eitaa logo
خیمه‌گاه ولایت
34هزار دنبال‌کننده
15.4هزار عکس
5.6هزار ویدیو
214 فایل
#کانال_رسمی_خیمه‌گاه_ولایت خیمه‌گاه ولایت وابسته به هیچ نهاد و حزبی نیست. ما از انقلاب و درد مستضعفین و پابرهنگان و مظلومان جهان میگوییم، نه از سیاست بازی‌های سیاسیون معلوم الحال. اللهم عجل لولیک الفرج والعافیة والنصر جهت ارتباط با ما👇 @irani_seyed
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از عاکف سلیمانی
حسی که نه میشه اسمش و گذاشت خوب و عاشقانه، نه میشه گفت نفرت، نه میشه گفت ترس، نه میشه گفت... اصلا بگذریم... مونده بودم که این آدم، خودش به طور عمدی چیزی رو بهانه میکنه و میاد درب ویلا، یا واقعا بی بی اون و میفرسته. دیدم ول کن نیست و داره زنگ میزنه. گوشی آیفون و برداشتم... گفتم: +بفرمایید. صدای خاصی داشت. خیلی با کرشمه و طنازانه حرف میزد. احساس کردم صداش و عمدا اینطوری میکنه. خدا لعنت نکنه عاصف و که درمورد این نوع صداها میگفت، صدای این طور دخترا، دل از هر مردی میبره... وقتی گفتم بفرمایید، گفت: _سلام. خوبید آقای سلیمانی؟ وقتی گفت سلیمانی پشمام فرررر خورد... گفتم: +جااان؟ امرتون؟ _بی بی کلثوم منو فرستادند؛ گفتند براتون غذا بیارم... تاملی کردم گفتم: +بفرمایید داخل... دکمه رو زدم در و باز کردم؛ فورا برگشتم سمت مبل و نشستم. کنترل تلویزیون و گرفتم، مانیتور مربوط به دوربین های مداربسته ویلا رو روشن کردم و چک کردم. دیدم داره میاد بالا... در ورودی رو چندبار با دست زد... گفتم: +بیا داخل خانوم... _سلام +و علیکم دیدم توی سینی، یه بشقاب و یه کاسه چینی هست! همینطور که سرش پایین بود، گفت: _ببخشید این ظرف غذا و کاسه ی آش و کجا باید بزارم؟ چیزی نگفتم... فقط زُل زدم بهش... کمی تا حدودی آرایش داشت. لباش انگار پرتز بود و رژ قرمز زده بود!! کلی هم به سر صورتش از این ضد زنگ ها زده بود. منظورم همون کرم و نمیدونم چی چی های دیگه! این سیدعاصف عبدالزهراء دیوانه ی ما، گاهی اوقات شعرهای عجیب غریبی میخوند. یادمه یه شعر و همیشه میخوند که با دیدن این خانوم، ناخودآگاه به یاد اون شعر افتادم... چادری بر سر نموده نذر آش آورده بود بیشرف از زیر چادر صد دل از من برده بود روزه بودم من، لبانم خشک و او برقی به لب گوییا قبل از اذان شاتوت اعلا خورده بود چندثانیه از خیره شدن من به این خانوم و فکر کردن به اون شعر گذشته بود، که نگاهمون به هم گره خورد... یه هویی سرش و انداخت پایین... خیلی محترمانه و مودبانه بهش گفتم: +زحمت بکشید ظرف و بزارید روی همین میز روبرویی. _چشم... ظرف غذا رو گذاشت روی میز؛ ازش تشکر کردم... مخاطبان محترم ، بگذارید به نکته ای اشاره کنم! من یک مامور امنیتی هستم. پس وظیفه م هست وقتی به کسی شک میکنم با ترفندهای مختلفی که بلدم، با ذهن اون شخص بازی کنم تا ببینم نتیجه ش چه چیزی میشه... نمیدونم چرا کلا از وقتی اومد درب ویلا، بهش شک کردم. شاید بگید دیوانه ای! اما برای من این حرفها مهم نیست و من کارخودم و میکنم. اگر مستند داستانی امنیتی عاکف سری سوم و خونده باشید، میدونید که عرض کرده بودم کار ما اینه که حتی به یقینیات خودمونم شک کنیم. شک، بخشی از زندگی و کار یک نیروی امنیتی هست. گفتم کمی شیطنت کنم و با ذهنش بازی کنم... وقتی ظرف غذارو گذاشت، بهش گفتم: +در خدمت باشیم. نگاهی به من کرد و با لبخندی توام با اخم ریز و با همون صدای دلفریب همیشگی گفت: _نه ممنونم. لبخندی زدم گفتم: +منم از شما ممنونم. اگر دوست داشته باشید خوشحال میشم که بشینید و با هم چای، یا دمنوش، یا قهوه و... میل کنیم! کسی هم نیست! میتونید راحت باشید. _خیلی لطف دارید.. حاج خانوم منتظر هست، باید زودتر برگردم! +هر طور میلتونه! پس یه زحمتی بکشید! فقط قبل از اینکه برید لطف کنید یه قاشق برای من بیارید که این غذا رو تا از دهن نیفتاده و گرم هست بخورم. لبخندی زد و رفت از آشپزخونه قاشق و آورد. وقتی داشت برمیگشت که بره، دوباره هر دوتامون هم زمان به هم دیگه نگاه کردیم. لبخندی زد و رفت. با خودم گفتم الان اگر بره و این حرفی که بهش گفتم «کسی نیست، درخدمت باشیم» به بی بی کلثوم بگه و مادرم بفهمه، یک حسین واویلایی راه میفته که نگو و نپرس. داشتم توی دلم میخندیدم. چون از عمد اینطور رفتار کردم تا ببینم چندمرده حلاجِ و چطور دختریه. بعد از این اتفاق، نمیدونم چیشد که دیگه این دختره نیومد و بی بی خودش برام غذا میاورد و حسابی بهم توجه میکرد. اما همین نیومدن، بیشتر من و مشکوک میکرد. بگذریم... یک ماه و نیم پای من توی گچ بود... رسما خونه نشین شدم و عملا تبدیل شدم به یه آدم بی حرکت و یکجا افتاده. خلاصه بعد از یک ماه و نیم، گچ پام و باز کردن و تا 15 روز به طور دائم، هر روز میرفتم استخر و توی استخر راه میرفتم تا کم کم به حالت طبیعی برگردم. ادامه دارد... ⛔️ و هرگونه استفاده (تاکید میکنم هرگونه استفاده) از این مستند داستانی امنیتی فقط باذکر منبع و لینک کانال خیمه گاه ولایت در ایتا که در پایین درج شده است وَ ذکر نام می باشد وگرنه قابل پیگیری و ‌شکایت خواهد بود و‌ از لحاظ شرعی پیگرد الهی دارد. ⛔️ ✅ خیمه گاه ولایت در ایتا ✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat
هدایت شده از خیمه‌گاه ولایت
❤️ دعای فرج حضرت صاحب الزمان(عجل الله تعالی فرجه) ❤️ 🌸 إلَهِي عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفَاءُ وَ انْكَشَفَ الْغِطَاءُ وَ انْقَطَعَ الرَّجَاءُ وَ ضَاقَتِ الْأَرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمَاءُ وَ أَنْتَ الْمُسْتَعَانُ وَ إِلَيْكَ الْمُشْتَكَى وَ عَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ وَ الرَّخَاءِ 🌸 اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ🌹 🌸 أولِي الْأَمْرِ الَّذِينَ فَرَضْتَ عَلَيْنَا طَاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنَا بِذَلِكَ مَنْزِلَتَهُمْ 🌸 ففَرِّجْ عَنَّا بِحَقِّهِمْ فَرَجا عَاجِلا قَرِيبا كَلَمْحِ الْبَصَرِ أَوْ هُوَ أَقْرَبُ 🌸 يا مُحَمَّدُ يَا عَلِيُّ يَا عَلِيُّ يَا مُحَمَّدُ🌹 🌸 اكْفِيَانِي فَإِنَّكُمَا كَافِيَانِ وَ انْصُرَانِي فَإِنَّكُمَا نَاصِرَانِ 🌸 يا مَوْلانَا يَا صَاحِبَ الزَّمَانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ أَدْرِكْنِي أَدْرِكْنِي أَدْرِكْنِي السَّاعَةَ السَّاعَةَ السَّاعَةَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ 🌹يا أَرْحَمَ الرَّاحِمِينَ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرِينَ🌹 🌹یاصاحب الزمان...🌹 🌸 تا نیایی گره از کار بشر وا نشود 🌸 @kheymegahevelayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 پشت پرده صبر استراتژیک ایران در برابر جنگ افروزی های ایالات متحده از زبان مجری آمریکایی! ترامپ برای ابقای خود نیاز به جنگ با ایران دارد!! ✅ @kheymegahevelayat
