هدایت شده از KHAMENEI.IR
🔰 هیچ اصرار و عجلهای به بازگشت آمریکا به برجام نداریم/ آنچه مطالبه اصلی ماست، رفع تحریمهاست/ اگر آمریکا بدون رفع تحریمها به برجام برگردد به ضرر ماست
🔺 بحث میکنند که آمریکا برگردد به برجام یا برنگردد. ما هیچ اصرار و هیچ عجلهای نداریم که آمریکا به برجام برگردد. این اصلاً مسئله ما نیست که آمریکا به برجام برگردد یا برنگردد. آنچه که مطالبه منطقی ما و مطالبه عقلانی ماست رفع تحریمهاست. تحریمها باید برداشته بشود. این حق غصبشده ملت ایران است. چه آمریکا، چه اروپا که آویزان و دنبالهروی آمریکاست، وظیفه دارند این حق ملت ایران را ادا کنند. اگر تحریمها برداشته شد، خب به برگشت آمریکا معنا میدهد. البته خب مسئله خسارتها هست که جزو مطالبات ما هست در مراحل بعدی دنبال خواهد شد.
اما اگر چنانچه تحریمها برداشته نشد برگشت آمریکا به برجام حتی به ضرر ما ممکن است تمام بشود به نفع ما که نیست به ضرر ما هم ممکن است باشد.
#بسته_خبری
@khamenei_ir
هدایت شده از KHAMENEI.IR
🔰 لغو تعهدات برجامی تصمیم درست و کاملاًمنطقی و عقلایی و قابل قبولی است
از اول هم همین را گفتم تعهد در مقابل تعهد
🔺 تصمیم مجلس و دولت درباب لغو تعهدات برجامی تصمیم درستی است. کاملاً تصمیم منطقی و عقلایی و قابل قبولی است.
وقتی طرف مقابل به هیچ کدام -تقریباً- به تعهدات خودش در برجام عمل نمی کند معنی ندارد که جمهوری اسلامی به همه تعهدات خود در برجام عمل کند. لذا از مدتی پیش تدریجاً بعضی از تعهدات را لغو کردند، اخیراً هم تعهدات دیگری را کنار گذشتند و البته اگر چنانچه به تعهداتشان برگردند، ماهم به تعهداتمان بر می گردیم.
بنده از اول هم همین را گفتم، از اولی که برجام مطرح شد، بنده گفتم که تعهد در مقابل تعهد، متناظر، کار آنها در مقابل کار ما. هر کاری که ما قرار است بکنیم باید متناظر با آن کار را هم طرف مقابل بکند. خب این اول کار انجام نگرفت حالا بایستی انجام بگیرد.
#بسته_خبری
@khamenei_ir
هدایت شده از KHAMENEI.IR
🔰 چند نکته درباره دولت جوان حزباللهی
در برخی از مدیریتهای مهم از جوانها استفاده شود و از ابتکاراتشان استقبال شود
بعضی از افراد میانسال مانند شهید سلیمانی، مثل جوانها عمل میکنند
🔺 در یک برنامه تلویزیونی که ظاهرا اخیرا پخش شده بنده یک بار گفتم که دولت جوان حزب اللهی باید سر کار بیاید، یک بار هم گفتم که صلاح نیست از مجربین استفاده نشود. بعضیها گفتند چطور اینها با هم نمیسازد. من عرض میکنم اینها هیچ با همدیگر منافاتی ندارد.
ببینید من معتقد به تکیه به نیروهای جوان هستم. اعتقاد راسخ دارم. از قدیم بنده چنین اعتقادی داشتم. معنای اعتماد به نیروهای جوان این است که اولا در برخی از مدیریتهای مهم کشور از اینها استفاده بشود. ثانیا از ابتکارهای اینها و حرکت اینها و حوصله و نشاط کار اینها و ابتکارهایی که انجام میدهند استقبال بشود. اینها بچه های ما هستند، بچه های کشورند و کشور حق دارد که از اینها استفاده کند.
منتها این که ما می گوییم در مدیریت ها از اینها استفاده بشود، معنایش این نیست که نسل قبلی را به کلی بشوریم و بگذاریم کنار. از اول انقلاب هم همین جور بوده. حالا بعضی ها گفتند که امام در تهران یک امام جمعه 40 ساله را گذاشتند که این حقیر بودم، خوب در کرمانشاه هم یک امام جمعه 80 ساله را گذاشتند، همان وقت.
البته این هم باید توجه داشت بعضی از افراد میانسال مثل جوانها هستند. شهید سلیمانی حدود شصت سال سنش بود مثل جوانها دید توی کوه و دشت و بیانان و همه جا چطور حرکت میکرد از هیچی نمیترسید. گاهی اوقات در 24 ساعت در یک کشوری به قدری تلاش و فعالیت میکرد که آدم از خواندش احساس خستگی میکرد که چقدر این تلاش و تحرک انجام گرفته است. بعضی ها هم اینجوری اند دیگر.
#بسته_خبری
@khamenei_ir
هدایت شده از KHAMENEI.IR
🔰 واکسن ایرانی کرونا مایه افتخار است
🔺 واکسنی که برای کرونا آماده کردهاند، مایه افتخار است. این مایه عزت کشور و مایه افتخار کشور است. البته از طرق مختلفی دنبال واکسن دارند حرکت می کنند خوب در یک موردی به آزمایش انسانی رسید و موفق بود.
بعضی هستند هر کار بزرگی که در کشور انجام می گیرد مستبعد می دانند. وقتی این سانتریفیوژهای هسته ای را جوان های ما درست کرده بودند، چند نفر از این بزرگان علمی به من نامه نوشتند که شما گول اینها را مبادا بخوری. اینها نمیتوانند این کار را بکنند. عین همین قضیه در مورد سلولهای بنیادی بود. وقتی مرحوم کاظمی و این جوانان عزیزی که بحمدالله امروز هم هستند توانستند سلولهای بنیادی را که یک کار بسیار بزرگ در مسائل زیستی انسانی است این را انجام بدهند یک عده ای باز همان وقت به ما پیغام میدادند که خیلی اینها را باور نکنید خیلی اینها قابل قبول نیست.
الان هم واکسن را درست کردند. انشاءالله بهتر و کاملترش را هم درست خواهند کرد. روز به روز یعنی کاملتر خواهد شد.
تا الان موفق بوده بعد از این هم ان شاءالله موفق خواهد بود و اینها. این مایه افتخار است من از همه دستاندرکاران از وزارت بهداشت و دیگران که دست اندرکار تولید واکسن بودند از همه تشکر میکنم.
#بسته_خبری
@khamenei_ir
هدایت شده از KHAMENEI.IR
🔰 ورود واکسن آمریکایی و انگلیسی به کشور ممنوع
🔺 ورود واکسن آمریکایی و انگلیسی به کشور ممنوع است این را من به مسئولین هم گفتم الان هم به طور عمومی میگویم. اگر آمریکایی ها توانسته بودند واکسن تولید کنند این افتضاح کرونایی در کشور خودشان پیش نمیآمد.
چند روز پیش در ظرف 24ساعت، چهار هزار نفر تلفات داشتند. اینها اگر واکسن بلدند درست کنند اگر کارخانه فایزرشان میتواند واکسن درست کند خودشان مصرف کنند اینقدر مرده و کشته زیاد نداشته باشند؛ انگلیس هم همین جور.
به اینها اطمینان و اعتماد نیست. نمیدانم، شاید گاهی هست که اینها میخواهند واکسن را روی ملتهای دیگر امتحان کنند. ببینند اثر میکند یا نمیکند. البته به فرانسه هم من خوش بین نیستم. علتش هم این است که سابقه آن خونهای آلوده را اینها دارند.
بله از جاهای دیگری میخواهند واکسن تهیه کنند جای مطمئنی باشد هیچ اشکالی ندارد.
#بسته_خبری
@khamenei_ir
الحشد الشعبی: دیگر خانه ترامپ امن نیست
🔹براساس حکم قضایی ترامپ نمیتواند وارد عراق شود، این پاسخ قضائی است. پاسخ بعدی از داخل آمریکا خواهد بود، ترامپ حتی در خانهاش هم در امنیت نخواهد بود.
