eitaa logo
خیمه‌گاه ولایت
33.7هزار دنبال‌کننده
15.6هزار عکس
5.7هزار ویدیو
214 فایل
#کانال_رسمی_خیمه‌گاه_ولایت خیمه‌گاه ولایت وابسته به هیچ نهاد و حزبی نیست. ما از انقلاب و درد مستضعفین و پابرهنگان و مظلومان جهان میگوییم، نه از سیاست بازی‌های سیاسیون معلوم الحال. اللهم عجل لولیک الفرج والعافیة والنصر جهت ارتباط با ما👇 @irani_seyed
مشاهده در ایتا
دانلود
⭕️ ⚠️ هشدار سردار حجازی به ترامپ 🔰جانشین نیروی قدس سپاه: ▪️این تحلیل نیست، اطلاعاتی است که از کانال‌های مختلف دریافت کرده‌ایم، رژیم صهیونیستی و سعودی به دنبال ایجاد بحران و تنش در منطقه هستند تا به اهداف خود دست یابند. ▫️نیروهای ایران آماده و هشیار هستند و تمام تحرکات را رصد می‌کنند؛ این شلوغ کاری‌ها در منطقه نوعی ماجراجویی و بحران‌سازی است. ⚠️مراقب باشند خودشان و طرفداران‌شان را دچار مشکل نکنند. @kheymegahevelayat
10.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️ 🗯🖥 : آیا ترامپ در چند روز آینده به ایران حمله خواهد کرد؟ ◀️ پاسخ استاد @kheymegahevelayat
🔴 | یک ادعا و یک پاسخ‼️ 🔻‏جیک سالیوان مشاور امنیت ملی بایدن مدعی شده است که بعد از بازگشت به برجام باید مذاکره موشکی با ایران روی میز باشد. ✅ : جناب جیک سالیوان برد موشکی ایران را فاصله پایگاه های آمریکایی تا مرز ما مشخص می کند؛ برد کم تر می خواهید؟ پس از منطقه ما دور شوید. ✅ @kheymegahevelayat
📸مصطفی تاجزاده: نظر من روشن است. به‌سود ایران و ایرانی و نیز دین می‌دانم که روحانیت هرچه سریعتر با اصلاح قانون اساسی ولایت‌فقیه را حذف و مرجعیت مانند آیت‌الله سیستانی عمل کند. گام اول دوره‌ای‌شدن رهبر و قدم دوم ادغام رهبری با ریاست جمهوری و انتخابی شدن مقام/نهاد جدید است. 🖍️تاجزاده سال 54 برای تحصیل به رفت با پیروزی انقلاب از برگشت و در وزارت ارشاد لانه کرد. مهذب (معاون اداری و مالی خاتمی) در وزارت ارشاد: چند نفر از معاونان و نزدیکان خاتمی بودند که واقعاً با انقلاب اسلامی آمیخته نبودند ، محسن آرمین و.، برخی ازاین افراد برای مأموریت به خارج می‌رفتند که دکترا بگیرند. 👈برای مثال برای بورسیه میرفتند فرانسه و یک رستورانی آنجا بود بنام خانه ایران، آنجا میرفتند، میخوردندو ریخت‌وپاش میکردند ومی‌آمدند، مدرک دکترا را هم یا میگرفتند یا نمی‌گرفتند اما پول مأموریتشان را حتماً می‌‌گرفتند، تاجزاده هم یکی از اینها بود. تاجزاده تقریباً بود و ازهر جهت از بود بقول معروف، کسی از او حساب نمی‌کشید. ✅ @kheymegahevelayat
