هدایت شده از خیمهگاه ولایت
❤️ دعای فرج حضرت صاحب الزمان(عجل الله تعالی فرجه) ❤️
🌸 إلَهِي عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفَاءُ وَ انْكَشَفَ الْغِطَاءُ وَ انْقَطَعَ الرَّجَاءُ وَ ضَاقَتِ الْأَرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمَاءُ وَ أَنْتَ الْمُسْتَعَانُ وَ إِلَيْكَ الْمُشْتَكَى وَ عَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ وَ الرَّخَاءِ
🌸 اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ🌹
🌸 أولِي الْأَمْرِ الَّذِينَ فَرَضْتَ عَلَيْنَا طَاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنَا بِذَلِكَ مَنْزِلَتَهُمْ
🌸 ففَرِّجْ عَنَّا بِحَقِّهِمْ فَرَجا عَاجِلا قَرِيبا كَلَمْحِ الْبَصَرِ أَوْ هُوَ أَقْرَبُ
🌸 يا مُحَمَّدُ يَا عَلِيُّ يَا عَلِيُّ يَا مُحَمَّدُ🌹
🌸 اكْفِيَانِي فَإِنَّكُمَا كَافِيَانِ وَ انْصُرَانِي فَإِنَّكُمَا نَاصِرَانِ
🌸 يا مَوْلانَا يَا صَاحِبَ الزَّمَانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ أَدْرِكْنِي أَدْرِكْنِي أَدْرِكْنِي السَّاعَةَ السَّاعَةَ السَّاعَةَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ
🌹يا أَرْحَمَ الرَّاحِمِينَ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرِينَ🌹
🌹یاصاحب الزمان...🌹
🌸 تا نیایی گره از کار بشر وا نشود 🌸
#کانال_خیمه_گاه_ولایت
✅ @kheymegahevelayat
تدبیر حاج قاسم برای سقوط احتمالی سامرا
«محسن حکیم» نائب رئیس جریان حکمت ملی عراق در گفتوگو با تسنیم:
🔹حاج قاسم گفت ما ۴ هزار نیروی کماندو بهعلاوه ۱۲ جنگنده و چندین هلیکوپتر آماده کردیم که اینها لب مرز هستند و اگر سامرا خواست سقوط کند، ما وارد عمل میشویم.
🔹از ویژگیهای ایشان، حرکت سریع و قدرت جمعبندی بود؛ یعنی تصمیمگیری سریع و اجرا.
🔹برای مثال، ساعت ۱۲ شب داعش به اطراف اربیل رسد، ساعت ۵ صبح دو هواپیما پر از سلاح و مهمات و لوازم نظامی مورد نیاز که به درد جنگ با داعش بخورد، در اربیل بود.
✅ @kheymegahevelayat
اعدام ۲ تروریست بمبگذار و یک شرور مسلح
🔹بامداد امروز، احکام مجازات سه مجرم در استان سیستان و بلوچستان که دو تن از آنها به نامهای «حسن دهواری» و «الیاس قلندرزهی» به سبب اقدامات تروریستی و یک تن از آنها به نام «امید محمودزهی» به سبب اقدامات شرورانه و قتل محکوم شده بودند، اجرا شد.
پی نوشت: منتظر باشید سلبریتی ها با هشتگ های مسخره شون، مخالفتشون و با این اعدام اعلام کنند.
✅ @kheymegahevelayat
امشب، حوالی ساعت 22، قسمت چهارم و پنجم و ششم #مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_چهارم از کانال های خیمه گاه ولایت در ایتا و سروش و تلگرام منتشر خواهد شد.
لطفا این بنر را برای همه بفرستید...
ما با یاری شما فقط میتوانیم به جلو برویم.
✅ @kheymegahevelayat
✅ خیمه گاه ولایت در تلگرام👇
🌐https://telegram.me/kheymegahevelayat_ir1
✅ خیمه گاه ولایت در سروش👇
✅ http://sapp.ir/kheymegahevelayat
✅ خیمه گاه ولایت در اینستاگرام 👇
🌐 https://www.instagram.com/kheymegahevelayat/
✅ خیمه گاه ولایت در توییتر 👇
✅ https://twitter.com/kh_Velayat
38.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥انتشار برای اولین بار| فیلم کامل نگرانی «آقای اصغر» برای حاج قاسم در خط مقدم
#حاج_قاسم #مرد_میدان
✅ @kheymegahevelayat
🔻عملیات تحریف حاج قاسم آغاز شد
🚨جهانگیری: سردار سلیمانی به خاتمی ارادت داشت «البته انتقاداتی هم داشت»!
🔰 سردار مقاومت به «نه غزه نه لبنان» و «جمهوری ایرانی» ارادت داشت یا «آتش زدن عکس امام» و «هتک حرمت عاشورا»؟
🔸آقای معاون اول! وصیتنامه حاج قاسم درباره براندازان چه میگوید؟
🔹️ اساساً افراد و یا جریانی به تحریف تقطیع حوادث تاریخی و شخصیتهای مهم دست میزنند که به دنبال تبرئه خود و سرپوش گذاشتن بر خطاهایی است که در گذشته انجام دادهاند. اصلاحطلبان نیز که ید طولایی در به مقابله برخواستن با نظام جمهوری اسلامی را دارند، از این قاعده مستثنی نیستند.
🔹️ درحالی که تنها یک سال از شهادت حاج قاسم سلیمانی میگذرد، اسحاق جهانگیری عملیات تحریف شخصیت سپهبد شهید سلیمانی را آغاز کرد.
🔹️ اسحاق جهانگیری معاون اول حسن روحانی در گفتگویی که با پایگاه خبری جماران داشت، خاطراتی را از شهید سلیمانی نقل کرد که بوی تحریف شخصیت و مواضع حاج قاسم، با هدف تبرئه جریان اصلاحات از گناهانی که در دو دهه اخیر مرتکب شده است را میدهد.
🔹️ جهانگیری در مصاحبه با جماران، با ادعای اینکه شهید سلیمانی با خاتمی هیچ اختلافی نداشت و اتفاقا آقای خاتمی را دوست میداشت و به او ارادت داشت، بر مواضع حاج قاسم سلیمانی در برخورد با فتنه گران سال 78 و 88 سرپوش گذاشته و مواضع شهید سلیمانی نسبت به خاتمی را صرفاً یک سری انتقادات خوانده و گفته است: ایشان(شهید سلیمانی) دوست داشت در حل مسائل کلی نقشی(آشتی رهبری با فتنه گران) ایفا کند. در عین حال به دوستان ما(خاتمی و دیگر فتنه گران) انتقاداتی داشت. مثلا همان جا به من می گفت دوستان باید به این مسائل عمل کنند که بتوانیم این مشکلات را حل کنیم.
🔹️ برخلاف ادعاهای جهانگیری مبنی بر دوستی شهید سلیمانی با خاتمی، باید اشاره کرد که اتفاقاً مواضع حاج قاسم در بزنگاههای مهم سیاسی کشور، در مقابل مواضع خاتمی و دیگر فتنه گران بوده است.
🔹️ شعار علیه اصل ولایت فقیه، شعار علیه محور مقاومت، اهانت به امام خمینی و رهبر انقلاب اسلامی و همچنین حرمت شکنی در روز عاشورا، اقداماتی بود که در سال 88 همقطاران آقای جهانگیری به رهبری خاتمی و موسوی انجام دادند. اقداماتی که کاملاً در مخالفت مشی و مرام حاج قاسم بود.
