیای... ولی نه... نمیزارم... یعنی من نمیزارم.. می فهمی.. من نمیزارم... میخواستم بیچارت کنم.. ولی قانون و شرع اجازه نمیده و دستم بستس.
خیمه‌گاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف سری دوم قسمت هفتاد و یک رفتم پایین و پشت درب ایستادم. تاریکِ تاریک بود.
همونطور که روی صندلی نشسته بود خم شدم و صورتم و بردم جلوی صورتش.. طوری که دم و بازدم هر دوتامون به صورت هم میخورد و احساس میکردیمش. بهش گفتم: +تا الان تو بازی گردان و صحنه گردان بودی، اما حالا من بازی گردان و صحنه گردان هستم. دستم و از توی اون گردنبندی که به خاطر تیری که خورده بودم، در آوردم و آزاد کردم... یه خرده درد داشتم... ولی بیخیال درد شدم.. نشستم پشت میز و عطا هم اونطرف میز. هم زمان عاصف هم با گونی اومد و بهش گفتم: « گونی و پلاستیک و گذاشتی برو بالا موضوع شرکت کاریابی رو زودتر پیگیری کنید..» عاصف هم رفت بیرون و شروع کردم به بازجویی از عطا. بهش گفتم: +از کجا شروع شد؟ تو بعد از اینکه من از ترکیه پی ان دی رو آوردم و باهم حرف میزدیم، میگفتی که به درد این کارای امنیتی نمیخوری !! پس اینا چیه؟ این کارا چطور شکل گرفت؟ جاسوس کی بودی توووو من نمیدونستم؟ _اگه به درد میخوردم واقعا، الان اینجا توی چنگ شما نبودم. +پس چرا وارد این بازی کثیف و لجن شدی؟ اگه به درد نمیخوردی چند روز چطوری ما رو معطل خودت کردی و بازی دادی؟ _برای من بازی نبود. همه ی زندگیم بود. همه حیثیتم بود... همه ی آبروم بود. +یعنی چی؟ کدوم ابرو؟ کدوم حیثیت؟؟ با جاسوسی و لجن کاری کی با آبرو شد.؟ این حرفا یعنی چی عطا؟ _زندگیم.... زندگیم آقای عاکف.... یعنی چی نداره. واضحه خیلی. +تو چی میخواستی که بهش نرسیده بودی؟ دنبال چی بودی که توی زندگیت نداشتیش.. خونه و ماشین و حساب پر از پول.. اینا کم چیزی بود که از همین مملکت و همین انقلاب بدست آوردی؟ _اینا فقط نه.. من زنم و زندگیم و با هم میخواستم.. اصلا تو که خونه محرم من بودی و رفیقم بودی یکبار ازم پرسیدی داروهای خانمت و از کجا میگیری؟ تو مگه رفیق بیست ساله من نبودی؟؟ برای 6 تا قرص و آمپول میدونی من چی میکشیدم؟ باعصبانیت بهش گفتم: +به خاطر چهارتا آمپول باید یه کشورو به هم میریختی ؟ به خاطر چند تا قرص باید زن و مادر من و که به تو به چشم داداش و پسرشون نگاه میکردن، گروگان میگرفتی ؟ به خاطر همین چندتا داروی خارجی باید جاسوسی میکردی و تیم تروریستی تشکیل می دادی؟ به خاطر همین چندتا داروی لعنتی باید خودت و بدبخت میکردی؟ _برای تو چندتا دارو بود.. برای من زن و زندگیم بود. تو حتی یک بار هم ازم نپرسیدی چیکار میکنی. +خب لعنتی، من یه پام ایرانه یه پام لبنان و عراق و سوریه توی این سالهای اخیر.. تو که میدی من نیستم... به زن و زندگیم به زور میرسم... وقت ندارم با زنم حتی یه خلوت کنم.. خودم هزارتا مشکلات دارم. کجا رفت پس غیرتت.... کجا رفت اون مرامت.... من اگر نپرسیدم تو که میدونستی من پیگیرت هستم دورا دور... خب تو میومدی سمتم... میگفتی من فلان مشکل و دارم... تو چه موقعی دیدی من دست رد به سینه کسی بزنم؟؟ تو کی اومدی سمتم عطا ؟؟ هان؟؟ تو کی ازم چیزی خواستی من برات کاری نکردم..؟؟ حرف بزن لعنتی. _من نمیخواستم اصلا اینجوری بشه... فقط..... +نمیخواستی چجوری بشه؟؟ فقط چی؟؟ ادامش و بگو... _من نمیخواستم این اتفاقات برای کشور بیفته... +این و همه جاسوس ها میگن... _ولی واقعا من نمیخواستم. +خودتی... اگر نمیخواستی تا این حد جلو نمیرفتی. احمق تو باعث شدی مهندس مجیدی تیر به گردنش بخوره.. جَوُون مردم و تا پای مرگ بردی روز عقدش... شک ندارم باعث کشته شدن خسرو جمشیدی هم تو بودی توی ترکیه...فهمیدی ما داریم میریم ترکیه، از اینجا کد فرستادی براشون که ما داریم میریم.. حالا به اونا میرسیم.... اما به وقتش... چون الان باهات حسابی کار دارم... الان بهم بگو از کجا شروع شد؟ اولین بار چی شد.. ساکت شده بود.. بهش گفتم: +چرا لال شدی؟ اگر به حرف نمیای ، من شیوه های خودم و دارم.. به راحتی به حرف میارمت...پس بزار آروم و بدون دردسر شروع بشه و همه چیز به خوبی و خوشی تموم بشه...اینطور برای خودت هم بهتره.. حالا میگی از کجا شروع شد یا نه؟ _چی بگم؟ +همونایی که باید بگی. _من مقصر نیستم. بلند شدم رفتم سمتش و با اون دستم که سالم بود، یقش و گرفتم و گفتم: ✍ ادامه دارد... ⛔️ و هرگونه استفاده (تاکید میکنیم هرگونه استفاده) از این مستند داستانی امنیتی فقط باذکر منبع و لینک کانال تلگرام و ایتا و‌ سروش ( ) که در پایین درج شده است می باشد وگرنه قابل پیگیری و‌شکایت خواهد بود و‌ از لحاظ شرعی پیگرد الهی دارد. ⛔️ ✅ خیمه گاه ولایت در اِیتا👇 ✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat ✅ تلگرام👇 🌐https://telegram.me/kheymegahevelayat_ir1 ✅ خیمه گاه ولایت در سروش👇 ✅ http://sapp.ir/kheymegahevelayat
⭕️وزارت اطلاعات بر معاملات کلان نظارت کند... بند ششم فرمان هشت ماده‌ای امام خامنه‌ای به سران قوا: 🔹وزارت اطلاعات موظف است در چهارچوب وظائف قانونی خود، نقاط آسیب‌پذیر در فعالیتهای اقتصادی دولت مانند: معاملات و قراردادهای خارجی، سرمایه‌گذاری‌های بزرگ، طرح‌های ملّی و مراکز مهم تصمیم‌گیری اقتصادی کشور را پوشش اطلاعاتی دهد و به دولت و دستگاه قضائی در تحقق سلامت اقتصادی یاری رساند. ↩️ لحظه به لحظه بامسائل و مطالبِ تحلیلی ،سیاسی، امنیتی درون مرزی و برون مرزی 🌐 @kheymegahevelayat
خیمه‌گاه ولایت
همونطور که روی صندلی نشسته بود خم شدم و صورتم و بردم جلوی صورتش.. طوری که دم و بازدم هر دوتامون به ص
سری دوم قسمت هفتاد و دوم بلند شدم رفتم سمت عطا و با اون دستم که سالم بود، یقش و گرفتم و گفتم: +ببین جاسوس، داری حوصلم و سر میبری.. من سگ بشم نگاه نمیکنم کی هستی و چه موقعیتی داری..من خیلی آرومم، اما روی تو نمیتونم آروم باشم..چون جزء نون خورهای این انقلاب بودی و خیانت کردی.. منم دشمن دشمنان این انقلابم.. حالا میخواد زنم باشه، میخواد بچم باشه، میخواد برادرم باشه، میخواد رییسم باشه ، میخواد فلان وزیر و فلان قاضی و وکیل باشه یا یه آشغالی مثل تو باشه که بوی لجنش کل ایران و گرفته.. پس سعی نکن که عصبیم کنی.. وقتی ازت میپرسم مثل آدم جواب میدی، وگرنه..... سکوت کردم یه چندثانیه و بعدش به گونی کنار میز نگاه کردم... عطا هم نگاه کرد به اونجایی که من نگاه میکردم..معلوم بود ترسیده و فهمیده من جدی هستم. بهش گفتم : +تو می دونی من یه کاری و بخوام بکنم میکنم.. پس حرف بزن.. وگرنه بر ضررت هست.. سرت و میکنم توی این گونی، تا سه روز هوا به زور بهت برسه..اما این روش ها قطعا روش من نیست..روش همکارامونم نیست..من بلدم تورو به حرف بیارم..پس حوصلم و سر نبر.. یقش و ول کردم و رفتم نشستم روی صندلیم.. بهش گفتم: +شروع کن.. می شنوم... مکث کرد و بعد از چند ثانیه گفت: _راستش، اولین بار از طرف شرکت یو اس ژاکوپ بهم درخواست همکاری دادند. +چطوری؟ _از طریق یه ایمیل. +بعدش. _ایمیل و بررسی کردم و جواب ندادم. +چرا؟ _چون از این پیشنهادات زیاده برای نخبه ها... +اولین بار چه شخصی بهت ایمیل زد.. چه اسمی داشت... _شخصی به نام برایان.. +تو جک اندرسون یا همون تامی برایان و میشناختی؟ _اولین ایمیل و اون زده بود..چون رییس اون شرکت خارجی بود وسوسم کرد.. +خب بعدش... _بعدش اینکه قرار شد من باهاشون همکاری کنم. +همکاری در چه زمینه ای؟ _همکاری فقط در حد مشاوره به شرکتشون. +چطوری پیدات کردند؟ _از روی مقالاتم. +خب چطور انقدر همکاری کردید باهم که تا اینجا پیش رفتید؟ تو که میگی قرار شد در حد مشاوره باشه.. پس این اتفاقات از کجا اومده؟ _قرار شده بود به خاطر مشاوره بهم پول بدن. من گفتم پول نمیخوام... به جای پول دارو های زنم و که فقط توی آلمان بود و ایران نمیتونست بیاره اونارو به خاطر فشار آمریکا به آلمان، چون تحریم بودیم، گفتم از اونجا بگیرن و بیارن ترکیه... بعد گفتم یا من میرم میگیرم ازشون و یا اونا برام بفرستند داروهای خانومم و. چون تامی برایان همش میگفت یه شرکتی هم دارن توی آلمان فعالیت میکنه.. +عطا گند زدی... بدجورم گند زدی. _من مثل تو نیستم. من ترسو هستم. تو آرمان داری. اعتقاد داری.. تو حاضری به خاطر کشورت از زن و زندگیتم بگذری. تو بخاطر شهادتت حاضری از همه چیز بگذری.. من نمیتونم مثل تو باشم... اون تو هستی که میری سه ماه توی بیابون و ریگ زار و کوه.. من نمیتونم.. آره من نمیتونم مثل تو و دیگران باشم.. ولم کنننننننن.. ولم کن لعنتی بزار بمیرم به درد خودددددم.. +ببند دهنت و عطا.. تو یه روزی انقلابی بودی.. پس کجا رفت اون همه آرمان و اعتقاداتت؟ کجا رفت اون همه دغدغت.. عاصف بد جور شاکیه ازت.. اصرار داشت خودش بازجوییت کنه.. اون تورو بیچاره میکنه. ولی من نگذاشتم. اون ده برابر من بدتره.. _عاکف، نزار دست عاصف بیفتم.. بخدا من نمیتونستم.. زنم و دوست داشتم.. +خب مگه ماها نداریم..مگه من زن ندارم.. مگه من زندگی ندارم... مگه این همه همکارات زن و زندگی و خانواده ندارن،، هزار برابر تو هم مشکل دارن.. اما به کشورشون خیانت نکردن....همون مجیدی مادر مرده رو که تیر زدید به گردنش، اون روز، روز عقدش بود.. می تونست بگه نمیرم.. سیستم امنیتی کشور هم اجازه نداشت بهش چپ نگاه کنه.. چون میتونست بگه نمیبرم..ماهم مجبور بودیم جلوی دشمن دست از پا دراز تر بازی رو واگذار کنیم و دستامون و ببریم بالا.. اما شرف داشت.. رفت.. خودش گفت من میرم.. ما اصراری نکردیم.. مقامات بالاتر بهش گفتن میتونی نری.. ما یه فکر دیگه ای میکنیم.. دِ حرف بزن لعنتی... _چی بگم دیگه.. ولم کن تورو خدا خسته ام..یکی دو روز هست از ترس تو نخوابیدم.. +چرا خواستید مجیدی بیاد پی ان دی رو بده؟؟ برنامه تو بود؟؟ یا شمسیان؟؟ سکوت کرد و جوابی نداد.. گفتم: +باشه جواب نده.. ولی من میگم چرا.. آقای عطا خان تو دیدی بعد اینکه اون روز از عملیات ترکیه برگشتم و بهت گِرا دادم که اخبار امنیتی و سری مربوط به سکوی پرتاب داره بیرون درز میکنه، ترسیدی و پیش خودت گفتی بزار مجیدی رو بندازم جلو و بگم یه خرده مشکوکه و ذهن عاکف و با این درگیر کنم.. بعدشم دیدی ضدجاسوسی ایران چیزی نتونست از مجیدی گیر بیاره و بچه مردم سالمه سالم هست و هیچ مشکل امنیتی نداره،، پیش خودت گفتی به کشتنش بدم.. هان؟؟ آره؟؟ جناب لجن آره؟؟ قاتل آره؟؟ درست میگم یا نه؟؟
خیمه‌گاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف سری دوم قسمت هفتاد و دوم بلند شدم رفتم سمت عطا و با اون دستم که سالم بو
عطا کلافه شده بود... با التماس گفت: _بس کن امروز... نمیتونم جواب بدم. +چی؟؟ چی گفتی؟؟ نشنیدم دوباره بگو.. نمیتونی.. باشه.. ولی من کاری میکنم بتونی.. بلند شدم برم سمت گونی تا کلش و بکنم توش یه خرده به نفس نفس بیفته دیدم میگه: _خواهش میکنم.. بیخیال شووووو...تورو روح پدرت بی خیال شو.. +پس حرف بزن آدمِ بزدل.. من نمیدونم اسراییل و آمریکا چی بهتون آموزش میدن که انقدر ترسویید.. برگردیم سر اصل مطلب.. جدای مشاوره دیگه ازت چی خواستن؟ _اوایلش در حد مشاوره بود. کم کم جلوتر رفتیم یه سری بحث ها و اطلاعات و ازم خواستن. بهم قول داده بودن بهترین بورسیه دانشگاه آمریکارو بهم بدن. قول دادن بیشترین پول و در ازای این اطلاعات و مشاوره بهم بدن. جدای اون پول ها و تسهیلات، داروی خانومم رو هم برام ارسال کنن. +اگه قرار شده بود بهت بورسیه بدن چرا نرفتی؟ _قرار بود یک ماه پیش برم. ولی خود تامی برایان بهم ایمیل زد فعلا بمون ایران و صبر کن. +حتما دلیلشم این بود که بمونی و آخرین ضربه علمی و امنیتی رو به کشور بزنی و بعدش بری؟ _تو که همه چیز و می دونی.. آره اون دقیقا همین و گفت. من بعد از کشته شدن خسرو جمشیدی توی ترکیه فهمیدم توی بد باتلاقی قرار گرفتم و دارم بازی میخورم.. دیگه مجبور شدم تا تهش برم. بلند شدم و محکم زدم روی میز و گفتم: ✍ ادامه دارد... ⛔️ و هرگونه استفاده (تاکید میکنیم هرگونه استفاده) از این مستند داستانی امنیتی فقط باذکر منبع و لینک کانال تلگرام و ایتا و‌ سروش ( ) که در پایین درج شده است می باشد وگرنه قابل پیگیری و‌شکایت خواهد بود و‌ از لحاظ شرعی پیگرد الهی دارد. ⛔️ ✅ خیمه گاه ولایت در اِیتا👇 ✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat ✅ تلگرام👇 🌐https://telegram.me/kheymegahevelayat_ir1 ✅ خیمه گاه ولایت در سروش👇 ✅ http://sapp.ir/kheymegahevelayat