✅ @kheymegahevelayat
⭕️ تمامی مقصران و دست اندرکاران ترور شهید فخری زاده شناسایی شدند
♨️ امیر سرتیپ سعید شعبانیان، معاون هماهنگ کننده وزارت دفاع و پشتیبانی نیروهای مسلح عصر چهارشنبه در حاشیه مراسم گرامیداشت یکمین سالگرد شهادت سردار شهید قاسم سلیمانی و چهلمین روز شهادت دانشمند هستهای که در شهر آبسرد برگزار شد در جمع خبرنگاران اظهار داشت: در راستای ادامه رسیدگی به پرونده این شهید والامقام، تیمی در وزارت دفاع و ستاد نیروهای مسلح تشکیل شده و قوه قضائیه به صورت جدی در حال پیگیری موضوع است است.
🔴 وی گفت: همه مقصران و دستاندرکاران ترور این شهید شناسایی شدند و اقدامات لازم برای دستگیری در حال انجام و انتقام سختی در انتظار جنایتکاران است و در زمان ممکن به سزای اعمالشان خواهند رسید.
✅ @kheymegahevelayat
سلام
احتمالا امشب مستند داستانی نداریم. یا اگر هم منتشر بشه، آخرشب یا بامداد خواهد بود.
هدایت شده از عاکف سلیمانی
#قسمت_نوزدهم
حاج کاظم گفت:
«این موضوعی که میخوام برات نقل کنم، بر میگرده به حدود دوسال و نیم قبل! زمانی که سیف و زن و بچه ش در سوریه بودند. سیف مسئول یکی از پایگاه های اطلاعاتی ما در سوریه بود. همونطوری که خودت میدونی، بعضی از مستشاران اطلاعاتی، نظامی، امنیتی و موشکی ما به دلیل ماموریت های طولانی مدت برون مرزی، از این امکانات برخوردار هستند و میتونن همسر و فرزندان خودشون و به کشوری که ماموریت میرن ببرن و در نقطه ای کاملا امنیتی و حفاظت شده و مورد تایید ایران، زندگی کنند!»
حاج کاظم دستی به محاسن سفیدش کشید، لحظاتی سکوت کرد، بعدش، گفت:
«در طول مدتی که سیف در سوریه بود، وَ دائم در حال تردد به سوریه و عراق و لبنان و گاهی هم فلسطین بود، همسرش و دخترش مانند دیگر همسران و فرزندان بعضی مقامات امنیتی نظامی ایران در سوریه بودند و زندگی آرام و گمنام خودشون و داشتند. در یک بازه زمانی، قرار شد طی ماموریتی از طرف تشکیلات، خیلی فوری بره سمت فلسطین اشغالی. چندروزی از حضورش در فلسطین گذشته بود که همسر سیف از طریق یک خط امن با ایران ارتباط میگیره و گزارش اینکه دونفر به منزلشون وارد شده، وَ او وَ دخترانش رو کتک زدن رو به ما میده.»
از حاجی پرسیدم:
«چرا کتکشون زدند؟»
حاج کاظم گفت:
«اون ها رو میزدند و با لهجه ای که مشخص بود ایرانی نیست و به زور فارسی حرف میزنند، به همسر و بچه های سیف میگفتند به شوهرت بگو دست از این کارها بر داره وگرنه روزهای تلخی در انتظارش هست.»
گفتم:
«خب بعدش چیشد؟»
حاج کاظم گفت:
«وقتی خبر به ما رسید، بلافاصله از یک طریق کاملا امن و سری، با سیف ارتباط گرفتیم و پایان ماموریتش در فلسطین رو اعلام کردیم. بهش گفتیم هر چه زودتر باید برگرده سوریه پیش زن و بچه ش تا سوخت نره و ترور نشه! چون سال ها دنبال ترور سیف بودند اما بهش دسترسی پیدا نمیکردند. حتی توی فلسطین هم که چندروزی می موند، کسی نمیتونست شناساییش کنه، دلیلشم حرفه ای بودن این آدم بود. سیف حتی در سوریه هم که بود، از یک سری راه های مخفی به خونش میرفت تا از حضورش در مناطق کسی بو نبره.»
گفتم:
«مگه برای همسر و فرزندانش محافظ نگذاشتید؟ مگه مناطقی که این دوستان زندگی میکنند غیر از اینه که کاملا محافظت شده هست؟»
حاج کاظم گفت:
«همسرش و فرزندانش محدودیت تردد داشتند. محافظ هم داشتند، اما امان از #نفوذ. همون نفوذی ها که تورو به اینجا رسوندن، سیف رو هم به این روز انداختن. اون مناطق هم حفاظت شده هست. اما؛ دشمن از هر دری که بخواد تلاش میکنه وارد بشه. وَ شد.»
حاج کاظم به حرفاش ادامه داد گفت:
«سرت و درد نیارم، در نهایت سیف بعد از سه روز موفق میشه به سوریه برگرده! زمانی که وارد منزل شخصیش میشه، میبینه همسرش و فرزندانش نیستند. هرچی با موبایل دو دخترش و همسرش تماس میگیره پاسخی دریافت نمیکنه. حدود دوساعتی رو منتظر می مونه تا اینکه بعد از پیگیری های مکرر از بعضی کسانی که مورد اطمینان سیف و خانواده ش بودند و باهم در اون کشور رفت و آمد داشتند جستجو میکنه، اما به جواب قانع کننده ای نمیرسه. چون از سرنوشت همسرش و فرزندانش بی خبر بودند. سیف هم با ایران ارتباط میگیره و گزارش میده که همسر و فرزندانش ناپدید شدند.»
تاحدودی میتونستم حدس بزنم چی شده، اما فکر نمیکردم در این حد باشه.
حاج کاظم ادامه داد گفت:
«بلافاصله بعد از دریافت خبر، دونفر از بچه ها مامور میشن برای اینکه برن به سوریه تا موضوع رو پیگیری کنند! قرار شد دونفر از بچه های حزب الله لبنان که یکی برون مرزی و دیگری برای بخش ضدجاسوسی تشکیلات حزب الله بود وَ در سوریه مستقر بودند و با ما همکاری میکردن، در این موضوع به بچه های ما اونطرف کمک کنند.»
حاج کاظم آهی کشید و گفت:
«بعد از 13 روز بررسی ها و رصدهای فشرده و دقیق و فنی_امنیتی_اطلاعاتی، بچه های ما و حزب الله لبنان به سرنخ هایی میرسن که ته این ماجرا وصل میشده به یکی از سرپل های استخبارات عربستان«GiP» که با اسراییل در این زمینه همکاری داشتند. همونطوری که خودت میدونی، اسراییل و عربستان سالهاست به طور غیر علنی با همدیگه همکاری ارتباطات گسترده ای دارند، بخصوص در امور اطلاعاتی.»
گفتم:
« بله. میدونم. محور عبری عربی که راس بخشهای عربی، عربستان سعودی هست.»
حاجی گفت:
«سرت و درد نیارم، خلاصه بعد از چندوقت که بچه های ما و حزب الله سرنخ ها رو پیدا میکنند و پازل ها رو در کنار هم قرار میدن، محل نگهداری همسر و فرزندان سیف و پیدا میکنند.»
گفتم:
«تونستید نفوذی که این بلا رو سر سیف آورد پیدا کنید؟»
حاجی گفت:
«هنوز نه. اما سرنخی که وجود داره این هست که یکی از نگهبانان اون شهرکی که سیف و همسرش زندگی میکردند، این کار و کرده.»
گفتم: «دستگیرش نکردید؟»
هدایت شده از عاکف سلیمانی
#قسمت_بیستم
حاج کاظم گفت: «نه... به بهانه کاری به امارات سفر میکنه و پناهنده میشه و هرچی تا حالا اقدامات دیپلماتیک و رایزنی های امنیتی نظامی داشتیم، از طرف اماراتی ها پاسخ مثبتی برای تحویل اون شخص دریافت نکردیم. حدود یک سال قبل هم اون شخص به اورشلیم اسرائیل سفر کرده و عملا دست ما بسته شد.»
گفتم: «ایرانی بود یا سوری؟»
گفت: «متاسفانه ایرانی.»
گفتم: «دشتمان گرگ اگر داشت نمینالیدیم... نیمی از گله ی ما را سگ چوپان خورده.»
