هدایت شده از عاکف سلیمانی
#قسمت_چهارم
یک روز صبح وقتی که از ورزش و تمرینات صبحگاهی بر میگشتم، وقتی نزدیک ویلا یا همون محل اسکانم شدم، چشمم خورد به یک خانومی که روبروی ویلا بود و داشت میرفت داخل خونه ی پیر زنی بود که صاحبش مادر یکی از شهدای اون منطقه بود.
من اون خانواده رو خوب میشناختم... صاحب اون خونه که پیر زن و مادر شهید بود، از دوستان چندسال اخیر مادرم بود و همچنان هست.
داخل اون خونه فقط همین مادر شهید زندگی میکرد، وَ تا جایی که اطلاع داشتم بچه هاش همه ساکن شهر بودند. تیپ اون خانوم جوان هم اصلا با پوشش محلی اون منطقه سِنخییَت نداشت. با خودم گفتم شاید یکی از نوه های دختری یا پسری حاج خانوم هست.
القصه، فقط یک لحظه دیدم و دیگه توجه نکردم.. نمیدونم چرا چندلحظه ذهنم درگیر شد. همین و بس.
وارد خونه شدم و دوش گرفتم و بعدش اومدم مشغول مطالعه شدم.. دو ساعتی از ورودم به منزل گذشته بود که مشغول آماده کردن دم نوش برای خودم بودم؛ و در همین حین، آیفون به صدا اومد.
حیاط این ویلا حدود 100 متر بود و درب اون هم طوری بود که میشد از دور بیرون و دید.
رفتم پرده رو کنار زدم و از پشت پنجره بیرون و چک کردم.. برگشتم سمت آیفون تصویری...
دیدم همون خانوم هست که یه لحظه جلوی خونه اون مادر شهید دیدمش.
دکمه آیفون و نزدم. چون نمیشناختمش... رفتم سمت پله ها و داشتم میرفتم پایین که یه لحظه سرم گیج رفت و با کمر خوردم به تیزی سر پله...
درد وحشتناکی رو بر روی کمرم و پای سمت راستم حس کردم... داشتم از درد به خودم میپیچیدم که صدای درب خونه و زنگ آیفون همچنان به گوشم میرسید.
به هر زر و زوری بود خودم و از پله ها رسوندم تا حیاط و پشت در.
در و که باز کردم، خواستم سلام کنم که یه هویی زیر پام خالی شد و نزدیک بود بیفتم روی زمین، اما به زور خودم و جمع کردم. دیدم اون خانوم جوان داره با با یک حالت عجیبی بهم نگاه میکنه.
نمیدونستم چی بگم... درد شدیدی روی مچ پای سمت راست و کمرم احساس میکردم...
بزارید دلیل سرگیجه م و بگم...
برگردیم به سال 86...
سال 86 در یک ماموریتی بسیار مهم در یکی از کشورهای غرب آسیا «منطقه خاورمیانه» بنده مدتی توسط یکی از سرویس های امنیتی بازداشت شدم و قرار شد با یکی از افسران امنیتی اون کشور که در بازداشت سازمان ما بود، تبادل بشم.
در طول اون زمانی که در اختیار سرویس بیگانه بودم، در بازجویی ها شکنجه فیزیکی و روحی شدیدی بر روی من انجام شد. یکی از دلایل سرگیجه های مفرط من همین ماجرا بود که البته با فوت همسرم اون مشکل تشدید شد و از لحاظ روحی آسیب بیشتری دیدم.
اون خانوم غریبه همچنان داشت بهم نگاه میکرد.
نمیدونستم داره چه اتفاقی می افته وَ آیا این شروع یک اتفاق پر رمز و راز با این خانوم بود یا نه! اصلا حضورش دم در ویلا، برام معنایی نداشت!
نمیدونم شما تصورتون تا اینجا چیه. اما بگذارید بریم جلوتر تا اتفاقات مهم زندگیم و براتون بگم...
دیدم اون خانوم، یه چیزی رو گذاشت کنار و خم شد و نشست روبروم با دستپاچگی گفت: «ببخشید چیزی شده؟»
از درد داشتم به خودم میپیچیدم... اما در اون بین محو چشماش شدم... خیره شدم به چشم های اون خانوم غریبه ی نا آشنا؛ یا بهتره بگم مهمون ناخونده ی سرزده!!!