🇮🇷 #خیمه_گاه_ولایت
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
💻 خیمه گاه ولایت
«کانال رسمی #عاکف_سلیمانی»
◀️ با کانال تخصصی #خیمه_گاه_ولایت از اوضاع سیاسی و امنیتی ایران و جهان باخبر شوید👇👇
✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat
🔴 #بمانَد‼️ | فقط یک درد دل ساده برای ثبت در تاریخ!
🔻 #خیمه_گاه_ولایت| برای فوت مرحوم هاشمی رفسنجانی سه روز عزای عمومی اعلام کرده و تمام شهر ها را غرق در تصاویر او کردند. در سالگرد مرگش نیز همایش عظیم اندیشههای اخلاقی «آیت الله» هاشمی رفسنجانی را به راه انداختند؛ برخی از فتنهگران را آوردند تا از سیره اخلاقی وی سخن برانند. خلاصه، هرکاری خواستند با پول بیت المال کردند، تقریبا برای فوت شجریان هم همین کارها را کردند...
🔹 اما این روزها که آیت الله علامه مصباح، دارفانی را وداع گفتهاند، علی رغم گذشت دو روز، تصویر یا بنری از ایشان در سطح شهرها، مخصوصا تهران و قم و اصفهان و... مشاهده نمیشود یا کمتر مشاهده میشود
🔹 اشکالی ندارد؛ تمام کاپهای اخلاق، انسانیت و عقلانیت مال شما؛ همان یک «الهم انا لانعلم منه الا خیرا» که آقا سه بار خواندند برای آقای مصباح کافی است.
🔹نه استاد مصباح عزیز در قیدو بند این برجستهسازیها بود و نه مردم مومن و باهوش ایران به این مسائل اهمیت میدهند.
🔹 با اینحال باید در تاریخ بماند که رهبر حکیم انقلاب در فوت مرحوم هاشمی، نه «آیت الله» گفتند و نه از «نسل صالح »و «برادر قدیمی و عزیز»، «مجاهد» و «دارای حضور انقلابی» سخن به میان آوردند. حتی برای هاشمی تصریح کردند که «اختلاف نظر» نیز داشته اند و در نهایت «غفران و رحمت و عفو الهی» را خواستار شدند.
🔹 اینکه در شهرها چه خبر است و چطور لشکری از موسسات و سازمان ها و... خود را برای هاشمی خرج میکنند، جای تامل بسیار دارد، اما اینکه چرا اقدامات چشمگیری در تکریم علامه مصباح صورت نمیگیرد، مایه تاسف است.
🇮🇷 #خیمه_گاه_ولایت
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
💻 خیمه گاه ولایت
«کانال رسمی #عاکف_سلیمانی»
◀️ با کانال تخصصی #خیمه_گاه_ولایت از اوضاع سیاسی و امنیتی ایران و جهان باخبر شوید👇👇
✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat
هدایت شده از عاکف سلیمانی
#قسمت_چهارم
یک روز صبح وقتی که از ورزش و تمرینات صبحگاهی بر میگشتم، وقتی نزدیک ویلا یا همون محل اسکانم شدم، چشمم خورد به یک خانومی که روبروی ویلا بود و داشت میرفت داخل خونه ی پیر زنی بود که صاحبش مادر یکی از شهدای اون منطقه بود.
من اون خانواده رو خوب میشناختم... صاحب اون خونه که پیر زن و مادر شهید بود، از دوستان چندسال اخیر مادرم بود و همچنان هست.
داخل اون خونه فقط همین مادر شهید زندگی میکرد، وَ تا جایی که اطلاع داشتم بچه هاش همه ساکن شهر بودند. تیپ اون خانوم جوان هم اصلا با پوشش محلی اون منطقه سِنخییَت نداشت. با خودم گفتم شاید یکی از نوه های دختری یا پسری حاج خانوم هست.
القصه، فقط یک لحظه دیدم و دیگه توجه نکردم.. نمیدونم چرا چندلحظه ذهنم درگیر شد. همین و بس.
وارد خونه شدم و دوش گرفتم و بعدش اومدم مشغول مطالعه شدم.. دو ساعتی از ورودم به منزل گذشته بود که مشغول آماده کردن دم نوش برای خودم بودم؛ و در همین حین، آیفون به صدا اومد.
حیاط این ویلا حدود 100 متر بود و درب اون هم طوری بود که میشد از دور بیرون و دید.
رفتم پرده رو کنار زدم و از پشت پنجره بیرون و چک کردم.. برگشتم سمت آیفون تصویری...
دیدم همون خانوم هست که یه لحظه جلوی خونه اون مادر شهید دیدمش.
دکمه آیفون و نزدم. چون نمیشناختمش... رفتم سمت پله ها و داشتم میرفتم پایین که یه لحظه سرم گیج رفت و با کمر خوردم به تیزی سر پله...
درد وحشتناکی رو بر روی کمرم و پای سمت راستم حس کردم... داشتم از درد به خودم میپیچیدم که صدای درب خونه و زنگ آیفون همچنان به گوشم میرسید.
به هر زر و زوری بود خودم و از پله ها رسوندم تا حیاط و پشت در.
در و که باز کردم، خواستم سلام کنم که یه هویی زیر پام خالی شد و نزدیک بود بیفتم روی زمین، اما به زور خودم و جمع کردم. دیدم اون خانوم جوان داره با با یک حالت عجیبی بهم نگاه میکنه.
نمیدونستم چی بگم... درد شدیدی روی مچ پای سمت راست و کمرم احساس میکردم...
بزارید دلیل سرگیجه م و بگم...
برگردیم به سال 86...
سال 86 در یک ماموریتی بسیار مهم در یکی از کشورهای غرب آسیا «منطقه خاورمیانه» بنده مدتی توسط یکی از سرویس های امنیتی بازداشت شدم و قرار شد با یکی از افسران امنیتی اون کشور که در بازداشت سازمان ما بود، تبادل بشم.
در طول اون زمانی که در اختیار سرویس بیگانه بودم، در بازجویی ها شکنجه فیزیکی و روحی شدیدی بر روی من انجام شد. یکی از دلایل سرگیجه های مفرط من همین ماجرا بود که البته با فوت همسرم اون مشکل تشدید شد و از لحاظ روحی آسیب بیشتری دیدم.
اون خانوم غریبه همچنان داشت بهم نگاه میکرد.
نمیدونستم داره چه اتفاقی می افته وَ آیا این شروع یک اتفاق پر رمز و راز با این خانوم بود یا نه! اصلا حضورش دم در ویلا، برام معنایی نداشت!
نمیدونم شما تصورتون تا اینجا چیه. اما بگذارید بریم جلوتر تا اتفاقات مهم زندگیم و براتون بگم...
دیدم اون خانوم، یه چیزی رو گذاشت کنار و خم شد و نشست روبروم با دستپاچگی گفت: «ببخشید چیزی شده؟»
از درد داشتم به خودم میپیچیدم... اما در اون بین محو چشماش شدم... خیره شدم به چشم های اون خانوم غریبه ی نا آشنا؛ یا بهتره بگم مهمون ناخونده ی سرزده!!!
اون خانوم هم با چشم های عنابی تیره ش بهم خیره شده بود... یادمه وقتی نشست نزدیکم و گفت «چیشده؟»، به چشماش خیره شدم، بعدش چشام و تیز کردم و مارک عینکش و چک کردم.
عینکی داشت که در اصطلاح عُرف بهش میگن تلسکوپی، اما مارک عینک و چک کردم شَنِل «chanel» بوده و یه عینکی هم که زنجیر داشته و دور گردنش بوده با مارک رِد رز «red rose» بود.
حالا اینارو با اون درد چطور فهمیدم، بماند!
گفتم:
+موبایل همراتونه؟
_بله.. به کی باید زنگ بزنم؟ بگید شماره ش و !