حاجی تاملی کرد، ادامه داد گفت:
«طی اون مدتی که تا به زن و بچه سیف برسیم، گروگان گیرها از ما میخواستن چندتن از عوامل موساد و که ایران دستگیر کرده بود آزاد کنیم. دستور کار این شد که یک تیم 10 نفره اطلاعاتی و عملیاتی ضربتی ویژه تشکیل بدیم تا اون ها رو نجات بدیم، وَ تشکیل هم دادیم. اما وقتی بچه ها به لانه تروریستها در یکی از مناطق مرزی سوریه نزدیک میشن درگیری شدیدی صورت میگیره وَ متاسفانه دونفر از بچه های ما شهید میشن. درگیری ادامه پیدا میکنه. در نهایت، وقتی تروریست ها به درک واصل میشن، بچه های حزب الله وارد ساختمون میشن و با صحنه ای بد مواجه میشن. به همسر و فرزندان سیف تجاوز گروهی شده بود و در نهایت به طرز فجیعی به شهادت رسیدند.»
خیلی ناراحت شده بودم. دلم به درد اومده بود.
حاج کاظم گفت:
«دلیل اینکه سیف از لحاظ روحی به هم ریخته این هست که همسرش و دو دختر عفیفه و پاکدامن خودش رو به طرز فجیعی از دست میده...»
توی دلم احساس شرم میکردم. نمیدونستم چی بگم. حاجی هم بیشتر از این توضیح نداد. منم دیگه حوصله نداشتم و خداحافظی کردیم برگشتم دفترم. به محض ورود، تلفن دفتر زنگ خورد. از دفتر حاج آقا سیف بود... گوشی رو گرفتم پاسخ دادم:
+سلام حاج آقا.
_سلام. فورا بیا دفترم.
+چشم... الساعه.
رفتم سمت دفتر سیف. به محض ورود گفت:
_آماده ای برای ماموریت؟ توانش و داری؟ میخوام این مورد و خودت بری دنبالش. درون مرزی هم هست.
+بله آقا. چشم. فقط اگر اجازه بدید، هوایی نرم. با خودرو و زمینی برم تمام مسیر و !
با همون حالت جدی و سگرمه های تو هم رفته و عبوس گفت:
_ایرادی نداره! فقط حواست به خودت باشه!
+چشم.
ماموریت و مستقیما خودش برام شرح داد...
موضوع: کاملا سری...
قرار شد تا کرمان با ماشین خودم برم و بعدش از اونجا با ماشینی که توسط یکی از عواملمون در اختیارم قرار میگرفت ادامه مسیر بدم و ماموریت و به سرانجام برسونم. تمام مراحل اولیه انجام شد.
عازم ماموریت شدم و با خودروی شخصی از تهران رفتم به سمت کرمان. اونجا ماشینم و توی اداره کرمان گذاشتم، خودروی مورد نظر و تحویل گرفتم عازم شدم به سمت زاهدان! دیگه درمورد ماموریت توضیحی نمیدم! میخوام برم سر اصل مطلب!
پنج روز در زاهدان بودم. هوا به شدت گرم بود... ماموریت تموم شده بود و باید برمیگشتم. با خودم گفتم برم بازار، برای مادرم سوغاتی بخرم.
وارد یکی از بازارها شدم. لباس محلی تنم بود، روم و پوشونده بودم! هوا به شدت گرم و نفس گیر بود. اسلحه م و زیر لباس محلی گذاشته بودم تا در صورت هرگونه اتفاق غیر منتظره، واکنش سریع نشون بدم.
اصلا کاری به شغلم ندارم... کلا از بچگی عادتم بود هرجایی میرفتم، به طور کاملا نامحسوس دور و برم و پایش میکردم! به قول حاج کاظم که یه بار بهم گفت:
تو گرچه شیعه ای، اما انگار از دوران بچگیت شبیه یهودی ها کاملا امنیتی بزرگ شدی...
راست میگفت... از بچگیم به دلیل شرایط خانوادگیم، شرایط اطرافیانم، امنیتی بزرگ شدم که بعد از شهادت پدرم، حاج کاظم مسببش بود. وَ این در گوشت و خون من موندگار شد تا اینکه وارد این عرصه پر دردسر شدم.
نیم ساعتی بود که داشتم بازارو میگشتم و قدم میزدم. حواسمم به دور و برم بود.
چندبار با صحنه ای مواجه شدم که بدجور منو درگیر خودش کرد؛ ذهنم مشغول شد. نمیخواستم از ادامه مسیر صرف نظر کنم. چون اگر برمیگشتم، مسیر جوری بود که نمیتونستم واکنشی نشون بدم و بفهمم این آدم کیه! احساس کردم در طول این مسیر نیم ساعته در بازار، یکی دنبالم میاد! از بد روزگار، روش و پوشونده بود. لباس محلی زنانه قرمز تنش بود! عین زن های بلوچ!
به مسیر ادامه دادم... سرعتم و بیشتر کردم، اما احساس میکردم اون آدم هنوز دنبالم داره راه میاد! سه بار، و هر سری با فاصله ی دو دقیقه ای جلوی یکی از مغازه ها، یا دستفروش ها می ایستادم و به بهانه آدرس یه سوالی میپرسیدم و دور و برم و پشت سرم و پایش میکردم و به اون آدمی که بهش مشکوک بودم نگاه می انداختم. اون گاهی به مسیر روبروش نگاه میکرد و گاهی هم به مغازه ها و...!
بیشتر دقت کردم تا ببینم چی به چیه و ممکنه چه اتفاقات غیر منتظره ای در انتظارم باشه! یه لحظه احساس کردم ممکنه اینی که به دنبال من هست و لباس بلوچ زنانه برتن داره، یک مرد باشه و فیس آف کرده باشه.
هدایت شده از عاکف سلیمانی
#قسمت_بیست_و_یکم
شک م بیشتر شد! دستم روی سلاحم بود تا هر اتفاقی که افتاد رحم نکنم به کسی و چنان یه خشاب روی سر و تنش خالی کنم که جد و آباد و دودمانش و برباد بدم. فورا با گوشیم لوکیشن محل و راه در روها رو چک کردم.
شروع کردم به راه رفتن. آروم آروم سرعت راه رفتنم و بیشتر کردم. در طول مسیر، عمدا میرفتم داخل کوچه پس کوچه ها و خودم و با دستفروش ها سرگرم میکردم. عمدا جای خلوت نمیرفتم تا اگر قرار هست اتفاقی برام بیفته، در جای شلوغ باشم و میزان آسیبم کمتر بشه و درصدش و بیارم پایین تر!
اما دیدم هرچی به مسیر ادامه میدم، اوضاع بدتر میشه! تصمیم گرفتم برم به یک مسیر خلوت. ریسکش بالا بود، اما مجبور بودم. چون اگر اتفاقی پیش میاومد، ممکن بود مردم بی گناه شیعه و سنی آسیب ببینن. همینطور که داشتم میرفتم، چشمم خورد به یک کوچه! فورا رفتم داخلش. هیچ کسی نبود. پشت کوهی از کارتنها قایم شدم.
دیدم اون زن هم اومد داخل. نگاهی به داخل کوچه انداخت و داشت برمیگشت، دست بردم سمتش گوشه پیراهنش و محکم چنگ زدم گوشه لباسش و گرفتم، در کمتر از صدم ثانیه کشوندمش سمت خودم، پشت کارتن ها...
دست چپم و گذاشتم روی دهنش و محکم فشار دادم، با دست راستم اسلحهم و کشیدم بیرون، گذاشتم روی شقیقه ش!
تهدیدش کردم... بهش گفتم:
«اگر تکون بخوری میزنم سوراخ سوراخت میکنم!»
با سرش به نشانه تایید بهم علامتی داد... یعنی «باشه، فهمیدم.» آروم ازش چندقدمی فاصله گرفتم، گفتم:
«اون پارچه رو از روی صورتت بردار!»
برداشت، وقتی دیدم هنگ کردم!
شاید باورتون نشه... ولی بازم همون زن بود! مستاجر خونه بی بی کلثوم. توی ذهنم تنها چیزی که این چندوقت میچرخید و حالا بیشتر و کامل تر شده بود، این جمله بود!
«این زن، یک پرستو هست.»
داشتم قاطی میکردم. انقدر عصبی بودم که یه چک آبدار خوابوندم توی صورتش! بازوش و گرفتم چسبوندمش به دیوار بهش گفتم:
«چی از جون من میخوای؟ چرا هر جا میرم دنبال من راه میافتی میای؟»
جوابی نداد!!! بهش گفتم:
«اینجا چه غلطی میکنی؟»
نفس نفس میزد... با دست بهم اشاره زد صبر کن! گفتم:
«حرف بزن، وگرنه با همین اسلحه میزنم توی دهنت و سه روز صدای سگ بدی!»