. ♦️حاج قاسم گفت به سمت آمریکایی‌ها شلیک کن 🔹سردار نوعی اقدم: حاج قاسم گفت ابوحسین باید بروی 75 کیلومتر از جاده استراتژیک دمشق – بغداد را پاکسازی کنی. آمریکا گفته می‌زنم، یقین دارم می‌زند، برو ببینم می‌زند یا نمی‌زند، اگر زد سلام مرا به باکری برسان و اگر نزد می‌آیم و تو را می‌بینم. ♦️وقتی هم که خواستیم خداحافظی کنیم آن جمله «شاگرد باکری مثل باکری عمل می‌کند» را گفت که فیلمش منتشر شد. شاید چون من خیلی سریع انجام این عملیات را پذیرفتم، پیشانی مرا بوسید و گفت شاگرد باکری مثل باکری است. 🔹شاید می‌خواست بگوید مانند باکری برو، باکری که محاصره‌اش کردند، زیر آتش سنگین قرارش دادند اما برنگشت؛ شاید می‌خواست بگوید ابوحسین با تصور بازنگشتن برو. وقتی هم که الحمدلله خدا عنایت کرد و ما هدف را تصرف کردیم حاج قاسم آمد و گفت ابوحسین خدا رحمت کند باکری را، تو فرمانده جنگ با آمریکا شدی. ♦️هنگام عملیات، هواپیماهای آمریکایی بالای سر ما آمدند. حاج قاسم تماس گرفت و گفت ابوحسین با هرچه در دست داری به سمت هواپیماها شلیک کن، تا او ببیند که تو می‌خواهی با او نبرد کنی. مبادا تو را در حال گریز و فرار ببیند. ✅ @kheymegahevelayat
هدایت شده از عاکف سلیمانی
جلسه ی 8 ساعته ما به پایان رسید و خیلی خسته بودیم. هم جسمی وَ هم فکری. هم من، هم عاصف، هم سجاد عباس زاده از نخبه های مبارزه با مفاسد اقتصادی و اطلاعاتی ایران و ستاد ما. به عاصف که طبق معمول همیشگی آخر از همه داشت از اتاقم خارج میشد، گفتم: +صبر کن کارت دارم. برگشت سمتم. سرم و گذاشتم روی میز. یادمه اونشب خیلی سر درد و کمر درد داشتم. سرم و کمی ماساژ دادم با دستام. همونطور که مشغول ماساژ سرم بودم به عاصف گفتم: +میخوام یک دیدار خوشگل و مَلَس با آرین محمدزاده ترتیب بدی!! یه مهمونی باحال! یه گعده شبانه! اصلا نمیدونم سید عاصف چیکار میخوای کنی. من فقط میخوام زودتر بساط دیدار من و این آدم و فراهم کنی و این طرح و بهش پیشنهاد بدیم تا ببینیم مزه دهنش چیه و دنبال چی هست. البته نه به این زودی، بلکه بعد از دو سه دیدار! _چشم. بررسی میکنم بهت میگم. +زودتر خبرش و بهم بده. میتونی بری. اونشب خیلی خسته بودم. به راننده گفتم فورا آماده بشه و من و برسونه خونه! رفتم پارکینگ اداره سوار ماشین شدم و از ستاد خارج شدیم. ترجیح دادم برم خونه خودم. یه رفیق دارم که فروشگاه بزرگ مواد غذایی داره. خیلی وقت هم بود ندیدمش. یه کاسب جوان انقلابی متدین و حلال خور که هرچی درموردش بگم، کم گفتم. وارد فروشگاه شدم. دیدم سرش خیلی شلوغه، برای همین نرفتم سمتش. چرخ خرید و گرفتم، رفتم بین قفسه ها و مشغول خرید مایحتاج منزل شخصیم شدم. داشتم تن ماهی و مواد خوراکی و یه سری خرت و پرت برمیداشتم که یه هویی چشمم افتاد به کسی که انتظار دیدنش و نداشتم. مخاطبان محترم ، فکر میکنید چه کسی و دیدم؟ اگر بهتون بگم باورتون نمیشه! اون زنی که دیدم، مستاجر خونه بی بی کلثوم بود. بگذارید معرفیش کنم. اسمش پرستو بود. البته از حرفهای بی بی کلثوم بعدا فهمیدم که اسمش اینه. بی بی خیلی بهش اطمینان داشت، ولی من بهش اطمینان نداشتم. نمیدونم چطور موفق شده بود نظر بی بی رو جلب کنه که حتی کارت عابر بانک بی بی هم دستش بود و برای بی بی خرج می‌کرد. من به چشمای خودمم اطمینان نداشتم، این خانوم پرستو که دیگه جای خود دارد! بگذریم! یادتونه در شمال چه اتفاقی افتاد؟ بعد از اون اتفاقات مشکوک و حضور دائمش تا یک بازه زمانی برای آوردن غذا از طرف بی بی کلثوم، وقتی دوباره اون خانوم و در هایپرمارکت دیدم، تعجب کردم. اما بهش توجه نکردم و خیلی ساده از کنارش رد شدم. چندقدمی که ازش فاصله گرفتم، برگشتم به پشت نگاه کردم، اما اون همچنان مشغول خرید بود. وسیله ها رو گذاشتم توی فروشگاه و بدون اینکه به سمت رفیقم برم، فورا از فروشگاه خارج شدم. بلافاصله رفتم سوار ماشین شدم و به راننده گفتم یه کم توی کوچه پس کوچه ها بگرده و بعدش من و برسونه خونه. دلیل اینکه گفتم توی کوچه پس کوچه ها من و بگردونه این بود که به اون خانوم پرستو مشکوک شده بودم و احتمال دادم اگر کسی دنبالم باشه، باید «ض.ت[ضدتعقیب]» بزنم. نمیدونم چرا بهش شک داشتم. احساس میکردم هرکجا میرم میبینمش و این اتفاق یک امر غیرعادی به نظر میرسه. میخواستم به اداره گزارش بدم، اما دست نگه داشتم. میخواستم بگم که حدود دوماه و خرده ای میشه که من درگیر این مسئله هستم و احساس میکنم یه زنی که چندبار دیدمش، یا توی فروشگاه هم موقع خرید میبینمش، این موضوع عادی و طبیعی نیست. مخاطبان محترم ، یکی از اصول امنیتی در کار یک نیروی امنیتی و اطلاعاتی اینه که همیشه به همه چیز شک داشته باشیم. به ما یاد دادند که احتیاط شرط عقل هست و اصول کاری ما ایجاب میکرد به چشم های خودمونم شک داشته باشیم، چه برسه به اتفاقات اطرافمون. اصول کاری ما به این شکل هست که وقتی شکِ‌ت به یقین تبدیل میشه، باز هم باید شک کنی! حتی اگر خلافش ثبت بشه. در به این موضوع شک پرداختم. اینم بگم، الکی نباید شک کرد و باید ادله ای وجود داشته باشه. بگذریم... وقتی راننده من و رسوند، باهاش قرار فردا صبح و گذاشتم تا چه ساعتی باشه جلوی خونه. اون شب اصلا خواب به چشمام نمی اومد. دائم فکر میکردم این زن کیه و چرا خیلی از جاها میبینمش. از طرفی فکر پرونده جدید داشت کلافه م میکرد... از طرفی رفتارهای عجیب بهزاد... از طرفی اصرار حاج کاظم و خانواده م برای ازدواج مجدد و... حدود ساعت 4 صبح بود که همچنان بیدار بودم و روی تراس خونه نشسته بودم. سعی کردم ذهنم و آزاد کنم تا کمی مطالعه کنم. یه هویی یادم اومد که وقتی از شمال برگشتم یکی از کتاب های مورد علاقم و توی ماشین جا گذاشتم و از بَرِش نگردوندم توی قفسه کتابام. ریموت و گرفتم رفتم پارکینگ. چراغ قوه گوشیم و روشن کردم تا کتابم و از صندلی عقب بگیرم اما یه هویی چشمم افتاد به یه گوشی نوکیا ساده. خودمم از این نوع گوشی ها داشتم. اما این گوشی من نبود.
