🔳 بگو ورشکست شدم دیگه!
🌷🍃 آقا مهدی بعد از اینکه خوب به حرفهایم گوش کرد، گفت:
⁉️«تو چقدر قرآن میخونی؟»
🔺گفتم: «اگه وقتی بشه میخونم؛ ولی وقت نمیشه. بیست و چهار ساعته دارم میدوم.»
⁉️گفت: «نهج البلاغه چی؟ نهج البلاغه چقدر میخونی؟»
🔺باز همان جواب را دادم.
📗چند تا کتاب دیگر را اسم برد و وقتی جوابم برای همه منفی بود، با عصبانیت دستش را بالا برد و گفت:
📌«بدبخت! بگو ورشکست شدم دیگه!»
⁉️گفتم: «چطور آقا مهدی؟»
🌷🍃گفت: «تو با همون ایمان سنتیای که داشتی اومدی جبهه. اونو خرج کردی، حالا دیگه اندوختهای نداری؛ نه مطالعهای داری، نه قرآن میخونی، نه نهج البلاغه. اون سرمایهای که داشتی رو خرج کردی، اما چیزی بهش اضافه نکردی؛ این یعنی ورشکستگی! من میگم روزی یک ساعت درِ اتاقت رو بیند و مطالعه کن؛ ولو این که دشمن بیاد.»
📚 از کتاب «ف.ل.۳۱» روایت زندگی شهید#مهدی_باکری، فرمانده لشکر ۳۱ عاشورا
📖 ص ۲۱۴
✍️ علی اکبری مزدآبادی
https://eitaa.com/khoban72
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻این صداے ملکوتی
🌷🍃"شهید سید مرتضے آوینے"
🔺است ڪہ مے شنوید...
🔳#مدیون_شهدا_هستیم
https://eitaa.com/khoban72
🔳از شــــــــــهدا حاجــــــــــت بگیرید 🌷🕊
🌸🍃یک خانمی که خیلی هم در مسیر شهدا نبوده درگیر مشکلات بسیار زیادی در زندگی بود و زندگیش رو به نابودی و از هم پاشیدگی بوده و در نا امیدی تمام هیچ راه حلی برای مشکلاتش پیدا نمیکرد
🌷🍃در روز تشییع پیکر شهید مدافع حرم #سجاد_عفتی با دلی شکسته و نا امید از همه جا رو به عکس شهید نموده و چنین گفته:
🌸🍃ای شهید سجاد عفتی اگر شما واقعا شهید راه خدا و امام حسین هستید از خدا بخواهید مشکلات زندگی من حل شود من هم به شما قول میدهم اگر مشکلات زندگیم با توسل به شما حل شود مسیر زندگیم را تغییر میدهم
🔺و با حجاب چادری می شوم.
🌸🍃راوی این توسل به شهید قسم می خورد که به فاصله چند روز، معجزه وار تمامی مشکلات این خانم و خانواده اش حل شده و ایشان طبق قولی که به شهید داده کاملا با حجاب شده و مسیر زندگیش به سمت شهدا تغییر کرده است...
🌷🍃معجزه این شهید بزرگوار را خیلی ها عیناً مشاهده نمودند. و حالا این خانم هر چند وقت یکبار برای تشکر و عرض ادب با گل و گلاب به زیارت این شهید بزرگوار می رود...
🔻شهید مدافع حرم
🌹🕊#سجاد_عفتی
https://eitaa.com/khoban72
🔳شھید
🌷🍃شھادت را به چنگ میآورد
🟢🍃راه زیادی را طی می کند
⚪️🍃تا به آن مقام برسد...
🌹🕊#شھید عباس دانشگر
https://eitaa.com/khoban72
8.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌷🍃این از خود گذشتگی، شجاعت، شهامت، محبوبیت، واسطوره شدن که جهانی
🔺حتی دشمنانش به احترامش ایستاندن،
🟢🍃نتیجه، و ماحصل، پرورش یافتن با اخلاص در اردوگاه سیدالشهدا علیه السلام،
⚪️🍃و ذوب شدن بی قید وشرط در ولایت فقیه است...!!