آروم و با ترس و نفس نفس زنان، گفت:
_بخدا... اصلا... نمیدونستم شما اینجایی.
+ بلند شو ببینم... بلند شو تا کسی نیومده اینجا. باید زودتر بریم.
_من با تو هیچ جایی نمیام!
عصبی تر شدم گفتم:
+ببین بچه، میزنم دهن مهنت و صاف میکنماااا !! سرتق بازی برای من در نیار! بلند شو زر نزن. من اعصاب مصاب ندارم ! جوری چگ و لگدت میکنم که آباء و اجدادت بیان جلوی چشمات.
صداش و برد بالا گفت:
«عــــــــه! میگم من جایی نمیام! تو کی هستی اصلا!»
یه دونه با مشت زدم به لبش! گفتم:
«بیشعور! من کی هستم یا تو کی هستی که از سوادکوه تا تهران، از تهران تا زاهدان، عین یه سایه دنبال منی!»
محکم با کف دستم زدم فکش و گرفتم و فشار دادم گفتم:
+ببین دختر، من رد داده ام !! بهت گفتم حوصله ندارم. اصلا کی بهت گفت بیای دنبال من! چرا از شمال تا تهران دور و بر منی؟ از کجا هدایت میشی؟ چرا توی تهران هرجا میرفتم میدیدمت؟ چرا گوشیت و توی ماشین من جا گذاشتی؟ چرا دقیقا همونجایی که من اونشب با ماشینم توقف کرده بودم، اونوقت شب اومدی بیرون و اون چندنفر اومدن سراغت؟ چرااااااا هنوز دنبال منی؟ تو توی زاهدان چه غلطی میکنی نفله؟ دِ زررر بزن.
هیچ وقت این لحظه ها یادم نمیره... بعد از مرگ همسرم زود عصبی میشدم. یادمه اینجا هم کنترلم و از دست داده بودم و خون جلوی چشام و گرفته بود و از شدت غضب سرم کمی حالت لرزش پیدا کرده بود.
یه دونه سیلی آبدار خوابوندم روی صورتش، گفتم: «جواب بده.»
دیدم از بینیش خون چکید و گوشه لبش کمی شکاف برداشت. دلم به حالش سوخت، چون رفتار وحشیانه ای باهاش داشتم. اما حالا وقت دل سوزوندن نبود و باید میفهمیدم این زن کیه که هرجایی میرم، دور و برم يه هویی سبز میشه.
گفت:
«تو اصلا کی هستی که تهدیدم میکنی؟ یه بار دیگه بهم دست بزنی، هوار میکشم همه بریزن روی سرت.»
گفتم:
«صدات و بیار پایین جوجه جِقِلِه! تو کی هستی که دنبال منی؟ کی بهت خط میده؟ میگی یا همینجا بزنم دخلت و بیارم؟ من به هرکی شک کنم میزنمش و از سر راهم برش میدارم. این قانون زندگی منه. این قانون کار منه! حالا میخوای حذفت کنم؟»
دیدم همچنان سکوت میکنه... گفتم:
«باشه! شما حرف نزن! راحت باش! میتونی حرف نزنی.»
منم دیدم این زن چیزی نمیگه؛ نامردی نکردم و اسلحه رو بردم سمت وسط پیشونیش. دید اوضاع خیطه، چشماش و بست... گفت:
«من کاره ای نیستم! توی تهران هم اصلا ندیدمت! اصلا نمیدونم اینکه میگی در تهران من و چندبار دیدی، کی و کجا بوده! شاید به طور اتفاقی بود! اصلا شاید توهم زدی و بیمار روانی هستی!»
هدایت شده از عاکف سلیمانی
بعد این و گفت و آب دهنش و پرت کرد روی صورتم! صورتم و با بازوی سمت راستم پاک کردم، گفتم:
«آره ارواح عمهت! توی شمال اتفاقی آش میاوردی از طرف اون همسایه! اتفاقی هم توی تهران به پست هم میخوردیم! وَ از همه مسخره تر اینجا هم اتفاقی هم دیگر و دیدیم! نه اینطوری نمیشه. تو حرف بزن نیستی و داری وقت تلف میکنی.»
دیدم داخل اون کوچه، درب یه انباری بازه!
فورا بلندش کردم کشوندمش داخل اون انباری. کسی نبود. در و بستم. بهش گفتم:
«اینجا آخرین جایی هست که من و تو هم دیگر و میبینیم! یا حرف میزنی، یا میزنمت!»
کپی فقط با ذکر منبع و لینک کانال خیمه گاه ولایت و نام عاکف سلیمانی مجاز است. وگرنه رضایتی درکار نیست.
✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat
🌿 دلنوشته فاطمه مغنیه دختر شهید عماد مغنیه فرمانده مقاومت حزب الله لبنان برای شهید حاج قاسم سلیمانی
🌱 «دخترت زینب چند ماه پس از شهادت شما از من پرسید که کدام جدایی و فراق برای شما سختتر بود؟ من کمی گیج شدم که بگویم جدایی پدرم عماد یا برادرم جهاد یا دایی مصطفی یا شما. گفتم شما (حاج قاسم).
🌱 او تعجب کرد و از من دلیلش را پرسید.
دلیل این است که ای عمو شما پدر من که مرا به دنیا آورده باشد نبودی و مجبور نبودی که همانطور که برای دو پسر و دخترت پدری میکنی برای من به تمام معنا پدری کنی. من شاهد بودهام که رزمندگان وقت ندارند که به وظایف پدری خود برسند.
🌱 من همواره جوانیام را در حال انتظار سپری کردم. همواره منتظر بودم که پدرم یا از جلسه بازگردد یا اینکه منتظر پایان جنگ یا پایان آماده باش بودم یا منتظر وقتی بودم که متعلق به خودش یا من نبود بلکه همواره متعلق به امت اسلامی بود؛
🌱 اما شما ای حاج قاسم به سوی من آمدی اندکی از وقت گرانبها و مقدس قهرمانان را به من دادی و آنچه عماد مغنیه نتوانسته بود یا عمرش کفاف نداده بود که از پدری به من دهد، به من دادی و در حق من پدری کردی.
🌱 هر آنچه که من از عماد نخواسته بودم از تو طلب کردم و هر آنچه که نتوانسته بودم که به عماد بگویم؛ درخواست ساده و اغلب کودکانه و مسخره به شما گفتم. شما هنگامی که انتظارش را داشتم یا نداشتم، حضور داشتی.
🌱 اینکه شما به عنوان فرمانده قاسم سلیمانی در سالگرد شهادت عماد به منزل ما بیایی و جویای احوال ما شوی، عادی است اما این انتظار که هرگاه به لبنان میآیی به منزل ما هم سری بزنی یا هنگامی که بیمار میشویم در بیمارستان به عیادت ما بیایی، عادی نبود.
🌱 انتظار نداشتم که هر گاه به ذهنم خطور میکند که صدای شما را بشنوم با شما تماس بگیرم و شما بدون انتظار پاسخ من را بدهید تا همواره آنچه دوست دارم یعنی «سلام عمو» را بشنوم.
🌱 فاطمه مغنیه در ادامه خطاب به حاج قاسم آورده است: من هرگز از شما نمیپرسم که چگونه برای جهاد و یاری مظلوم و جنگهایی که عامل تقویت و یاری ما شد وقت پیدا کردی؛ اما میپرسم که چگونه وقت برای جواب دادن همیشگی به تماس من و قرار دادن وقت گرانبهایت برای من داشتی و این وقت را در اختیار من گذاشتی و با عنوان «سلام عمو حال دختر ما چطور است؟» را در اختیار من گذاشتی؟
🌱 میدانم خیلیها آرزو میکنند آنها جای من باشند. امروز، با این حال، من به شما میگویم که از دست دادن شخصی مانند قاسم سلیمانی سختترین چیزی است که هر کسی میتواند پشت سر بگذارد، شاید مانند خارج شدن روح از بدن است.
🌱 خداوند به قلب شما ای زینب، نرگس و فاطمه، خانواده دوم من، کمک کند. در تحقق عشق، محبت، انسانیت، مردانگی، دلاوری، پیروزی، زیبایی، دین و همه معانی و ارزشهای محمدی که پدر شما در عمل ثابت کرده است من چه به شما هدیه کنم.