اون خانوم هم با چشم های عنابی تیره ش بهم خیره شده بود... یادمه وقتی نشست نزدیکم و گفت «چیشده؟»، به چشماش خیره شدم، بعدش چشام و تیز کردم و مارک عینکش و چک کردم.
عینکی داشت که در اصطلاح عُرف بهش میگن تلسکوپی، اما مارک عینک و چک کردم شَنِل «chanel» بوده و یه عینکی هم که زنجیر داشته و دور گردنش بوده با مارک رِد رز «red rose» بود.
حالا اینارو با اون درد چطور فهمیدم، بماند!
گفتم:
+موبایل همراتونه؟
_بله.. به کی باید زنگ بزنم؟ بگید شماره ش و !
+اول بهم بگو شما کی هستی؟ برای چی اومدی اینجا؟ اصلا چی میخوای از اینجا؟
آب دهنش و قورت داد و هراسون گفت:
_من مستاجر اون خونه روبرویی هستم.
با درد و عصبانیت گفتم:
+چی میخوای اینجا؟
با صدای لرزان گفت:
_حاج خانوم آش دادند گفتند بیارم برای شما...
با این حرفاش دردم یادم رفت و این سوالات اومد در ذهنم!!!
«مستاجر همسایه روبرویی؟! آش؟! اصلا به تو چه که اومدی جلوی ویلا؟! تو کی هستی و چی میخوای؟! حاج خانوم چطور فهمید من اینجام که آش فرستاده؟! من همیشه بیرون کلاه سرم میزارم و خیلی اتفاقی پیش بیاد صورتم وَ حتی دستهای من و کسی ببینه چون بنا بر یکسری ملاحظات امنیتی و آموزش هایی که دیدیم، دستم و توی جیبم میزارم یا اگر دستم و توی جیبم نگذارم، حتما دستکش دستم میکنم!!»
نگاهی غضب آلود بهش انداختم. خودش و جمع و جور کرد! کاسه آش و گذاشت همونجا روی زمین و بلند شد رفت. اما نگاهم و ازش برنداشتم. این خانوم تا خونه بی بی کلثوم که همون پیرزن معروف و مادر شهید هست برسه، دو سه باری یادمه برگشت و به من نگاه کرد.
هدایت شده از عاکف سلیمانی
#قسمت_پنجم
هر دفعه ای هم که برمیگشت بهم نگاه میکرد، فورا روش و بر میگردوند و سرعت قدم هاش بیشتر میشد.
اون خانوم از جلوی چشمام محو شد. در همون حین چشمم خورد به یک جوان تنومندی که موتور داشته و انگار داشته از زمین شالیزاری برمیگشته. وقتی نزدیک شد، بهش با دست اشاره زدم سرعتش، و کم کنه و بياد سمت من.
سرعتش و کم کرد و دور زد اومد سمتم... گفتم:
+چطوری مشتی؟
باهمون لهجه شیرین شمالی گفت:
_ممنون. بفرما. چیکار داری؟
+میتونی زنگ بزنی اورژانس بیاد؟ از روی پله ها افتادم و کمرم و پای سمت راستم آسیب دیده... فکر کنم پام شکسته.
فوری موتورش و خاموش کرد، جک زد پیاده شد اومد کنارم... وقتی رسید به من، نیم خیز شد و دست زد به پای سمت راستم... خدا میدونه چنان ناله ای زدم که همین الآنشم دارم تایپ میکنم وقتی یادش می افتم مغزم تیر میکشه.
وقتی داد کشیدم، بهش گفتم: «آیییییی مشتی، چه خبرته؟ چیکار داری میکنی؟ نمیبینی درد دارم؟ بهت گفتم پام شکسته که این قدر درد دارم.»
با اورژانس تماس گرفت! حدود 20 دقیقه بعد یه آمبولانس اومد و من و منتقل کردند به یکی از بیمارستان های اطراف اون منطقه.
علیرغم اینکه در ناحیه کمر احساس درد داشتم، ولی احساس میکردم دردش شدید نیست، اما امان از درد پای سمت راستم...
امانم و بریده بود...
دکتر اومد بالای سرم... من و بردند از پای سمت راستم عکس گرفتند و جوابش این شد که از بالای مچ پا، تا زیر کاسه ی زانوی سمت راست سه قسمت شکستگی داره و زیر کاسه ی زانو شکستگی بیشتری داره... اونجا بود فهمیدم برای چی انقدر دردم شدید بود.
القصه، همون روز پای من و گچ گرفتند و بهم چندتا مسکن زدند، کمی استراحت کردم بعدش برگشتم سمت ویلا.
قرار شد وقتی گچ پای من و باز کردند، اگر همچنان مشکل داشتم، باید میرفتم اتاق عمل زیر تیغ جراحی. بگذریم...
وقتی رسیدم ویلا، لنگان لنگان و به زر به زور خودم و رسوندم به داخل خونه... حدود 20 دقیقه کشید تا برم داخل خونه. چون نمیتونستم راه برم.
وقتی رسیدم توی خونه، از درد شدید مجبور شدم سه تا ژلوفن و باهم بخورم تا کمی دردم کمتر بشه، اما تاثیر چندانی نداشت...
یادم اومد گوشیم و خاموش کرده بودم.. روشن کردم.. رمز و زدم، چندثانیه ای که گذشت دیدم سیل تماس های از دست رفته و پیامک ها روی گوشیم داره خود نمایی میکنه.
از همه بیشتر مادرم زنگ زده بود. فورا باهاش تماس گرفتم...وقتی جواب داد، فورا با صدایی که احساس کردم بغض آلود هست...گفت:
_محسسسن... مادر... کجایی؟
+سلام حاج خانوم... چرا صدات اینطوره!؟
_چی شده پسرم؟
+یعنی چی که چیشده؟ واضح حرف بزن مادر من...
_پاهات چرا شکست؟
وقتی اینطور گفت فهمیدم که خبر این اتفاق، زودتر از برگشتن من به ویلا، به تهران رسیده.
گفتم:
+کی بهت خبر داده؟
_بی بی کلثوم!
تا گفت بی بی کلثوم، ذهنم رفت سمت اون دختره... اعصابم به هم ریخت... میدونستم مادر من به کسی نگفته که من کجا هستم! اما اینبار شک کردم!! خیلی مودبانه ولی با دلی پر از آشوب به مادرم گفتم:
+برای چی آمار من و دادی به بی بی کلثوم که من اومدم شمال؟
_بخدا من نگفتم! من هیچ وقت از رفت و آمدهای تو، وَ اینکه کجا هستی و کجا نیستی به کسی چیزی نمیگم. حتی به برادرت و خواهرات.
+پس چطور فهمیدی؟
_بی بی کلثوم زنگ زده! ظاهرا یه دختره که مستاجر خونه ش هست، بهش گفته و بی بی هم زنگ زد گفت پسرت محسن اینجاست و پاش شکسته.
+عجب!
_من میام شمال!!! همین امروز !!!
+نه!! اصلا حرفشم نزن. من حالم خوبه. بزار فقط تنها باشم. من تیر خوردم چیزیم نشد! حالا این که فقط یه شکستگی ساده هست.
_محسن جان...
+مادر من! شلوغش نکن. نیازی هم نیست به میترا و صائب و حسنا چیزی بگی! من حالم خوبه، اگر بخوای همین الان بلند میشم برات میرقصم فیلم قررر دادنم و واست میفرستم!
خندید گفت:
_من دلم هزار راه میره.
+به خاک فاطمه حالم خوبه. یه کم درد ساده دارم که با مُسکن و یه سری داروها بر طرف میشه.
_پس چیزی خواستی به بی بی بگو تا به بچه هاش یا به مستاجرش بگه برات انجام بدن.
+چشم، خیالت جمع. نیازی هم به اونا ندارم!
با مادرم خداحافظی کردم. از بیمارستان که داشتم می اومدم، به راننده آژانس پول دادم تا برام از داروخانه چندتا دگزا بگیره. بخاطر شرایط کاریم، دوره های خود درمانی در صورت نیاز رو دیده بودم. آمپول و آماده کردم و دگزا به خودم تزریق کردم. کم کم دردم آروم شد، خوابیدم.
یک روز پس از اتفاقات و...
ساعت 12ظهر بود، زنگ خونه به صدا در اومد. لنگان لنگان رفتم سمت آیفون، نگاه به صفحه کردم دیدم همون دختره هست. توی دلم یه جلل الخالق گفتم و چندثانیه ای رو به صورتش خیره شدم. توی چشماش یه مهربونی خاصی میدیدم اما خریت محض بود آدمی مثل من بخواد به کسی اطمینان کنه و گول یه چشم مهربون و بخوره. با اینکه فقط دوبار دیده بودمش، اما نمیدونم چرا حس عجیبی نسبت ب این آدم داشتم که نه منفی بود، نه مثبت.