+اول بهم بگو شما کی هستی؟ برای چی اومدی اینجا؟ اصلا چی میخوای از اینجا؟
آب دهنش و قورت داد و هراسون گفت:
_من مستاجر اون خونه روبرویی هستم.
با درد و عصبانیت گفتم:
+چی میخوای اینجا؟
با صدای لرزان گفت:
_حاج خانوم آش دادند گفتند بیارم برای شما...
با این حرفاش دردم یادم رفت و این سوالات اومد در ذهنم!!!
«مستاجر همسایه روبرویی؟! آش؟! اصلا به تو چه که اومدی جلوی ویلا؟! تو کی هستی و چی میخوای؟! حاج خانوم چطور فهمید من اینجام که آش فرستاده؟! من همیشه بیرون کلاه سرم میزارم و خیلی اتفاقی پیش بیاد صورتم وَ حتی دستهای من و کسی ببینه چون بنا بر یکسری ملاحظات امنیتی و آموزش هایی که دیدیم، دستم و توی جیبم میزارم یا اگر دستم و توی جیبم نگذارم، حتما دستکش دستم میکنم!!»
نگاهی غضب آلود بهش انداختم. خودش و جمع و جور کرد! کاسه آش و گذاشت همونجا روی زمین و بلند شد رفت. اما نگاهم و ازش برنداشتم. این خانوم تا خونه بی بی کلثوم که همون پیرزن معروف و مادر شهید هست برسه، دو سه باری یادمه برگشت و به من نگاه کرد.
هدایت شده از عاکف سلیمانی
#قسمت_پنجم
هر دفعه ای هم که برمیگشت بهم نگاه میکرد، فورا روش و بر میگردوند و سرعت قدم هاش بیشتر میشد.
اون خانوم از جلوی چشمام محو شد. در همون حین چشمم خورد به یک جوان تنومندی که موتور داشته و انگار داشته از زمین شالیزاری برمیگشته. وقتی نزدیک شد، بهش با دست اشاره زدم سرعتش، و کم کنه و بياد سمت من.
سرعتش و کم کرد و دور زد اومد سمتم... گفتم:
+چطوری مشتی؟
باهمون لهجه شیرین شمالی گفت:
_ممنون. بفرما. چیکار داری؟
+میتونی زنگ بزنی اورژانس بیاد؟ از روی پله ها افتادم و کمرم و پای سمت راستم آسیب دیده... فکر کنم پام شکسته.
فوری موتورش و خاموش کرد، جک زد پیاده شد اومد کنارم... وقتی رسید به من، نیم خیز شد و دست زد به پای سمت راستم... خدا میدونه چنان ناله ای زدم که همین الآنشم دارم تایپ میکنم وقتی یادش می افتم مغزم تیر میکشه.
وقتی داد کشیدم، بهش گفتم: «آیییییی مشتی، چه خبرته؟ چیکار داری میکنی؟ نمیبینی درد دارم؟ بهت گفتم پام شکسته که این قدر درد دارم.»
با اورژانس تماس گرفت! حدود 20 دقیقه بعد یه آمبولانس اومد و من و منتقل کردند به یکی از بیمارستان های اطراف اون منطقه.
علیرغم اینکه در ناحیه کمر احساس درد داشتم، ولی احساس میکردم دردش شدید نیست، اما امان از درد پای سمت راستم...
امانم و بریده بود...
دکتر اومد بالای سرم... من و بردند از پای سمت راستم عکس گرفتند و جوابش این شد که از بالای مچ پا، تا زیر کاسه ی زانوی سمت راست سه قسمت شکستگی داره و زیر کاسه ی زانو شکستگی بیشتری داره... اونجا بود فهمیدم برای چی انقدر دردم شدید بود.
القصه، همون روز پای من و گچ گرفتند و بهم چندتا مسکن زدند، کمی استراحت کردم بعدش برگشتم سمت ویلا.
قرار شد وقتی گچ پای من و باز کردند، اگر همچنان مشکل داشتم، باید میرفتم اتاق عمل زیر تیغ جراحی. بگذریم...
وقتی رسیدم ویلا، لنگان لنگان و به زر به زور خودم و رسوندم به داخل خونه... حدود 20 دقیقه کشید تا برم داخل خونه. چون نمیتونستم راه برم.
وقتی رسیدم توی خونه، از درد شدید مجبور شدم سه تا ژلوفن و باهم بخورم تا کمی دردم کمتر بشه، اما تاثیر چندانی نداشت...
یادم اومد گوشیم و خاموش کرده بودم.. روشن کردم.. رمز و زدم، چندثانیه ای که گذشت دیدم سیل تماس های از دست رفته و پیامک ها روی گوشیم داره خود نمایی میکنه.
از همه بیشتر مادرم زنگ زده بود. فورا باهاش تماس گرفتم...وقتی جواب داد، فورا با صدایی که احساس کردم بغض آلود هست...گفت:
_محسسسن... مادر... کجایی؟
+سلام حاج خانوم... چرا صدات اینطوره!؟
_چی شده پسرم؟
+یعنی چی که چیشده؟ واضح حرف بزن مادر من...
_پاهات چرا شکست؟
وقتی اینطور گفت فهمیدم که خبر این اتفاق، زودتر از برگشتن من به ویلا، به تهران رسیده.
گفتم:
+کی بهت خبر داده؟
_بی بی کلثوم!
تا گفت بی بی کلثوم، ذهنم رفت سمت اون دختره... اعصابم به هم ریخت... میدونستم مادر من به کسی نگفته که من کجا هستم! اما اینبار شک کردم!! خیلی مودبانه ولی با دلی پر از آشوب به مادرم گفتم:
+برای چی آمار من و دادی به بی بی کلثوم که من اومدم شمال؟
_بخدا من نگفتم! من هیچ وقت از رفت و آمدهای تو، وَ اینکه کجا هستی و کجا نیستی به کسی چیزی نمیگم. حتی به برادرت و خواهرات.
+پس چطور فهمیدی؟
_بی بی کلثوم زنگ زده! ظاهرا یه دختره که مستاجر خونه ش هست، بهش گفته و بی بی هم زنگ زد گفت پسرت محسن اینجاست و پاش شکسته.
+عجب!
_من میام شمال!!! همین امروز !!!
+نه!! اصلا حرفشم نزن. من حالم خوبه. بزار فقط تنها باشم. من تیر خوردم چیزیم نشد! حالا این که فقط یه شکستگی ساده هست.
_محسن جان...
+مادر من! شلوغش نکن. نیازی هم نیست به میترا و صائب و حسنا چیزی بگی! من حالم خوبه، اگر بخوای همین الان بلند میشم برات میرقصم فیلم قررر دادنم و واست میفرستم!
خندید گفت:
_من دلم هزار راه میره.
+به خاک فاطمه حالم خوبه. یه کم درد ساده دارم که با مُسکن و یه سری داروها بر طرف میشه.
_پس چیزی خواستی به بی بی بگو تا به بچه هاش یا به مستاجرش بگه برات انجام بدن.
+چشم، خیالت جمع. نیازی هم به اونا ندارم!
با مادرم خداحافظی کردم. از بیمارستان که داشتم می اومدم، به راننده آژانس پول دادم تا برام از داروخانه چندتا دگزا بگیره. بخاطر شرایط کاریم، دوره های خود درمانی در صورت نیاز رو دیده بودم. آمپول و آماده کردم و دگزا به خودم تزریق کردم. کم کم دردم آروم شد، خوابیدم.
یک روز پس از اتفاقات و...