https://eitaa.com/khoban72
🔳📗کتاب #عارفانه
🔺زندگی و خاطرات شهید احمد علی نیری
5️⃣ قسمت پنجم
🌷🍃راوی: دکتر محسن نوری، «استاد دانشگاه شهید بهشتی»
🟢🍃توی محله از بچگی باهم بودیم. در دوران دبستان حال و هوای احمد با همه فرق داشت. رفتارش خیلی معنوی بود، احمد یکی از بهترین دوستان من بود، همیشه نون و پنیر خوشمزه ای با خودش به مدرسه می آورد هیچ وقت هم تنها نمی خورد! به ما تعارف می کرد و منو بقیه دوستان کمکش می کردیم
🔺رفتار و برخورد احمد برای همه ما الگو بود
⚪️🍃همیشه باهم بودیم می گفت: بیا تو راه مدرسه سوره های کوچک قرآن را بخوانیم. زنگ های تفریح هم می دیدم که یک برگهای در دست گرفته و مشغول مطالعه است. یک بار از او پرسیدم: این کاغذ چیه؟ گفت: این برگهی اسما ٕالله است.
🔺نام های خدا روی این کاغذ نوشته شده.
⚫️🍃کم کم بزرگ تر می شدیم. فاصله معنوی من با او رفته رفته بیشتر می شد. او پله پله بالا می رفت و من... بیشترین چیزی که احمد به آن اهمیت می داد نماز بود. هیچ وقت نماز اول وقت را ترک نکرد
🔺حتی در اوج کار و گرفتاری.
🌷🍃معلم گفته بود امتحان دارید. ناظم آمد سر صف و گفت: بر خلاف همیشه خارج از ساعت آموزشی امتحان برگزار می شه. فردا زنگ سوم که تمام شد آماده امتحان باشید. آمدیم داخل حیاط. گفتند: چند دقیقه دیگه امتحان شروع می شه. صدای اذان از مسجد محل بلند شد. احمد آهسته حرکت کرد و رفت به سمت نماز خانه. دنبالش رفتم و گفتم: احمد برگرد ..این آقا معلم خیلی به نظم حساسه، اگه دیر بیای،
🔺ازت امتحان نمی گیره و...
🔻🔻🔻
🟢🍃می دانستم نماز احمد، طولانی است، او مقید بود که ذکر تسبیحات را هم با دقت ادا کند. هرچه گفتم بی فایده بود، احمد به نماز خانه رفت و مشغول نماز شد، همان موقع همه ما را به صف کردند، وارد کلاس شدیم. ناظم گفت: ساکت باشید تا معلم سؤال ها رو بیاره مرتب از داخل کلاس سرک می کشیدم و داخل حیاط و نماز خانه را نگاه می کردم. خیلی ناراحت بودم. حیف بود پسر به این خوبی
🔺از امتحان محروم بشه.
⚪️🍃بیست دقیقه همین طور توی کلاس نشسته بودیم. نه از معلم خبری بود نه از ناظم و نه از احمد!
⚫️🍃همه داشتند توی کلاس پچ پچ می کردند که یک دفعه درب کلاس باز شد و معلم با برگه های امتحانی وارد شد، همه بلند شدند. معلم با عصبانیت گفت: از دست این دستگاه تکثیر! کلی وقت مارو تلف کرد تا این برگه ها آماده بشه! بعد یکی از بچه ها رو صدا زد و گفت: پاشو برگه ها رو پخش کن. هنوز حرف معلم تمام نشده بود که درب کلاس به صدا در آمد. در باز شد
🔺و احمد در چارچوب در نمایان شد.
🌷معلم ما اخلاقی داشت که کسی را بعد خودش به کلاس راه نمی داد. من با ناراحتی منتظر عکس العمل معلم بودم.آقا معلم درحالی که حواسش به کلاس بود گفت: نیری برو بشین سرجات! احمد سر جایش نشست و مشغول پاسخ به سؤالات امتحان شد .من هم با تعجب به او نگاه کردم. احمد مثل همه ما مشغول پاسخ شد.
🔺فرق من با او در این بود که احمد نماز اول وقت را خوانده بود و من ...
🌹🍃خیلی روی این کار او فکر کردم ..این اتفاق چیزی نبود جز نتیجه عمل خالصانه احمد
⬅️ ادامه دارد ...
🔻با کسب اجازه از ناشر کتاب
📚( انتشارات شهید هادی)
https://eitaa.com/khoban72
💖خدایا
امشب از تو
صبـر میخواهم
به ما بیاموز در هر
شرایطی بدانیم
تو از همه مهربانتری
و هر آنچه
برایمان رقم میخورد
جز خیر و مصلحتمان نیست...
#شبتون_بخیر ✨🌙
༺🦋 @mstikers