خیمهگاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_دوازدهم وقتی عاصف از اتاق اومد بیرون بهش گفتم: +صبحونه
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم
#قسمت_سیزدهم
چشم بندو از روی صورتش گرفتم، کمی چشماش و مالید، بعد سرش و آورد بالا تا منو ببینه، اما چون یک ساعت و خرده ای می شد که چشماش بسته بود، نور اتاق زد به چشمش و نتونست به خوبی صورت منو ببینه.
دستم و آروم بردم گذاشتم روی سرش بهش گفتم:
+لطفا سرتون و کمی ببرید پایین، به زمین نگاه کنید. چشماتون و بسته نگه دارید. بعد از چند ثانیه آروم باز و بسته کنید تا به فضای فعلی عادت کنه.
سمت راستش ایستاده بودم، دست چپش و آورد بالامحکم با کف دستش زد به ساعدم !! دستم و پس زد به سمت پایین. چندباری چشمش و باز و بسته کرد بعد صورتش رو سمت من کرد که بالای سرش ایستاده بودم... دیدم داره پلک میزنه تا دقیق بهم نگاه کنه... بهش گفتم:
+سلام بزرگوار. من عاکف هستم.. عاکف سلیمانی.
_شما کی هستید؟
+ عرض کردم.. سلیمانی هستم.. عاکف.
_من برای چی اینجا هستم. برای چی وَ به چه حقی من آوردید اینجا؟
یه لیوان آب براش ریختم... گفتم:
+ بفرمایید آب میل کنید.. البته اگر صبحونه هم در این وقت صبح میل دارید، بچه های ما دارن کله پاچه میخورن.. اگر سفارشی هم دارید تعارف نکنید، بگید تا به دوستان بگم براتون بیارن.
بلند شد از روی صندلیش زل زد به چشمام، با صدای بلند و غضبناک گفت:
_ به من بگید اینجاااااا کجااااسسستتتتتت ؟؟ !!
یعنی دلم میخواست یه دونه میزدم توی صورتش تا ظهر همون روز بدون وقفه عر عر کنه، اما سعی کردم آروم باشم...دوتا دستش و آروم گرفتم گفتم:
+جناب، بفرمایید بشینید.. توضیح میدم خدمتتون..
نشست و منم رفتم اون طرف میز بازجویی نشستم. لبخندی زدم، نگاهی به ساعتم کردم گفتم:
+خب! از زمانی که خبر شما به ما رسید، چندساعتی میگذره.. پس باید گفت از دیشب... آره دوست عزیز!!! راستش از دیشب که دوستان ما مطلع شدند در یک کافه ای درگیری شده، ما فورا خودمون و رسوندیم اونجا. سه سال بود که منو همکارانم در اداره نیروی انتظامی، به دنبال مظنونی که از سرکرده های باند بزرگ مواد مخدر هست بودیم.. دیشب خبر رسید که یکی رو گرفتن و ظاهرا خودشه. یعنی همونی که چندساله دنبالشیم.
_واقعا براتون متاسفم.
+من از شما عذر میخوام.. متاسفانه چهره ی شما خیییییلیییی شبیه به اون شخص بود. اما همین دقایقی قبل، که شما شروع کردید به دادوبیداد کردن، همزمان خبر رسید که ما اشتباه کردیم وَ اون متهم ظاهرا در امارات توسط دوستان ما شناسایی شده. من واقعا از شما پوزش میطلبم! حاضریم برای عذر خواهی از شما و اون خانوم که ان شاءالله همسرتون بودن هرکاری که باشه انجام بدیم تا این اتفاق جبران بشه!
کمی مکث کرد، مغرورانه گفت:
_شما باعث شدید همسرم از ترس فرار کنه.
+واقعا؟
_بله واقعا.
+من از شما و همسر محترمتون عذر میخوام.
_میخوام فورا اینجارو ترک کنم. دلم نمیخواد لحظه ای هم ببینمتون. شما هنوز نمیدونید من کی هستم!
+چشم.. اما قبل از اینکه برید باید بگم من یه عذرخواهی دیگه ای هم به شما بدهکارم. راستش نمیدونستم این دوستمون به شما چشم بند و دستبند زده.. تازه کار هست بنده ی خدا !!!! حقیقت امر اینه که یک ماه هم نمیشه آموزشش تموم شده وَ اومده در کنار ما کار میکنه.. دقیق نمیدونست باید چیکار کنه.. طفلک استرسی هم هست، زودی خودش و گم میکنه. !!! البته اینم بگم که دوستان بنده وقتی شمارو گرفتند حق داشتند چشم بند بزنن، چون تصورشون این بود شما همون سرکرده باند موارد مخدر هستید!