🌱 من ایمان دارم که امثال حاج قاسم خود زمان شهادت و مرگ را انتخاب میکنند و این را ماهها قبل از شهادتش به ایشان گفتم و به او گفتم که احساسم به من، زمان رفتن را میگوید و از او خواهش کردم که وقت بیشتری به من بدهد تا شاید بیشتر و با ژرفی تمام از معرفتش بهره گیرم و از زمان پیشه گیرم و از مهربانی او بهرهمند شوم؛ به ویژه که زمانی که عماد را از دست دادم، در مظهر عمو متجلی شد. من با عبارت سالی که گذشت به پایان نمیبرم زیرا سال و زمان برای شما مفهوم پیدا نمیکند و شما مردی خارج از زمان هستی».
🗞 منتشر شده در روزنامه الاخبار
🇮🇷 #خیمه_گاه_ولایت
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
💻 خیمه گاه ولایت
«کانال رسمی #عاکف_سلیمانی»
◀️ با کانال تخصصی #خیمه_گاه_ولایت از اوضاع سیاسی و امنیتی ایران و جهان باخبر شوید👇👇
✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat
⭕️ واکنش حشدشعبی به تحریم فرمانده خود توسط آمریکا / به فرمانده خود تبریک میگوییم که مورد خشم دشمنان قرار گرفته است ...
♨️ ستاد اطلاع رسانی سازمان الحشد الشعبی عراق جمعه شب به اقدام دولت آمریکا در تحریم «فالح الفیاض» رئیس این سازمان واکنش نشان داد.
🔻ستاد اطلاع رسانی سازمان الحشد الشعبی عراق جمعه شب در توییتی نوشت: ما به دوست شهدا، استاد فالح الفیاض رئیس سازمان الحشد الشعبی که به بزرگوارانی که دولت آمریکا آنها را دشمن می داند، پیوست، تبریک می گوییم.
🔴 به نوشته پایگاه ناس، ستاد اطلاع رسانی الحشد الشعبی توییت خود را با قراردادن هشتگ "#قادتنا_یرهبون_امریکا" (فرماندهان ما آمریکا را وحشت زده می کنند) به پایان برده است.
💢 سازمان الحشد الشعبی عراق یک نهاد رسمی و قانونی و زیر مجموعه فرماندهی کل نیروهای مسلح عراق است اما دولت در حال خروج ترامپ در آخرین روزهای خود هم از دشمنی با جبهه مقابله کننده با تروریستهایِ دست نشانده کوتاه نیامد و جمعه شب فالح الفیاض رئیس سازمان الحشد الشعبی عراق را در فهرست تحریم خود قرار داد.
🔻دفتر کنترل دارایی های خارجی وزارت خزانهداری آمریکا جمعه شب اعلام کرد که «فالح الفیاض» را در فهرست تحریم خود قرار داده است.
🔴 فالح الفیاض رئیس سازمان الحشد الشعبی عراق تاکنون بارها خواهان خروج نیروهای بیگانه و در صدر آنها نیروهای آمریکایی از عراق بر اساس مصوبه پارلمان عراق در این زمینه شده است.
♨️ نیروهای اشغالگر آمریکایی از سال ۲۰۰۳ میلادی در عراق مستقر هستند که بزرگترین پایگاه آنها عین الاسد در استان الانبار در غرب این کشور است.
💢 آمریکاییها همچنین شماری از نیروهای نظامی و سامانههای پدافندی را در سفارت خود در منطقه تحت تدابیر شدید امنیتی سبز در قلب بغداد مستقر کردهاند.
🔻دولت آمریکا پیشتر اعلام کرد که تعداد نیروهای خود در عراق را به میزان ۵۰۰ نفر کاهش میدهد و درپی آن، ستاد عملیات مشترک عراق اعلام کرد که خروج نخستین گروه نظامیان آمریکایی از این کشور در چارچوب توافق اخیر بین بغداد و واشنگتن آغاز شده است.
♨️ ائتلاف بینالمللی موسوم به ضد داعش به تازگی شمار کل نیروهای آمریکایی در خاک عراق را سه هزار نفر اعلام کرد، با این حال، برخی از منابع سیاسی و امنیتی عراق شمار واقعی این نیروها در کشورشان را بیش از رقم اعلام شده دانسته و خواهان شفاف شدن موضوع هستند.
🔻مسئولان و مردم عراق در مناسبت های مختلف بر لزوم خروج نیروهای آمریکایی از کشورشان در راستای اجرای مصوبه پارلمان در این زمینه تاکید کرده اند.
🇮🇷 #خیمه_گاه_ولایت
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
💻 خیمه گاه ولایت
«کانال رسمی #عاکف_سلیمانی»
◀️ با کانال تخصصی #خیمه_گاه_ولایت از اوضاع سیاسی و امنیتی ایران و جهان باخبر شوید👇👇
✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat
هدایت شده از عاکف سلیمانی
🎥مایکل کانل، افسر اطلاعاتی سابق ارتش آمریکا در گفتگو با BBC:
🔸عدم پاسخ ایران به مرگ [شهادت] قاسم سلیمانی به خاطر این نیست که توانایی پاسخ ندارد بلکه به این جهت است که فرصت مناسبی که ایران میخواهد هنوز فرا نرسیده است.
🔹فرمانده جدید سپاه قدس در کار خودش بسیار حرفهای است.
🔸از لحاظ اطلاعاتی، مرگ [شهادت] قاسم سلیمانی یک تهدید علیه آمریکا محسوب می شود.
#انتقام_سخت
@akef_soleimany
هدایت شده از عاکف سلیمانی
سلام علیکم و رحمة الله
بنابر دلایلی، از امشب #مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_چهارم منتشر نمیشود و متوقف شده است.
ان شاء الله تعالی سبحان،،، به زودی پیرامون ادامه مستند داستانی اطلاع رسانی خواهد شد.
اما...
کارهای جدیدی در راه است.
ارادتمند
عاکف سلیمانی
ماجرای نامه حاج قاسم به خاتمی و حضور در قرارگاه ثارالله در ایام فتنه ۸۸
🔹سردار جعفری: آن نامه ۲۴ فرمانده سپاه به رئیس جمهور وقت را در سال ۷۸ بعد از ماجرای کوی دانشگاه که در واقع هشدار مستقیم به رئیسجمهور بود، حاج قاسم خودش تهیه کرد؛ ایشان فقط امضاکننده نامه نبود، بلکه نگارنده نامه بود و نقش اصلی و محوری را در تنظیم این نامه و گرفتن امضا از فرماندهان داشت که در پی آن دو جلسه هم با رئیس جمهور وقت داشتیم. روح اصلی نامه هم هشدار جدی بود که اگر توجه نکنید ما طور دیگری برخورد میکنیم.
🔹طبیعی بود وقتی سال ۷۸ این نامه را مینویسد و محور آن بوده، در سال ۸۸ هم وقتی که فتنه گستردهتر و عمیقتر و خطرناکتر میشود، با وجودی که ماموریتهای او از سال ۸۵ در منطقه خیلی بیشتر شده بود، هرگاه میآمد ایران خیالش راحت نبود.
🔹خاطرم هست در قرارگاه ثارالله حضور پیدا میکرد و دغدغه داشت و تلاش میکرد ماجرا را آرام کند و حتی بارها به من گفت که آمادگی هر نوع ماموریتی را دارم. بیشتر نقش سیاسی و دیپلماسی داخلی را انجام میداد.
✅ @kheymegahevelayat
هدایت شده از عاکف سلیمانی
بسم الله الرحمن الرحیم
السلام علیکِ یا فاطمة الزهرا
ضمن عرض تسلیت به مناسبت ایام شهادت بانوی بزرگ دوعالم حضرت صدیقه طاهره سلام الله علیها.
این که مینویسم، چیزی جز حقیقت نیست.
دیشب، بعد از اینکه سه قسمت جدید مستند داستانی امنیتی عاکف سلیمانی سری چهارم آماده شد و قرار بود مانند هرشب حوالی ساعت 22 منتشر شود، اتفاقات بدی افتاد که فکر نمیکردم باعث متوقف شدن این مطالب شود.
علیایحال، بنده در تلاشم تا ادامه این مطالب منتشر شود. نگران نباشید.
اما اینکه عده ای به ادمین خیمه گاه ولایت پیام میدهند و میگویند دنبال بازارگرمی هستید و عده ای از مخاطبان محترم هم میگویند برای مخاطبانتان ارزش قائل نیستید، باید عرض کنم:
ذره ای دنبال بازار گرمی نبوده ام و نیستم و نخواهم بود، چون به حول و قوه الهی، بازار انقلاب گرم است.