📌دیدار چهره های مختلف سیاسی با لاریجانی برای رایزنی درباره انتخابات 1400 /ایا اصلاح طلبان به تیم ظریف-لاریجانی میرسند؟ 🔹روزنامه اعتماد نوشت: منابع مختلف می‌گویند که این روزها رفت و آمد به دفتر لاریجانی بسیار است و بسیاری از چهره‌های سیاسی در حال رایزنی با او، آن‌هم با محور انتخاباتند 🔹بسیاری از مقام‌های دولت حسن روحانی نیز در گفت‌وگوهای خود تأکید کرده‌اند که در انتخابات پیش‌رو از علی لاریجانی حمایت خواهند کرد شنیده ها حاکی از این است که ممکن است علی لاریجانی و محمد جواد ظریف در چهارچوب یک تیم در انتخابات ریاست جمهوری شرکت کنند. پی نوشت: مردم از خاندان لاریجانی متنفرند. ممکن است جریان اصلاحات بخواهد همچون سال 92 با بیانیه خاتمی که عارف را فدای روحانی کرد، حالا هم لاریجانی را فدای ظریف کند. البته این را همه می‌دانند که ظریف هم بخاطر افتضاحات برجام، دیگر جایگاهی بین مردم ندارد، ولی ممکن است با ترساندن مردم، دقیقا همان کاری که حسن روحانی علیه انقلاب و رئیسی کرد، ظریف و روحانی هم با این حربه بتوانند مردم را فریب دهند و رای بیاورند. ✅ @kheymegahevelayat
خیمه‌گاه ولایت
📌دیدار چهره های مختلف سیاسی با لاریجانی برای رایزنی درباره انتخابات 1400 /ایا اصلاح طلبان به تیم ظری
🔴سفیر انگلیس در جمع سفرای اروپایی؛ ما ترسی از هسته ای ایران نداریم، ترس ما شکل گیری دولت انقلابی و روی کارآمدن افراد انقلابی در ایران هست؛ 🔸چرا که این افراد ذره ای به غرب وابستگی ندارند و مردم ایران را به سمت استقلال و همبستگی سوق میدهند ✍ گرفتید این هشت سال سخت و طاقت فرسایی که بر ملت ما رفت.. ثمره کدام رئیس جمهور و تحت فرمان و مطلوب چه کسی بود..؟؟! 👈مطلوب غربی ها.. دولتی واداده و وابسته فکری و عملی مثل روحانی و خاتمی و هاشمی،موسوی وسایر غربگدایان داخلی...یا افرادی چون محمدرضاپهلوی است. دولتی که آرمانهای اسلام و نظام و رهبری را مو به مو خدشه وارد کند تا ایران هیچگاه عظمت و پیشرفت و اقتدار و رفاه مردمش را نبیند. 📲توهین و تمسخر و ترور انقلابی ها و افرادی چون حاج قاسم و فخری زاده و سردار محمد قرارگاه خاتم..از پروژه هاییست که تحت نظر روباه پیر و کدخدا و صهیونیستها در راستای فشار بمردم وبدبین کردن ملت به فرزندان خدومش شکل گرفته، تا ایران از درون فروبپاشد. ✅ @kheymegahevelayat
💢 سید حسن نصرالله در سخنرانی سالگرد شهادت حاج قاسم: 🔸دوست و دشمن بدانند ایران برای گرفتن انتقام شهیدانش به اصطلاح برخی‌ها از وکیلان یا دوستان یا عزیزان منطقه‌ای‌اش استفاده نمی‌کند. ترور شهید فخری‌زاده یک عملیات امنیتی بود و اگر ایران می‌خواست به آن پاسخ نظامی بدهد همان ساعت یا روز اول داده بود ولی ترور امنیتی باید پاسخ امنیتی بگیرد. ✅ @kheymegahevelayat