هدایت شده از عاکف سلیمانی
کمی فکر کردم که برای چه کسی میتونه باشه. آخه کسی غیر از خودم سوار ماشینم نمیشه. این چندوقت هم که از شمال برگشتم فقط یک بار سوار ماشینم شدم و اداره همش راننده برام گذاشته و با ماشین ستاد رفت و آمد دارم. از طرفی همیشه ماشینم توی پارکینگ خونه هم که هست، زیر دوربین قرار داره. شاید 30 ثانیه ای فکر کردم. یه هویی یادم اومد چی شده... بگم گوشیِ کی بود؟ بازهم خانوم پرستو!!! خدای من! چرا هربار به نوعی این زن باید می اومد توی ذهنم!!! چرا هربار باید با این زن روبرو میشدم. چرا هربار باید یک اتفاقی پیش می اومد تا من بهش فکر کنم. چه حکمتی بود نمیدونم! چه سِرّی بود نمیدونم! دست به گوشی نزدم. یک جفت دستکش لاتکس که صندوق عقب ماشینم بود برداشتم و دستم کردم، بعدش گوشی رو گرفتم. نمیخواستم آثاری از اثر انگشتم روی گوشی ناشناس یک زنی که بهش مشکوک بودم باقی بمونه! قفل گوشی رو باز کردم و یه لحظه به شارژ باطریش دقت کردم دیدم آخرشه و روی سایلنت هم هست! یادمه 23 تا تماس از دست رفته هم داشته! دیگه با گوشی کار نکردم. فورا با آسانسور برگشتم بالا تا گوشی رو بزنم به شارژ و ببینم میتونم شماره تماس یا یک چیزی که بهم اطلاعات بده پیدا کنم یا نه، اما دیدم از شانس بدم گوشی خاموش شد. دقیقا از همون چیزی که هراس داشتم اتفاق افتاد. تا نماز صبح بیدار موندم، نمازم و خوندم و کمی چرت زدم. ساعت 6:45 دقیقه... موبایل کاریم زنگ خورد، جواب دادم: +سلام... جانم احد! بگو! _سلام حاج عاکف. جلوی درب منزل شما هستم. +10 دقیقه دیگه میام. یاعلی. بلند شدم رفتم مسواک زدم و دست و روم وشستم، تجدید وضو کردم لباس پوشیدم رفتم پایین. به محض اینکه سوار ماشین شدم به رانندم آقا احد گفتم: «بریم سمت خیابون[...]. اونجا کاری دارم.» مقصد منزل مادرم بود... کلید و انداختم در باز شد. به محض ورود چشمم افتاد به مادرم. دیدم داره به گل های باغچه آب میده. رفتم سمتش و بعد سلام علیک دستش و بوسیدم. فورا رفتم سر اصل مطلب، بهش گفتم: +حاج خانوم، شما شماره بی بی کلثوم همسایه روبرویی ویلای سوادکوه و که مادر شهید هست و داری دیگه درسته؟ _آره مادر! چطور؟ +ممکنه شماره رو برام بفرستید؟ یا اگر میشه همین الآن بهم بدید؟ _چیزی شده؟ +نه دورت بگردم. _پس چرا یه هویی این وقت صبح اومدی همچین چیزی رو میخوای؟ +راستش یکی از کسانی که با حاج خانوم مرتبط هست، یه بار سوارش کردم و الان فهمیدم یه وسیله ای ازش داخل ماشینم جا مونده! _حالا چی هست؟ +یه موبایل! _اگر عجله داری، خودت برو بالا از روی اوپن آشپزخونه گوشیم و بگیر و شماره ش و بردار! اگر عجله نداری تا نیم ساعت دیگه کارم تموم میشه میرم بالا برات میفرستم. +الهی فدات شم. ممنون میشم اگر برام بفرستی. _حتما پسرم. +خب من برم. کاری نداری؟ _محسن جان... +جان دلم. _مادر، دو دقیقه به حرفم گوش کن! +امر کنید. شیلنگ آب و انداخت و رفت شیر آب و بست اومد سمتم... لبخندی زد و گفت: _پسرم، خواهرت از لبنان زنگ زده! همچنان پیگیرت هست! نمیخوای بهش یه زنگ بزنی؟ حداقل جواب تلفناش و بده. +مادرِ من، الهی دور اون چشمات بگردم، الهی پیش، مرگت بشم، تصدقت، تو رو روح شهیدت بیخیال شو! من ازدواج بکن نیستم. ممنونم از شما و حاج کاظم و خواهرم میترا و تموم کسانی که به فکر من هستید... اما من بعد از فاطمه زهرا، دیگه با خودم عهد بستم با کسی ازدواج نکنم. والسلام نامه تمام. _سنت رسول الله هست. +سنت رسول الله رو یکبار انجام دادم! _پسرجان، خل و چل بازی در نیار. تو باید پدر بشی! +من مشکل دارم. نمیتونم. چرا نمیخواید درد من و بفهمید! چرا یه جوری حرف می‌زنید که انگار من هیچ مشکلی ندارم. من نمیتونم حق مادر شدن و از یک دختر بگیرم. بعدشم من هنوز که هنوزه از فکر فاطمه زهرا بیرون نیومدم! _بخدا ماهم از فکرش بیرون نیومدیم. چرا فکر میکنی ما آدم زمختی هستیم و احساس نداریم. فاطمه عروسمون بود! پاره ی تنمون بود! اما مادرجان، تو نیاز به یه همدم داری، نیاز به کسی داری که تر و خشکت کنه! _مگه بچه ام! بعدشم، یکی رو بدبخت کردم، یکی دیگه رو هم بیارم بدبختش کنم؟ مسبب اتفاقاتی که برای فاطمه افتاد منم!! یه هویی مادرم چشماش گرد شد!! نگاهمون به هم گره خورد! آب دهنم و قورت دادم!!! آخه مادرم نمیدونست چی شده. نمیدونست که فاطمه زهرا در گروگان گیری دچار آسیب و شکستگی جمجمه سر شده بود. همه خیال میکردند که فاطمه زهرا با تومور مغزی از دنیا رفت، که همین هم بود، اما قبلش توسط گروگان گیرها «رجوع شود به » به جمجمه ش ضربه وارد شده بود. مادرم گفت: _منظورت چیه که میگی مقصر مرگ فاطمه بودی؟ چی و داری از ما پنهان میکنی؟ +هیچچی مادر من! منظورم اینه اگر کنارش بودم، اگر به همسرم رسیدگی میکردم و بیشتر براش وقت میگذاشتم، این اتفاقات نمی افتاد و به خاک سیاه نمی‌نشستم.
هدایت شده از عاکف سلیمانی
مادرم همچنان با تعجب نگام میکرد! چیزی نگفت... منم دیگه چیزی نگفتم. ازش خداحافظی کردم. اما احساس میکردم همچنان مادرم داره بهم نگاه میکنه. سایه ی سنگین نگاه مادرم و روی سر تا پام حس میکردم. فورا از خونه مادرم خارج شدم. سوار ماشین شدم و به اتفاق احد رفتیم اداره. به محض ورود به اداره رفتم دفتر حاج آقا سیف... هرچی حاج هادی «مدیر کل بخش ضدجاسوسی که در مستند داستانی امنیتی عاکف سری سوم به آن اشاره شد و جاسوس از آب در آمد» آدم بداخلاق و نچسبی بود، سیف ده برابر بدتر از اون بود. وقتی وارد شدم، سلام کردم. سری تکان داد و زیر لب خیلی آروم پاسخ سلامم و داد. حدود نیم ساعتی رو باهم یه سری امور و چک کردیم و بعدش بهم گفت میتونی بری... رفتم دفترم. فورا تماس گرفتم با همکارم سجاد عباس زاده از بچه های مبارزه با مفاسد اقتصادی. بعدش با عاصف هماهنگ کردم اومد اتاقم و سه نفری نشستیم ریز به ریز طرح رو بررسی کردیم... وقتی سجاد رفت، به عاصف گفتم: +تونستی با آرین محمدزاده کانکت بشی و برای دیدارمون قرار و ملاقات بزاری؟ _وصل شدم بهش اما گفته فعلا سرش شلوغه؟ +واقعا سرش شلوغه یا داره اِن قُلت الکی میاره و میخواد بپیچونتت؟ _حسن و جمشید از بچه های خودمون هستند...24 ساعته زیر نظر دارن این جانورو! میگن توی خونه ش کَپیده و تکون نمیخوره! +شنود مکالماتش چی؟ _دوتا تماس با دوبی داشته! یک تماس هم با نروژ! +دوبی با کی؟ _بچه های فنی برون مرزی ردش و زدند! میگن یکی از تجار همون منطقه هست و مشکل خاصی نداره! +جالبه! توی خونه ش نشسته، اما میگه سرم شلوغه!!! وَ اینکه حاضر نمیشه با تو که انقدر براش مهم شدی دیدار کنه! مگه بهش گفتی که میخوای یکی رو با خودت ببری خونه‌ش! _بله... باید بگم! +خب خریت کردی دیگه عزیزم! _آخه حاجی... حرفاش و قطع کردم گفتم: +مگه نمیگی انقدر براش مهمی که تو رو به حیات خلوتش راه داده؟ _بله! +خب میرفتیم پای قراری که خودت باهاش داشتی، اما یه هویی میگفتی مهمون دارم! _آخه من در طول این چندوقت زیر و بمش و در آوردم! آرین محمدزاده اصلا بدون وقت ملاقات قبلی با کسی دیدار نمیکنه! خیلی محافظه کاره! +غلط کرده! _یعنی چی؟ +یعنی اینکه ایشون مسائل امنیتی رو داره رعایت میکنه! _یعنی میخوای بگی... بازم حرفش و قطع کردم گفتم: +میدونم چی میخوای بگی! آرین ممکنه یک جاسوس باشه. اما یه جاسوسی که شاه مهره بخواد باشه نیست! فقط در حد عروسک خیمه شب بازی داره جولان میده. یه جاسوسی که به طور مستقیم یا غیر مستقیم بهش در اون طرف آب آموزش های اولیه رو دادند و داره حرکت میکنه و یکسری اطلاعات و از کشور خارج می‌کنه. باید زودتر میزان دسترسی این آدم و کشف کنیم. _که اینطور! +بله که اینطور! عاصف، زودتر کشف کنید منابع این آدم و. نمیتونیم به طور 100 درصدی بگیم جاسوسه، ولی میتونه در پوشش اقدامات اقتصادی، کارهای ضدامنیتی کنه. حواستون باشه. به بچه ها بگو تموم راه های ارتباطی این آدم و کشف کنند. _چشم. +الآن هم بگیر برو ببین چیکار میتونی بکنی برای دیدار با آرین. عاصف رفت... ⛔️ و هرگونه استفاده (تاکید میکنم هرگونه استفاده) از این مستند داستانی امنیتی فقط باذکر منبع و لینک کانال خیمه گاه ولایت در ایتا که در پایین درج شده است وَ ذکر نام   می باشد وگرنه قابل پیگیری و ‌شکایت خواهد بود و‌ از لحاظ شرعی پیگرد الهی دارد. ⛔️ ✅ خیمه گاه ولایت در ایتا ✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat
🔸رئیس اندیشکده شورای روابط خارجی آمریکا: عصر پسا آمریکا آغاز شده است 🔹ریچارد هاس: ما شاهد تصاویری هستیم که هرگز تصور نمی‌کردم در این کشور (آمریکا) ببینیم، در بعضی پایتخت‌های دیگر بله اما نه اینجا. 🔹بعید است کسی در جهان دیگر به همان شکل ما را ببیند، احترام بگذارد، بترسد یا به ما وابسته باشد. 🔹اگر عصر پسا آمریکا تاریخی داشته باشد، مطمئناً امروز است. ✍نگران نباش جناب ریچارد هاس، چه در پسا امریکا باشین چه نباشین. چه به گدایی بیوفتین چه نیوفتین، روحانی و اصلاحطلبان متعصبانه هواتونو دارن!!! @kheymegahevelayat
رئیس کمیسیون تلفیق بودجه: بودجه ۱۴۰۰ دولت برای فروپاشی تنظیم شده 🔹نادران: تعبیر مجلس درباره بودجه ۱۴۰۰ آن بود که این لایحه برای فروپاشی تنظیم شده است نه برای اداره کشور. 🔹یکی از وارد کننده‌ها با استفاده از ارز ۴۲۰۰ تومانی، از کل یارانه یک سال مردم ایران، منفعت بیشتر کسب کرده است. ✅ @kheymegahevelayat
🔴 ترامپ بالاخره شکست را پذیرفت ♦️پس از تأیید پیروزی بایدن در کنگره، ترامپ در بیانیه‌ای اعلام کرد در روز ۲۰ ژانویه قدرت را به بایدن تحویل خواهد داد. ♦️پایان شمارش آراء در کنگره؛ بایدن: ۳۰۶ رأی الکترال، ترامپ: ۲۳۲ رأی الکترال ✅‌‌ @kheymegahevelayat
saban center.pdf
1.78M
کدام راه به ایران؟ 🔸 دو روز پیش از انتخابات سال ۸۸ انستیتو سابان سنتر وابسته به اندیشکده بروکینگز (اندیشکده تخصصی حزب دموکرات) سندی که توسط ۶ تن از استراتژیست‌هایشان تهیه شده بود را منتشر کرد. در این سند، تحت عنوان « » ۹ راه برای فروپاشی ایران، پیشنهاد و بررسی شده بود ✅ @kheymegahevelayat