و در آخر عرض میکنم، الحمدلله همیشه برای مخاطبانم ارزش قائل بودم و هستم.
منتهی، چندروزی زمان بدهید تا هم کسالت بنده برطرف شود، هم اینکه ببینم برای ادامه انتشار این مطالب باید چه کار کرد.
شاید، بعدا برایتان دلیل توقف را گفتم.
سربازصفر انقلاب و مردم
عاکف سلیمانی
هدایت شده از عاکف سلیمانی
سلام.
لحظاتی قبل مجوز کامل برای ادامه انتشار گرفته شد.
اما چند نکته:
کسانی که به ادمین گفتند
دارید اذیتمون میکنید
مخ کار میگیرید
جلب توجه میکنید
این همه تبلیغ کردید و حال زدید زیرش
و...
اصلا چنین چیزی نبود.
الحمدلله مجوز انتشار گرفتیم و مشکلی هم از این بابت دیگه وجود نداره.
یاعلی
هدایت شده از عاکف سلیمانی
#قسمت_بیست_و_دوم
گرچه در اون تایم کم سخت بود، اما باید فورا اون زن و تخلیه اطلاعاتی میکردم! هر لحظه ممکن بود اتفاقات غیر قابل پیش بینی بیفته. اگر عامل بود، باید یه جوری زنده منتقلش میکردم به یکی از ایستگاه های اطلاعاتی ستاد در زابل.
اگر نبود...
نمیدونم. گاهی اوقات واقعا تصمیم گیری سخت میشه!
دیدم بغض کرد و گفت:
«بخدا من کاره ای نیستم!»
گفتم:
+اصلا اسم و فامیلیت چیه؟ من یه اسم ازت میدونم اما میخوام از زبان خودت بشنوم!
سرش و انداخت پایین و به آرامی گفت:
_من پرستو«...» هستم.
+اینجا چیکار میکنی؟
نفس عمیقی کشید... اشک از چشماش سرازیر شد، گفت:
_پدرم فوت شده.
+بعدش!!
_نمیزاری حرف بزنم.
+نکنه میخوای وقت بخری تا تیم پشتیبانت برسن اینجا؟ غلط کردی! داری چرت میگی! بعدشم پدرت فوت شده و تو اومدی بازار برای خودت داری میگردی؟ ببین خانوم، دیگه داری حوصله من و سر میبری! داری وقت میخری...
_بخدا اینطور نیست! من پدرم فوت شده.
+خب برای چی اینجایی!
صداش و برد بالا گفت:
_اومدم اینجا دنبال کار پدرم! ولم کن دیگه!
فورا دستم و بردم سمت دهنش و محکم فشار دادم، چشمام و گرد کردم گفتم:
+هیسسسس. داد نزن!
بعد از چندثانیه که مطمئن شدم داد و بیداد نمیکنه دستم و برداشتم بهش گفتم:
+پدرت کی بود؟ چیکاره بود؟
چندثانیه سکوت کرد، گفت:
_میتونم بشینم؟
نگاش کردم، فهمیدم ادا در نمیاره! واقعا حالش بد بود و داشته گریه میکرده! انگار واقعا خسته بود! ازش چند قدمی فاصله گرفتم! به نشونه تایید سرم و تکون دادم تا بشینه! راستش دلم لرزید. چون هیچ وقت در طول عمرم با هیچ زنی اینطور رفتار نکرده بودم.
نشست... دیدم حرف نمیزنه! گفتم: «حرف بزن. همین حالا.»
آب دهانش و قورت داد! وحشت رو توی صورتش میدیدم! گفت:
_پدر من تاجر بود! سال قبل فوت شد! در یک تصادف خانواده م و از دست دادم! الانم دنبال این هستم با دوستان پدرم دیدار کنم تا در یکسری از امور راهنماییم کنند، بلکه بتونم کارهای پدرم و پیش ببرم. به نوعی دنبال مشاوره هستم!
در همین حین گوشی کاریم زنگ خورد. عاصف بود! جواب دادم:
+جانم عاصف بگو!
_سلام مرد! رفتی ماموریت و نیستی! دلمون تنگ شد!
+الآن وقت ندارم حرف بزنم! کجایی؟
_ستاد!
+من اینجا یه مزاحم دارم!
_چی؟
+میگم مزاحم دارم! میفهمی؟
_آره حاجی شنیدم. ولی یه لحظه هنگ کردم! وسط ماموریتی؟
+آره... یه چندلحظه گوشی دستت!
به پرستو گفتم:
«مشخصات خودت و بده! مشخصات پدرتم بده! شماره تماستم بده. با اون شخصی هم که میگی تاجر بوده مشخصاتش و بده! همین الان و خیلی فوری!»
وقتی شروع کرد به اسم بردن و توضیح دادن، گوشی رو گذاشتم روی بلندگو. توضیحاتش که تموم شد، به سیدعاصف عبدالزهرا گفتم:
+شنیدی؟
_بله آقا شنیدم. بررسی میکنم میگم خدمتتون.
+عاصف، یه محموله دارم. میخوام برات بفرستم ببینی. این شماره ای که داریم حرف میزنیم و بده به بچه های سایبری، بگو گوشیم و وصل کنند به سرور ستاد. لطفا خیلی زود. وقتی وارد ایمیل یکبار مصرف شدی خبرم کن.
_چشم.
حدود سه دقیقه بعد یه پیام اومد روی خطم... ایمیل بود! فورا گوشی اندرویدم و گرفتم، یه عکس از صورت اون زن انداختم، فرستادم برای عاصف. گوشی رو خاموش کردم و سیم کارت و در آوردم و زدم شکوندم. با یه خط جدید تماس گرفتم با عاصف. جواب داد:
_سلام. شما؟
+عاکفم. مجبور شدم بخاطر شرایط نامعلوم امنیتی سیم کارت و معدوم کنم. عاصف میخوام خیلی زود آمارش و واسم در بیاری! لطفا بهم زنگ نزن! تماس بعدی از طرف منه! چون اینجا خیلی سرم شلوغه.
_چشم
+تا نیم ساعت دیگه بهت زنگ میزنم! اگر زنگ نزدم یه پیامک خالی بفرست تا بدونم آماده شده!
گوشی رو قطع کردم... به اون خانوم که اسمش پرستو بود گفتم:
«بلند شو بریم... باهم میریم بیرون! فورا از بازار رد میشیم! حرکت اضافی داشته باشی، یا بخوای فرار کنی، به جون مادرم چنان میزنمت که بری با برف سال بعد بیای پایین و تا سه نسلت واست گریه کنن! این مجوز و دارم که بزنم! وَ این کارو میکنم! حالا دیگه خوددانی! میتونی حرکت اضافی از خودت نشون بدی و ببینی چه بلایی سرت میارم و چطوری آبکِشِت میکنم.»
بلند شد کیف دستیش و گرفت. معطل نکردم، کیف و از دستش کشیدم و گرفتم... گفتم:
+برو عقب تر بایست.
دو سه متر رفت عقب.
وسائل کیفش و ریختم روی زمین. زیر چشمی بهش نگاه میکردم تا یه وقت سمتم نیاد، یا اینکه حرکت نابجایی نداشته باشه.
محتویات کیفش:
کاغذ و دفترچه و لوازم آرایشی و یک سری خرت و پرت زنانه کاملا شخصی بود. بهش گفتم:
+بیا وسیله ت و جمع کن.
چیزی نگفت. اومد وسیله ش و از روی زمین جمع کرد و گذاشت توی کیفش. نگاه به صورتش کردم، داشت از لبش همچنان خون می اومد. خیلی دلم براش سوخت. توی جیبم یک بسته دستمال کاغذی داشتم. از جیبم آوردم بیرون، بازش کردم دادم بهش تا خون گوشه لبش و پاک کنه.
هدایت شده از عاکف سلیمانی
#قسمت_بیست_و_سوم
همزمان محتویات داخل گوشیش و چک کردم! چیز خاصی نبود که بخواد برام خطر داشته باشه! فورا از انباری رفتیم بیرون و از بازار خارج شدیم و بردمش سمت ماشینم. درو باز کردم بهش گفتم بشینه پشت فرمون.
