خیمهگاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_صد_و_بیست_و_یک چندلحظه بعد یه هویی عاصف با مشت کوبید روی
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم
#قسمت_صد_و_بیست_و_دو
وقتی به 1000 گفتم چی میبینی و وضعیت تحویل گیرنده چطور هست، گفت:
_سوژه ها کمی مشاجره لفظی داشتن. الانم یکی از سوژه ها داره میره سمت تحویل گیرنده.
هم 1000 وَ هم سایه ی 1000 که خانوم وفا بود، هردوتاشون همه ی موارد و زیر نظر داشتن، اما هیچ کدومشون نمیدونستن اون کسی که قرار هست ملک جاسم و تحویل بگیره عامل خودمون هست، یعنی صابر !
همینطور که هدفون بیسیمی روی گوشم بود و داشتم با 1000 حرف میزدم دیدم موبایلی که خط امن داخلش بود صدای دریافت پیامکش در اومد...
صابر بود... پیام داد:
«داره میاد سمتم.. 100 متر فاصله داریم.»
خداروشکر کردم و پیام دادم بهش:
«سیم کارتت و حالا عوض کن. گوشیتم نابود کن.برو روی خط امن دوم و گوشی جدید. موبایلی که از اون یارو زدی توی لباست جاساز کن اصلا در نیار. سایلنتش کن.»
بعدش به حرفام با 1000 ادامه دادم گفتم:
+خوب گوش کن ببین چی میگم.. میری سراغ منوچهر برای دستگیری.. بعدشم کَت بسته میبریش اداره مشهد و منتظر دستور بعدی از تهران می مونی.
_چشم. سَمعاً «شنیدم» و طاعةً «اطاعت میکنم». الساعه. «درهمین ساعت».
ارتباطم با 1000 قطع شد... تماس گرفتم با حاج رسول... جواب که داد گفتم:
+حاج رسول توجه کن لطفا چی میگم.
_بگو عاکف.
+میگم بچه ها مختصات یه نقطه ای درهمون حوالی تیررس شما رو برات بفرستند.. با حفظ شرایط امنیتی برید سراغ موقعیت انتظار صابر... اونی رو که صابر ساکتش کرده رو دستگیر کنید منتقلش کنید اداره مشهد بچه ها منتظرن.
_چشم آقا عاکف.
+فدای چشمات. برو حاجی. دعای آقا صاحب الزمان بدرقه راهت.
به سایه 1000 (خانومِ وفا ) پیام دادم:
« تا درب ستاد مشهد به همون کاری که بهت محول شده ادامه بده. وقتی هم رسیدی، به من خبر بده تا پایان ماموریتت و اعلام کنم !»
«اما از تهران چه خبر...»
برگردیم به تهران و کمی از اتفاقات تهران براتون توضیح بدم. افشین عزتی شدیدا تحت رصد امنیتی _اطلاعاتیِ تیم من بود. تموم ارتباطات افشین عزتی رو کنترل میکردیم. شدیدا دنبال پیدا کردن اون باگ بودم.
داخل خونه امن 4412 تموم اعضای تیم مرتبط با این پرونده رو در طبقه اول دور هم جمع کردم.. بدون اینکه توضیح اضافی بدم گفتم:
«از این لحظه به بعد تمامی نیروهای این خونه بعد از ورود گوشی های غیرکاریشون و میارن میزارن داخل ماکروفر اتاق من.. هر خسارتی هم به گوشیتون وارد شد یا شخصا میدم یا اداره محول میکنه. البته خیالتون جمع باشه که اتفاقی برای گوشیتون نمی افته.»
بچه ها چیزی نگفتن.. اما خب طبیعتا خودشون متوجه شده بودن.. دلیل اینکار من برای این بود که از شنود گوشی در غیر زمان فعال و گفتگو هم جلوگیری بشه. چون نمیدونستم چطور داره نقشه های ما در 4412 لو میره.
حدودا 24 ساعت بعد صابر بهمون خبر داد که ملک جاسم و رسونده به یکی از آبادی های افغانستان وَ در اونجا مستقر شده.
برای صابر از زمان ورود به آبادی یکی از ولایت های افغانستان سایه قرار دادیم.
سایه صابر یکی از بچه های خودمون به اسم داریوش بود که در افغانستان مستقر بود. بعد از اینکه صابر ملک جاسم و رسوند، پایان ماموریت صابر هم توسط من از تهران اعلام شد.
طبیعتا ملک جاسم دیگه به صابر نیاز نداشت، چون به مقصدش رسیده بود. ملک جاسم نمیدونست کسی که این و از مرز افغانستان رد کرده رفیق منوچهر نبوده، بلکه عامل سرویس اطلاعاتی ایران بوده. کاری که ما با خیلی از جاسوس ها کردیم و میکنیم روی پروژه مربوط به ملک جاسم هم اجرا شد.
داریوش برای ادامه فعالیت های رهگیری جایگزین صابر شد. بزارید جناب داریوش و براتون معرفی کنم...
داریوش مردی 35 ساله بود که 2 متر قدش بود با 100 کیلو وزن. تنومند و هیکلی و ورزیده بود. دوره های مهم اطلاعاتی و امنیتی رو برای ماموریت ها و عملیات های برون مرزی آموزش دیده بود. تجربه کاری بسیار بالایی داشت. حتی یه ماموریت به اسراییل داشت که در 1389 به مدت 23 روز اونجا بود و خداروشکر به سلامت برگشت.
داریوش و با مشورت وَ تایید حاج هادی وَ حاج کاظم، برای مأموریت افغانستان انتخاب کردم.
درب گاو صندوق رو باز کردم سیم کارت مربوط به ارتباط با داریوش رو گرفتم گذاشتم داخل موبایل چهارم.. اول وضعیت آب و هوای افغانستان در اون ساعت وَ منطقه ای که داریوش و ملک جاسم حضور داشتن مورد بررسی و ارزیابی قرار دادم، بعد بهش پیام دادم... متن پیام:
«وسیله ها رو خوب بگیر زیر چتر تا یه وقتی خیس نشه. مواظب باش سرما نخوری پسرم.»
رمز گشایی این پیام انحرافی به داریوش:
«ملک جاسم رو از اینجا به بعد خوب بگیر زیر چتر اطلاعاتی خودت، مواظب هم باش که لو نری اونور مرز.»
پاسخی که از طرف داریوش دریافت کردم این بود:
«سلام پدر. چشم. رسیدم خونه. دیگه مشکلی ندارم.» منظور از خونه یعنی همون خونه امن مشرف محل مستقر شدن ملک جاسم.
اینم از داریوش که جایگزین صابر شد.
خیمهگاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_صد_و_بیست_و_دو وقتی به 1000 گفتم چی میبینی و وضعیت تحویل
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم
#قسمت_صد_و_بیست_و_سه
یه شب ساعت 22 وقتی تموم کارها رو چک کردم و خیالم جمع شد که مشکلی نیست، عاصف و گفتم بمونه بالای سر بچه ها و در غیاب من همه چیزو تحت کنترل داشته باشه. تصمیم گرفتم بعد از حدود 10 روز برم خونه... حالا چرا بعد از حدود 10 روز؟؟ چون هم وقت نبود، هم بعد از اتفاقاتی که برای من و عاصف توی خونه فائزه و ملک جاسم افتاد به صلاح نبود همسرم بفهمه و من و با اون وضع ببینه. چون اگر میفهمید یک حسین واویلایی راه مینداخت که منم حوصله اعتراضات زنانش و نداشتم.
از خونه امن زدم بیرون و در مسیر منزل برای همسرم یه دسته گل رز خریدم. اون شب برعکس همیشه اصلا زنگ نزدم به همسرم که دارم میرم خونه. تعجب کردم که چرا خانومم تا اون ساعت از شب زنگ نزده بود که آیا میرم خونه یا نه. چون همش دور و بر ساعت 21 تماس میگرفت و میپرسید شب میرم خونه یا نه، که اگر نمیرم بره خونه مادرم یا مادرش.
اون شب وقتی رسیدم خونه، ساعت حدود 23 شده بود. در خونه رو که باز کردم دیدم برقا خاموشه. تعجب کردم. آخه خانومم بدون هماهنگی بامن، حداقل برای زمانی که در تهران بودم محال بود جایی بره. از طرفی هم اصلا سابقه نداشت اگر خونه بود در اون تایم از شب بخوابه. چون خونه ما ساعت 1 صبح تازه سر شب بود چه برسه ساعت 23.
خم شدم که کفشام و بزارم داخل فایل جایِ کفشی، دیدم کفش و کتونی و چکمه و... هرچیزی که متعلق به بیرون رفتن فاطمه میشد داخل اون فایل هست. پس یعنی خونه بود وَ مهمونی یا خونه مادرش نبود!
عجیب بود برام. برقارو زدم دیدم داخل هال و پذیرایی که خبری نیست. یه لحظه دلم شور افتاد.. در کمتر از صدم ثانیه اطرافم رو بررسی کردم تا یه وقت خطری احساس نشه. دلیل این فکر و حساسیت، بخاطر ترورهای قبلی و لو رفتن خونه و موقعیت زندگیم بود. رفتم سمت آشپزخونه و گل و گذاشتم روی اُپن. همینطور که داشتم کُتم و در می آوردم گفتم:
«صاب خونه، کجا جا خوردی؟ اصلا هستی خونه یا نه؟ نکنه رمز شب میخوای برای جواب دادن.»
اما صدایی نیومد. رفتم سمت اتاق خوابمون خیلی آروم چندتا به در زدم اماجوابی نشنیدم. با خودم گفتم شاید خانومم با دوستانش بیرون بوده و وقتی رسید خونه خیلی خسته بود و رفته خوابیده.. درب اتاق و باز کردم برق و روشن کردم دیدم فاطمه روی تخت دراز کشیده صورتشم کرده سمت عروسک هایی که داخل کمد بود. خواستم صداش کنم اما دلم نیومد، با خودم گفتم بزار بخوابه. داشتم برق اتاق و خاموش میکردم که بیام بیرون، صدای فاطمه اومد... گفت:
_برق و خاموش کن.
گفتم:
+به به... سلام والا مقام..تو بیداری اما تحویل نمیگیری...
_گفتم برق و خاموش کن محسن...