ساعت 12ظهر بود، زنگ خونه به صدا در اومد. لنگان لنگان رفتم سمت آیفون، نگاه به صفحه کردم دیدم همون دختره هست. توی دلم یه جلل الخالق گفتم و چندثانیه ای رو به صورتش خیره شدم. توی چشماش یه مهربونی خاصی میدیدم اما خریت محض بود آدمی مثل من بخواد به کسی اطمینان کنه و گول یه چشم مهربون و بخوره. با اینکه فقط دوبار دیده بودمش، اما نمیدونم چرا حس عجیبی نسبت ب این آدم داشتم که نه منفی بود، نه مثبت.
هدایت شده از عاکف سلیمانی
#قسمت_ششم
حسی که نه میشه اسمش و گذاشت خوب و عاشقانه، نه میشه گفت نفرت، نه میشه گفت ترس، نه میشه گفت...
اصلا بگذریم...
مونده بودم که این آدم، خودش به طور عمدی چیزی رو بهانه میکنه و میاد درب ویلا، یا واقعا بی بی اون و میفرسته.
دیدم ول کن نیست و داره زنگ میزنه. گوشی آیفون و برداشتم... گفتم:
+بفرمایید.
صدای خاصی داشت. خیلی با کرشمه و طنازانه حرف میزد. احساس کردم صداش و عمدا اینطوری میکنه. خدا لعنت نکنه عاصف و که درمورد این نوع صداها میگفت، صدای این طور دخترا، دل از هر مردی میبره...
وقتی گفتم بفرمایید، گفت:
_سلام. خوبید آقای سلیمانی؟
وقتی گفت سلیمانی پشمام فرررر خورد... گفتم:
+جااان؟ امرتون؟
_بی بی کلثوم منو فرستادند؛ گفتند براتون غذا بیارم...
تاملی کردم گفتم:
+بفرمایید داخل...
دکمه رو زدم در و باز کردم؛ فورا برگشتم سمت مبل و نشستم. کنترل تلویزیون و گرفتم، مانیتور مربوط به دوربین های مداربسته ویلا رو روشن کردم و چک کردم.
دیدم داره میاد بالا... در ورودی رو چندبار با دست زد... گفتم:
+بیا داخل خانوم...
_سلام
+و علیکم
دیدم توی سینی، یه بشقاب و یه کاسه چینی هست!
همینطور که سرش پایین بود، گفت:
_ببخشید این ظرف غذا و کاسه ی آش و کجا باید بزارم؟
چیزی نگفتم... فقط زُل زدم بهش... کمی تا حدودی آرایش داشت. لباش انگار پرتز بود و رژ قرمز زده بود!! کلی هم به سر صورتش از این ضد زنگ ها زده بود. منظورم همون کرم و نمیدونم چی چی های دیگه!
این سیدعاصف عبدالزهراء دیوانه ی ما، گاهی اوقات شعرهای عجیب غریبی میخوند. یادمه یه شعر و همیشه میخوند که با دیدن این خانوم، ناخودآگاه به یاد اون شعر افتادم...
چادری بر سر نموده نذر آش آورده بود
بیشرف از زیر چادر صد دل از من برده بود
روزه بودم من، لبانم خشک و او برقی به لب
گوییا قبل از اذان شاتوت اعلا خورده بود
چندثانیه از خیره شدن من به این خانوم و فکر کردن به اون شعر گذشته بود، که نگاهمون به هم گره خورد... یه هویی سرش و انداخت پایین... خیلی محترمانه و مودبانه بهش گفتم:
+زحمت بکشید ظرف و بزارید روی همین میز روبرویی.
_چشم...
ظرف غذا رو گذاشت روی میز؛ ازش تشکر کردم...
مخاطبان محترم #خیمه_گاه_ولایت، بگذارید به نکته ای اشاره کنم! من یک مامور امنیتی هستم. پس وظیفه م هست وقتی به کسی شک میکنم با ترفندهای مختلفی که بلدم، با ذهن اون شخص بازی کنم تا ببینم نتیجه ش چه چیزی میشه... نمیدونم چرا کلا از وقتی اومد درب ویلا، بهش شک کردم. شاید بگید دیوانه ای! اما برای من این حرفها مهم نیست و من کارخودم و میکنم. اگر مستند داستانی امنیتی عاکف سری سوم و خونده باشید، میدونید که عرض کرده بودم کار ما اینه که حتی به یقینیات خودمونم شک کنیم. شک، بخشی از زندگی و کار یک نیروی امنیتی هست.
گفتم کمی شیطنت کنم و با ذهنش بازی کنم... وقتی ظرف غذارو گذاشت، بهش گفتم:
+در خدمت باشیم.
نگاهی به من کرد و با لبخندی توام با اخم ریز و با همون صدای دلفریب همیشگی گفت:
_نه ممنونم.
لبخندی زدم گفتم:
+منم از شما ممنونم. اگر دوست داشته باشید خوشحال میشم که بشینید و با هم چای، یا دمنوش، یا قهوه و... میل کنیم! کسی هم نیست! میتونید راحت باشید.
_خیلی لطف دارید.. حاج خانوم منتظر هست، باید زودتر برگردم!
+هر طور میلتونه! پس یه زحمتی بکشید! فقط قبل از اینکه برید لطف کنید یه قاشق برای من بیارید که این غذا رو تا از دهن نیفتاده و گرم هست بخورم.
لبخندی زد و رفت از آشپزخونه قاشق و آورد. وقتی داشت برمیگشت که بره، دوباره هر دوتامون هم زمان به هم دیگه نگاه کردیم. لبخندی زد و رفت. با خودم گفتم الان اگر بره و این حرفی که بهش گفتم «کسی نیست، درخدمت باشیم» به بی بی کلثوم بگه و مادرم بفهمه، یک حسین واویلایی راه میفته که نگو و نپرس. داشتم توی دلم میخندیدم. چون از عمد اینطور رفتار کردم تا ببینم چندمرده حلاجِ و چطور دختریه.
بعد از این اتفاق، نمیدونم چیشد که دیگه این دختره نیومد و بی بی خودش برام غذا میاورد و حسابی بهم توجه میکرد.
اما همین نیومدن، بیشتر من و مشکوک میکرد.
بگذریم...
یک ماه و نیم پای من توی گچ بود... رسما خونه نشین شدم و عملا تبدیل شدم به یه آدم بی حرکت و یکجا افتاده.
خلاصه بعد از یک ماه و نیم، گچ پام و باز کردن و تا 15 روز به طور دائم، هر روز میرفتم استخر و توی استخر راه میرفتم تا کم کم به حالت طبیعی برگردم.
ادامه دارد...
⛔️ #کپی و هرگونه استفاده (تاکید میکنم هرگونه استفاده) از این مستند داستانی امنیتی فقط باذکر منبع و لینک کانال خیمه گاه ولایت در ایتا که در پایین درج شده است وَ ذکر نام #عاکف_سلیمانی #مجاز می باشد وگرنه قابل پیگیری و شکایت خواهد بود و از لحاظ شرعی پیگرد الهی دارد. ⛔️
✅ خیمه گاه ولایت در ایتا
✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat
هدایت شده از خیمهگاه ولایت
❤️ دعای فرج حضرت صاحب الزمان(عجل الله تعالی فرجه) ❤️
🌸 إلَهِي عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفَاءُ وَ انْكَشَفَ الْغِطَاءُ وَ انْقَطَعَ الرَّجَاءُ وَ ضَاقَتِ الْأَرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمَاءُ وَ أَنْتَ الْمُسْتَعَانُ وَ إِلَيْكَ الْمُشْتَكَى وَ عَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ وَ الرَّخَاءِ
🌸 اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ🌹
🌸 أولِي الْأَمْرِ الَّذِينَ فَرَضْتَ عَلَيْنَا طَاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنَا بِذَلِكَ مَنْزِلَتَهُمْ
🌸 ففَرِّجْ عَنَّا بِحَقِّهِمْ فَرَجا عَاجِلا قَرِيبا كَلَمْحِ الْبَصَرِ أَوْ هُوَ أَقْرَبُ
🌸 يا مُحَمَّدُ يَا عَلِيُّ يَا عَلِيُّ يَا مُحَمَّدُ🌹
🌸 اكْفِيَانِي فَإِنَّكُمَا كَافِيَانِ وَ انْصُرَانِي فَإِنَّكُمَا نَاصِرَانِ
🌸 يا مَوْلانَا يَا صَاحِبَ الزَّمَانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ أَدْرِكْنِي أَدْرِكْنِي أَدْرِكْنِي السَّاعَةَ السَّاعَةَ السَّاعَةَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ
🌹يا أَرْحَمَ الرَّاحِمِينَ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرِينَ🌹
🌹یاصاحب الزمان...🌹
🌸 تا نیایی گره از کار بشر وا نشود 🌸
#کانال_خیمه_گاه_ولایت
✅ @kheymegahevelayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 پشت پرده صبر استراتژیک ایران در برابر جنگ افروزی های ایالات متحده از زبان مجری آمریکایی! ترامپ برای ابقای خود نیاز به جنگ با ایران دارد!!