نشست پشت فرمون. منم نشستم روی صندلی پشت. بهش گفتم حرکت کنه! انقدر رفتیم تا رسیدیم به یه آبادی، ولی کم تردد و خلوت. همونطور که گوشه ی یکی از جاده ها توقف کرده بودیم، فوری رفتم روی صندلی جلو نشستم. بهش گفتم:
«دستات و بزار روی فرمون.»
وقتی دستاش و گذاشت، دستبند زدم به دستش! یه پارچه هم کشیدم روی مُچش تا یه وقت کسی نبینه. یادمه چهل دقیقه ای از آخرین ارتباط من و عاصف گذشته بود. گوشیم و چک کردم و خواستم به عاصف زنگ بزنم که همزمان یه پیامک خالی از طرف عاصف اومد. باهاش تماس گرفتم و گفتم:
+فوری برو سر اصل مطلب.
_آقا عاکف، خانوم درست میگه! پدرش تاجر بوده! البته به رحمت خدا رفته! اون آقای ابراهیم قنبر زهی هم از تجار زاهدان هست.
+اطلاعات بیشتر میخوام!
_چندسال قبل این خانوم به همراه پدرش به مدت شش ماه در روسیه بوده! در روسیه به دلیل سرمای بیش از حد هوا چشمش آسیب میبینه. سند پزشکیش و از عواملمون در یکی از مراکز پزشکی تونستم گیر بیارم.
+برادر، خواهر؟
_خواهر نداره، اما یه برادر داره و مشکلی وجود نداره.
به عاصف گفتم:
+ممنونم عاصف جان.
_یاعلی.
گوشی رو گذاشتم توی جیبم، بعدش کلتم و از حالت مسلح خارج کردم و نفس عمیقی کشیدم. چندثانیه ای بهش خیره شدم. دستبند و باز کردم بهش گفتم:
«ببخشید... شرمنده تونم. حلالم کنید!»
چیزی نگفت... دیدم آروم داره اشک میریزه! پیاده شدم و رفتم درب سمت راننده رو باز کردم، پارچه رو از روی دستش گرفتم، دستبند و باز کردم، گفتم:
«برید اونور بشینید!»
رفت اونطرف نشست. منم نشستم پشت فرمون. ماشین و روشن کردم تا از اون منطقه دور بشم!
خلاصه اون خانوم و رسوندم تا جایی که محل اسکانش بود، بعد از حلالیت گرفتن بهم آدرس داد و قرار شد گوشی موبایل و براشون پست کنم. حلالیت طلبیدم و خداحافظی کردم و برگشتم سمت اداره کرمان، ماشین و تحویل دادم، ماشین خودم و گرفتم برگشتم سمت تهران.
وقتی رسیدم تهران رفتم ستاد و وارد دفترم که شدم، مستقیما رفتم خوابیدم.
بعد از کمی استراحت، بیدار شدم به کارها رسیدم و حوالی ساعت 9 صبح بود که یک فکس کاملا محرمانه از دفتر مدیر کل بخش ضدجاسوسی و ضدتروریسم برام اومد.
خبر و متن روی کاغذ آنقدر بهت آور و تعجب برانگیز بود که فکرش و نمیکردم کار به اینجا برسه. البته به بالاتر از این فکر میکردم، وَ چنین چیزی رو در قبال هیچ کسی بعید نمیدونستم، اما برای یکی مثل چنین آدمی بسیار بعید بود.
فورا رفتم دفتر ریاست ضدجاسوسی. بهم وقت ملاقات داد. بعد از اینکه وارد شدم خواستم با حاج آقای سیف سلام و احوالپرسی کنم که طبق معمول با حالتی گرفته و اخم و... گفت:
_بابت فکس اومدی؟
+بله آقا!
_دو روز قبل این خبر اومده! چون نبودی اداره، الان دارم در جریان میزارمت!
+تکلیف چیه قربان؟
_فعلا نمیخوام درموردش حرف بزنیم. فقط فکس و فرستادم برات تا درجریان باشی.
+یعنی باید دست روی دست بگذاریم!؟
_نه. اما زمان بده! در حال آنالیز و رصد هستم. باید منتظر تصمیم جدید من باشی. چون من منتظر گزارش تکمیلی حفاظت هستم تا ببینم چی میگن.
+به نظرتون ممکنه متوجه نشده باشه؟
_نمیدونم. بعید میدونم یکی مثل این شخص متوجه نشده باشه که داره دور و برش چه اتفاقی می افته. ولی خب احتمال اینکه واقعا متوجه نشده باشه خیلی زیاده!
+پناه بر خدا !
_چقدر میشناسیش؟
+خیلی آقا.
_آقا عاکف، من بابت این ماجرا خیلی نگرانم. بیشتر از همه چیز نگران این آدمم. به نظرم قضیه آرین محمد زاده رو نیمه کاره رها کن تا پرونده رو بسپریم دست بچه های مفاسد اقتصادی. البته، یک نماینده از واحد ما در اون پرونده قرار میدیم. به نظرم مجید و بگذاریم! تو هم بهتره که تمام حواس و تمرکزت و بگذاری روی موضوع فکس محرمانه امروز و روی این ماجرا خیمه بزن ببین ماجرا چیه؟! چون خیلی مهمه.
+چشم.
_میخوای برای شروع چیکار کنی؟
+زیر نظر میگیرمش! چشم ازش برنمیدارم.
_بسیارعالی! فقط نامحسوس.
+چشم.
_میتونی بری!
مخاطبان محترم #خیمه_گاه_ولایت، بگذارید به حاشیه نپردازیم. مستقیم میخوام برم سر اصل مطلب.
فکس محرمانه، مربوط به سیدعاصف عبدالزهرا بود.
بعد از دریافت اون فکس محرمانه، عاصف و زیر نظر گرفتیم! شبانه روز زیر چتر گستردهٔ امنیتی و اطلاعاتی ما بود و تموم تحرکاتش و زیر نظر داشتیم. شاید چیزی حدود دوماه! یک روز که برای بازجویی از یک خانوم 46 ساله که متهم به دادن اطلاعات محرمانه و طبقه بندی شده کشور به سرویس بیگانه بود رفتم بازجویی که عاصف هم در این پرونده همکاری داشت.
با عاصف رفتیم و بعد از بازجویی و گزارش نویسی، به بچه ها گفتم صبحونه من و عاصف و بیارن طبقه 5 توی اتاقی که با عاصف نشسته بودیم.
هدایت شده از عاکف سلیمانی
#قسمت_بیست_و_چهارم
دقایقی از صبحونه خوردنمون گذشته بود که عاصف طبق معمول همیشگی مشغول شوخی با من بود. منم با لبخندهای نسبتا تلخی به مزاح سیدعاصف جواب میدادم. تا اینکه از صبحونه دست کشیدم، تکیه دادم به صندلی... بهش گفتم:
+این روزا کم پیدایی! معلومه کجایی و چیکار میکنی!؟
_راستش درگیرم داداش.
+درگیر چی؟
نگاهی بهم کرد، گفت:
_ یه صبحونه دادی بهمون! حالا داری بازجویی میکنی؟!
+فکر کن دارم بازجوییت میکنم! مشکلی داری؟
مکث کوتاهی کرد، چندثانیه ای به صبحونه روی میز و بعدش به من خیره شد؛ گفت:
_پروژه ی جدیده؟ میخوای چیزی ازم بکشی بیرون؟ دستور بالاست؟ تسویه درون سازمانی راه افتاده؟
+نه! چرا چرت میگی پسر؟ اصلا از این خبرها نیست! فقط یه پرسش ساده بود. چرا هول میکنی؟ بعدشم مگه ما منافقیم، یا مثل بعضی فرقه ها و گروه های ضاله هستیم که تسویه داخلی راه بندازیم! اصلا میفهمی داری چی میگی؟
نفس عمیقی کشید، گفت:
_نمیفهمم منظورت و !! احساس میکنم با قصد و منظورخاصی این حرفارو میزنی.
خندیدم و به شوخی گفتم:
+نترس! یه پرونده ای دستم رسید، درمورد چندتا پرستو هست. خواستم بیای باهم بشینیم و ببینم کدومش برا تو هست.
دیدم داره نگام میکنه. نفس عمیقی کشید، گفت:
_چیزی شده حاجی؟ گرفتی ما رو؟! پرونده پرستوها چه ربطی به من داره. باشه، اگر میخوای بررسی کنیم درخدمتم.