+چشم خاموش میکنم.. چرا این همه صدات میکنم جوابم و نمیدی عزیزم ؟؟!!
_برق اتاق و خاموش کن.
خاموش نکردم، رفتم سمت تخت و دیدم چشماش و با چشم بند بسته. همونطور که ایستاده بودم و داشتم به خانومم نگاه میکردم، گفتم:
+سابقه نداشته این وقت شب بخوابی. چیزی شده؟! حالت خوب نیست؟
با اوقات تلخی گفت:
_مهمه برات؟
خیلی آروم گفتم:
+نمیفهمم حرفات و فاطمه؟ یعنی چی؟ منظورت چیه؟
_هیچچی. ولش کن اصلا.
+خب عزیزم چرا ناراحتی؟ من که چیزی نگفتم. فقط پرسیدم چیزی شده یا نه؟ همین ! معنای این رفتارت و نمیفهمم.
صداش و کمی برد بالا گفت:
_خیلی واضح پرسیدم.. مهمه برات؟
+بله که مهمه. ولی دلیل این رفتار الآنت چیه؟
_آره مشخصه.
صندلی میز آرایش و گرفتم کشیدم سمت خودم گذاشتمش کنار تخت و نشستم.. به عکس های آتلیه ای خودم و فاطمه که مربوط به عروسی و دریا و جنگل و تفریح و... بود نگاهی انداختم... حسرت روزهایی که کارم کمتر بود و خوردم...
به فاطمه گفتم:
+چشم بندت و باز نمیکنی ببینمت؟
_نمیخوام.. دوست ندارم.. نور چراغ های داخل لوستر زیاده چشمام و اذیت میکنه.
+آها... قبلا اذیت نمیکرد؛ الآن اذیتت میکنه؟ بعدشم بهت یاد داده بودم و عادتت داده بودم که گاهی نیازه با روشنایی هم بخوابی.
_محسن تمومش کن لطفا این حرفارو!! بعد از 10 روز اومدی خونه، لطفا برای من فلسفه ی امنیتی نباف چون دیگه اصلا حوصله این چیزارو ندارم. الانم بی حالم. سر درد دارم. خستم. تموم تنم درد میکنه... فقط میخوام بخوابم. لطفا برقارو خاموش کن بعدشم با یه خداحافظی خوشحالم کن.
+این چه طرز صحبت کردنه فاطمه زهرا.. واقعا خودتی؟
_بله..خودممم.
+خب اگر حالت خوب نیست بلند شو لباست و بپوش ببرمت دکتر !
_نیازی نیست. خوب میشم. همیشگیه !!!
+چییی؟؟ همیشگیه؟
_بله !
+از کی تا حالا؟
فاطمه چشم بندش و برداشت و پتوش و کشید روی صورتش. همزمانی که داشت پتو رو میکشید روی صورتش به چشمای نیمه بازش که یه لحظه من و دید، خیره شدم، فهمیدم چون گریه کرده چشماش قرمز شده.. بهش گفتم:
+چرا چشمات قرمز شده.
سکوت کرد !
گفتم:
+گریه کردی فاطمه زهرا؟
خیمهگاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_صد_و_بیست_و_سه یه شب ساعت 22 وقتی تموم کارها رو چک کردم
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم
#قسمت_صد_و_بیست_و_چهار
فاطمه گفت:
_محسن، من واقعا حالم خوب نیست. خواهشا، لطفا، التماست میکنم درک کن.. بزار یه کمی استراحت کنم. دیگه داری اعصاب من و به هم میریزی.
دیگه چیزی نگفتم و بلند شدم از اتاق اومدم بیرون، رفتم سمت آشپزخونه.. گلی که خریده بودم برای فاطمه گذاشتمش داخل ظرف شیشه ای مخصوص گل.. ظرف و پر آب کردم و بردم گذاشتم روی میز کوچیکی که کنار تخت بود. برق اتاق و خاموش کردم و در و بستم. اما مگه دلم طاقت میاورد. نه.
شاید یک دقیقه ای رو پشت درب اتاق موندم و همینطور دستم روی دستگیره در بود. صدای کشیده شدن ظرف گل و از روی میز کنار تخت شنیدم.. فهمیدم که گل و گرفته بو کنه. لبخندی زدم و خوشحال شدم اما دلم بی تاب بود.. رفتم سمت آشپزخونه از یخچال یه نون و پنیری گرفتم خوردم.
اون شب خیلی از رفتار فاطمه تعجب کردم. چون اصلا سابقه نداشت طی چندسال زندگی مشترک این نوع رفتارها ازش بروز کنه. شاید گاهی لوس و ناز نازی میشد، که خصلت تموم خانوم ها هست اما اینکه بخواد سربالا بهم جواب بده یا اینکه اصلا جواب نده وَ بپیچونه سابقه نداشت.
بعد از خوردن چندلقمه نون و پنیر و سبزی کمی مطالعه کردم و بعدشم دوش گرفتم رفتم خوابیدم.
⛔️ #کپی و هرگونه استفاده (تاکید میکنیم هرگونه استفاده) از این مستند داستانی امنیتی فقط باذکر منبع و لینک کانال #خیمه_گاه_ولایت در #ایتا که در آخر درج شده است و ذکر نام نویسنده #عاکف_سلیمانی #مجاز می باشد وگرنه قابل پیگیری و شکایت خواهد بود و از لحاظ شرعی هم پیگرد الهی دارد. ⛔️
✅ خیمه گاه ولایت در ایتا 👇
✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat
هدایت شده از خیمهگاه ولایت
❤️ دعای فرج حضرت صاحب الزمان(عجل الله تعالی فرجه) ❤️
🌸إلَهِي عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفَاءُ وَ انْكَشَفَ الْغِطَاءُ وَ انْقَطَعَ الرَّجَاءُ وَ ضَاقَتِ الْأَرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمَاءُ وَ أَنْتَ الْمُسْتَعَانُ وَ إِلَيْكَ الْمُشْتَكَى وَ عَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ وَ الرَّخَاءِ
🌸اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ🌹
🌸أولِي الْأَمْرِ الَّذِينَ فَرَضْتَ عَلَيْنَا طَاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنَا بِذَلِكَ مَنْزِلَتَهُمْ
🌸ففَرِّجْ عَنَّا بِحَقِّهِمْ فَرَجا عَاجِلا قَرِيبا كَلَمْحِ الْبَصَرِ أَوْ هُوَ أَقْرَبُ
🌸يا مُحَمَّدُ يَا عَلِيُّ يَا عَلِيُّ يَا مُحَمَّدُ🌹
🌸اكْفِيَانِي فَإِنَّكُمَا كَافِيَانِ وَ انْصُرَانِي فَإِنَّكُمَا نَاصِرَانِ
🌸يا مَوْلانَا يَا صَاحِبَ الزَّمَانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ أَدْرِكْنِي أَدْرِكْنِي أَدْرِكْنِي السَّاعَةَ السَّاعَةَ السَّاعَةَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ
🌹 يا أَرْحَمَ الرَّاحِمِينَ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرِينَ 🌹
🌹یاصاحب الزمان...🌹
🌸تا نیایی گره از کار بشر وا نشود🌸
#کانال_خیمه_گاه_ولایت
✅ @kheymegahevelayat
🔸روزمان را با #قرآن آغاز کنیم...
آیا سزاوار است انسان با انفعال در برابر مستکبران، ربوبیت و حاکمیت الهی را رها کند و تن به سلطه و حاکمیت اربابان دروغین بدهد؟
سوره يوسف (12) : آيه 39
● أَ أَرْبابٌ مُتَفَرِّقُونَ خَيْرٌ أَمِ اللَّهُ الْواحِدُ الْقَهَّارُ (39)
● آيا خدايان متعدّد و گوناگون بهتر است يا خداوند يكتاى مقتدر؟
● يوسف مى خواهد بگوید كه چرا شما آزادى را در خواب مى بينيد، چرا در بيدارى نمى بينيد؟ چرا؟ آيا جز اين است كه اين پراكندگى و تفرقه و نفاق شما كه از شرك و بت پرستى و ارباب متفرقون سرچشمه مى گيرد، سبب شده كه طاغوتهاى ستمگر بر شما غلبه كنند، چرا شما زير پرچم توحيد جمع نمى شويد و به دامن پرستش" اللَّه واحد قهار" دست نمى زنيد تا بتوانيد اين خودكامگان ستمگر را كه شما را بى گناه و به مجرد اتهام به زندان مى افكنند از جامعه خود برانيد...
✅ @kheymegahevelayat
️ رییس جمهور فیلیپین از مردم خواسته اگه جایی دیدن که مقامات و مسئولان از آنها درخواست رشوه میکنند، به آنها شلیک کنند جوری که طرف کشته نشه
اگه این قانون رو بخوان تو ایران اجرا کنن باید جلسات هیئت دولت روحانی رو تو بیمارستان برگزار کنند.
✅ @kheymegahevelayat
خیمهگاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_صد_و_بیست_و_چهار فاطمه گفت: _محسن، من واقعا حالم خوب نیس
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم
#قسمت_صد_و_بیست_و_پنج
صبح با صدای آلارم گوشیم بیدار شدم! مسجد محل هم طنین اذانش با روح من بازی میکرد و شوق من و به نماز بیشتر میکرد. بلند شدم رفتم وضو گرفتم اومدم سجادم و انداختم نمازم و خوندم. نمازم که تموم شد لباس ورزشیم و پوشیدم یه کلاه گذاشم سرم از خونه زدم بیرون رفتم سمت یه پارک نزدیک خونمون برای ورزش صبحگاهی. بعد از ورزش نون خریدم و برگشتم خونه. وارد خونه که شدم رفتم نون و گذاشتم روی میز آشپزخونه، برگشتم سمت اتاق خوابمون خانومم و بیدارش کردم اگر میخواد نمازش و بخونه بلند شه. وقتی بیدار شد گفت:
_اذان شده؟
گفتم:
+بله.. یک ساعتی میشه که اذان شده.
چشماش و مالید. نگام کرد گفت:
_واقعا؟
آروم گفتم:
+بله واقعا.
_امروز برای چندمین بار هست که خواب می مونم.
+فدای سرت. حتما خسته بودی خواب موندی. بلند شو نمازت و بخون. من چای و صبحونه رو آماده میکنم. فقط نمازت و خوندی، بیا سر میز صبحونه.
_چشم.
گوشیم و گرفتم به راننده پیام دادم: «45 دقیقه دیگه باش جلوی خونه.»
فاطمه نمازش و خوند بعدش اومد نشستیم پشت میز برای خوردن صبحونه. همیشه عادتم بود موقع خوردن صبحونه یا نهار و شام، برای شروع غذا دو تا لقمه اول و خودم براش میگرفتم. طبق معمول همیشگی این کار و کردم، بهم گفت:
_بدعادتم کردی.
لبخندی زدم به مزاح گفتم:
+دیگه چه کنیم. ما اینیم دیگه. تو باید جنبه داشته باشی بدعادت نشی.
_آره تو راست میگی.
+مگه تا حالا از من دروغ شنیدی.
_ نه... اصلا.. دروغ میگی و نَه میپیچونی. چون اخلاقت و میدونم.
+چقدر خوبه که من و میشناسی.
_ما اینیم دیگه.
+یه اعتراف کن ببینم.
فاطمه زهرا خندید.. گفت:
_باز شروع شد ؟! من متهمت نیستم، اینجاهم خونه امن یا ادارتون نیست. منزل شخصی هست.
+مگه فقط متهم ها اعتراف میکنن؟
_نه.
+پس مثل همیشه اعتراف کن برام. چون شیرین ترین اعترافات و تو داری. اونقدری که تو برام اعتراف میکنی به جونم میشینه، اعترافات جاسوسایی که ازشون بازجویی میکنم به دلم نمیشینه!
مکث کوتاهی کرد، لبخند دلبرانه ای برام زد گفت:
_اوممم... راستش موقع هایی که نیستی، انگار در و دیوار خونه میخواد من و بخوره !! اصلا خونه بدون تو یه جوریه محسن.. وقتایی که تلفن زنگ میخوره، یا شماره ها ناشناس هست، یا شماره «0» هست و میفهمم ادارتونه اما تو پشت خطی، یه استرسی میاد روی قلبم حاکم میشه.. همش استرس این و دارم که نکنه میخوان خدایی نکرده خبر...
فاطمه تا به اینجا که رسید بغض کرد، ولی خودش و کنترل کرد. چشماش تر شده بود. نگاهی به من کرد، لبخندی زد گفت:
_ببخشید، دست خودم نیست واقعا...
+خب بحث و عوض کنیم.. یه چیز دیگه رو اعتراف کن.
خندید گفت:
_ ای کلک.. میخوای به زور ازم اعتراف بگیری !!
+نه بگو.. اعترافاتت برام جالبه.
_چرا یه بار خودت اعتراف نمیکنی؟
+صدبار برات اعتراف کردم! حالا تو بگو.. ببینم چی میخوای بگی!
فاطمه خندید گفت:
_ وقتایی که نیستی یا اشتها ندارم برای غذا خوردن، یا اگر هم بخوام چیزی بخورم، لذت خاصی نداره. باورت میشه؟ من دوست دارم همش کنارم باشی.
+آره. خوب میشناسمت. ولی شکمویی! تعجب میکنم چیزی میل ندرای !
خندید گفت:
_اعتراف بسه !
+یه دونه دیگه اعتراف کن...
لحظاتی مکث کرد گفت:
_من دوست دارم محسن. ولی زندگیمون بدون بچه بی معنا شده. خانوادم دائم بهم گیر میدن.
+باشه! فعلا بسه !
سعی کردم فضا رو عوض کنم، کمی سر به سرش گذاشتم تا از فضای بغض آلود بیاد بیرون. لا به لای شوخی بهش گفتم:
+دیشب چت بود.
این و که گفتم خانومم لقمه ای رو که دستش بود گذاشت روی میز. نگام کرد، بعدش یه لبخند مصنوعی زد. گفت:
_بحث و عوضش کن. ضمنا بلند شو دیگه داره دیرت میشه. الان همکارت میاد.
نگاه کردم به چشماش.. زل زدم بهش.. خیلی آروم بهش گفتم:
+تو نگران من نباش. وقتش بشه خودم میرم. لطفا بهم بگو دیشب چی شده بود. کسی ناراحتت کرده ؟ حرفی از کسی شنیدی؟ باز پدرت چیزی گفته درمورد من؟ از نبودنم گِله کرده؟ باز بهت گفته جداشو ازش چون بچه دار نمیشید؟ دوستانت براشون اتفاقی افتاده؟
_نه ! نه ! نه ! محسن جان ول کن !
+با من حرف بزن.
چشماش و به حالت التماس ریز کرد.. چندثانیه ای به هم دیگه نگاه کردیم. خواستم چیزی بگم، اما فاطمه زهرا گفت:
_محسن جان چیزی نبود. من میرم کیفت و بیارم ، لباساتم آماده میکنم.
بلند شد بره، گفتم:
+بشین لطفا.
نشست روی صندلیش.. گفتم:
+دیشب چت بود. اول بهم بگو بعدش برو زحمت بکش وسیله های منو آماده کن.
_باور کن چیزیم نبود. فقط یه دلتنگی زنانه بود.
لبخندی زد، ادامه داد به حرفش، گفت:
_یه کم لوس شدم. اتفاق دیشب و جدی نگیر.
کمی نگاهش کردم، نفس عمیقی کشیدم، گفتم:
+باشه. هرجور راحتی. یادت باشه داری از پاسخ دادن به سوالاتم طفره میری.
خیمهگاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_صد_و_بیست_و_پنج صبح با صدای آلارم گوشیم بیدار شدم! مسجد
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم
#قسمت_صد_و_بیست_و_شش
ادامه دادم به حرفام،گفتم:
+من خودم یه پا روانشناسم ! خنده مصنوعی میفهمم چیه! تموم لبخندهای امروز صبحت تصنعی بوده! چرا؟ چون که فقط میخوای من شک نکنم. تموم شوخی کردنای امروزتم ساختگی هست!
_من میرم لباست و آماده کنم.
فاطمه بلند شد رفت و منم دیگه به سوال پیچ کردنش ادامه ندادم. بلند شدم رفتم داخل اتاق لباسام و پوشیدم، کم کم آماده شدم رفتم پایین. راننده رسیده بود، وقتی سوار ماشین شدم فقط سلام علیکی کردم و دیگه تا اداره یک کلمه حرف نزدم. چشمام و بستم، فقط به اتفاقات شب قبل و رفتارهای همسرم فکر کردم.
45دقیقه بعدوقتی رسیدیم، وارد حیاط اداره شدیم. به راننده گفتم وسط حیاط اداره بزنه کنار پیاده بشم. داخل حیاط ادارمون فضای سبز و گل کاریهای قشنگی شده بود.آقا رضا و دو نفر دیگه از نیروهای فضای سبز اداره، طبق معمول هر روز صبح مشغول آب دادن به گل ها وَ رسیدگی به امور درخت ها و فضای سبز ستادمون بودند.
کمی کنار گل ها نشستم و بهشون نگاه کردم. یه انرژی مضاعفی گرفتم. بچه های اداره به آقا رضا میگفتن دایی رضا. حدود 70 سال سنش بود. یه پیرمرد نورانی و باصفا، که لبخندش دل من و میبرد. دست های کارگری زبر و خشنش رو وقتی روی صورتم میکشید آرامش میگرفتم. یه کم باهم صحبت کردیم، ازش انرژی گرفتم. از دایی رضا خداحافظی کردم، رفتم سمت اتاق کنترل.
نکته: اتاق کنترل اتاقی هست که کیف و میزاریم روی یک دستگاه متحرک.. مثل فرودگاه.. اون دَستگاه بررسی میکنه و کارمندهای سازمان هم از یک گیت مخصوص لیزری که کل بدن شخص رو کنترل میکنه رد میشن تا اگر شیء مخصوصی که نباید وارد اداره بشه و مشکوک هست نشون بده. البته اینم بگم که من اسلحه داشتم وَ یه سری وسائل و تجهیزات دیگه ای که طبق نظر تشکیلات همیشه باید برای دفاع از خودم به همراه می داشتم. کسانی هم که در یک اتاق مجزا، پشت اون سیستم وَ دستگاه ها بودند وَ از دوربین همه ی موارد و کنترل میکردند، درجریان اسامی ما وَ همکارانی که شرایط مشابه حقیرو داشتن بودند.
بعد از تایید وارد سالن شدم؛ رفتم سوار آسانسور شدم تا برم دفتر کارم.
دقایقی از ورودم به اتاقم گذشته بود همینطوری که در حال خودم بودم و به زمین و زمان فکر میکردم، بهزاد تماس گرفت که میخواد بیاد پیش، من. رفتم اثر انگشت زدم در باز شد روزنامه ها رو آورد گذاشت روی میزم بعدش رفت سمت تخته وایت برد اتاقم یه سری نکات رو نوشت، بعدشم رفت. نشستم در حد 15 دقیقه وقت گذاشتم تیتر روزنامه هایی که برام آورده بود مطالعه کردم. حوصله نداشتم دیگه به جزئیات بپردازم. حالم از سیاست بازی اصولگراها و اصلاح طلب ها و پایداری ها و... در این مملکت به هم میخورد. وقتی اسمشون و میدیدم احساس تهوع بهم دست میداد. هر روز این جناح به اون میپرید وَ اون یکی به دیگری. حالا این مابین مردم شده بودن گوشت قربونی آقایون. روزنامه ها رو انداختم یه کنار.
نگاه به تخته وایت برد کردم، تا ببینم بهزاد چی نوشته.. برنامه روزانه رو برام یادداشت کرده بود:
« بسمه تعالی »
جلسات وَ برنامه های امروز معاونت بخش ضدجاسوسی:
الف: ساعت 8 الی 9:45 دقیقه صبح جلسه با معاونت کل اداره پیرامون پرونده ا.ع.