✅ @kheymegahevelayat
📌دیدار چهره های مختلف سیاسی با لاریجانی برای رایزنی درباره انتخابات 1400
/ایا اصلاح طلبان به تیم ظریف-لاریجانی میرسند؟
🔹روزنامه اعتماد نوشت: منابع مختلف میگویند که این روزها رفت و آمد به دفتر لاریجانی بسیار است و بسیاری از چهرههای سیاسی در حال رایزنی با او، آنهم با محور انتخاباتند
🔹بسیاری از مقامهای دولت حسن روحانی نیز در گفتوگوهای خود تأکید کردهاند که در انتخابات پیشرو از علی لاریجانی حمایت خواهند کرد
شنیده ها حاکی از این است که ممکن است علی لاریجانی و محمد جواد ظریف در چهارچوب یک تیم در انتخابات ریاست جمهوری شرکت کنند.
پی نوشت: مردم از خاندان لاریجانی متنفرند. ممکن است جریان اصلاحات بخواهد همچون سال 92 با بیانیه خاتمی که عارف را فدای روحانی کرد، حالا هم لاریجانی را فدای ظریف کند. البته این را همه میدانند که ظریف هم بخاطر افتضاحات برجام، دیگر جایگاهی بین مردم ندارد، ولی ممکن است با ترساندن مردم، دقیقا همان کاری که حسن روحانی علیه انقلاب و رئیسی کرد، ظریف و روحانی هم با این حربه بتوانند مردم را فریب دهند و رای بیاورند.
✅ @kheymegahevelayat
خیمهگاه ولایت
📌دیدار چهره های مختلف سیاسی با لاریجانی برای رایزنی درباره انتخابات 1400 /ایا اصلاح طلبان به تیم ظری
🔴سفیر انگلیس در جمع سفرای اروپایی؛ ما ترسی از هسته ای ایران نداریم، ترس ما شکل گیری دولت انقلابی و روی کارآمدن افراد انقلابی در ایران هست؛
🔸چرا که این افراد ذره ای به غرب وابستگی ندارند و مردم ایران را به سمت استقلال و همبستگی سوق میدهند
✍ گرفتید این هشت سال سخت و طاقت فرسایی که بر ملت ما رفت.. ثمره کدام رئیس جمهور و تحت فرمان و مطلوب چه کسی بود..؟؟!
👈مطلوب غربی ها.. دولتی واداده و وابسته فکری و عملی مثل روحانی و خاتمی و هاشمی،موسوی وسایر غربگدایان داخلی...یا افرادی چون محمدرضاپهلوی است.
دولتی که آرمانهای اسلام و نظام و رهبری را مو به مو خدشه وارد کند تا ایران هیچگاه عظمت و پیشرفت و اقتدار و رفاه مردمش را نبیند.
📲توهین و تمسخر و ترور انقلابی ها و افرادی چون حاج قاسم و فخری زاده و سردار محمد قرارگاه خاتم..از پروژه هاییست که تحت نظر روباه پیر و کدخدا و صهیونیستها در راستای فشار بمردم وبدبین کردن ملت به فرزندان خدومش شکل گرفته، تا ایران از درون فروبپاشد.
✅ @kheymegahevelayat
💢 سید حسن نصرالله در سخنرانی سالگرد شهادت حاج قاسم:
🔸دوست و دشمن بدانند ایران برای گرفتن انتقام شهیدانش به اصطلاح برخیها از وکیلان یا دوستان یا عزیزان منطقهایاش استفاده نمیکند. ترور شهید فخریزاده یک عملیات امنیتی بود و اگر ایران میخواست به آن پاسخ نظامی بدهد همان ساعت یا روز اول داده بود ولی ترور امنیتی باید پاسخ امنیتی بگیرد.
✅ @kheymegahevelayat
📢 روایتی تایید نشده از سوی برخی رسانه های عربی و صهیونیستی در منطقه: امیر ترکی بن محمد بن فهد بن عبدالعزیز پس از ورود به ایران با پرواز اختصاصی از طریق عمان تقاضای پناهندگی سیاسی کرد!
🔹این رسانه ها مدعی شدند این شاهزاده ی سعودی مستندات و اخبار و اطلاعات فوق محرمانه ی خاندان سعودی را با خود به همراه دارد.
🔹هنوز هیچ یک از مسئولین کشورمان این سناریو را تایید نکرده اند.
✅ @kheymegahevelayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🗯🖥 ماجرای عصبانیت حاج قاسم از ظریف در شورای عالی امنیت ملی
💀 (دروغ پشت دروغ)ظریف: ما قصد برجام ۲ و ۳ نداشتیم! برجام ۲ که من میگفتم برنامه جامع اقتصاد مقاومتی بود!😳😏
❌ حاج قاسم در چگونگی حل مسائل سوریه از دست من عصبانی شد!
🔺پ.ن: احتمالاً قراربوده با داعش توافق کنن سوریه روهم بدن بره!
#ابر_نفوذی_لیبرال #فراماسونری #دارودسته_نیویورکی
#نایاک #تربیت_شدگان_غرب
#شیاطین_اصلاح_طلب #مزدور
✅ @kheymegahevelayat
جناب جهانگیری! حاج قاسم را به نفع جریان خودتان مصادره نکنید. شخص جنابعالی از حزب منحله و ضد انقلاب مشارکت هستی.
رهبری فرمودند خاتمی تمیز است؟ قبول. گفتند نجیب است؟ قبول. اما به خاتمی حرف دیگری هم زدند.
1-از کسانی که شعار نه غزه و نه لبنان دادند که حوزه کاری قاسم سلیمانی بود، آقا فرمودند از این شعار دهندگان ابراز برائت کنید. آیا خاتمی کرد؟
2-از اتهام تقلب به نظام عذرخواهی کنید. اینها بخشی از جنایت خاتمی فاسد العقیده علیه جمهوریت انقلاب و نظام است.
چطور میگویید حاج قاسم به خاتمی ارادت داشت، اما حاج قاسم آقا در سال 78 به او اخطار داد؟
هاشمی برای حاج قاسم محترم بود؟قبول.
اما حاج قاسم علیه نامه بدون سلام رفسنجانی در کرمان سخنرانی هم دارد.
روحانی برای حاج قاسم محترم بود؟
بله، قبول، اصلا حاج قاسم اهل احترام بود، اما محتوای سخنان ایشان خطاب به روحانی (درجلسه فرماندهان سپاه با روحانی) را هم منتشر کنید.