هدایت شده از عاکف سلیمانی
#قسمت_ششم
حسی که نه میشه اسمش و گذاشت خوب و عاشقانه، نه میشه گفت نفرت، نه میشه گفت ترس، نه میشه گفت...
اصلا بگذریم...
مونده بودم که این آدم، خودش به طور عمدی چیزی رو بهانه میکنه و میاد درب ویلا، یا واقعا بی بی اون و میفرسته.
دیدم ول کن نیست و داره زنگ میزنه. گوشی آیفون و برداشتم... گفتم:
+بفرمایید.
صدای خاصی داشت. خیلی با کرشمه و طنازانه حرف میزد. احساس کردم صداش و عمدا اینطوری میکنه. خدا لعنت نکنه عاصف و که درمورد این نوع صداها میگفت، صدای این طور دخترا، دل از هر مردی میبره...
وقتی گفتم بفرمایید، گفت:
_سلام. خوبید آقای سلیمانی؟
وقتی گفت سلیمانی پشمام فرررر خورد... گفتم:
+جااان؟ امرتون؟
_بی بی کلثوم منو فرستادند؛ گفتند براتون غذا بیارم...
تاملی کردم گفتم:
+بفرمایید داخل...
دکمه رو زدم در و باز کردم؛ فورا برگشتم سمت مبل و نشستم. کنترل تلویزیون و گرفتم، مانیتور مربوط به دوربین های مداربسته ویلا رو روشن کردم و چک کردم.
دیدم داره میاد بالا... در ورودی رو چندبار با دست زد... گفتم:
+بیا داخل خانوم...
_سلام
+و علیکم
دیدم توی سینی، یه بشقاب و یه کاسه چینی هست!
همینطور که سرش پایین بود، گفت:
_ببخشید این ظرف غذا و کاسه ی آش و کجا باید بزارم؟
چیزی نگفتم... فقط زُل زدم بهش... کمی تا حدودی آرایش داشت. لباش انگار پرتز بود و رژ قرمز زده بود!! کلی هم به سر صورتش از این ضد زنگ ها زده بود. منظورم همون کرم و نمیدونم چی چی های دیگه!
این سیدعاصف عبدالزهراء دیوانه ی ما، گاهی اوقات شعرهای عجیب غریبی میخوند. یادمه یه شعر و همیشه میخوند که با دیدن این خانوم، ناخودآگاه به یاد اون شعر افتادم...
چادری بر سر نموده نذر آش آورده بود
بیشرف از زیر چادر صد دل از من برده بود
روزه بودم من، لبانم خشک و او برقی به لب
گوییا قبل از اذان شاتوت اعلا خورده بود
چندثانیه از خیره شدن من به این خانوم و فکر کردن به اون شعر گذشته بود، که نگاهمون به هم گره خورد... یه هویی سرش و انداخت پایین... خیلی محترمانه و مودبانه بهش گفتم:
+زحمت بکشید ظرف و بزارید روی همین میز روبرویی.
_چشم...
ظرف غذا رو گذاشت روی میز؛ ازش تشکر کردم...
مخاطبان محترم #خیمه_گاه_ولایت، بگذارید به نکته ای اشاره کنم! من یک مامور امنیتی هستم. پس وظیفه م هست وقتی به کسی شک میکنم با ترفندهای مختلفی که بلدم، با ذهن اون شخص بازی کنم تا ببینم نتیجه ش چه چیزی میشه... نمیدونم چرا کلا از وقتی اومد درب ویلا، بهش شک کردم. شاید بگید دیوانه ای! اما برای من این حرفها مهم نیست و من کارخودم و میکنم. اگر مستند داستانی امنیتی عاکف سری سوم و خونده باشید، میدونید که عرض کرده بودم کار ما اینه که حتی به یقینیات خودمونم شک کنیم. شک، بخشی از زندگی و کار یک نیروی امنیتی هست.
گفتم کمی شیطنت کنم و با ذهنش بازی کنم... وقتی ظرف غذارو گذاشت، بهش گفتم:
+در خدمت باشیم.