_واقعا برای شما و تشکیلاتتون متاسفم.
+ببخشید تورو خدا، ما وقتی فهمیدیم که شما در یک کافه براتون اتفاق افتاده و چون قبلش کلانتری رفته بودید و همکارانمون در نیروی انتظامی مدارکتون و دیدن، اسم شمارو بررسی کردند، اون اسمی نبود که ما دنبالش بودیم، اما همونطور که لحظاتی قبل خدمتتون عرض کردم، چهرتون با متهمی که ما به دنبالش بودیم مو نمیزد. القصه! بعد از بررسی متوجه شدیم که اشتباه کردیم.
بعد از گفتن این حرف بیسیم زدم به یکی از بچه ها گفتم:
« لطفا یک فنجان چای و یک فنجان قهوه و کیک شکلاتی برای دوستمون بیارید. »
کمی جا خورد، نگاهی کرد به من بعد سرش و انداخت پایین. معلوم بود استرس داره، ولی میخواست اعتماد به نفس خودش و حفظ کنه... چندلحظه ای بینمون به سکوت گذشت که یه هویی صداش و برد بالا گفت:
_ واقعا براتون متاسفم.. شما که ...
حرفش و نیمه تموم گذاشتم گفتم:
+دوست عزیز انقدر متاسف نباشید! میشه شغلتون و بدونم؟
_من پزشکم.
+در چه زمینه وَ حوزه ای فعالیت دارید؟
⛔️ #کپی و هرگونه استفاده (تاکید میکنیم هرگونه استفاده) از این مستند داستانی امنیتی فقط باذکر منبع و لینک کانال #خیمه_گاه_ولایت در #ایتا که در آخر درج شده است و ذکر نام نویسنده #عاکف_سلیمانی #مجاز می باشد وگرنه قابل پیگیری و شکایت خواهد بود و از لحاظ شرعی هم پیگرد الهی دارد. ⛔️
✅ خیمه گاه ولایت در ایتا 👇
✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat
هدایت شده از عاکف سلیمانی
#قسمت_سیزدهم
جلسه ی 8 ساعته ما به پایان رسید و خیلی خسته بودیم. هم جسمی وَ هم فکری. هم من، هم عاصف، هم سجاد عباس زاده از نخبه های مبارزه با مفاسد اقتصادی و اطلاعاتی ایران و ستاد ما.
به عاصف که طبق معمول همیشگی آخر از همه داشت از اتاقم خارج میشد، گفتم:
+صبر کن کارت دارم.
برگشت سمتم. سرم و گذاشتم روی میز. یادمه اونشب خیلی سر درد و کمر درد داشتم. سرم و کمی ماساژ دادم با دستام. همونطور که مشغول ماساژ سرم بودم به عاصف گفتم:
+میخوام یک دیدار خوشگل و مَلَس با آرین محمدزاده ترتیب بدی!! یه مهمونی باحال! یه گعده شبانه! اصلا نمیدونم سید عاصف چیکار میخوای کنی. من فقط میخوام زودتر بساط دیدار من و این آدم و فراهم کنی و این طرح و بهش پیشنهاد بدیم تا ببینیم مزه دهنش چیه و دنبال چی هست. البته نه به این زودی، بلکه بعد از دو سه دیدار!
_چشم. بررسی میکنم بهت میگم.
+زودتر خبرش و بهم بده. میتونی بری.
اونشب خیلی خسته بودم. به راننده گفتم فورا آماده بشه و من و برسونه خونه! رفتم پارکینگ اداره سوار ماشین شدم و از ستاد خارج شدیم.
ترجیح دادم برم خونه خودم. یه رفیق دارم که فروشگاه بزرگ مواد غذایی داره. خیلی وقت هم بود ندیدمش. یه کاسب جوان انقلابی متدین و حلال خور که هرچی درموردش بگم، کم گفتم.
وارد فروشگاه شدم. دیدم سرش خیلی شلوغه، برای همین نرفتم سمتش. چرخ خرید و گرفتم، رفتم بین قفسه ها و مشغول خرید مایحتاج منزل شخصیم شدم. داشتم تن ماهی و مواد خوراکی و یه سری خرت و پرت برمیداشتم که یه هویی چشمم افتاد به کسی که انتظار دیدنش و نداشتم.