ما برای وحدت ساکتیم. جامعیت ایشان را حفظ کنید.
حاج قاسم سلیمانی ذوب در ولایت بود. باید خیلی احمق باشد کسی که اراجیف شما را باور کند. وصیت نامه سردار سلیمانی گویای همه چیز است.
✅ @kheymegahevelayat
💢استوار"سعید بنی اسدی" در راه مبارزه با مواد مخدر به شهادت رسید
🔹فرمانده انتظامی استان خراسان جنوبی: صبح امروز استوار"سعید بنی اسدی" از کارکنان فرماندهی شهرستان"سربیشه" در راه مبارزه با مواد مخدر آسمانی شد و به خیل شهدای مدافع وطن پیوست.
🔹 صبح امروز با اعلام مرکز فوریت های پلیسی 110 مبنی بر تردد خودروی حامل مواد مخدر در محور مرزی"ماهیرود به سمت سربیشه" مأموران انتظامی پاسگاه عملیاتی"حسین آباد" شهرستان سربیشه جهت متوقف کردن خودرو، در حاشیه پاسگاه و کنار جاده مستقر شدند.
🔹 مأموران به راننده خودروی حامل مواد مخدر دستور ایست دادند که راننده خودرو قصد متواری شدن داشت که پس از برخورد با استوار"سعید بنی اسدی" واژگون شد.
🔹 در این عملیات استوار"سعید بنی اسدی" از کارکنان پاسگاه عملیاتی حسین آباد شهرستان سربیشه به علت شدت جراحات در دم جان باخت و خودرو توقیف و 2 سرنشین آن دستگیر شدند.
🔹سردار فرشید با بیان اینکه مأموران در بازرسی از خودرو حدودا 58 کیلوگرم مواد مخدر کشف کردند؛ افزود: متهمان بر اثر واژگونی خودرو مصدوم شدند که تحت درمان قرار گرفتند.
شادی ارواح طیبه شهدا صلوات...
#امنیت_اتفاقی_نیست
#شهدای_ناجا
✅ @kheymegahevelayat
هدایت شده از عاکف سلیمانی
#قسمت_هفتم
بعد از دوماه و خرده ای تصمیم گرفتم بار و بندیلم و جمع کنم برگردم تهران...
ساعت 23 / جاده سوادکوه به سمت تهران
داشتم با سرعت خیلی پایین رانندگی میکردم و میخواستم از روستا خارج بشم تا اینکه دیدم اونطرف بلوار، یعنی مسیر سوادکوه به سمت تهران، در اون تایم از شب یک زن ایستاده.
برام جالب بود که در اون تاریکی، وَ اون وقت شب، یک زن به تنهایی ایستاده. همزمان گوشیم زنگ خورد. نگاه به شماره کردم، دیدم خواهرم میترا از لبنان هست. تماس و جواب دادم و مشغول صحبت شدیم. دقایقی گذشته بود و همینطور که با خواهرم مشغول حرف زدن بودم، شیشه ی ماشینم و بخاطر اینکه از هوای تازه استفاده کنم، یک مقداری دادم پایین، اما احساس کردم یه صدایی میاد...
شیشه رو دادم پایین تر، سرم و بردم بیرون و دنبال صاحب اون صدا گشتم. نگاه کردم دیدم یه ماشین توقف کرده. فهمیدم اون خانوم هنوز که هنوز هست بعد از 15 دقیقه اونجا ایستاده و نرفته وَ دوتا مزاحم با یه پژو پارس اومدن جلوش ترمز کردند و دارند براش مزاحمت ایجاد میکنند و میخوان به زور سوارش کنند.
فورا جاده رو بررسی کردم، دیدم 100 متر بالاتر یه دور برگردون داره.
فقط به خواهرم این جمله رو گفتم:
«میترا خودم بهت زنگ میزنم. خداحافظ.»
گوشی رو قطع کردم، تیکاف کردم و رفتم سمت دور بگردون و خودم و رسوندم به اون طرف بلوار و با سرعت بسیار بالا خودم و رفتم سمت اون ماشین...
وقتی رسیدم، دستی رو کشیدم و جلوی پژو پارس توقف کردم. اسلحم و از داخل کیفم گرفتم از ماشین پیاده شدم. اسلحه رو گذاشتم پشت کمرم، اسپری فلفل و از کنار کمرم کشیدم بیرون.
یه داد زدم گفتم:
«هووووی! بیشرفا ! مگه خودتون ناموس ندارین؟ چتونه؟ قلاده پاره کردین... با ناموس مردم چیکار دارین؟»
یکیشون اومد سمتم که هم قد و قواره خودم بود! وقتی رسید نزدیکم یه فحش ناموسی بهم داد، یه لگد محکم زد به پای سمت راستم... دقیقا همون پایی که شکسته بود و تازه خوب شده بودم.
از درد داشتم میمردم. انگار دوباره پام شکسته بود. یادمه وقتی من و زد، تمام قوت و نیروم و توی پاهای سمت چپم جمع کردم، رفتم چسبیدم به همونی که بهم لگد زد! همین الان که دارم مینویسم، دلم میخواد دوباره بگیرمش بزنم.
با دستام دوطرف بازوش و گرفتم؛ اون و چسبوندم به خودم، پام و آوردم بالا، سه مرتبه با زانوی سمت چپم، وَ با شدت زیاد زدم کوبیدم به شکمش.
نفسش بند اومد. لنگان_لنگان رفتم سراغ راننده. وقتی رسیدم بهش امون ندادم تا من و بزنه، معطل نکردم، یه دونه چگ زدم به صورتش و با کف دستم کوبیدم به چشمش.
وقتی دور و برم و امن دیدم، نگاه کردم به اون خانوم. هنگ کردم. دیدم همون خانومی هست که مستاجر بی بی کلثوم بود و چندباری از خونه بی بی برام غذا آورد. هنگ بودم!
گفتم: «شمایی؟»
با وحشت نگام کرد. از بس ترسیده بود رنگش شده بود عین گچ. کل بدنش میلرزید. بهش گفتم:
«برو سوار ماشین من شو.»
درد پای آسیب دیده م داشت دیوونم میکرد. لنگان لنگان فورا رفتم سمت ماشینم و از توی ساکم یه چاقو برداشتم...
اومدم سمت ماشین اون دوتا مزاحم، زدم دوتا لاستیک جلوی ماشین و پاره کردم. زنگ زدم 110 و گفتم یکی از همکارانشون هستم در یکی از نهادها تا فوری یک تیم گشتی وَ محلی با یک جرثقیل بفرستند به موقعیتی که اعلام میکنم.
بعد از 10 دقیقه برادران زحمت کش نیروی انتظامی اومدن و بهشون گزارش دادم!! تا اینکه اون دونفر مزاحم و منتقل کردند به کلانتری و دیگه نمیدونم چیشد.
سوار ماشینم شدم. از توی آیینه به خانومی که پشت نشسته بود نگاه کردم. دیدم داره میلرزه همچنان... بهش گفتم:
+چرا این وقت شب اینجا ایستاده بودید؟
جوابی نداد!
ازش پرسیدم:
+اینا کی بودند؟
جوابی نداد. چون خیلی ترسیده بود و توان حرف زدن نداشت... بهش گفتم:
+مسیرتون کجاست؟
جوابی نداد... صدام و بردم بالا گفتم:
«نمیشنوی؟ زیر لفظی میخوای برای حرف زدن؟ خب جواب بده دیگه. ای بابا!»
با صدای لرزان و حال بد گفت:
«مسیرم سمت تهران هست.»