ب: ساعت 10 و 30 دقیقه صبح الی 13 جلسه با رده ی برون مرزی ضدجاسوسی
ج: ساعت 14:30 الی 18:30 حضور در کمیسیون امنیت ملی بعنوان نماینده وَ معاون مدیرکل بخش ضدجاسوسی برای پاره ای از توضیحات پیرامون پرونده ( ........ )
خب، تکیلف صبح تا بعد از ظهرمون و حسابی مشخص کرده بودند. کلی جلسه که گاهی اوقات واقعا اذیت کننده بود. بخصوص زمانی که باید بعنوان نماینده مدیرکل بخش یا گاهی هم بعنوان امینِ معاونت کل در جلسات با کمیسیون امنیت ملی شرکت میکردم. هرچی دیگران از این جلسه بدشون میومد، من بیشتر. دلیلشم سیاسی رفتار کردن آقایون در مورد مسائل امنیتی بوده! بگذریم. چون یک سینه حرف موج زند در دهان ما !
ساعت 6 و نیم صبح بود. همیشه سعی میکردم تا جایی که ممکنه یک ساعت زودتر برم اداره و به کارام بیشتر برسم. یک ساعتی رو وقت گذاشتم و همه ی مسائل مربوط به افشین عزتی و ملک جاسم و قتل فائزه ملکی رو تا اینجایی که رفتیم جلو مورد پایش وَ بررسی قرار دادم و تموم گزارشات رو خوندم.
ساعت 7 و چهل و پنج دقیقه شده بود و کم کم آماده شدم برم بالا پیش حاج کاظم. زنگ زدم به دفترش. ازمسئول دفترش جویا شدم که جلسه قطعیه که گفت: «بله حاجی برای ساعت 8 منتظرته.»
قدم زنان پله ها رو رفتم بالا و عمدا از آسانسور استفاده نکردم. وقتی رسیدم حاج کاظم هم داخل دفترش بود. مسئول دفترش هماهنگ کرد و درب دفترش باز شد، منم طبق معمول کله کردم رفتم داخل. سلام علیکی کردیم و نشستم پشت میز جلسه ی اتاقش.
حاجی پشت میز کارش بود. بلند شد و اومد روبروی من نشست. کاغذ و خودکارش و انداخت روی میز و گفت:
_امروز حالم خوش نیست.
گفتم:
+میخوای برم بعدا بیام ؟
خیمهگاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_صد_و_بیست_و_شش ادامه دادم به حرفام،گفتم: +من خودم یه پا
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم
#قسمت_صد_و_بیست_و_هفت
حاج کاظم گفت:
_باید زمان و جوری پیش ببرم که به جلسه بعدی برسم. توشروع کن اون مواردی که بهت مربوط میشه گزارشت و بده، چون حاج هادی گفته نمیتونه بیاد.
+چشم.
_بسم الله.. میشنوم. از پرونده مربوط به عزتی چخبر؟
سرفه ای کردم و یه کم روی صندلی جابجا شدم گفتم:
+بنام خدا. عرضم به حضورتون که، عزتی درحال حاضر سرکار میره با پای چلاقش. و مطلب بعدی اینکه شدیدا این روزها به گوشی فائزه زنگ میزنه و پیامک های رکیک میفرسته.
_چرا؟
+میگه که چرا جواب من و نمیدی.
_گوشی کجاست؟
+دست عاصف هست.
_جواب هم داده؟
+آره به پیامکش یکبار جواب داده و از طرف فائزه برای دکتر افشین عزتی نوشته، فعلا تماس نگیر، کمی اوضاع درهم برهم شده.
_دکتر عزتی چی جواب داد؟
+چندساعت چیزی نگفت و دوباره شروع کرد به پیام دادن و زنگ زدن.
_چقدر ابله هست.
+برای همین انتخابش کردن چون از ضعف هایی که داشته با خبر بودند.
_وضعیت ملک جاسم چطوره؟
+اونور زیر چتر داریوش هست. شخصی به نام منوچهر قرار بوده این و قاچاقی بفرسته از سمت مرز تایباد بره...
حتمی اومد وسط حرفم گفت:
_وضعیت منوچهر و بگو؟
+دستگیر شده.
_کجا وَ چطور؟ برنامت رو چطور چیدی؟
+کسی که قرار بود ملک جاسم و از منوچهر تحویل بگیره، صابرو فرستادم سمتش تا حذف کوتاه مدت انجام بده. بعد از این مرحله که با موفقیت انجام شد بهش گفتم بدون اینکه منوچهر بهش نزدیک بشه، سوژه رو تحویل بگیره.
_سوژه الان کجاست؟
+سوژه الان در یکی از روستاهای قندهار زیرچتر داریوش هست که در جریانید، وَ درموردش با شما و حاج هادی مشورت کردم.
_وضعیت صابر؟
+الحمدلله سالم هست. هیچ مشکلی نداره.. ریسک بزرگی کردیم. چون با باگی که وجود داره شانس آوردیم تا الان شهید نشده. فعلا خودش و گم و گور کرده.
_بسیار عالی... بهم بگو که منوچهر وقتی ملک جاسم رو برد تا مرز، اون چی؟ درموردش بیشتر توضیح بده !!
_همونطور که عرض کردم بازداشت شده.. اما فعلا در اختیار بچه های اداره مشهد هست. قراره طی چندساعت آینده منتقل بشه به تهران تا بازجویی ها آغاز بشه. بعد از اینکه پرواز مشهد در فرودگاه مهر آباد تهران نشست، عاصف وَ دوتا از بچه ها منتقلش میکنند سمت خونه امن 4412.
_گفتی صابر با دستور تو موقتا تحویل گیرنده ی جاسم و حذف کرد. اون کجاست؟
+اونم داره منتقل میشه تهران. با همون پرواز.
_در گزارشاتت نوشتی که شخصی که ماشین رو برای ملک جاسم آورده داخل پارکینگ فرودگاه گذاشته، اسماعیل عظیمی بوده.
+بله درسته حاج آقا.
_این آقای اسماعیل عظیمی، از قبلتر سابقه ی اقدامات علیه امنیت ملی داشته؟
+نه حاجی جان. این آدم مال این حرفا نیست. یه گاگولی هست که بهش پیشنهاد دادن و پول کلان ریختن جلوش پشماش فر خورد رفت سمت این کار.
دیدم حاجی داره نگام میکنه. گفتم:
+چیزی شده حاجی؟ حالت خوب نیست؟ میخوای تموم کنیم جلسه رو بریم بهداری!؟ اصلا میخوای بگم تیم پزشکیتون بیاد؟
حاج کاظم نگاهی بهم انداخت گفت:
_ جدیدا یه جوری شدی. این چه طرز حرف زدنه ! پشماش فررر خورد چیه دیگه؟!!!
+شرمنده حاجی. از دهنم در رفت.
اخمی کرد گفت:
_خب ادامه گزارشت و بده.
+چشم! عارضم خدمت حضرتعالی، بچه ها پلاک اون ماشینی رو که اسماعیل عظیمی برای ملک جاسم مهیا کرده بود بررسی کردند. تقلبی نبوده. اما هنوز مشخص نشده که صاحب خودرو چه نسبتی با اسماعیل عظیمی و منوچهر پرونده ما داره.
_مگه میشه؟
+فعلا که شده.
_خب راه حلش از نظر تو !
+صاحب خودرو و خانوادش خارج از کشور هستن. احتمال میدم.....
صحبتها به اینجا که رسید، تلفن دفتر حاجی زنگ خورد. بلند شد رفت سمت میز کارش.
گوشی و گرفت شروع کرد به حرف زدن. حاجی خیلی آروم حرف میزد. منم گوشام و تیز کرده بودم ببینم چی میگه... اونایی که شنیده بودم و تاالان یادم مونده براتون مینویسم.. گفت:
«بله چشم ، میرم ، میام و باهم میریم ، حتما بهش میگم. چشم حاج آقا. میگم مسلح نیان که یه وقت شبهه برانگیز نشه! حتما...نه نه. چندتا تیم از حفاظت حضور دارن. حالا رسیدم خدمتتون بیشتر توضیح میدم.»
بعد از اینکه قطع کرد.. بهم گفت:
_رییس بود. باید فوری برم پیشش. داریم میریم جایی برای یه جلسه بسیار مهم. ببخشید عاکف جان. ادامه جلسه رو میزاریم برای همین امروز عصر، البته اگر برگشتم.
+نه خواهش میکنم. منم تقریبا دو/سوم گزارشاتم و دادم.
_عاکف...
+جانم آقا.
_ مطمئنم این کار تو بدجور سر و صدا میکنه. جوری سر و صدا میکنه که اونوریا رو به لرزه میندازه و آبروشون میره. ریسک بالایی داری در این سن میکنی.
✅ هرگونه کپی و استفاده فقط با ذکر منبع و لینک #کانال_خیمه_گاه_ولایت_در_ایتا و نام صاحب اثر #عاکف_سلیمانی مجاز است، وگرنه قابل پیگیری و شکایت خواهد بود و از لحاظ شرعی هم پیگرد الهی دارد.
✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ تصاویر زیبایی از انفجارهای گسترده در
مجتمع نفتی شرکت آرامکو عربستان منتشر شده است. این انفجارها هنگام اذان صبح رخ داده و همزمان با آن صدای تیراندازی نیز شنیده شده است.
اگر این انفجارها ناشی از حمله موشکی یا پهپادی یمنی ها باشد باید به دست و بازوی رزمندگان انصارالله یمن بوسه زد.
✅ @kheymegahevelayat
هدایت شده از خیمهگاه ولایت
❤️ همه باهم دعای فرج حضرت صاحب الزمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف) را زمزمه کنیم.❤️
🌸إلَهِي عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفَاءُ وَ انْكَشَفَ الْغِطَاءُ وَ انْقَطَعَ الرَّجَاءُ وَ ضَاقَتِ الْأَرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمَاءُ وَ أَنْتَ الْمُسْتَعَانُ وَ إِلَيْكَ الْمُشْتَكَى وَ عَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ وَ الرَّخَاءِ
🌸اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ🌹
🌸أولِي الْأَمْرِ الَّذِينَ فَرَضْتَ عَلَيْنَا طَاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنَا بِذَلِكَ مَنْزِلَتَهُمْ
🌸ففَرِّجْ عَنَّا بِحَقِّهِمْ فَرَجا عَاجِلا قَرِيبا كَلَمْحِ الْبَصَرِ أَوْ هُوَ أَقْرَبُ
🌸يا مُحَمَّدُ يَا عَلِيُّ يَا عَلِيُّ يَا مُحَمَّدُ🌹
🌸اكْفِيَانِي فَإِنَّكُمَا كَافِيَانِ وَ انْصُرَانِي فَإِنَّكُمَا نَاصِرَانِ
🌸يا مَوْلانَا يَا صَاحِبَ الزَّمَانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ أَدْرِكْنِي أَدْرِكْنِي أَدْرِكْنِي السَّاعَةَ السَّاعَةَ السَّاعَةَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ
🌹 يا أَرْحَمَ الرَّاحِمِينَ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرِينَ 🌹
🌹یاصاحب الزمان...🌹
🌸تا نیایی گره از کار بشر وا نشود🌸
#کانال_خیمه_گاه_ولایت
✅ @kheymegahevelayat
🔸روزمان را با #قرآن آغاز کنیم...
