eitaa logo
خُذْنیِ مَعَکْ 🕊 مرا با خودت ببر🇵🇸
846 دنبال‌کننده
8.1هزار عکس
3.4هزار ویدیو
80 فایل
﷽🌱 💚امام صادق علیه السلام: لَوْ أدْرَکْتُهُ لَخَدَمْتُهُ أیّامَ حَیاتِی. •✓مهدویت، •✓جهاد_تبیین •✓دلی_خدایی 📍کپی با ذکر صلوات «وقف امام زمان عج» تأسیس:1400/1/25 مدیر کانال: @khadeem12w
مشاهده در ایتا
دانلود
قسمت۱۱۱ ی پوفی کشیدم که یوسف قسمت۱۱۱ ی پوفی کشیدم که یوسف گفت ت چرا پیاده شدی؟ _بشین تو ماشین تعریف می کنم.. سوار شدیم و رفتیم هیئت انقدر بچه ها خوشحال شدن از دیدنم که خودم ذوق کردم هیئت از همیشه زیباتر شده بود، چراغ های رنگی رنگی نفس عمیقی کشیدم که یکی از بچه ها بهم شربت تعارف کرد با لبخند ازش بردم و تشکر کردم نشستم گوشه هیئت و زیارت عاشورا خوندم حس خوبی بهم می داد که یوسف پیام داد بیا برگردیم تا دیر نشده ... ی بله پیامک کردم بلند شدم چادرم رو مرتب کردم و رفتم سمت در خروجی از همه خداحافظی کردم سوار ماشین شدم و رفتم سمت خونه مامان بابا رو مبل نشسته بودن میوه می خوردن و فیلم می دیدن یهو مامان گفت: بچه ها فردا نهار مهمون داریم خونه سید با بچه ها تا گفت خونه سید مثل فنر از تختم پریدم یهو قیافع سجادی اومد جلو صورتم نکنه خودش بیاد؟! صدای در اتاقم اومد جانم باتو +منم مادر _بیا مامان جان اومد نشست کنارم و چشاش برق می زد حدس می زدم یچیزی می خواست بگه گفتم: چیزی شده؟ +خیره _خب چی ؟ +نفیسه خانوم زنگ‌ زد و تورو برای پسرش کمیل خواستگاری کرد اومدم نظرتون بپرسم... که اگه راضی هستی فردا شب بیان ... راضیه: هنگ کرده بودم باورم نمیشد سجادی منو بخواد من همیشه تو کارهای هیئت باهاش سر جنگ بودم مگه میشه ؟ یهو مامان زد ب پام: راضیه ت فکری ؟ چی جوابشون بدم؟؟؟ +راستش نمی دونم مامان واقعا یهو گفتی یطوری شدم!! _خب پس تا فردا ظهر فکرات بکن عزیزم که خبرشون بکنم حالا خواستگاریه دیگه چیزی نشده... +خب نمی دونم مامان منو بوسید و گفت راحتت می زارم منم برم بخوابم لبخندی بهش زدم و از اتاق رفت بیرون خودم میدونم کلییی علامت سوال من و سجادی ؟ یعنی از من خوشش میاد پس امشب چرا اصرار نکرد باهاشون بیام برای تولد؟ هععع راضیع این چرت و پرت ها چیه فکر میکنی!؟ هففف خدا چرا هییی این اتفاق ها می افته؟! خیلی سختم بود اقای سجادی ادم خوبیه مومن اون شخصی کع می‌خوام هم هستن پس بنظرم دلیلی برای ردش نیست ن صبر کن اینا چیه ب خودت میگی راضیه دیونه یاد حضرت زهرا افتادم گفتم: خودت منو با این خانواده آشنا کردی حالا خودت کمکم کن من واقعا نمی دونم چیکار کنم!؟ سجادی: روی تختم دراز کشیدم و استرس داشتم اینکه راضیه جواب چی میده ؟ چرا انقدر برای این ماجرا استرس داشتم من این همه خواستگاری رفتم نمی دونم سعی کردم به چیزی فکر نکنم و بخوابم خوابیدم صبح زود بیدار شدم برای نماز صبح نماز که خوندم نمیدونم چرا رفتم دو رکعت نماز برای امام زمان عج خوندم می دونستم کمک میکنه منو حس می کردم راضیه رو این موضوع سخت گیری می‌کنه شدن از دیدنم که خودم ذوق کردم هیئت از همیشه زیباتر شده بود، چراغ های رنگی رنگی نفس عمیقی کشیدم که یکی از بچه ها بهم شربت تعارف کرد با لبخند ازش بردم و تشکر کردم نشستم گوشه هیئت و زیارت عاشورا خوندم حس خوبی بهم می داد که یوسف پیام داد بیا برگردیم تا دیر نشده ... ی بله پیامک کردم بلند شدم چادرم رو مرتب کردم و رفتم سمت در خروجی از همه خداحافظی کردم سوار ماشین شدم و رفتم سمت خونه مامان بابا رو مبل نشسته بودن میوه می خوردن و فیلم می دیدن یهو مامان گفت: بچه ها فردا نهار مهمون داریم خونه سید با بچه ها تا گفت خونه سید مثل فنر از تختم پریدم یهو قیافع سجادی اومد جلو صورتم نکنه خودش بیاد؟! صدای در اتاقم اومد جانم باتو +منم مادر _بیا مامان جان اومد نشست کنارم و چشاش برق می زد حدس می زدم یچیزی می خواست بگه گفتم: چیزی شده؟ +خیره _خب چی ؟ +نفیسه خانوم زنگ‌ زد و تورو برای پسرش کمیل خواستگاری کرد اومدم نظرتون بپرسم... که اگه راضی هستی فردا شب بیان ... راضیه: هنگ کرده بودم باورم نمیشد سجادی منو بخواد من همیشه تو کارهای هیئت باهاش سر جنگ بودم مگه میشه ؟ یهو مامان زد ب پام: راضیه ت فکری ؟ چی جوابشون بدم؟؟؟ +راستش نمی دونم مامان واقعا یهو گفتی یطوری شدم!! _خب پس تا فردا ظهر فکرات بکن عزیزم که خبرشون بکنم حالا خواستگاریه دیگه چیزی نشده... +خب نمی دونم مامان منو بوسید و گفت راحتت می زارم منم برم بخوابم لبخندی بهش زدم و از اتاق رفت بیرون خودم میدونم کلییی علامت سوال من و سجادی ؟ یعنی از من خوشش میاد پس امشب چرا اصرار نکرد باهاشون بیام برای تولد؟ هععع راضیع این چرت و پرت ها چیه فکر میکنی!؟ هففف خدا چرا هییی این اتفاق ها می افته؟! خیلی سختم بود اقای سجادی ادم خوبیه مومن اون شخصی کع می‌خوام هم هستن پس بنظرم دلیلی برای ردش نیست ن صبر کن اینا چیه ب خودت میگی راضیه دیونه یاد حضرت زهرا افتادم گفتم: خودت منو با این خانواده آشنا کردی حالا خودت کمکم کن من واقعا نمی دونم چیکار کنم!؟
🪴 « بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ » 🪴 «خٌذْنیِ مَعَكْ🌱 «@khodaaa112»
💙 السَّلامُ عَلَيْكَ فِي اللَّيْلِ إِذا يَغْشىٰ وَالنَّهارِ إِذا تَجَلَّىٰ🪴 «خٌذْنیِ مَعَكْ»🕊 «@khodaaa112»
به‌ قول‌: چه ما باشیم چه نباشیم اتفاق می‌افتد مهم این است که ما کجای ظهوریم... «خٌذْنیِ مَعَكْ🌱 «@khodaaa112»
🕊 چه شود گهی ، به عنایتی نظری به سوی گدا کنی ؟(: «خٌذْنیِ مَعَكْ🌱 «@khodaaa112»
با گریه می گفت: منو ببرید کربلا، من برم کربلا خوب میشم:)💔 «خٌذْنیِ مَعَكْ🌱 «@khodaaa112»
خوشبحال اونی که تا ظهور آقا ، خودسازی کنه رو خودش کار کنه!!! استوار بمونه حتی اگر بزنه جاده خاکی بزار برگرده به مسیر رو خودش کار کنه تو مسیر!!!💚 تا ظهور اقا! اقا بهش بگه: دمت گرم فرزندم بزنه رو شونه اش بهش بگه خسته نباشی سربازم! «خٌذْنیِ مَعَكْ🌱 «@khodaaa112»
اللهم صلی علی محمد و آل محمد و عجل لولیک فرج ❤️
🔺یک روز بعد از حمله تروریستی به شاهچراغ ساعت ۱:۲۰ ، انفجار کارخانه اسلحه سازی تلاویو ! ➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇 [🇮🇷] [ @rahiankhuz ] [🇮🇷]
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥معجزه حضرت زهرا سلام الله و طریق شیعه شدن فرد مسیحی...!! 🎙سخنران : حجت الاسلام و المسلمین عالی 👈بزرگترین هدف حضرت زهرا سلام الله دفاع از حریم ولایت امام زمان خود بود...
narimani-daem-to-masire-mazar(128).mp3
6.77M
دائم تو مسیر مزار شهدا موندم ... رفتن رفقا دونه دونه و جاموندم...💔 «خٌذْنیِ مَعَكْ🌱 «@khodaaa112»
🌸 وَلَا تَقُولُوا۟ لِمَن يُقْتَلُ فِى سَبِيلِ ٱللَّهِ أَمْوَٰتٌۢ ۚ بَلْ أَحْيَآءٌۭ وَلَٰكِن لَّا تَشْعُرُونَ 🍃 و به آنها که در راه خدا کشته می‌شوند، مرده نگویید! بلکه آنان زنده‌اند،ولی شما نمی‌فهمید! 📚 آیه ۱۵۴ سوره بقره «خٌذْنیِ مَعَكْ🌱 «@khodaaa112»
قسمت های ۱۱۲؛۱۱۳ کپی 📛
قسمت۱۱۲ سپردمش به خدا اماده شدم و بدون صبحانه رفتم سر کار راضیه: سر قبله نشسته بودم نمی دونم چرا دودله شده بودم ، می ترسیدم باز مثل محمد حسین که اومد خواستگاری و بعدش رفت و برنگشت بشه.. همین قدر دلهره داشتم نفس عمیقی کشیدم تا بتونم یکم اروم شمم به خدا توکل کردم به مامان گفتم بزار امشب بیان، دلم اروم شده بود رو تختم دراز کشیدم و هی با خودم کلنجار می رفتم خاله نفیسه بهش در مورد گذشتم گفته!؟ خبر داره؟! ولی با این حال اومده خواستگاری من؟ اگر ندونه چی به هر حال باید بهش بگم... نمیشه خوابم برد ساعت ۹ صبح بیدار شدم اتاقتم رو مرتب کردم چیز های که حس کردم جاشون نیست قایم کردم سجادی خیلی باهوشه.. لباس هام رو اوتو کردم و گذاشتم کنار ی روسری کرمی که لبه اش با گل دوزی تزئین شده بود به زنگ‌طلایی ی پیراهن خیلی بلند که رنگش طلایی بود و ساده ی کمربند داشت و استین هاش خیلی خوشکل مدل دار شده بودن، دیگه نیازی به شلوار نیست.. جوراب پای ضخیم سیاهم رو در اورم گذاشتم کنار بعد رفتم کمک مامان +مامان برا شام میان؟ _ن دخترم قبول نکردن هرچی بابات اصرار کرد +اها، خب پس من برم جارو بکشم کاری داشتی صدام کن _باشه دخترم یهو یاد شب خواستگاری محمد حسین و خودم افتادم، نمی دونم چرا انقدر این موضوع تا الان اذیتم می‌کنه ی شب خواستگاری بود که حتی به عقدم نکشید ، بی بی محمد حسین رو خرید این همه گذشت هفففف بعد جارو کشیدن میز تلویزیون و اینه های خونه رو تمیز کردم خونه برق می زد رفتم تو حیاط به گلدون ها اب دادم و مرتب اشون کردم حیاط رو هم شستم.. سجادی: روی میز کار تکیه داده بودم که پیام داد مامانم : سلام کمیل جان امروز زودتر بیا خانوادع اقای رادمهر جواب مثبت دادن نمی‌دونم چرا با دیدن این پیام لبخند روی لبم نشست... _سلام مادر چشم یعنی راضیه قبول کرده... به ساعت نگاه کردم ۱۲ ظهره رفتم و برای این چند ساعته باقی مونده کارم مرخصی گرفتم هرچند که از مرخصی بدم میاد و دوست دارم تا آخرین زمان کار کنم.. ولی مجبور. بودم رفتم سمت بازار ی جعبه گرفتم.. همیشه گل می برن میرن مجلس خواستگاری ولی من پرچم حرم حضرت زینب رو میخواستم بهشون هدیه بدم تا الان بازش نکردم از طرف عتبات بهم دادن ولی میخوام بجای گل بدم بهشون رسیدیم خونه مامان: کمیل دسته گل کو میدونی شب شلوغ میشه خیلی وقت نمی کنیم!! در حالی که کفشام رو در می اوردم خیلی جدی گفتم: دسته گل نمی خواد مادر جان +یعنی چی نمیخواد؟ داریم می ریم خواستگاری هااا _خب باشه بجا دسته گل یچیز دیگه می بریم! حالا ان شالله بعدن میگم میخوام برم دوش بگیرم خیلی خستم +عجب ، والا سر از کارات در نمیارم کمیل... لبخندی به مامان زدم و رفتم داخل اتاقم کمد رو باز کردم جعبه پرچم رو در اوردم هنوز حتی نایلونش رو باز نکرده بودم... قسمته بدم راضیه... نفس عمیقی کشیدم و رفتم سمت حمام
قسمت۱۱۳ راضیه: آه خدا چرا انقدر من بی تابی میکنم دور اتاقم می چرخیدم ساعت نگاه کردم، ساعت دقیقا۵ عصر بود پفی کشیدم رفتم تو هال ماماننننن _بلع +ساعت چند میان؟! _۹ شب +اها باش ممنون دوباره برگشتم لباس هام رو عوض کردم چادر سر کردم رفتم مزار شهدا حس می کردم داره بهم فشار میاد ماشین گرفتم رفتم مزار شهدا کنار مزار شهید هادی ذوالفقاری باهاش مناجات کردم کمکم کنه این بی تابی که داشتم کم کنه، همش دست رو باهم می فشردم نشستم قرآن خوندم یکم اروم شدم داداش هادی؟ این دفعه مثل امیر حسین بشه چی؟! میدونی که من چقدر سختی کشیدم می ترسم.... ، واقعا ایندفعه توان ندارم برای ی مشکل جدید میخوام یکم نفس بکشم این مدت همش بیمارستان بودم یا تو حالت افسردگی شدید، خستم ، خیلی هم خستم این روحیه قوی بودن انگار درون من از بین رفته حداقلش قوی ام کن منکه با خدا جنگی ندارم میدونم هرچی خدا بخواد خیره ،هرچند که نمی‌دونم خیرم اصلا تو چیه... ،، به ساعت نگاه کردم ۶:۵۰ ای وای بر من دم اذانه دیر شد به یوسف زنگ زدم بیاد دنبالم،که صدای اذان پیچید یوسفم گفت تا بیاد دنبالم تو این ترافیک ی ساعت طول می‌کشه نگاهی بع اطراف کردم هوا داشت تاریک میشد یک اتاقی بود که نگهبان مزار و گاهی اوقات مردم می رفتن توش نماز می خوندن...
🪴 « بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ » 🪴 «خٌذْنیِ مَعَكْ🌱 «@khodaaa112»
🤍 السَّلامُ عَلَيْكَ يَا تالِيَ كِتابِ اللّٰهِ وَتَرْجُمانَهُ🪴 «خٌذْنیِ مَعَكْ🌱 «@khodaaa112»
مانتو هر چقدرم بلندو گشادباشه آخرش‌ چادر نمیشه ..! میراث‌‌ خاکی‌ حضرت‌‌زهراۜ چادره .. شهید محسن حججی؛ «خٌذْنیِ مَعَكْ🌱 «@khodaaa112»
بچه‌های‌جهادی قدر‌لحظات‌جوانی‌خود‌را‌بدانید ومراقب‌باشید‌جز‌بـرای‌خدا‌کار‌نکنید..! 🌱 «خٌذْنیِ مَعَكْ🌱 «@khodaaa112»
ڪسۍ ڪہ نگران زندگیش باشہ نگران عاقبتش باشہ حتما نمازش رو میخونہ ببین؟! حتۍ اگہ گناهم میڪنۍ بازم نمازتو بخون حتۍ اگہ حوصلہ ام نداشتیا بازم بخون نمازتو ترڪ نڪن:/ جدۍ میگم همین نماز یہ روز نجاتت میدھ نماز بخون قبل از اینڪہ براٺ نماز بخونن' «خٌذْنیِ مَعَكْ🌱 «@khodaaa112»