📢 روایتی تایید نشده از سوی برخی رسانه های عربی و صهیونیستی در منطقه: امیر ترکی بن محمد بن فهد بن عبدالعزیز پس از ورود به ایران با پرواز اختصاصی از طریق عمان تقاضای پناهندگی سیاسی کرد! 🔹این رسانه ها مدعی شدند این‌ شاهزاده ی سعودی مستندات و‌ اخبار و‌ اطلاعات فوق محرمانه ی خاندان سعودی را با خود به همراه دارد. 🔹هنوز هیچ یک از مسئولین کشورمان این سناریو را تایید نکرده اند. ✅ @kheymegahevelayat
10.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🗯🖥 ماجرای عصبانیت حاج قاسم از ظریف در شورای عالی امنیت ملی 💀 (دروغ پشت دروغ)ظریف: ما قصد برجام ۲ و ۳ نداشتیم! برجام ۲ که من می‌گفتم برنامه جامع اقتصاد مقاومتی بود!😳😏 ❌ حاج قاسم در چگونگی حل مسائل سوریه از دست من عصبانی شد! 🔺پ.ن: احتمالاً قراربوده با داعش توافق کنن سوریه روهم بدن بره! @kheymegahevelayat
‏جناب جهانگیری! حاج قاسم را به نفع جریان خودتان مصادره نکنید. شخص جنابعالی از حزب منحله و ضد انقلاب مشارکت هستی. رهبری فرمودند خاتمی تمیز است؟ قبول. گفتند نجیب است؟ قبول. اما به خاتمی حرف دیگری هم زدند. 1-از کسانی که شعار نه غزه و نه لبنان دادند که حوزه کاری قاسم سلیمانی بود، آقا فرمودند از این شعار دهندگان ابراز برائت کنید. آیا خاتمی کرد؟ 2-از اتهام تقلب به نظام عذرخواهی کنید. اینها بخشی از جنایت خاتمی فاسد العقیده علیه جمهوریت انقلاب و نظام است. چطور می‌گویید حاج قاسم به خاتمی ارادت داشت، اما حاج قاسم آقا در سال 78 به او اخطار داد؟ هاشمی برای حاج قاسم محترم بود؟قبول. اما حاج قاسم علیه نامه بدون سلام رفسنجانی در کرمان سخنرانی هم دارد. روحانی برای حاج قاسم محترم بود؟ بله، قبول، اصلا حاج قاسم اهل احترام بود، اما محتوای سخنان ایشان خطاب به روحانی (درجلسه فرماندهان سپاه با روحانی) را هم منتشر کنید. ما برای وحدت ساکتیم. جامعیت ایشان را حفظ کنید. حاج قاسم سلیمانی ذوب در ولایت بود. باید خیلی احمق باشد کسی که اراجیف شما را باور کند. وصیت نامه سردار سلیمانی گویای همه چیز است. ✅ @kheymegahevelayat
💢استوار"سعید بنی اسدی" در راه مبارزه با مواد مخدر به شهادت رسید 🔹فرمانده انتظامی استان خراسان جنوبی: صبح امروز استوار"سعید بنی اسدی" از کارکنان فرماندهی شهرستان"سربیشه" در راه مبارزه با مواد مخدر آسمانی شد و به خیل شهدای مدافع وطن پیوست. 🔹 صبح امروز با اعلام مرکز فوریت های پلیسی 110 مبنی بر تردد خودروی حامل مواد مخدر در محور مرزی"ماهیرود به سمت سربیشه" مأموران انتظامی پاسگاه عملیاتی"حسین آباد" شهرستان سربیشه جهت متوقف کردن خودرو، در حاشیه پاسگاه و کنار جاده مستقر شدند. 🔹 مأموران به راننده خودروی حامل مواد مخدر دستور ایست دادند که راننده خودرو قصد متواری شدن داشت که پس از برخورد با استوار"سعید بنی اسدی" واژگون شد. 🔹 در این عملیات استوار"سعید بنی اسدی" از کارکنان پاسگاه عملیاتی حسین آباد شهرستان سربیشه به علت شدت جراحات در دم جان باخت و خودرو توقیف و 2 سرنشین آن دستگیر شدند. 🔹سردار فرشید با بیان اینکه مأموران در بازرسی از خودرو حدودا 58 کیلوگرم مواد مخدر کشف کردند؛ افزود: متهمان بر اثر واژگونی خودرو مصدوم شدند که تحت درمان قرار گرفتند. شادی ارواح طیبه شهدا صلوات... @kheymegahevelayat