نگاهی بهش انداختم، گفتم:
+بیخیال! اما عاصف! جدای از شوخی، یه چیزی ذهنم و مشغول کرده! الان چند روزه که ازت گزارش شنود پرونده اکبری و خواستم؛ چرا بهم نمیرسونی؟ معلومه کجا میری و کجا هستی؟ معلومه سرت کجا گرمه؟
_سرم شلوغ بود. درگیر پرونده های مختلف بودم.
گفتم:
+عاصف تو داری من و نگران میکنی. احساس میکنم به هم ریخته ای!
_باور کن اینطور نیست! از طرفی هم منظورت و نمیفهمم!
داشتم قاطی میکردم... اما خیلی آروم بهش گفتم:
+ داری برای منم از شیوه ضدبازجویی استفاده میکنی؟ چرا اول صبح داری دهن من و باز میکنی؟ میدونی این چندماهی که گذشته تا به حالا اعصاب مصابم تعطیله بخاطر اتفاقات تلخ زندگیم! بعدش داری من و دور میزنی؟
داشت بلند میشد بره! رفتم جلوش ایستادم... گفتم:
+کجا؟
_اگر بازجویی به شیوه اف بی آی «FBI» تموم شد، بزارید مرخص شم!
گفتم:
+چرا کارت و جدی نمیگیری؟ مگه مسائل امنیتی شوخیه؟
_من دارم مثل همیشه کارم و درست انجام میدم.
+آره، دارم میبینم.
سیدعاصف عبدالزهراء رفت سمت در، یک لحظه برگشت به من نگاه کرد. منم دیگه بهش چیزی نگفتم؛ اونم چیزی نگفت و انگار چیزی که توی ذهنش بود پشیمون شد به زبون بیاره. عاصف رفت.
روز خوبی نداشتم. بخصوص بخاطر بحثی که بین من و عاصف پیش اومده بود. چندساعتی بعد از رفتن عاصف، یک مرحله دیگه از اون زن بازجویی کردم و بعد از اینکه تایم کارم تموم شد، از #خانه_امن زدم بیرون. نه موتور بود، نه راننده، نه ماشین شخصی. هوا هم خیلی خوب بود. تصمیم گرفتم پیاده قدم بزنم تا یه کمی کلهم باد بخوره؛ چون قدم زدن در اون شرایط حالم و بهتر میکرد.
کوچه ای که یکی از #خانه_امن های ما در اون بود، نزدیک یکی از خیابان های اصلی در یکی از مناطق تهران بود. توی گوشم هندزفری بود و کمی ازخانه امن فاصله گرفته بودم و داشتم ترانه #وفا از محمداصفهانی رو گوش میدادم، که چشمم افتاد به یک مرد میانسال. احساس کردم الکی خودش و به اون راه زده و داره خودش و با موبایلش سرگرم میکنه. منم بی حوصله بودم، اما حق بی حوصله بودن نداشتم. همین طور که بهش نزدیک میشدم، ریز شدم به سر تا پاش نگاه انداختم.
هدایت شده از عاکف سلیمانی
#قسمت_بیست_و_پنجم
قد: حدود 190 / لاغر اندام / سوییشرت گشاد مشکی تنش بود و نمیشد تشخیص داد بدنش روی فرم هست یا نه! / کلاه نقاب دار زده بود/ ته ریش داشت / با لب های نازک/ سرش هم خیلی پایین بود / چشم و بینی قابل شناسایی نبود/ کتونی nike اصل پاش بود/ شلوار جین گشاد بر تن داشت/ انگشت های نسبتا کشیده/ گردن های بلند و...
همینطور که قدم زنان به دو قدمیش رسیدم، به خودم گفتم «عاکف، باز تو به ملت شک کردی؟» داشتم بیخیالش میشدم که وقتی از جلوش عبور کردم، بوی عطرش نظر من و به خودش جلب کرد و شاخک ها و سنسورهای همیشه فعال من، آمپر چسبوند به وضعیت قرمز.
بوی عطر گرون قیمت، با اون وضع ظاهری عجیب، شک من و بیشتر کرد. من عطر شناس خوبی هستم. چون دائم سعی میکنم عطر بزنم. بخصوص زمانی که توی ماموریت نیستم و تهرانم. عطرش clive Christian «کلایو کریستین» که بسیار شیرین و خنک هست و ترکیب گالبانوم داره بود.
اینم بگم، منطقه ای که خانه امن در یکی از کوچه پس کوچه های اون بود، جنوبی ترین نقطه تهران بود. به همین دلیل کمی برام عجیب بود که یه آدم با لباس های ارزان، اما با عطر و کتونی که قیمتش سر به فلک میزد. همه چیز و چک کردم به جز مدل گوشی اون شخص و که بهش مشکوک شدم.
القصه، حال خراب اون روزم، خرابتر شد. مشغول ثبت و ضبط مشاهدات عینی به بایگانی مغزم بودم که با صدای یک بوق ممتد و با حال به خودم اومدم. برگشتم سمت صدای بوقی که اومد، دیدم حاج باقر هست. یه لحظه چنان خنده م گرفت که انگار دنیارو با دیدنش بهم دادن.
آخ من عاشق این حاج باقرم. یه موتور گازی داره، همه ش با اون میاد اداره. فورا پریدم ترکش تا شاید زودتر از اون منطقه دور بشم و از اون همه فکر و خیال و انرژی منفی بیام بیرون!
بعد از اینکه حاج باقر من و تا یه جای درست و درمون رسوند، سوار یه تاکسی شدم و رفتم خونه و کمی استراحت کردم. ساعت حوالی 6 غروب بود که مجددا از خونه برگشتم اداره. باید سرم و با کار گرم میکردم تا موندن توی اون خونه بدون فاطمه من و آزار نده.
همونطور که قبلا عرض کردم، مدتی بود که عاصف در کار سهل انگاری میکرد. ازش یه گزارش میخواستم سه روز طول میکشید بنویسه بیاره و بده دفترم. از طرفی گزارشاتی درمورد عاصف از حفاظت به حاج سیف رسیده بود که مارو نگران کرده بود، اما چون سند محکم و مستدلی نداشتیم، نمیتونستیم کاری کنیم. چندبار شب ها که دیروقت بود و میخواستم برم خونه میدیدم توی حیاط اداره داره با موبایل حرف میزنه. تا اینکه دیدم دیگه خیلی داره کم کاری ها و تلفن ها تکرار میشه. یه شب تصمیم گرفتم بمونم اداره و بدون اینکه ذره ای توضیح اضافه به بهزاد بدم، بهش گفتم حواسش باشه هر وقتی که عاصف رفت توی حیاط اداره بهم خبر بده.
ساعت حدود 12:00 شب بود که بهزاد اومد دفترم. رفتم اثر انگشت زدم در باز شد اومد داخل... گفت:
+آقا عاکف، سیدعاصف عبدالزهراء چنددقیقه ای هست رفته پایین.
_ممنونم. بریم بیرون.
از دفترم رفتیم بیرون و بهزاد رفت اتاقش، منم رفتم توی حیاط اداره. بدون اینکه عاصف متوجه بشه، رفتم توی تاریکی روی چمن نشستم. حدود نیم ساعت تلفنی حرف زد و برگشت رفت داخل ساختمون اداره.
منم بلند شدم رفتم دفترم.
حدود یک هفته همه شب اون میرفت پایین توی حیاط شروع میکرد با تلفن به حرف زدن، منم از در پشتی ساختمون اصلی میرفتم توی تاریکی مینشستم و زیر نظر میگرفتمش. اونم هی راه میرفت و هی صحبت میکرد.
دیگه حس کنجکاویم بیشتر شده بود و مثل یه کرم توی بدنم وول_وول میخورد که این پسره داره چه میکنه.
یه شب حوالی ساعت 22 بود که بعد از عملیات دستگیری دوتا از متهمین یک پرونده مهم نفتی که جاسوس بودنشون برامون احراز شده بود برگشتم اداره، فورا رفتم یکیشون و بازجویی اولیه کردم و قرار شد یکی دیگه رو فرداش بازجویی کنم. وقتی بچه های پشت اتاق بازجویی دکمه رو زدن تا در باز بشه و بیام بیرون، بهزاد اومد دنبالم و گفت یکی اومده میخواد شمارو ببینه.
حالا ساعت چند بود؟ 12 و نیم شب...
کپی فقط با ذکر منبع و لینک کانال خیمه گاه ولایت و نام عاکف سلیمانی مجاز است. وگرنه رضایتی درکار نیست.
✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat