من که هر پاییز آید بیقرارِ بیقرارم
وای اگر مهر کسی هم در دلم افتاده باشد
#لیلا_حسیننیا
ای کاش در جهان دگر زاده میشدیم
جای من و تو در دل این روزگار نیست!
#مژگان_فرامنش
زیرمجموعهٔ خودم هستم
مثل مجموعهای که سخت تهی است
در سرم فکر کاشتن دارم
گرچه باغ من از درخت تهی است
عشق آهوی تیزپا شد و من
ببر بیحرکت پتوهایم
خشمگین نیستم که تا امروز
نرسیدم به آرزوهایم
نرسیدن رسیدن محض است
آبزی آب را نمیبیند
هر که در ماه زندگی بکند
رنگ مهتاب را نمیبیند
دوری و دوستی حکایت ماست
غیر از این هرچه هست در هوس است
پای احساس در میان باشد
انتخاب پرندهها قفس است
وسعت کوچک رهایی را
از نگاه اسیر باید دید
کوه در رشته کوه بسیار است
کوه را در کویر باید دید
گرچه باغ من از درخت تهی است
در سرم فکر کاشتن دارم
شعر را، عشق را، مکاشفه را
همه را از نداشتن دارم!
#یاسر_قنبرلو
دردسر تا نکشی صائب از این بیخبران
گوشهای امنتر از عالم خاموشی نیست
#صائب_تبریزی
خشت بر خشت زوایای جهان گردیدم
منزلی امنتر از گوشهٔ تنهایی نیست...
#طالب_آملی
پاییز را هم عاشق خود کردی و رفتی
بعد از تو از چشم درختان برگ میریزد
#مسعود_محمدپور
آتشبس شد آقاسید!
حالا مردان بیروت بر ویرانههای خانهشان قلیانی چاق کردهاند و دور یک پیت حلبی پر از آتش نشستهاند به کامگرفتن و مرور خاطره و آه. مردم به خانههاشان برگشتند؛ زنان به آغوش محبوبهایشان؛ کودکان به مدرسهها. روی دیوارهای آبادی، همهجا با اسپری رنگ، رسمالخط کثیف عبری نقش بسته. بدوبیراه است شاید. ویرانه بر ویرانه. آوار بر آوار. رد خون روی زمین. عروسک دخترکان گمشده. پسربچهها، مَرد برگشتهاند. کمی که بگذرد، زندگی به حالت قبل، شبیهتر میشود. بوی باروت که برود، بوی قهوه عربی باز در شهر میپیچد. بوی تنباکو هم. صدای جولیا باز از ضبط ماشین جوانها بلند خواهد شد. همه چیز به جای خودش بازخواهد گشت. همه چیز، جز شما. جز شما، که دیگر هرگز در این شهر نخواهید بود. و آن زخم عمیق نشسته بر پیشانی ضاحیه، آن گودال بزرگ، هرگز پر نخواهد شد. هرگز. شهر که آرام شود، تازه جای خالی شما در سوز زمستان بیروت، تیر خواهد کشید. تلوزیونها که باز روشن شوند، دیگر شما در قاب، رجز نمیخوانید. خانهها که باز ساخته شوند، قبل از چیدن اثاث، تصویر شما بهدیوارها کوبیده خواهد شد. و رسمالخط کثیف عبری که از شهر پاک شود، جوانان «قطعاً سننتصر» بر جای آن خواهند نوشت. آتشبس شد آقاسید. همه برگشتهاند. شما چرا نمیآیید؟
#مهدی_مولایی
سرمستی تو چه جام لبریزی داشت
دیوانگیات چه آتش تیزی داشت
ناگاه شکست جام و آتش خوابید
عشق تو چه پایان غمانگیزی داشت!
#رباعی
#سیدحامد_حجتخواه
زیبایی بیشمار دارد چشمت
صد قافله جاننثار دارد چشمت
با این همه قلب عاشقم زخمی شد
از بس که پلنگ و مار دارد چشمت
#جواد_محمدی_دهنوی
انگار قرار جنگ دارد چشمت
انبار پر از فشنگ دارد چشمت
قلبم شده زخمی از نگاهِ نازت
بانو چقدر پلنگ دارد چشمت!
#جواد_محمدی_دهنوی
با اهل ریا، دو رنگ بودن بهتر
با گرگصفت، پلنگ بودن بهتر
با سنگدلانِ بیتفاوت ای دل!
بیعاطفه مثل سنگ بودن بهتر
#جواد_محمدی_دهنوی
دیگر نخواهد شد کسی مهمان آتش
آن شمع را خاموش کن! پروانه مرده است
#فاضل_نظری
حتی برای دلخوشیام در نبود تو
گاهی خودم، برای خودم ناز میکنم
#مسعود_محمدپور
شکفتن، غنچهٔ بیرنگوبو را میکند رسوا
همان بهتر که دستِ بیکَرَم در آستین باشد
#صامت_اصفهانی
غنچه را باد صبا از پوست میآرد برون
بینسیم شوق، پیراهن دریدن مشکل است
#صائب_تبریزی
اگرچه در دل من اشتیاق دیدن توست
همیشه روى لب تو خدا نگهدار است
#سیدتقی_سیدی
پُر از آشـوبم و تو علتِ این آشوبی
تو به بیرحمترین حالت ممکن خوبی🌱
#علی_جعفری
هرچه را داشتهام ریختهام دور و برم
مثلاً کار زیاد است و شلوغ است سرم
مثلا تنگِ کسی نیست دلم اصلاً هم
خستهٔ مشغلهها هستم اگر هم پکرم
چقدر این دو سه هفته نرسیدم به خودم
وضعم آنقدر شلخته است که گویی پسرم
یوسفم رفته و درها همگی بسته شده
من در این قصرِ دراندشت پیاش دربهدرم
نه که دلتنگی و این مسألهها! میخواهم
تکّهٔ پیرهنش مانده برایش ببرم
لاأقل کاش که زخمی زده بودم کاری
تا اگر تازگیام رفت بماند اثرم
چقدر کار کشید از دل شیرازی من
«پدر عشق بسوزد که درآمد پدرم»
باز هم بوی غذایی که دلش سوخت برام
میروم باز سر کوچه فلافل بخرم
باز هم بین غزل مسخرهبازی کردم
تا غرورم مثلاً حفظ شود خیر سرم
من که بانویم و پا پیش گذارم زشت است
تو هم آنقدر نیا تا که بیاید خبرم
#انسیه_سادات_هاشمی