نگاهی به من کرد و با لبخندی توام با اخم ریز و با همون صدای دلفریب همیشگی گفت:
_نه ممنونم.
لبخندی زدم گفتم:
+منم از شما ممنونم. اگر دوست داشته باشید خوشحال میشم که بشینید و با هم چای، یا دمنوش، یا قهوه و... میل کنیم! کسی هم نیست! میتونید راحت باشید.
_خیلی لطف دارید.. حاج خانوم منتظر هست، باید زودتر برگردم!
+هر طور میلتونه! پس یه زحمتی بکشید! فقط قبل از اینکه برید لطف کنید یه قاشق برای من بیارید که این غذا رو تا از دهن نیفتاده و گرم هست بخورم.
لبخندی زد و رفت از آشپزخونه قاشق و آورد. وقتی داشت برمیگشت که بره، دوباره هر دوتامون هم زمان به هم دیگه نگاه کردیم. لبخندی زد و رفت. با خودم گفتم الان اگر بره و این حرفی که بهش گفتم «کسی نیست، درخدمت باشیم» به بی بی کلثوم بگه و مادرم بفهمه، یک حسین واویلایی راه میفته که نگو و نپرس. داشتم توی دلم میخندیدم. چون از عمد اینطور رفتار کردم تا ببینم چندمرده حلاجِ و چطور دختریه.
بعد از این اتفاق، نمیدونم چیشد که دیگه این دختره نیومد و بی بی خودش برام غذا میاورد و حسابی بهم توجه میکرد.
اما همین نیومدن، بیشتر من و مشکوک میکرد.
بگذریم...
یک ماه و نیم پای من توی گچ بود... رسما خونه نشین شدم و عملا تبدیل شدم به یه آدم بی حرکت و یکجا افتاده.
خلاصه بعد از یک ماه و نیم، گچ پام و باز کردن و تا 15 روز به طور دائم، هر روز میرفتم استخر و توی استخر راه میرفتم تا کم کم به حالت طبیعی برگردم.
ادامه دارد...
⛔️ #کپی و هرگونه استفاده (تاکید میکنم هرگونه استفاده) از این مستند داستانی امنیتی فقط باذکر منبع و لینک کانال خیمه گاه ولایت در ایتا که در پایین درج شده است وَ ذکر نام #عاکف_سلیمانی #مجاز می باشد وگرنه قابل پیگیری و شکایت خواهد بود و از لحاظ شرعی پیگرد الهی دارد. ⛔️
✅ خیمه گاه ولایت در ایتا
✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat
هدایت شده از خیمهگاه ولایت
❤️ دعای فرج حضرت صاحب الزمان(عجل الله تعالی فرجه) ❤️
🌸 إلَهِي عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفَاءُ وَ انْكَشَفَ الْغِطَاءُ وَ انْقَطَعَ الرَّجَاءُ وَ ضَاقَتِ الْأَرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمَاءُ وَ أَنْتَ الْمُسْتَعَانُ وَ إِلَيْكَ الْمُشْتَكَى وَ عَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ وَ الرَّخَاءِ
🌸 اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ🌹
🌸 أولِي الْأَمْرِ الَّذِينَ فَرَضْتَ عَلَيْنَا طَاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنَا بِذَلِكَ مَنْزِلَتَهُمْ
🌸 ففَرِّجْ عَنَّا بِحَقِّهِمْ فَرَجا عَاجِلا قَرِيبا كَلَمْحِ الْبَصَرِ أَوْ هُوَ أَقْرَبُ
🌸 يا مُحَمَّدُ يَا عَلِيُّ يَا عَلِيُّ يَا مُحَمَّدُ🌹
🌸 اكْفِيَانِي فَإِنَّكُمَا كَافِيَانِ وَ انْصُرَانِي فَإِنَّكُمَا نَاصِرَانِ
🌸 يا مَوْلانَا يَا صَاحِبَ الزَّمَانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ أَدْرِكْنِي أَدْرِكْنِي أَدْرِكْنِي السَّاعَةَ السَّاعَةَ السَّاعَةَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ
🌹يا أَرْحَمَ الرَّاحِمِينَ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرِينَ🌹
🌹یاصاحب الزمان...🌹
🌸 تا نیایی گره از کار بشر وا نشود 🌸
#کانال_خیمه_گاه_ولایت
✅ @kheymegahevelayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 پشت پرده صبر استراتژیک ایران در برابر جنگ افروزی های ایالات متحده از زبان مجری آمریکایی! ترامپ برای ابقای خود نیاز به جنگ با ایران دارد!!