● پیشاپیش هفته دفاع مقدس بر پیشکسوتان جهاد و مبارزه در راه حق مبارک باد...
🔸 ایام الله دفاع مقدس باید زنده نگه داشته شود.
سوره إبراهيم (14) : آيه 5
● وَ لَقَدْ أَرْسَلْنا مُوسى بِآياتِنا أَنْ أَخْرِجْ قَوْمَكَ مِنَ الظُّلُماتِ إِلَى النُّورِ وَ ذَكِّرْهُمْ بِأَيَّامِ اللَّهِ إِنَّ فِي ذلِكَ لَآياتٍ لِكُلِّ صَبَّارٍ شَكُورٍ (5)
● همانا موسى را همراه معجزاتى (به سوى مردم) فرستاديم (و به او گفتيم:) قومت را از تاريكى ها به سوى نور خارج ساز و روزهاى (نزول قهر يا لطف) خدا را به آنان يادآورى كن، همانا در اين (يادآورى) براى كسانى كه صبر و مقاومت و سپاس فراوان داشته باشند نشانه هايى از قدرت الهى است.
🔸امام خامنه ای در دیدار دست اندرکاران راهیان نور
۱۳۹۵/۱۲/۱۶
● یک نکته این است که ما یاد روزهای بزرگ را نباید بگذاریم به دست فراموشی سپرده بشود. روزهای بزرگ هر کشوری و هر ملّتی آن روزهایی است که یک حادثهی الهی به وسیلهی مردم و با دست مردم در آن انجام گرفته است. ذَکِّرهُم بِاَیّامِ الله؛ خداوند متعال در قرآن دستور میدهد به پیغمبر که آنها را به یاد ایّامالله بینداز...
● ایّامالله همین روزهای بزرگ تاریخساز است. خب، هشت سال دفاع مقدّس - به یک معنا هر روزش را حساب کنیم - جزو این ایّامالله است؛ نباید بگذاریم که این حوادث به دست فراموشی سپرده بشود. قرآن ما را تعلیم میدهد؛ این یادهایی که در قرآن شده است: وَ اذکُر فِی الکِتٰبِ ابراهیم ؛وَ اذکُر فِی الکِتٰبِ موسیٰ؛وَ اذکُر فِی الکِتٰبِ اِدریس؛وَ اذکُر فِی الکِتٰبِ مَریَم؛ نباید بگذاریم فراموش و دیگر داستانها در قرآن چقدر تکرار شده؛ باید به یاد آورد، باید نگذاشت فراموش بشود.
● ما البتّه در این زمینه شاهد تلاشهایی هستیم. من به آقای سرلشکر باقری خیلی خوشبینم و خیلی اعتماد دارم و گفتند که این کارها را داریم میکنیم یا کردهایم...
✅ @kheymegahevelayat
🔴 شلیک به ستون فقرات سعودی، ترامپ را نگران کرد.
🔷 #ارتش_یمن با حمله به شرکت نفتی #آرامکو و #آتش_سوزی_در_تاسیسات_نفتی_بقیق_و_هجره_خریص اقتصاد نقتی عربستان را هدف گرفت.
🔹«#حزام_الاسد» عضو دفتر سیاسی #انصارالله_یمن از همکاری نیروهای داخل عربستان! برای حمله به شرکت نفتی #آرامکو در #بقیق، خبر داد.
«کارشناسان سیاسی و امنیتی» معتقدند که استفاده ارتش و کمیته های مردمی یمن از ظرفیت مخالفان حکومت عربستان سعودی در داخل این کشور که نشانه های واقعی ان در عملیات دیروز بروز و ظهور پیدا کرد بزودی شرایط کاملا متفاوتی را در میدان نبرد رقم خواهد زد که در کنار اختلافات درون حاکمیتی می تواند، خاندان بن سلمان و حاکمیت آنها بر عربستان سعودی را با چالشهای شکننده مواجه سازد.
🔷 واکنش #رویترز : تولید ۵ میلیون بشکه نفت عربستان مختل شد.
سه منبع آگاه به #خبرگزاری_رویترز اعلام کرده اند که تولید و صادرات #نفت_عربستان پس از حمله پهپادها به #پالایشگاه_آرامکو از بزرگترین تأسیسات فرآوری نفت در جهان مختل شده است. یکی از منابع گفته است که این حملات تولید ۵ میلیون بشکه نفت (تقریبا نیمی از تولید فعلی عربستان سعودی) در روز را تحت تأثیر قرار داده است.
🔷 #ترامپ_نگران_شد.
#ترامپ در تماس تلفنی با #محمد_بن_سلمان گفت: حمله به تاسیسات نفتی عربستان، آرامکو بر اقتصاد جهانی تاثیرگذار است.
🔷 #پمپئو_ایران_را_محکوم_کرد.
مایک پمپئو ایران را مسئول حمله پهپادی به #تاسیسات_نفتی_عربستان قلمداد کرد و از جامعه جهانی خواست که آشکارا و قاطعانه حملات ایران را محکوم کند.
✅ انتهای خبر/...
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
✅ با کانال تخصصی #خیمه_گاه_ولایت، لحظه به لحظه از مطالب و تحلیل ها و خبرهای مهم سیاسی و امنیتی ایران و سراسر جهان آگاه شوید.
💻 خیمه گاه ولایت
«کانال رسمی #عاکف_سلیمانی»
✅ http://eitaa.com/kheymegahevelaya
خیمهگاه ولایت
✅ تجهیزات جاسوسی و دستگاه های شنود سیستم جاسوسی و اطلاعاتی "اسرائیل" در کاخ سفید و اطراف آن. 💻 #عاک
ترامپ:
■ باور نمیکنم اسرائیل از ما جاسوسی کرده باشد.
شبکه آمریکایی "الحره" به نقل از دونالد ترامپ در جمع خبرنگاران بیان کرد:
● باور نمیکنم که اسرائیلیها از ما جاسوسی کرده باشند، باور این سخت است، هر چیزی ممکن است اما من این را باور ندارم، من روابط خوبی با اسرائیل دارم.
● پایگاه خبری پولتیکو به نقل از مسئولان آمریکایی آورده که رژیم صهیونیستی اقدام به نصب سیستمهای جاسوسی از تلفنهای همراه در اطراف کاخ سفید به منظور جاسوسی از ترامپ و نزدیکان او کرده است.
● مسئولان آمریکایی تاکید کردند که رژیم صهیونیستی سیستمهای جاسوسی را در اطراف کاخ سفید نصب کرده که سال 2017 این مساله فاش شده است.
● به گفته یکی از این مسئولان سابق آمریکایی، دستگاههای شنود بسیار کوچک که به آن«StingRays» گفته میشود، آن طور که به نظر میرسد برای نظارت بر شخص دونالد ترامپ رئیس جمهور آمریکا و معاونان و مشاوران نزدیک به وی کار گذاشته شده است.
✅ @kheymegahevelayat
خیمهگاه ولایت
ترامپ: ■ باور نمیکنم اسرائیل از ما جاسوسی کرده باشد. شبکه آمریکایی "الحره" به نقل از دونالد ترام
✅ نگاهی به سابقه جاسوسی رژیم صهیونیستی در آمریکا
#عاکف_سلیمانی
در این سه گزارش، به سوابق جاسوسی دستگاه اطلاعاتی و امنیتی #موساد_اسراییل از آمریکا میپردازم. قبلا به این مهم اشاره کرده بودیم که یهودیان در دنیا آنقدر قدرتمند هستند که در تمام مراکز تصمیم ساز جهان حضور دارند. دیگر نفوذ در کاخ سفید و جاسوسی از اطراف آن چیزی نیست.
بخش اول
1⃣ از سال 1970 اخباری به صورت پراکنده در دستگاههای خبری و مطبوعات آمریکا مبنی بر انتقال اطلاعات سیاسی و امنیتی توسط یهودیان یا غیریهودیان شاغل در دولت و کنگره ایالات متحده به نمایندگان و دستگاههای امنیتی اسرائیل منتشر شد، اما سابقه نخستین [ #جاسوسی_اسرائیل_در_آمریکا|جاسوسی اسرائیل در آمریکا] که تبدیل به یک رسوایی بزرگ شد، مربوط به دستگیری #جاناتان_پولارد در 21 نوامبر 1986 می باشد.
2⃣ پولارد که دانشجوی #رشته_میکروبیولوژی دانشگاه #استانفورد_آمریکا بود به دلیل توانایی فردی در تحلیل داده ها، به استخدام واحد تحلیل اطلاعات نیروی دریایی آمریکا درآمد و در یکی از مسافرت هایش به اسرائیل، ضمن ملاقات با #مقامات_موساد و شخص #اسحاق_شامیر، مأموریت #جاسوسی_برای_اسرائیل رسما به #ویتفویض و همکاری وی با یکی از #مقامات_امنیتی_اسرائیل موسوم به « #رافائیل_اینان » آغاز گردید.
3⃣ بخشی از فعالیت های پولارد به انتقال اطلاعات جمع آوری شده سازمان های جاسوسی آمریکا به اسرائیل باز می گشت که عمدتا اطلاعاتی در مورد محموله های نظامی و تسلیحاتی ارسال شده از سوی شوروی سابق به سوریه و عراق، فعالیت های هسته ای پاکستان و تجهیز سیستم هوایی لیبی بود. بخش دیگر فعالیت های وی به استناد اظهارات #سیمور_هرش در مجله نیویورک تایمز، انتقال نسخه هایی از جزوه راهنمایی #تعقیب_و_مراقبت_بسیار_سری بود که در تمامی مذاکرات و مکالمات به صورت کدگذاری مطرح می شود.