هدایت شده از عاکف سلیمانی
بعد از دوماه و خرده ای تصمیم گرفتم بار و بندیلم و جمع کنم برگردم تهران... ساعت 23 / جاده سوادکوه به سمت تهران داشتم با سرعت خیلی پایین رانندگی میکردم و میخواستم از روستا خارج بشم تا اینکه دیدم اونطرف بلوار، یعنی مسیر سوادکوه به سمت تهران، در اون تایم از شب یک زن ایستاده. برام جالب بود که در اون تاریکی، وَ اون وقت شب، یک زن به تنهایی ایستاده. همزمان گوشیم زنگ خورد. نگاه به شماره کردم، دیدم خواهرم میترا از لبنان هست. تماس و جواب دادم و مشغول صحبت شدیم. دقایقی گذشته بود و همینطور که با خواهرم مشغول حرف زدن بودم، شیشه ی ماشینم و بخاطر اینکه از هوای تازه استفاده کنم، یک مقداری دادم پایین، اما احساس کردم یه صدایی میاد... شیشه رو دادم پایین تر، سرم و بردم بیرون و دنبال صاحب اون صدا گشتم. نگاه کردم دیدم یه ماشین توقف کرده. فهمیدم اون خانوم هنوز که هنوز هست بعد از 15 دقیقه اونجا ایستاده و نرفته وَ دوتا مزاحم با یه پژو پارس اومدن جلوش ترمز کردند و دارند براش مزاحمت ایجاد میکنند و میخوان به زور سوارش کنند. فورا جاده رو بررسی کردم، دیدم 100 متر بالاتر یه دور برگردون داره. فقط به خواهرم این جمله رو گفتم: «میترا خودم بهت زنگ میزنم. خداحافظ.» گوشی رو قطع کردم، تیکاف کردم و رفتم سمت دور بگردون و خودم و رسوندم به اون طرف بلوار و با سرعت بسیار بالا خودم و رفتم سمت اون ماشین... وقتی رسیدم، دستی رو کشیدم و جلوی پژو پارس توقف کردم. اسلحم و از داخل کیفم گرفتم از ماشین پیاده شدم. اسلحه رو گذاشتم پشت کمرم، اسپری فلفل و از کنار کمرم کشیدم بیرون. یه داد زدم گفتم: «هووووی! بیشرفا ! مگه خودتون ناموس ندارین؟ چتونه؟ قلاده پاره کردین... با ناموس مردم چیکار دارین؟» یکیشون اومد سمتم که هم قد و قواره خودم بود! وقتی رسید نزدیکم یه فحش ناموسی بهم داد، یه لگد محکم زد به پای سمت راستم... دقیقا همون پایی که شکسته بود و تازه خوب شده بودم. از درد داشتم میمردم. انگار دوباره پام شکسته بود. یادمه وقتی من و زد، تمام قوت و نیروم و توی پاهای سمت چپم جمع کردم، رفتم چسبیدم به همونی که بهم لگد زد! همین الان که دارم مینویسم، دلم میخواد دوباره بگیرمش بزنم. با دستام دوطرف بازوش و گرفتم؛ اون و چسبوندم به خودم، پام و آوردم بالا، سه مرتبه با زانوی سمت چپم، وَ با شدت زیاد زدم کوبیدم به شکمش. نفسش بند اومد. لنگان_لنگان رفتم سراغ راننده. وقتی رسیدم بهش امون ندادم تا من و بزنه، معطل نکردم، یه دونه چگ زدم به صورتش و با کف دستم کوبیدم به چشمش. وقتی دور و برم و امن دیدم، نگاه کردم به اون خانوم. هنگ کردم. دیدم همون خانومی هست که مستاجر بی بی کلثوم بود و چندباری از خونه بی بی برام غذا آورد. هنگ بودم! گفتم: «شمایی؟» با وحشت نگام کرد. از بس ترسیده بود رنگش شده بود عین گچ. کل بدنش میلرزید. بهش گفتم: «برو سوار ماشین من شو.» درد پای آسیب دیده م داشت دیوونم میکرد. لنگان لنگان فورا رفتم سمت ماشینم و از توی ساکم یه چاقو برداشتم... اومدم سمت ماشین اون دوتا مزاحم، زدم دوتا لاستیک جلوی ماشین و پاره کردم. زنگ زدم 110 و گفتم یکی از همکارانشون هستم در یکی از نهادها تا فوری یک تیم گشتی وَ محلی با یک جرثقیل بفرستند به موقعیتی که اعلام میکنم. بعد از 10 دقیقه برادران زحمت کش نیروی انتظامی اومدن و بهشون گزارش دادم!! تا اینکه اون دونفر مزاحم و منتقل کردند به کلانتری و دیگه نمیدونم چیشد. سوار ماشینم شدم. از توی آیینه به خانومی که پشت نشسته بود نگاه کردم. دیدم داره میلرزه همچنان... بهش گفتم: +چرا این وقت شب اینجا ایستاده بودید؟ جوابی نداد! ازش پرسیدم: +اینا کی بودند؟ جوابی نداد. چون خیلی ترسیده بود و توان حرف زدن نداشت... بهش گفتم: +مسیرتون کجاست؟ جوابی نداد... صدام و بردم بالا گفتم: «نمیشنوی؟ زیر لفظی میخوای برای حرف زدن؟ خب جواب بده دیگه. ای بابا!» با صدای لرزان و حال بد گفت: «مسیرم سمت تهران هست.» دیگه چیزی نگفتم... هم مسیر بودیم. استارت زدم و حرکت کردم به سمت تهران. حدود 20 کیلومتر از مسیر و طی کرده بودم که چشمم افتاد به یه غذاخوری که نزدیکش یه هایپر مارکت بزرگ داشت. توقف کردم و رفتم از پشت ماشین فلاکس چای و گرفتم. اومدم درب عقب ماشین و باز کردم بهش تعارف زدم بیاد پایین تا آبی به دست و روش بزنه و اگر میل به غذا داره براش سفارش بدم. سفارش غذا نداشت، اما همراه من اومد داخل فروشگاه تا برای خودش کمی خرت و پرت بخره. حواسم شش دانگ بهش بود. تموم تحرکات و رفتارش و زیر نظر داشتم. عمدا توی ماشینم تنهاش نزاشتم. چون توی ماشین مدارکم و یه سری وسیله های شخصی بود. از طرفی اصول امنیتی و اطلاعاتی ایجاب میکردتمامی موارد و رعایت کنم. موارد مربوط به خودم و سفارشات خانوم رو حساب کردم و بعد از دقایقی فروشگاه و ترک کردیم.
هدایت شده از عاکف سلیمانی
باهم رفتیم سمت ماشین...خواست درب عقب و باز کنه، بهش گفتم: «اگر ممکنه تشریف بیارید جلو و در کنار من باشید تا انتهای مسیر.» با اکراه، کمی شونه هاش و بالا انداخت و پذیرفت. سوار شدیم و حرکت کردیم. در طول مسیر به سختی حرف میزد. معلوم بود آدم محتاطی هست. ازش درمورد سن و تحصیلاتش پرسیدم. سنش و بهم نگفت، اما تحصیلاتش و برام گفت. دانشجوی  دکترا بود. روانشناسی میخوند. عین خودم عاشق علوم سیاسی بود. ازش پرسیدم چرا اونوقت شب کنار خیابون تنها ایستاده بود و اونهایی که مزاحمش شدند چه کسانی بودند... گفت: «من خونه بی بی کلثوم که مادر شهید هست، مستاجرم. اینجا کسی رو ندارم. امشب از تهران بهم خبر دادند یه اتفاقی برای یکی از اعضای خانوادم افتاده. مجبور شدم اونوقت شب بیام سر خیابون بایستم تا سوار یه ماشین بشم و برم تهران.» گفتم: + چرا زنگ نزدید آژانس؟ حداقل یه ماشین مطمئن میتونست شمارو تا یه آبادی برسونه. گفت: _راستش چندجا تماس گرفتم، اما اصلا خبری نشد. +هیچ میدونید چه خطری از بیخ گوش شما رد شد؟ اصلا چیشد یه هویی؟ _والله نفهمیدم. یه هویی جلوی پام ترمز کردند، یکیشون پیاده شد دست انداخت دور کمرم و میخواست به زور من و سوار کنه که من جیغ و داد کردم. تا اینکه خدا شمارو رسوند. گریه افتاد. به زور صحبت میکرد و سعی داشت خودش و کنترل کنه؛ معلوم بود گریه کردن جلوی من براش سخته... گفت: «اگر شما نبودید معلوم نبود چه بلایی سرم اومده بود.» چیزی نگفتم... به مسیر ادامه دادم و سعی میکردم تا تهران، هر از دقایقی یه چیزی رو بهانه کنم تا