مخاطبان محترم #خیمه_گاه_ولایت، فکر میکنید چه کسی و دیدم؟
اگر بهتون بگم باورتون نمیشه! اون زنی که دیدم، مستاجر خونه بی بی کلثوم بود. بگذارید معرفیش کنم. اسمش پرستو بود. البته از حرفهای بی بی کلثوم بعدا فهمیدم که اسمش اینه. بی بی خیلی بهش اطمینان داشت، ولی من بهش اطمینان نداشتم. نمیدونم چطور موفق شده بود نظر بی بی رو جلب کنه که حتی کارت عابر بانک بی بی هم دستش بود و برای بی بی خرج میکرد.
من به چشمای خودمم اطمینان نداشتم، این خانوم پرستو که دیگه جای خود دارد! بگذریم!
یادتونه در شمال چه اتفاقی افتاد؟
بعد از اون اتفاقات مشکوک و حضور دائمش تا یک بازه زمانی برای آوردن غذا از طرف بی بی کلثوم، وقتی دوباره اون خانوم و در هایپرمارکت دیدم، تعجب کردم. اما بهش توجه نکردم و خیلی ساده از کنارش رد شدم. چندقدمی که ازش فاصله گرفتم، برگشتم به پشت نگاه کردم، اما اون همچنان مشغول خرید بود.
وسیله ها رو گذاشتم توی فروشگاه و بدون اینکه به سمت رفیقم برم، فورا از فروشگاه خارج شدم.
بلافاصله رفتم سوار ماشین شدم و به راننده گفتم یه کم توی کوچه پس کوچه ها بگرده و بعدش من و برسونه خونه. دلیل اینکه گفتم توی کوچه پس کوچه ها من و بگردونه این بود که به اون خانوم پرستو مشکوک شده بودم و احتمال دادم اگر کسی دنبالم باشه، باید «ض.ت[ضدتعقیب]» بزنم.
نمیدونم چرا بهش شک داشتم. احساس میکردم هرکجا میرم میبینمش و این اتفاق یک امر غیرعادی به نظر میرسه.
میخواستم به اداره گزارش بدم، اما دست نگه داشتم. میخواستم بگم که حدود دوماه و خرده ای میشه که من درگیر این مسئله هستم و احساس میکنم یه زنی که چندبار دیدمش، یا توی فروشگاه هم موقع خرید میبینمش، این موضوع عادی و طبیعی نیست.
مخاطبان محترم #خیمه_گاه_ولایت، یکی از اصول امنیتی در کار یک نیروی امنیتی و اطلاعاتی اینه که همیشه به همه چیز شک داشته باشیم. به ما یاد دادند که احتیاط شرط عقل هست و اصول کاری ما ایجاب میکرد به چشم های خودمونم شک داشته باشیم، چه برسه به اتفاقات اطرافمون.
اصول کاری ما به این شکل هست که وقتی شکِت به یقین تبدیل میشه، باز هم باید شک کنی! حتی اگر خلافش ثبت بشه. در #مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم به این موضوع شک پرداختم. اینم بگم، الکی نباید شک کرد و باید ادله ای وجود داشته باشه.
بگذریم...
وقتی راننده من و رسوند، باهاش قرار فردا صبح و گذاشتم تا چه ساعتی باشه جلوی خونه.
اون شب اصلا خواب به چشمام نمی اومد. دائم فکر میکردم این زن کیه و چرا خیلی از جاها میبینمش.
از طرفی فکر پرونده جدید داشت کلافه م میکرد... از طرفی رفتارهای عجیب بهزاد... از طرفی اصرار حاج کاظم و خانواده م برای ازدواج مجدد و...
حدود ساعت 4 صبح بود که همچنان بیدار بودم و روی تراس خونه نشسته بودم. سعی کردم ذهنم و آزاد کنم تا کمی مطالعه کنم. یه هویی یادم اومد که وقتی از شمال برگشتم یکی از کتاب های مورد علاقم و توی ماشین جا گذاشتم و از بَرِش نگردوندم توی قفسه کتابام.
ریموت و گرفتم رفتم پارکینگ. چراغ قوه گوشیم و روشن کردم تا کتابم و از صندلی عقب بگیرم اما یه هویی چشمم افتاد به یه گوشی نوکیا ساده. خودمم از این نوع گوشی ها داشتم. اما این گوشی من نبود.