4⃣ به عبارت دیگر این جزوه حاوی کلیدهای رمزشکن بود. شناسایی هویت جاسوسان آمریکا در شوروی سابق، خاورمیانه و سایر نقاط جهان، از دیگر اقدامات پولارد محسوب می شوند. نهایتا پولارد در سال 1985 در محلی خارج از #سفارت_اسرائیل_در_آمریکا و به جرم جاسوسی برای #تل_آویو دستگیر شد.
5⃣ پس از دستگیری وی، صهیونیست ها ضمن تکذیب وابستگی #پولارد به #موساد، اعلام کردند:
🔷 روابط نزدیک با ایالات متحده به هیچ وجه اجازه نمی دهد اسرائیل به فعالیت های اطلاعاتی در آمریکا بپردازد. شیمون پرز نخست وزیر وقت اسرائیل نیز جاسوسی در آمریکا را در تضاد کامل با سیاستهای اسرائیل دانست.
6⃣ سیاست انکار صهیونیست ها علی رغم مصاحبه های متعدد پولارد در اعتراف به همکاری با موساد و درخواست از اسرائیل برای تأیید این همکاری و تسلیم این درخواست از سوی وکیل او به دیوانعالی اسراییل، تا نوامبر 1995 ادامه داشت که در نهایت در ماه می 1998 دولت نتانیاهو باصدور بیانیه ای از پولارد به عنوان مأمور رسمی دولت اسرائیل یاد کرد. حتی پس از قبول اتهام و به دنبال آن برگزاری دادگاه و احراز جرم، تحلیلی مبنی بر اینکه فعالیت پولارد در راستای خدمت به یک کشور دوست که نگران امنیت اسرائیل بوده است مطرح گردید.
خیمهگاه ولایت
✅ نگاهی به سابقه جاسوسی رژیم صهیونیستی در آمریکا #عاکف_سلیمانی در این سه گزارش، به سوابق جاسوسی د
✅ نگاهی به سابقه جاسوسی اسرائیل در آمریکا
بخش دوم
ترور رییس CIA توسط موساد
#عاکف_سلیمانی
1⃣ مطبوعات اسرائیل نیز همزمان با اعطای تابعیت از سوی مقامات رژیم صهیونیستی به پولارد، جرم وی را سنگین و ناپسند دانسته، اما جاسوسی آمریکا و اسرائیل در قبال یکدیگر را امری عادی تلقی کردند و اظهار داشتند که قواعد بازی حکم می کرد که مسئله به آرامی و با اخراج جاسوس حل می گردید.
2⃣ در نهایت این موضوع با محاکمه و محکومیت #پولارد به مجازات حبس ابد، به طور ظاهری پایان یافت. اما با گذشت بیش از دو دهه از این واقعه، رژیم صهیونیستی و لابی های قدرتمند و اثر گذار یهودیان با بزرگنمایی این مسئله سعی در بی گناه جلوه دادن #پولارد داشتند. از جمله این اقدامات می توان به مواردی همچون:
🔷 ایجاد سایت اختصاصی در حمایت از پولارد
🔷 برگزاری تظاهرات پنج هزار نفری در کنار دیوار ندبه در اعتراض به عدم آزادی پولارد
🔷 ایجاد سازمان ها و کمیته های مختلف همچون "سازمان عدالت برای #جاناتان_پولارد" وَ "کمیته تلاش برای بازگشت پولارد به خانه"، اشاره نمود.
3⃣ در تمامی این موارد با صدور قطعنامه هایی بر لزوم آزادی بدون قید و شرط پولارد و برنامه ریزی و سازماندهی بیشتر برای معرفی وی به عنوان یک قهرمان ملی در میان جوانان یهودی آمریکا و اسرائیل، تأکید شده است.
4⃣ مورد دیگری که در سال 1919 رخ داد، #افشای_قتل_رئیس_سازمان_سیا_CiA_توسط_موساد بود که بعد از سه سال ابهام در چگونگی قتل "#ویلیام_کولبی"رئیس سابق سازمان جاسوسی آمریکا "سیا"، فاش گردید که وی توسط موساد به قتل رسیده است. #جسد_کولبی در ماه می 1969 و بعد از چندین روز بی خبری از سرنوشت وی، در داخل قایقی کشف شد.
5⃣ در همین رابطه #روزنامه_لبنانی_الکفاح_العربی به نقل از #نشریه_اسپوت_لایت_واشنگتن نوشت:
6⃣ گروهی از روزنامه نگاران آلمانی به پرونده های محرمانه ای دست یافته اند که نشان می دهد مرگ کولبی، کار #تروریست_های_حرفه_ای_موساد می باشد. چون از سال 1973 یعنی زمانی که #کولبی_رئیس_سازمان_سیا شد وی به عملیات پاکسازی در داخل این سازمان پرداخت که برکناری تعدادی از عوامل موساد را به دنبال داشت. موساد پیش از ترور کولبی به این نتیجه رسیده بود که کولبی درصدد انتشار کتابی حاوی اطلاعات مهم و محرمانه درباره #عملیات_موساد_در_آمریکا بوده است.
خیمهگاه ولایت
✅ نگاهی به سابقه جاسوسی اسرائیل در آمریکا بخش دوم ترور رییس CIA توسط موساد #عاکف_سلیمانی 1⃣ مط
✅ نگاهی به سابقه جاسوسی اسرائیل در آمریکا
بخش سوم «بخش پایانی»
استراق سمع موساد از ادارات مهم دولتی آمریکا
#عاکف_سلیمانی
1⃣ در سال 2000 میلادی، #نشریه_آمریکایی_اینساید از جاسوسی و استراق سمع اسرائیل از ادارات مهم دولتی آمریکا در ابعادی وسیع خبر داد. این نشریه به نقل از پلیس آمریکا نوشت که یک کارمند شرکت مخابرات آمریکا، مکالمات تلفنی «کاخ سفید» «وزارت امور خارجه» و سایر ادارات مهم دولتی آمریکا را #شنود می کرده است.
2⃣ بر اساس گزارش این نشریه، #پلیس_فدرال_آمریکا_FBI پی برد که #موساد از فقدان امکانات کافی محافظتی وزارت خارجه آمریکا به منظور استراق سمع مکالمات آن نهایت سوءاستفاده را به عمل آورده است.
3⃣ منابع پلیس آمریکا خاطرنشان کردند که عوامل #موساد در آمریکا، با بهره گیری از پیشرفته ترین امکانات، تمامی مکالمات تلفنی و مکاتبات الکترونیکی کاخ سفید، شورای امنیت ملی، وزارت امور خارجه و وزارت دفاع آمریکا را در سریع ترین زمان ممکن در اختیار #سران_اسرائیل می گذاشتند.
4⃣ در بیست و یکم ماه می سال 2000 نیز #مجله_تایمز_لندن با استناد به منابع دولتی آمریکا، گزارش داد که دولت اسرائیل، پست های الکترونیکی و سایر ارتباطات مخابراتی بیل کلینتون رئیس جمهور وقت آمریکا را شنود نموده است. این افشاگری زمانی صورت گرفت که ایهودباراک برای انجام گفتگوهایی با کلینتون درباره روند صلح خاورمیانه به واشنگتن سفر کرده بود. حتی در جریان رسوای اخلاقی کلینتون، در گزارش #کنت_استار قاضی ویژه تحقیق به نقل از کلینتون آمده بود که چگونه وی به #مونیکا_لوینسکی شرح داده که مکالمات تلفنی او توسط یک کشور دیگر شنود می شوند و چنین به نظر می رسید که به اسرائیل اشاره داشته است.
5⃣ چند ماه پس از #حملات_11_سپتامبر، #شبکه_خبری_فاکس_نیوز طی گزارشی اعلام کرد که اف.بی.آی، حدود 100 اسرائیلی را که به سیستم استراق سمع تلفنی منابع دولتی آمریکا نفوذ کرده بودند به طور مخفیانه ای دستگیر نمود. این افراد ارتباط مستقیمی با سرویس های امنیتی، نظامی و جنایی آمریکا داشته اند. این شبکه خبری فاش ساخت که اسرائیل توسط دو شرکت اسرائیلی "آمدوکس" و "کومورزاینفو سیز" که در زمینه تولید نرم افزارهای مخصوص مخابرات و استراق سمع فعالیت می کنند، بسیاری از مکالمات تلفنی و بسیاری از پستهای الکترونیکی را در آمریکا رهگیری و کنترل می کند.
6⃣ اما یک هفته پس از پخش خبر مزبور توسط شبکه فاکس نیوز، این خبر حتی از سایت اینترنتی همین شبکه حذف شد و سایر رسانه های گروهی آمریکا نیز هیچ گونه مطلبی را در ارتباط با این مسئله مطرح ننمودند.
7⃣ #کارل_کمرون_خبرنگار_فاکس_نیوز نیز در گزارش خود اعلام کرد که هر شخصی که در محافل سیاسی آمریکا و یا سروی سهای اطلاعاتی این کشور قرار دارد اگر بخواهد به طور گسترده ای به این مسئله بپردازد، ممکن است جان خود را از دست بدهد.
#سازمان_های_جاسوسی
#موساد #نفوذ_موساد_در_کاخ_سفید #اسرائیل
✅ انتهای پیام/...
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
✅ با کانال تخصصی #خیمه_گاه_ولایت، لحظه به لحظه از مطالب و تحلیل ها و خبرهای مهم سیاسی و امنیتی ایران و سراسر جهان آگاه شوید.
💻 خیمه گاه ولایت
«کانال رسمی #عاکف_سلیمانی»
✅ http://eitaa.com/kheymegahevelaya
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بگو ماشاءالله...
🚮 چرا رژیم صهیونیستی 21 سال آینده را نخواهد دید؟
اینجا لبنان، درست بیخ گوش سرزمین های اشغالی.
این دریای خروشان یکصدا با سید مقاومت نوای ملکوتی "لبیک یاحسین" سر می دهند...
جمعیتی که برای اسرائیل خطرناک تر از ایران اسلامی است...
👤 ادمین: فاتح اسرائیل
✅ @kheymegahevelayat
امشب ساعت 22 قسمت 128 و 129 و 130 مستند داستانی امنیتی عاکف سری سوم از کانال خیمه گاه ولایت در ایتا و تلگرام و سروش منتشر میشود.