✅ @kheymegahevelayat
📌دیدار چهره های مختلف سیاسی با لاریجانی برای رایزنی درباره انتخابات 1400
/ایا اصلاح طلبان به تیم ظریف-لاریجانی میرسند؟
🔹روزنامه اعتماد نوشت: منابع مختلف میگویند که این روزها رفت و آمد به دفتر لاریجانی بسیار است و بسیاری از چهرههای سیاسی در حال رایزنی با او، آنهم با محور انتخاباتند
🔹بسیاری از مقامهای دولت حسن روحانی نیز در گفتوگوهای خود تأکید کردهاند که در انتخابات پیشرو از علی لاریجانی حمایت خواهند کرد
شنیده ها حاکی از این است که ممکن است علی لاریجانی و محمد جواد ظریف در چهارچوب یک تیم در انتخابات ریاست جمهوری شرکت کنند.
پی نوشت: مردم از خاندان لاریجانی متنفرند. ممکن است جریان اصلاحات بخواهد همچون سال 92 با بیانیه خاتمی که عارف را فدای روحانی کرد، حالا هم لاریجانی را فدای ظریف کند. البته این را همه میدانند که ظریف هم بخاطر افتضاحات برجام، دیگر جایگاهی بین مردم ندارد، ولی ممکن است با ترساندن مردم، دقیقا همان کاری که حسن روحانی علیه انقلاب و رئیسی کرد، ظریف و روحانی هم با این حربه بتوانند مردم را فریب دهند و رای بیاورند.
✅ @kheymegahevelayat
خیمهگاه ولایت
📌دیدار چهره های مختلف سیاسی با لاریجانی برای رایزنی درباره انتخابات 1400 /ایا اصلاح طلبان به تیم ظری
🔴سفیر انگلیس در جمع سفرای اروپایی؛ ما ترسی از هسته ای ایران نداریم، ترس ما شکل گیری دولت انقلابی و روی کارآمدن افراد انقلابی در ایران هست؛
🔸چرا که این افراد ذره ای به غرب وابستگی ندارند و مردم ایران را به سمت استقلال و همبستگی سوق میدهند
✍ گرفتید این هشت سال سخت و طاقت فرسایی که بر ملت ما رفت.. ثمره کدام رئیس جمهور و تحت فرمان و مطلوب چه کسی بود..؟؟!
👈مطلوب غربی ها.. دولتی واداده و وابسته فکری و عملی مثل روحانی و خاتمی و هاشمی،موسوی وسایر غربگدایان داخلی...یا افرادی چون محمدرضاپهلوی است.
دولتی که آرمانهای اسلام و نظام و رهبری را مو به مو خدشه وارد کند تا ایران هیچگاه عظمت و پیشرفت و اقتدار و رفاه مردمش را نبیند.
📲توهین و تمسخر و ترور انقلابی ها و افرادی چون حاج قاسم و فخری زاده و سردار محمد قرارگاه خاتم..از پروژه هاییست که تحت نظر روباه پیر و کدخدا و صهیونیستها در راستای فشار بمردم وبدبین کردن ملت به فرزندان خدومش شکل گرفته، تا ایران از درون فروبپاشد.
✅ @kheymegahevelayat
💢 سید حسن نصرالله در سخنرانی سالگرد شهادت حاج قاسم:
🔸دوست و دشمن بدانند ایران برای گرفتن انتقام شهیدانش به اصطلاح برخیها از وکیلان یا دوستان یا عزیزان منطقهایاش استفاده نمیکند. ترور شهید فخریزاده یک عملیات امنیتی بود و اگر ایران میخواست به آن پاسخ نظامی بدهد همان ساعت یا روز اول داده بود ولی ترور امنیتی باید پاسخ امنیتی بگیرد.
✅ @kheymegahevelayat
📢 روایتی تایید نشده از سوی برخی رسانه های عربی و صهیونیستی در منطقه: امیر ترکی بن محمد بن فهد بن عبدالعزیز پس از ورود به ایران با پرواز اختصاصی از طریق عمان تقاضای پناهندگی سیاسی کرد!
🔹این رسانه ها مدعی شدند این شاهزاده ی سعودی مستندات و اخبار و اطلاعات فوق محرمانه ی خاندان سعودی را با خود به همراه دارد.