دیگه چیزی نگفتم... هم مسیر بودیم. استارت زدم و حرکت کردم به سمت تهران. حدود 20 کیلومتر از مسیر و طی کرده بودم که چشمم افتاد به یه غذاخوری که نزدیکش یه هایپر مارکت بزرگ داشت. توقف کردم و رفتم از پشت ماشین فلاکس چای و گرفتم. اومدم درب عقب ماشین و باز کردم بهش تعارف زدم بیاد پایین تا آبی به دست و روش بزنه و اگر میل به غذا داره براش سفارش بدم.
سفارش غذا نداشت، اما همراه من اومد داخل فروشگاه تا برای خودش کمی خرت و پرت بخره.
حواسم شش دانگ بهش بود. تموم تحرکات و رفتارش و زیر نظر داشتم. عمدا توی ماشینم تنهاش نزاشتم. چون توی ماشین مدارکم و یه سری وسیله های شخصی بود. از طرفی اصول امنیتی و اطلاعاتی ایجاب میکردتمامی موارد و رعایت کنم.
موارد مربوط به خودم و سفارشات خانوم رو حساب کردم و بعد از دقایقی فروشگاه و ترک کردیم.
هدایت شده از عاکف سلیمانی
#قسمت_هشتم
باهم رفتیم سمت ماشین...خواست درب عقب و باز کنه، بهش گفتم:
«اگر ممکنه تشریف بیارید جلو و در کنار من باشید تا انتهای مسیر.»
با اکراه، کمی شونه هاش و بالا انداخت و پذیرفت. سوار شدیم و حرکت کردیم. در طول مسیر به سختی حرف میزد. معلوم بود آدم محتاطی هست.
ازش درمورد سن و تحصیلاتش پرسیدم. سنش و بهم نگفت، اما تحصیلاتش و برام گفت.
دانشجوی دکترا بود. روانشناسی میخوند. عین خودم عاشق علوم سیاسی بود. ازش پرسیدم چرا اونوقت شب کنار خیابون تنها ایستاده بود و اونهایی که مزاحمش شدند چه کسانی بودند... گفت:
«من خونه بی بی کلثوم که مادر شهید هست، مستاجرم. اینجا کسی رو ندارم. امشب از تهران بهم خبر دادند یه اتفاقی برای یکی از اعضای خانوادم افتاده. مجبور شدم اونوقت شب بیام سر خیابون بایستم تا سوار یه ماشین بشم و برم تهران.»
گفتم:
+ چرا زنگ نزدید آژانس؟ حداقل یه ماشین مطمئن میتونست شمارو تا یه آبادی برسونه.
گفت:
_راستش چندجا تماس گرفتم، اما اصلا خبری نشد.
+هیچ میدونید چه خطری از بیخ گوش شما رد شد؟ اصلا چیشد یه هویی؟
_والله نفهمیدم. یه هویی جلوی پام ترمز کردند، یکیشون پیاده شد دست انداخت دور کمرم و میخواست به زور من و سوار کنه که من جیغ و داد کردم. تا اینکه خدا شمارو رسوند.
گریه افتاد. به زور صحبت میکرد و سعی داشت خودش و کنترل کنه؛ معلوم بود گریه کردن جلوی من براش سخته... گفت:
«اگر شما نبودید معلوم نبود چه بلایی سرم اومده بود.»
چیزی نگفتم...
به مسیر ادامه دادم و سعی میکردم تا تهران، هر از دقایقی یه چیزی رو بهانه کنم تا اندک اطلاعاتی هم که شده از زیر زبونش بکشم بیرون، اما مشخص بود نمیخواد اطلاعات شخصی بده. برای همین رفتارها و جواب ندادن ها و محترمانه پیچوندناش بود که من و حساس میکرد و واسم شک برانگیز بود.
القصه، رسیدیم تهران. رسوندمش درب منزلشون. بعد از رسوندن اون خانوم مشکوک، مستقیم رفتم سمت منزل مادرم.
وقتی رسیدم خونه مادرم، با ماشین رفتم توی پارکینگ، اما نرفتم بالا. یکساعتی تا نماز صبح باقی مونده بود. میدونستم برم توی خونه، وَ بخوام اون تایم از صبح درب خونه رو باز کنم مادرم میترسه، وَ اینکه دیگه خوابش نمیبره و بدخواب میشه. ترجیح دادم داخل ماشینم بخوابم تا نماز صبح.
برای نماز صبح رفتم بالا و مادرم من و دید، کلی گریه کرد. خیلی دلتنگ بود... خداروشکر مجددا پای آسیب دیده م نشکسته بود، ولی دردش تقریبا زیاد بود اما با دگزا خودم و آروم کردم. نمازم و خوندم دیگه نتونستم بیدار بمونم. کمی خوابیدم و بعدش بیدار شدم مختصری غذا میل کردم، هماهنگ کردم راننده از اداره اومد دنبالم.
رفتم پایین سوار ماشین شدم و عازم شدیم سمت ستاد. وقتی رسیدم، از دفتر حاج کاظم وقت گرفتم تا برم بعد از دوماه ببینمش.
از دفتر حاج آقا کاظم بعد از نیم ساعت تماس گرفتند و خبر دادند حاجی منتظرته و جلسه ش تموم شده.
فورا رفتم بالا. هماهنگ شد و در باز شد وارد اتاق حاجی شدم. وقتی رفتم داخل اتاق، اومد سمتم و محکم بغلم کرد. روبوسی کردیم و دستش و بوسیدم. خیلی دلم برای حاج کاظم تنگ شده بود.
بعد از شهادت پدرم برای من و برادر و خواهرام عین پدر بود، برای مادرم عین برادر و مثل یک کوه استوار که همیشه پشت ما بود.
نشستیم کلی باهم حرف زدیم. فکر میکنم اون روز یک ساعتی رو با هم دل دادیم و قلوه گرفتیم. وقتی از شکستگی پای سمت راستم براش گفتم، خیلی ناراحت شد. بین صحبتامون بهم گفت:
«شیخ (( ..... )) هفته ی قبل، حاج آقا سیف رو به عنوان مدیر کل بخش ضدجاسوسی ستاد، تعیین کرد.»
گفتم:
«خب به سلامتی! معاونت عملیات کی شده؟»
«قرار شد همچنان تو در این سمت باقی بمونی. پیشنهاد من و ریاست بهش بوده.»
گفتم: «جالبه! خودش نظری نداشت؟ بعدشم، پس این چندوقت کی معاونش بوده؟»
حاج کاظم گفت: «نظرش مثبت بوده چون از پرونده ت با خبر بوده و از طرفی من و شیخ پشتت بودیم! ضمنا، این چندوقت سید عاصف عبدالزهراء رو گذاشتیم به جای تو، تا اینکه برگردی. نشون داد که خیلی پسر توانمندی هست.»
گفتم: «خب خداروشکر. حتما تا الآن تونسته به خوبی از پس کارها بر بیاد.»
حاجی سری تکون داد و دیگه چیزی نگفت. خیلی صحبت کردیم، و در آخر سوغاتی رو که از شمال آورده بودم، بهش دادم و برام وقت گرفت تا به اتفاق هم بریم خدمت حجت الاسلام والمسلیمن «...» ریاست کل.
وقتی وارد شدم سلام علیک گرمی باهام کرد و روبوسی کردیم و نشستیم کمی صحبت زمین و هوا و دریا و... رو کردیم تا اینکه صحبت های ما کشیده شد سمت همسر مرحومم که حجت الاسلام دنبال این بود من و قانع کنه تا روی سنگ مزار همسرم عبارت «شهیده» حک بشه، اما من شدیدا مخالف بودم. چون نباید کسی میفهمید چه اتفاقی برای زندگی من پیش اومده.
القصه، صحبت ها رو کشوندم سمت مسائل کاری.
حجت الاسلام «...» به حاجی گفت:
«درمورد وضعیت جدید آقا عاکف، با خودش صحبت کردی؟»
هدایت شده از عاکف سلیمانی
#قسمت_نهم
حاج کاظم گفت:
«قبل از این استراحت طولانی که بفرستیمش، جَسته و گریخته پیرامون این مسئله ی بسیار مهم، مختصر گفتگویی رو باهم داشتیم.»
حجت الاسلام لبخندی زد، رو به من کرد گفت:
«نظرتون درمورد اون حرف ها چیه؟»
گفتم:
+من سرباز این کشورم. هر دستوری که شما بدید آماده ام اطاعت کنم. اما اگر واقعا نظر من و بخواید، من در حال حاضر نمیتونم برم در حوزه ی مفاسداقتصادی نوکری مردم و این مملکت و کنم. چون اصلا آمادگی چنین مسئولیتی رو ندارم. حاج آقا هم گفتند فعلا قرار هست در همون ضد جاسوسی بمونم اما نظر شما روی مفاسد اقتصادی هست. بازم هر تصمیمی بگیرید من مطیعم.
حجت الاسلام تاملی کرد گفت:
_من مشکلی ندارم که در ضدجاسوسی و ضدتروریسم بمونی. اتفاقا سیف هم از اینکه تو در مسئولیت معاونت این بخش بمونی استقبال کرده. اما چرا مخالفی بری مفاسد اقتصادی؟ مشکلت چیه؟
+راستش حاج آقا مفاسد اقتصادی با روحیات من سازگار نیست. حداقل الان نمیتونم. نیاز به زمان دارم. شما میدونید مفسدین اقتصادی و ابر بدهکاران و رانت خوارها، آدم های قدرتمندی هستند که انقدر گستاخانه این جنایت های بزرگ و در حق مردم انجام میدن. گذشته ی من ثابت کرده که از هیچ کسی نمیترسم. عرضم و مختصر میکنم وقت شریف شمارو نمیگیرم، اونم اینکه اگر بخوام در اون بخش برم، شک نکنید رحم به صغیر و کبیر نمیکنم. من آدمی نیستم زیر فشار فلان مقام قرار بگیرم و به برادش کاری نداشته باشم.
_مگه ما میترسیم؟
+نه. جسارت نکردم، اما...
رییس حرفم و قطع کرد گفت:
_به هرحال صلاح مملکت اینه که شما یا اینکه یک نفر مثل شما در حوزه مفاسد اقتصادی حضور فعال داشته باشه. میبینی که وضعیت جامعه چطوره! یک روز برادر رییس جمهور، یک روز برادر معاون اول ایشان، یک روز فلان نماینده مجلس، یک روز فلان وزیر، یک روز فلان به ظاهر آقازاده اما در حقیقت انگل زاده، مشغول چپاول بیت المال هستند و دارند به این مملکت گند میزنند. اونم به کدوم مملکت؟ به این مملکتی که حاصل خون چندصدهزار شهید هست و برادر من وَ پسر حاج کاظم و پدر تو وَ خیلی از جوان های مومن در این آب و خاک جزء اون کسانی هستند که ثمره ی خون سرخشون شده درخت تنموندی مثل جمهوری اسلامی ایران.
سرم پایین بود و فقط به حرفاش گوش میدادم. خیلی برام توضیح داد، اما من دلم نمیخواست برم مفاسد اقتصادی و مرغم یک پا داشت! «من باید در معاونت اطلاعات و عملیات ضدنفوذ«ضدجاسوسی» و ضد تروریسم میموندم، مگر اینکه دستور حجت الاسلام موکدی باشه.» چون اگر موکدی بود وظیفه شرعی و قانونی و کاری ایجاب میکرد یک کلمه بگم: «اطاعت امر میشه.»
اما چون با مشورت خودم بود، همچنان مقاومت میکردم.
تلفن دفتر ریاست ستاد زنگ خورد. گوشی رو گرفت شروع کرد به صحبت کردن...
«سلام علیکم. بگو حاج عباس! میشنوم. خب... نه زحمت نکش. نه برادر توی جلسه نیستم. فقط یه دیدار ساده هست با یکی از برادرا. خب. چه زمانی اومد؟... آها... بسیارعالی... الان آقای سلیمانی رو میفرستم از شما تحویل بگیره. ضمنا حاج عباس، برای ساعت 5 امروز عصر، به تیم حفاظت من بگو آماده باشن... چون میریم جایی. مجتبی رو تا یکساعت دیگه بفرست بیاد دفتر من، چون باهاش کار واجب دارم. خداحافظ.»
حجت الاسلام گوشی رو قطع کرد، فورا نگاهی به من انداخت گفت:
«بپر برو دفتر حاج عباس.(مسئول دفتر) نامه اومده برای من، بگیر بیارش.»
رفتم اتاق بغلی نامه رو گرفتم برگشتم دفتر ریاست. وقتی برگشتم، نامه رو دادم به رییس. نامه ی مهر و موم شده رو باز کرد، لبخندی زد و نگاهی به حاج کاظم کرد گفت:
«از شورای عالی امنیت ملی هست.»
حاج کاظم به نشانه تایید سری تکان داد... نگاهی به من کرد، گفت:
«حاج آقا سیف در دفتر خودشون منتظر شما هستند. برید خدمتشون.»
گفتم چشم، وَ خداحافظی کردم و اومدم بیرون رفتم دفتر مدیر کل بخش ضدجاسوسی.
هماهنگ شد رفتم اتاق حاج آقا سیف...
بعد از مدت ها حاج آقا سیف رو میدیدم. چقدر شکسته شده بود. چقدر صورتش خسته بود. اینکه میگم بعد از مدت ها دیدمش یعنی شاید چیزی حدود 2 سال میشد که ندیدمش. قبل از این مرخصی که برم از حاج کاظم شنیده بودم که حاج آقا سیف از طرف ستاد حدود 2 سال قبل ماموریت کاری رفته بود و سمت فلسطین و اردن و... بوده.
وقتی وارد شدم خیلی سنگین رفتار کرد. تعجب کردم!! چون قبلا رفتارش مهربانانه تر بود. گوشی تلفن دفترش دستش بود و داشت با یکی حرف میزد.
⛔️ #کپی و هرگونه استفاده (تاکید میکنم هرگونه استفاده) از این مستند داستانی امنیتی فقط باذکر منبع و لینک کانال خیمه گاه ولایت در ایتا که در پایین درج شده است وَ ذکر نام #عاکف_سلیمانی #مجاز می باشد وگرنه قابل پیگیری و شکایت خواهد بود و از لحاظ شرعی پیگرد الهی دارد. ⛔️
✅ خیمه گاه ولایت در ایتا
✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat
لطفا هیچ کسی مستند داستانی امنیتی عاکف سلیمانی سری چهارم و بدون لینک کانال خیمه گاه ولایت و آدرس پیج و نام عاکف سلیمانی منتشر نکنه.
حتی شما دوست عزیز. چون هیچگونه رضایتی در کار نیست.
حاج عماد
✅ @kheymegahevelayat
📡 اندیشکده آمریکایی شورای آتلانتیک:
🔻 جایگاه منطقهای جمهوری اسلامی ایران امروز نسبت به قبل از سال 2003 قویتر شده است به طوری که معادلات استراتژیک و راهبردی منطقه به نفع ایران در حال تغییر است.
✅ @kheymegahevelayat
📡پایگاه صهیونیستی آروتز شوآ:
🔻ارزیابیهای اخیر موساد نشان میدهد که ایران به واسطه نیروهای نیابتی نفوذ و اشراف خود را در منطقه غرب آسیا افزایش داده است.
✅ @kheymegahevelayat