لطفا این بنر را برای دیگران ارسال کنید. حتی کسانی که نسبت به کشور ایران موضع دارند.
✅ @kheymegahevelayat
خیمهگاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_صد_و_بیست_و_هفت حاج کاظم گفت: _باید زمان و جوری پیش ببرم
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم
#قسمت_صد_و_بیست_و_هشت
وقتی حاج کاظم گفت مطمئنم این کار تو بدجور سر و صدا میکنه که اونوریا «دشمنان» رو به لرزه میندازه و آبروشون میره...من همینجوری دهنم باز مونده بود که چی داره میگه حاجی !
حاج کاظم ادامه داد گفت:
_اما عاکف جان، مجددا دارم بهت این و گوشزد میکنم که مسئول مستقیمت حاج هادی، همچنان پاش و کرده داخل یه کفش و با طرح تو مخالفه.
گفتم:
+حاج کاظم یه سوال دارم.. من با حاج هادی خیلی صحبت کردم، اما دلیل قانع کننده ای برای رد طرح من نداره. به نظر شما چرا مخالفه؟
حاج کاظم گفت:
_ببین عاکف جان پسرم.. تو برای من عین پدرت علی عزیز هستی... خب؟
+خب !
_میخوام رُک یه چیزی رو بهت بگم !
+خب بگید.. اگر واقعا چیزی هست که باید بدونم پس لطفا بهم بگید تا از این سردرگمی در بیام؟
حاج کاظم کمی فکر کرد، دستی به محاسنش و موهاش کشید گفت:
_چند روز قبل حاج هادی اومد همینجا داخل دفترم دقیقا همینجایی که الآن تو نشستی نشست روی صندلی باهام کلی حرف زد... بهم گفت ببین کاظم آقا، من با طرح عاکف هیچ مخالفتی ندارم.. اما از اینکه عاکف بخواد انجامش بده مخالفم.
تعجب کردم.. گفتم:
+یعنی حسادت داره؟
_استغفرالله.. این چه حرفیه.. حاج هادی اصلا اهل این مسائل نیست. آدم مومن و موجهی هست.. تو نگاه به چهارتا دیگه از همکارا نکن که وقتی با این سن کمت تونستی یکی از معاونت های ضدجاسوسی رو عهده دار بشی به تو حسادت کردن وَ دنبال این بودن ریشه تورو همون روزای اول بِخُشکونن. خبرهای این حسادت ها به گوش ما میرسید وَ تیر و ترکش های این حسادتهای بجا هنوز داره بهمون اصابت میکنه... اما عاکف جان، حاج هادی اینطور نیست، یعنی آدم حسود و بد ذاتی نیست.. درسته تو یکی از معاونت های بخش ضدجاسوسی زیر نظر هادی هستی اما این آدم به صراحت به خودم گفته که عاکف سن و تجربه کافی رو برای هدایت این طرح نداره.. راستش هادی میترسه گند بزنی.
خیلی بهم برخورد. گفتم:
+خاک بر سر من کردن که شدم معاون کسی که هنوز بهم اطمینان نداره.
حاج کاظم چپ_چپ نگام کرد گفت:
_یه چیزی بهت میگم عاکف، اما بین خودمون بمونه و جایی درز نکنه.. چون از این موضوع هادی باخبر نیست. فعلا قرار هست فقط تو بدونی.
نفسم و درون سینم حبس کردم تا خبر به اون مهمی که حاجی تاکید داشته سکرت هست وَ حتی حاج هادی هم باخبر نیست رو بهم بگه و بدونم چیه! گفتم:
+چیزی شده حاجی؟ اتفاقی افتاده؟ چیه اون موضوع که میگی هادی نمیدونه!!
_من موافقت حجت الاسلام «....رییس تشکیلات» رو گرفتم.
چشمام از خوشحالی برق زد.. حاجی ادامه داد گفت:
_عاکف... امیدوارم گند نزنی. چون کاری که روی این پرونده داری میکنی، وَ برنامه ای که طراحی کردی، به قول خودت (....) فر میخوره.
نگاهی به حاجی کردم و خندیدم. حاج کاظم اومد سمتم منم بلند شدم، حاجی با نامه ای که بود دستش زد به سینم، گفت:
_خیال کردی فقط خودت لاتی؟
خندیدم گفتم:
+نه حاجی. این چه حرفیه. شما تاج سری. شماهم لاتی. ماهم خدمتتون درس پس میدیم.
حاجی رفت اثر انگشت زد تا درب اتاقش باز بشه بریم بیرون، رفتم سمتش گفتم:
+فقط حاج کاظم یه چیز مهمی رو میخوام بگم !!
درب اتاقش و مجددا بست و موندیم داخل... گفت:
_بگو پسرم!
+اگر طرحم موافقت صد در صدی رو بگیره، یه وقت حاج هادی با من مشکل پیدا نکنه؟
_ هادی با من.. بین مُشت های منه.. امروز ممکنه هم دیگر و ببینیم..اگر دیدمش درمورد موافقت رییس با طرح تو رو صحبت میکنم.. دیگه قطعا کوتاه میاد.
+ممنونم.
_بریم؟ همه حرفات تمومه؟ غیر از گزارش منظورمه.
+بله بریم. همه چی تمومه. گزارش هم که تقریبا تموم شده بود.
_پس بریم که طرف «رییس» منتظرمه داخل دفترش.
حاجی مجددا اثر انگشت زد و در باز شد، رفتیم بیرون و از هم خداحافظی کردیم.. من برگشتم به دفترم، حاجی هم رفت دفتر رییس تشکیلات.
وارد دفترم شدم نشستم پشت میزم و با خیال راحت یه آب پرتقال زدم بر بدن و کمی خستگی در کردم. جلسه با حاجی به نیم ساعت هم نکشید وَ زودتر از اونی که فکر میکردم تموم شد. یک ساعتی تا جلسه بعدی وقت داشتم. زنگ زدم به خونه امن با سیدعاصف عبدالزهرا ارتباط گرفتم تا ببینم 4412 چه خبره ! عاصفم گزارش کار تکمیلی رو بهم داد و بابت یه سری اتفاقات صحبت کوتاهی بینمون رد و بدل شد.
بعد از تماس با عاصف زنگ زدم به موبایل خانومم اما جواب نداد. زنگ زدم خونه اما بازم جواب نداد. خیلی زنگ زدم اما همچنان...
مجبور شدم زنگ بزنم به خواهر خانومم. چندتا بوق خورد جواب داد:
_به به سلام علیکم داماد گرامی. چه عجب ما شماره موبایلت و روی گوشی آیفونمون دیدیم.
+دو دقیقه ساکت باش تا من یه سلامی عرض کنم خدمتت، بعدا گله کن.
_خب بعدش.
+دلم به حالت سوخت.. کسی بهت زنگ نمیزنه؟ فکر کنم از اونایی هستی که فقط ایرانسل بهت پیامک تبلیغاتی میده.
خیمهگاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_صد_و_بیست_و_هشت وقتی حاج کاظم گفت مطمئنم این کار تو بدجو
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم
#قسمت_صد_و_بیست_و_نه
مهدیس گفت:
_آره دیگه، از بس فک و فامیلای با محبتی دارم.
به شوخی گفتم:
+مهدیس! تو نمیخوای دست از این مسخره بازیات برداری؟ نمیخوای شوهر کنی بری پی زندگیت؟ تا کی میخوای به بهانه درس خوندن همینطور مفت بخوری و بخوابی؟
خندید گفت:
_خب بعدش... «تیکه کلامش بود»
گفتم:
+بعدش و تو بگو.
_چه عجب. راه گم کردید. از اینورا ؟
+از اونورا !!
_حضرت آقای دامادِ کم پیدا !! چه عجب یادی از خواهر خانومت کردی؟ چیشده یادت اومده یه آبجی کوچولو داری؟
+خواستم بهت افتخار بدم.
_بسیار عالی..
+میگم مهدیس، فاطمه خونه شماست؟
_وااا. نه بابا... آخه این وقت صبح خونه ما چیکار میکنه. خودش شوهر داره. زندگی داره. بعدشم شوهرش تویی، از من میپرسی؟
+آخه زنگ زدم جواب نداده بود، برای همین خیلی نگران شدم. گفتم شاید اومده خونه شما به تو و پدر مادرت سر بزنه، برای همین شاید شمارو دیده، دیگه من و فراموش کرده.
_نه اینجا نیست.. پدرمم صبح رفته بیرون.. مادرمم رفته بازار خرید.
+باشه. کاری نداری؟
_نه. خداحافظ.
خداحافظی کردم بلافاصله شماره خونه مادرم و گرفتم. پنج_شش تا بوق خورد مادرم جواب داد. نمیخواستم نگرانش کنم.. بعد از سلام و احوالپرسی، خواستم آمار اینکه پیشش کی هست رو بگیرم که گفت:
« فاطمه زهرا خوبه مادر جان؟ کجایید؟ چرا اینجا نمیاید؟ »
دو زاریم افتاد که فاطمه اونجا هم نیست. کمی با مادرم صحبت کردم بعدش قطع کردم.. مجددا یکبار به فاطمه زنگ زدم، ولی بازم جواب نداد. تماس گرفتم با مهدیس... جواب داد:
+الو مهدیس، ببخشید دوباره زنگ زدم.
_نه خواهش میکنم. چیزی شده آقا محسن؟
+جات خوبه؟ میتونی تابلو نکنی و باهام صحبت کنی؟
_نه خوب نیست. زن داداشم اینجاست.. فقط میتونم شنونده باشم.
+باشه. پس خوب گوش کن چی میگم. پدر و مادرت از ماجرای الان باخبر نشن.. راستش فاطمه از دیشب تا وقتی که صبح خواستم بیام سر کار کمی ناخوش احوال بوده.
_چرا؟ چی شده مگه؟
+هول نکن! ازم سوال هم نپرس.. فقط کاری که بهت میگم انجام بده. نیم ساعتی میشه که هرچی زنگ میزنم به موبایل فاطمه زهرا، حتی با خونه هم تماس میگیرم، اصلا جواب نمیده. دلم شور افتاده. کلید خونه رو میدم به یکی از همکارا بیاره برات. ماشین پدرت و بگیر فورا برو سمت خونه ما، ببین فاطمه چیزیش نشده باشه یا اینکه یک وقت فشارش بالا_پایین نره.