🔹هنوز هیچ یک از مسئولین کشورمان این سناریو را تایید نکرده اند.
✅ @kheymegahevelayat
10.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🗯🖥 ماجرای عصبانیت حاج قاسم از ظریف در شورای عالی امنیت ملی
💀 (دروغ پشت دروغ)ظریف: ما قصد برجام ۲ و ۳ نداشتیم! برجام ۲ که من میگفتم برنامه جامع اقتصاد مقاومتی بود!😳😏
❌ حاج قاسم در چگونگی حل مسائل سوریه از دست من عصبانی شد!
🔺پ.ن: احتمالاً قراربوده با داعش توافق کنن سوریه روهم بدن بره!
#ابر_نفوذی_لیبرال #فراماسونری #دارودسته_نیویورکی
#نایاک #تربیت_شدگان_غرب
#شیاطین_اصلاح_طلب #مزدور
✅ @kheymegahevelayat
جناب جهانگیری! حاج قاسم را به نفع جریان خودتان مصادره نکنید. شخص جنابعالی از حزب منحله و ضد انقلاب مشارکت هستی.
رهبری فرمودند خاتمی تمیز است؟ قبول. گفتند نجیب است؟ قبول. اما به خاتمی حرف دیگری هم زدند.
1-از کسانی که شعار نه غزه و نه لبنان دادند که حوزه کاری قاسم سلیمانی بود، آقا فرمودند از این شعار دهندگان ابراز برائت کنید. آیا خاتمی کرد؟
2-از اتهام تقلب به نظام عذرخواهی کنید. اینها بخشی از جنایت خاتمی فاسد العقیده علیه جمهوریت انقلاب و نظام است.
چطور میگویید حاج قاسم به خاتمی ارادت داشت، اما حاج قاسم آقا در سال 78 به او اخطار داد؟
هاشمی برای حاج قاسم محترم بود؟قبول.
اما حاج قاسم علیه نامه بدون سلام رفسنجانی در کرمان سخنرانی هم دارد.
روحانی برای حاج قاسم محترم بود؟
بله، قبول، اصلا حاج قاسم اهل احترام بود، اما محتوای سخنان ایشان خطاب به روحانی (درجلسه فرماندهان سپاه با روحانی) را هم منتشر کنید.
ما برای وحدت ساکتیم. جامعیت ایشان را حفظ کنید.
حاج قاسم سلیمانی ذوب در ولایت بود. باید خیلی احمق باشد کسی که اراجیف شما را باور کند. وصیت نامه سردار سلیمانی گویای همه چیز است.
✅ @kheymegahevelayat
💢استوار"سعید بنی اسدی" در راه مبارزه با مواد مخدر به شهادت رسید
🔹فرمانده انتظامی استان خراسان جنوبی: صبح امروز استوار"سعید بنی اسدی" از کارکنان فرماندهی شهرستان"سربیشه" در راه مبارزه با مواد مخدر آسمانی شد و به خیل شهدای مدافع وطن پیوست.
🔹 صبح امروز با اعلام مرکز فوریت های پلیسی 110 مبنی بر تردد خودروی حامل مواد مخدر در محور مرزی"ماهیرود به سمت سربیشه" مأموران انتظامی پاسگاه عملیاتی"حسین آباد" شهرستان سربیشه جهت متوقف کردن خودرو، در حاشیه پاسگاه و کنار جاده مستقر شدند.
🔹 مأموران به راننده خودروی حامل مواد مخدر دستور ایست دادند که راننده خودرو قصد متواری شدن داشت که پس از برخورد با استوار"سعید بنی اسدی" واژگون شد.
🔹 در این عملیات استوار"سعید بنی اسدی" از کارکنان پاسگاه عملیاتی حسین آباد شهرستان سربیشه به علت شدت جراحات در دم جان باخت و خودرو توقیف و 2 سرنشین آن دستگیر شدند.
🔹سردار فرشید با بیان اینکه مأموران در بازرسی از خودرو حدودا 58 کیلوگرم مواد مخدر کشف کردند؛ افزود: متهمان بر اثر واژگونی خودرو مصدوم شدند که تحت درمان قرار گرفتند.
شادی ارواح طیبه شهدا صلوات...
#امنیت_اتفاقی_نیست
#شهدای_ناجا
✅ @kheymegahevelayat