اندک اطلاعاتی هم که شده از زیر زبونش بکشم بیرون، اما مشخص بود نمیخواد اطلاعات شخصی بده. برای همین رفتارها و جواب ندادن ها و محترمانه پیچوندناش بود که من و حساس میکرد و واسم شک برانگیز بود. القصه، رسیدیم تهران. رسوندمش درب منزلشون. بعد از رسوندن اون خانوم مشکوک، مستقیم رفتم سمت منزل مادرم. وقتی رسیدم خونه مادرم، با ماشین رفتم توی پارکینگ، اما نرفتم بالا. یکساعتی تا نماز صبح باقی مونده بود. میدونستم برم توی خونه، وَ بخوام اون تایم از صبح درب خونه رو باز کنم مادرم میترسه، وَ اینکه دیگه خوابش نمیبره و بدخواب میشه. ترجیح دادم داخل ماشینم بخوابم تا نماز صبح. برای نماز صبح رفتم بالا و مادرم من و دید، کلی گریه کرد. خیلی دلتنگ بود... خداروشکر مجددا پای آسیب دیده م نشکسته بود، ولی دردش تقریبا زیاد بود اما با دگزا خودم و آروم کردم. نمازم و خوندم دیگه نتونستم بیدار بمونم. کمی خوابیدم و بعدش بیدار شدم مختصری غذا میل کردم، هماهنگ کردم راننده از اداره اومد دنبالم. رفتم پایین سوار ماشین شدم و عازم شدیم سمت ستاد. وقتی رسیدم، از دفتر حاج کاظم وقت گرفتم تا برم بعد از دوماه ببینمش. از دفتر حاج آقا کاظم بعد از نیم ساعت تماس گرفتند و خبر دادند حاجی منتظرته و جلسه ش تموم شده. فورا رفتم بالا. هماهنگ شد و در باز شد وارد اتاق حاجی شدم. وقتی رفتم داخل اتاق، اومد سمتم و محکم بغلم کرد. روبوسی کردیم و دستش و بوسیدم. خیلی دلم برای حاج کاظم تنگ شده بود. بعد از شهادت پدرم برای من و برادر و خواهرام عین پدر بود، برای مادرم عین برادر و مثل یک کوه استوار که همیشه پشت ما بود. نشستیم کلی باهم حرف زدیم. فکر میکنم اون روز یک ساعتی رو با هم دل دادیم و قلوه گرفتیم. وقتی از شکستگی پای سمت راستم براش گفتم، خیلی ناراحت شد. بین صحبتامون بهم گفت: «شیخ (( ..... )) هفته ی قبل، حاج آقا سیف رو به عنوان مدیر کل بخش ضدجاسوسی ستاد، تعیین کرد.» گفتم: «خب به سلامتی! معاونت عملیات کی شده؟» «قرار شد همچنان تو در این سمت باقی بمونی. پیشنهاد من و ریاست بهش بوده.» گفتم: «جالبه! خودش نظری نداشت؟ بعدشم، پس این چندوقت کی معاونش بوده؟» حاج کاظم گفت: «نظرش مثبت بوده چون از پرونده ت با خبر بوده و از طرفی من و شیخ پشتت بودیم! ضمنا، این چندوقت سید عاصف عبدالزهراء رو گذاشتیم به جای تو، تا اینکه برگردی. نشون داد که خیلی پسر توانمندی هست.» گفتم: «خب خداروشکر. حتما تا الآن تونسته به خوبی از پس کارها بر بیاد.» حاجی سری تکون داد و دیگه چیزی نگفت. خیلی صحبت کردیم، و در آخر سوغاتی رو که از شمال آورده بودم، بهش دادم و برام وقت گرفت تا به اتفاق هم بریم خدمت حجت الاسلام والمسلیمن «...» ریاست کل. وقتی وارد شدم سلام علیک گرمی باهام کرد و روبوسی کردیم و نشستیم کمی صحبت زمین و هوا و دریا و... رو کردیم تا اینکه صحبت های ما کشیده شد سمت همسر مرحومم که حجت الاسلام دنبال این بود من و قانع کنه تا روی سنگ مزار همسرم عبارت «شهیده» حک بشه، اما من شدیدا مخالف بودم. چون نباید کسی میفهمید چه اتفاقی برای زندگی من پیش اومده. القصه، صحبت ها رو کشوندم سمت مسائل کاری. حجت الاسلام «...» به حاجی گفت: «درمورد وضعیت جدید آقا عاکف، با خودش صحبت کردی؟»