_باشه. پس فوری بفرست بیاره تا منم برم. الان که اینطوری گفتی خودمم نگران شدم! راستی نکنه بارداره !!
+میشه دست برداری؟
_ببخشید..
تلفن و قطع کردم، کلید خونه رو از کیفم گرفتم و زنگ زدم به برادرم تا بیاد داخل یه پارک نزدیک ادارمون ازم بگیره و ببره بده به خواهرخانومم. من همینطور پشت هم زنگ میزدم اما همچنان تماس های من بی پاسخ می موند.
نیم ساعت بعد، خواهر خانومم مهدیس پیامک زد گفت:
« سلام. من کلید و از داداشت گرفتم . دارم میرم سمت خونتون. »
از منزل پدرخانومم تا منزل ما با ماشین بیست دقیقه ای زمان میبرد. زیاد وقت نداشتم و باید ساعت 10 میرفتم جلسه. زنگ زدم به مهدیس. جواب نداد.. حدودا 10 دقیقه بعد خودش زنگ زد بهم. از دلهره ی زیاد، رفلاکس معده گرفتم و تموم معدم به هم ریخته بود. تماس مهدیس و فوری جواب دادم:
+الو مهدیس کجایی؟ خواهرت و دیدی؟ خونه هست؟
باحالت تقریبا عصبانی گفت:
_سلام.. آقا محسن این آبجیِ گرانقدر من داخل اتاقش خوابیده بود.. بیا گوشی رو میدم به خودش تا باهاش صحبت کنی. همین الان بیدار شده دورش بگردم.
یعنی میخواستم با سر برم داخل دیوار. خونسردیم و حفظ کردم. فاطمه زهرا گوشی رو گرفت..گفت:
_سلام محسن. چیشده؟
+سلام. ساعت خواب!! معلومه کجایی؟ چرا جواب تلفنام و نمیدی؟
_خب معلومه کجا هستم. خونه دیگه.
+اولین باره میبینم ساعت 9 خواب باشی. همیشه از من سحر خیز تر بودی.
_آخه الان این چه حرفیه داری میزنی تو !! خب من سرم درد میکنه.
+دیشب بهت گفتم بیا بریم دکتر، اما به حرفم گوش نمیدی. همین امروز وقت میگیرم میریم با هم پیش یه دکتر خوب تا معالجت کنه. به مهدیس بگو نره خونه و بمونه خونه ما ازت مراقبت کنه.
_بمونه چیکار کنه. بزار طفلک بره به درس و دانشگاه و زندگیش برسه...خیالت جمع باشه، منم نیاز به مراقبت ندارم. خودم از پس کارام بر میام.
حوصله بحث نداشتم... گفتم:
+خوددانی. ازمن گفتن بود. لااقل بگیر الان بلند شو یه آبی به دست و روت بزن، یه چیزی هم بگیر بخور تغییر ذائقه بده تا حالت بهتر بشه. نگیر همینطور نخواب. زیاد خوابیدن خوب نیست، چون تنبل ترت میکنه!
_چشم. کی میای خونه؟
+فعلا درگیر کارام هستم.
_کجایی؟
+طبق معمول اداره هستم ! راستی، برنامه ی مسافرت رفتنت با دوستات چی شده؟
_قراربود اگر پنجشنبه شیراز پرواز داره بریم که ظاهرا این هفته نداره.. دلیلشم نمیدونم چیه؟
+باشه..ان شاءالله خیره.. من برم جلسه.. فعلا خداحافظ..
خیمهگاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_صد_و_بیست_و_نه مهدیس گفت: _آره دیگه، از بس فک و فامیلای
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم
#قسمت_صد_و_سی
اون روز من کلا در جلسه بودم.. غروب همون روز کارام که تموم شد خسته و کوفته رفتم دنبال خانومم و بردمش درمانگاه. دکتر یه سری آزمایش و سی تی اسکن و ام ار آی از سر و مغز خانومم نوشت و قرار شد سرفرصت بریم کلینیک.
کارای مربوط به معالجه که تموم شد، خانومم و سر راه رسوندم خونه مادرم. فاطمه که خواست پیاده بشه، دیدم موبایل فاطمه زنگ خورد.. صفحه گوشیش و نشونم داد، دیدم شماره مادرمه. گفتم: « جواب بده ببین چی میگه مادرم » گذاشت روی اسپیکر، شروع کرد صحبت کردن:
*سلام مادرجون. خوبید. من جلوی درب خونتونم.
*سلام دخترم.. خوبی مادرجان.. خوش اومدی.. من پشت پنجره هستم دارم میبینمت.. به محسن بگو بیاد بالا. دلم براش تنگ شده. برادر خواهراشم اینجا هستند.
اشاره زدم به فاطمه تا به مادرم بگه که میریم بالا ! فرصت نبود باید سریع میرفتم مادرم و میدیدم و بر میگشتم. ماشین و پارک کردم با خانومم رفتیم بالا.. مادرم تا منو دید گفت:
_سلام پسر بی وفای من ! خوبی!
+سلام زندگی من.. خوبی دورت بگردم؟
رفتم دستش و بوسیدم، کنارش نشستم.. با بردارا و خواهرام کمی گفتیم و خندیدیم. مادرم گفت:
_می دونی چندوقته ندیدمت؟
+تصدق چشات...من خاک پاتم.. ببخشید.. بخدا فرصت ندارم.. مادرجان خودتم میدونی که من یه تایم خالی گیر بیارم، غیرممکن هست بهت سر نزنم..
برادر خواهرامم گفتند:
«خونه ما هم که سالی چندبار بیشتر نمیای!»
گفتم:
« من شرمنده همه ی شماها هستم. حق دارید. این خانومم که الآن اینجا حی و حاضر هست، خودتون ازش بپرسید من دیشب بعد از چند روز رفتم خونه! بخدا درگیر کارام هستم. شرکت ما کلا همینه.»
غیر از مادرم و همسرم، هیچ کسی نمیدونست من در سیستم اطلاعاتی ایران کار میکنم. همه خیال میکردن در وزارت نفت کار میکنم.. طی این سالها یکی دوبار هم گفتم کارمند شهراداری هستم، یه بار هم گفتم رفیقم من و برده اداره برق مشغول به کار کرده و... خلاصه معمایی بود برای خودش...بگذریم.
بعد از حدود 20 دقیقه از همه خداحافظی کردم اومدم پایین سوار ماشینم شدم و رفتم سمت خونه امن.. چون به هیچ عنوان فرصت نداشتم بیشتر از این بمونم. وقتی رسیدم یکی از بچه ها درب و باز کرد رفتم داخل پارکینگ. فورا اسلحه و وسیله هام و از صندوق عقب ماشین گرفتم، مستقیم رفتم طبقه اول سراغ بچه های تیم مستقر در 4412. یه سری گزارشات کاری بهم دادن و منم راهنماییشون کردم و... !!
گزارشات و که شنیدم رفتم به طبقه سوم داخل اتاق کارم. سنسور و زدم وارد شدم! دیدم عاصف طبق معمول با کفش روی مبل خوابیده، خواستم پارچ آب که روی میز بود بگیرم خالی کنم روی صورت عاصف، اما منصرف شدم. دیدم خودشو جمع کرده!! طفلی انگار سردش بود، رفتم یه پتو گرفتم کشیدم سرش تا گرمش بشه. بعد رفتم کمی شوفاژ و زیاد کردم تا اتاق گرمتر بشه ! واقعا خستگی و زحمات بچه ها رو با پوست و گوشتم لمس میکردم.
همین که پشت میزم نشستم تا کارم و شروع کنم صدای عاصف خان اومد...گفت:
_چه عجب! بعد از یکی دو روز تشریف آوردی اینجا ! آفتاب از کدوم طرف در اومده که سری به کلبه فقیرانه ما زدی برادر.
+عه بیداری !!؟؟
_پ ن پ! در یک غار به همراه اصحاب کهف خوابیده ام! مثل اینکه از خودت یاد گرفتم موقع خوابمم هوشیار باشم !!
+چخبر؟
_هیچچی. خبر خاصی نیست! یعنی هست، اما تو هنوز نگفتی که چیشد یادی از 4412 کردی.
+به تو هم باید جواب پس بدم؟ بعدشم اینجا کلبه وحشت هست.. کلبه فقرا نیست.. چون کلبه فقرا این همه امکانات نداره ! نمیخوای بگی خبر چی داری؟
_ خبر که زیاده، اما از کجا بگم؟ معلومه کجایی عاکف جان؟
+مثل اینکه دیروز رفتماااا. جوری میگی کجایی که انگار دوسالی میشه که نیستم و فراقم کورتون کرده. بعدشم، تو اینجا همچین بهت بد نمیگذره هااا. گرفتی روی مبل گرم و نرم با کفش خوابیدی!
_دیگه چه کنیم ! چو ایران نباشد تن من مباد !! خسته ام، خسته! برای ایران هست تموم این کارها! متوجه ای که!
خندم گرفت.. یه شکلات روی میز بود پرت کردم سمتش گفتم:
+مسخره! بار آخرت باشه با کفش میری روی مبل میخوابی !! تا الان چندبار بهت تذکر دادم.. دفعه بعد از همین بالا میندازمت پایین تا اعدام انقلابی بشی!
شکلات و باز کرد انداخت دهنش، گفت:
_چشم آقا عاکف. ما دیگه روی زمین میخوابیم.. خوبه؟
+هرجا میخوابی بخواب داداش.. اینارو ولش کن الآن.. لطفا همین الان خیلی فوری آماده شو تا با بچه ها جلسه بزاریم ببینیم کجای کاریم !
عاصف بلند شد رفت یه صندلی رو از گوشه اتاق کشید آورد سمت میز من. نشست کنارم، جدی شد و گفت:
_آقا عاکف یه خبر بد دارم..
بدون این که نگاش کنم گفتم:
+بگو.
_داریوش و صابر اونور احساس خطر میکنن.
✅ هرگونه کپی و استفاده فقط با ذکر منبع و لینک #کانال_خیمه_گاه_ولایت_در_ایتا و نام صاحب اثر #عاکف_سلیمانی مجاز است
✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat