خُذْنیِ مَعَکْ 🕊 مرا با خودت ببر🇵🇸
🔺یک روز بعد از حمله تروریستی به شاهچراغ ساعت ۱:۲۰ ، انفجار کارخانه اسلحه سازی تلاویو ! ➕ دعــــوت
😁😂 حیح
بابا حالا کجاشون دیدن
تازه اش مقدمه بوداااا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥معجزه حضرت زهرا سلام الله و طریق شیعه شدن فرد مسیحی...!!
🎙سخنران : حجت الاسلام و المسلمین عالی
👈بزرگترین هدف حضرت زهرا سلام الله دفاع از حریم ولایت امام زمان خود بود...
narimani-daem-to-masire-mazar(128).mp3
6.77M
#مداحی #نریمانی
دائم تو مسیر مزار شهدا موندم ...
رفتن رفقا دونه دونه و جاموندم...💔
«خٌذْنیِ مَعَكْ🌱
«@khodaaa112»
#آیهگرافی
🌸 وَلَا تَقُولُوا۟ لِمَن يُقْتَلُ فِى سَبِيلِ ٱللَّهِ أَمْوَٰتٌۢ ۚ بَلْ أَحْيَآءٌۭ وَلَٰكِن لَّا تَشْعُرُونَ
🍃 و به آنها که در راه خدا کشته میشوند، مرده نگویید! بلکه آنان زندهاند،ولی شما نمیفهمید!
📚 آیه ۱۵۴ سوره بقره
«خٌذْنیِ مَعَكْ🌱
«@khodaaa112»
خُذْنیِ مَعَکْ 🕊 مرا با خودت ببر🇵🇸
ادامه همین قسمت ها...🛑
بسم الله الرحمن الرحیم
قسمت۱۱۲
سپردمش به خدا اماده شدم و بدون صبحانه رفتم سر کار
راضیه:
سر قبله نشسته بودم نمی دونم چرا دودله شده بودم ، می ترسیدم باز مثل محمد حسین که اومد خواستگاری و بعدش رفت و برنگشت بشه..
همین قدر دلهره داشتم نفس عمیقی کشیدم تا بتونم یکم اروم شمم
به خدا توکل کردم به مامان گفتم بزار امشب بیان، دلم اروم شده بود
رو تختم دراز کشیدم و هی با خودم کلنجار می رفتم خاله نفیسه بهش در مورد گذشتم گفته!؟
خبر داره؟! ولی با این حال اومده خواستگاری من؟ اگر ندونه چی به هر حال باید بهش بگم...
نمیشه خوابم برد
ساعت ۹ صبح بیدار شدم
اتاقتم رو مرتب کردم چیز های که حس کردم جاشون نیست قایم کردم
سجادی خیلی باهوشه..
لباس هام رو اوتو کردم و گذاشتم کنار
ی روسری کرمی که لبه اش با گل دوزی تزئین شده بود به زنگطلایی
ی پیراهن خیلی بلند که رنگش طلایی بود و ساده ی کمربند داشت و استین هاش خیلی خوشکل مدل دار شده بودن، دیگه نیازی به شلوار نیست..
جوراب پای ضخیم سیاهم رو در اورم گذاشتم کنار
بعد رفتم کمک مامان
+مامان برا شام میان؟
_ن دخترم قبول نکردن هرچی بابات اصرار کرد
+اها، خب پس من برم جارو بکشم
کاری داشتی صدام کن
_باشه دخترم
یهو یاد شب خواستگاری محمد حسین و خودم افتادم، نمی دونم چرا
انقدر این موضوع تا الان اذیتم میکنه
ی شب خواستگاری بود که حتی به عقدم نکشید ، بی بی محمد حسین رو خرید
این همه گذشت هفففف
بعد جارو کشیدن میز تلویزیون و اینه های خونه رو تمیز کردم
خونه برق می زد
رفتم تو حیاط به گلدون ها اب دادم و مرتب اشون کردم
حیاط رو هم شستم..
سجادی:
روی میز کار تکیه داده بودم
که پیام داد مامانم : سلام کمیل جان امروز زودتر بیا خانوادع اقای رادمهر جواب مثبت دادن
نمیدونم چرا با دیدن این پیام لبخند
روی لبم نشست...
_سلام مادر چشم
یعنی راضیه قبول کرده...
به ساعت نگاه کردم ۱۲ ظهره
رفتم و برای این چند ساعته باقی مونده کارم مرخصی گرفتم
هرچند که از مرخصی بدم میاد
و دوست دارم تا آخرین زمان کار کنم..
ولی مجبور. بودم رفتم سمت بازار
ی جعبه گرفتم..
همیشه گل می برن میرن مجلس خواستگاری ولی من پرچم حرم حضرت زینب رو میخواستم بهشون هدیه بدم تا الان بازش نکردم
از طرف عتبات بهم دادن ولی میخوام بجای گل بدم بهشون
رسیدیم خونه
مامان: کمیل دسته گل کو
میدونی شب شلوغ میشه خیلی وقت نمی کنیم!!
در حالی که کفشام رو در می اوردم
خیلی جدی گفتم: دسته گل نمی خواد مادر جان
+یعنی چی نمیخواد؟ داریم می ریم خواستگاری هااا
_خب باشه بجا دسته گل یچیز دیگه می بریم! حالا ان شالله بعدن میگم
میخوام برم دوش بگیرم خیلی خستم
+عجب ، والا سر از کارات در نمیارم کمیل...
لبخندی به مامان زدم و رفتم داخل اتاقم
کمد رو باز کردم جعبه پرچم رو در اوردم هنوز حتی نایلونش رو باز نکرده بودم...
قسمته بدم راضیه...
نفس عمیقی کشیدم و رفتم سمت حمام
قسمت۱۱۳
راضیه:
آه خدا چرا انقدر من بی تابی میکنم
دور اتاقم می چرخیدم ساعت نگاه کردم، ساعت دقیقا۵ عصر بود
پفی کشیدم رفتم تو هال ماماننننن
_بلع
+ساعت چند میان؟!
_۹ شب
+اها باش ممنون
دوباره برگشتم
لباس هام رو عوض کردم چادر سر کردم رفتم مزار شهدا
حس می کردم داره بهم فشار میاد
ماشین گرفتم رفتم مزار شهدا
کنار مزار شهید هادی ذوالفقاری
باهاش مناجات کردم کمکم کنه
این بی تابی که داشتم کم کنه،
همش دست رو باهم می فشردم
نشستم قرآن خوندم یکم اروم شدم
داداش هادی؟
این دفعه مثل امیر حسین بشه چی؟!
میدونی که من چقدر سختی کشیدم
می ترسم.... ، واقعا ایندفعه توان ندارم
برای ی مشکل جدید میخوام یکم نفس بکشم این مدت همش بیمارستان بودم یا تو حالت افسردگی شدید،
خستم ، خیلی هم خستم این روحیه قوی بودن انگار درون من از بین رفته
حداقلش قوی ام کن منکه با خدا جنگی ندارم میدونم هرچی خدا بخواد خیره ،هرچند که نمیدونم خیرم اصلا تو چیه... ،،
به ساعت نگاه کردم ۶:۵۰
ای وای بر من دم اذانه دیر شد
به یوسف زنگ زدم بیاد دنبالم،که صدای اذان پیچید
یوسفم گفت تا بیاد دنبالم تو این ترافیک ی ساعت طول میکشه
نگاهی بع اطراف کردم هوا داشت تاریک میشد یک اتاقی بود که نگهبان مزار و گاهی اوقات مردم می رفتن توش نماز می خوندن...
🪴 « بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ » 🪴
«خٌذْنیِ مَعَكْ🌱
«@khodaaa112»
#سلام_بر_اقا🤍
#یا_مهدی
السَّلامُ عَلَيْكَ يَا تالِيَ كِتابِ اللّٰهِ وَتَرْجُمانَهُ🪴
«خٌذْنیِ مَعَكْ🌱
«@khodaaa112»
مانتو هر چقدرم بلندو گشادباشه
آخرش چادر نمیشه ..!
میراث خاکی حضرتزهراۜ چادره ..
شهید محسن حججی؛
#حجاب
«خٌذْنیِ مَعَكْ🌱
«@khodaaa112»
بچههایجهادی
قدرلحظاتجوانیخودرابدانید
ومراقبباشیدجزبـرایخداکارنکنید..!
#حضرتآقا🌱
«خٌذْنیِ مَعَكْ🌱
«@khodaaa112»
هدایت شده از استاد محمد شجاعی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ 🎬 #استاد_شجاعی
✘ این چه نظام اسلامیایه که مسئول فاسد داره؟!
🌐 یوتیوب | آپارات | اینستاگرام
eitaa.com/ostad_shojae
ڪسۍ ڪہ نگران زندگیش باشہ
نگران عاقبتش باشہ
حتما نمازش رو میخونہ
ببین؟!
حتۍ اگہ گناهم میڪنۍ بازم نمازتو بخون
حتۍ اگہ حوصلہ ام نداشتیا بازم بخون
نمازتو ترڪ نڪن:/
جدۍ میگم
همین نماز یہ روز نجاتت میدھ
نماز بخون قبل از اینڪہ براٺ نماز بخونن'
«خٌذْنیِ مَعَكْ🌱
«@khodaaa112»
هدایت شده از استاد محمد شجاعی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ 🎬 #استاد_شجاعی
✘ اهل نماز شبه !
✘ همش روزه مستحبی میگیره!
✘ دائماً تسببح بدسته!
✘ دائم السفر به شهرهای زیارتیه!
ولی مدام با اخلاقش، حال بقیه رو خراب میکنه، به همه بدبینه!
💥چرا اینهمه عبادت اثری براش نداشته؟
@ostad_shojae
#خاطره_شهید
به رفیقش پشت تلفن گفت:
ذکر "الهـی به رقیه"بگو مشکلت حل میشه(:
رفیقش یه تسبیح برداشت
به ده تا نر سیده دوستاش زنگ زدن
و گفتن سفر کربلا براش جور شده
#شهیدحسینمعزغلامی
«خٌذْنیِ مَعَكْ🌱
«@khodaaa112»
معکم معکم ولا مع غیرکم...🌱
«خٌذْنیِ مَعَكْ🌱
«@khodaaa112»
ته همین سرباز اقا شدنت
همین بود؟!
اون حرف ها و عهد هایی که
با امام زمان بستی همین بود ؟
همین میخواستی ؟
جا زدنه الانت؟
اینطوری میخواستی روبروی امام به ایستی بگی سربازت بودم؟💡
#تلنگر
«خٌذْنیِ مَعَكْ🌱
«@khodaaa112»
هدایت شده از جهاد تبیین ✌️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰 به یاد بیاریم روزی را که رشیدپور اشک الهام چرخنده را به خاطر چادری شدن در مقابل دوربین درآورد.
یک جو غیرت و شرف در مسئولین صدا و سیما میتونه مانع حضور این حامی فتنه ززآ باشه.
┏━━ °•🖌•°━━┓
@jahad_tabein
┗━━ °•🖌•°━━┛
.
اگر اخلاص باشد ؛ کمِ تو بزرگ است
وَ اگر نباشد ؛ زیادِ تو هیچ . !
#خلاصهخالصشویمتاخلاصشویم :)
خُذْنیِ مَعَکْ 🕊 مرا با خودت ببر🇵🇸
#ناشناسی
235.1K
عرض ارادت به اهل بیت هست
همون قول دادن اینکه
ما از شما جدا نخواهیم شد...
قسمت۱۱۴
منم وضو داشتم رفتم داخل و نمازم رو خوندم بعد از تموم شد نماز نشستم
قران خوندن، نگاهی
به ساعت کردم شده بود۷:۳۰
به یوسف زنگزدم گفت بیا من منتظرمبلند شدم و رفتم بیرون مزار از خیابون بغلی رد شدم و سوار ماشین شدم
+سلام، چه دیر کردی؟
_سلام , گفتم دیگه شلوغه تازه من از ی راه دیگه اومدم
+خب شد اومد اصلا حواسم نبود
_مامان زنگ زد، گفت با خودت میوه بیار
+یوسف یکم دیگه ۸ میشه دیر میشه بخدا
_خب من خریدم میوه هارو چرا هول میشی ؟
+هول نیستم دیگع برادر من
خندید و حرکت کردیم دقیقا ساعت هشت رسیدم خونه سلام کردم ی نارنگی برداشتم
رفتم داخل اتاقم لباس هام رو پوشیدم
فقط یکم کرم زدم ب صورتم ابروهام رو شونه کردم...
به ساعت نگاه کردم: ۸:۲۰
نفس عمیق کشیدم و نشستم رو تختم
اقای سجادی:
دیگه تقریبا امادع شده بودم موهام رو شونه کردم و دستی ب محاسنم کشیدم
دیگه الان آروم شده بودم، از اتاقم اومدم بیرون
زینب رو فرستادیم خونه عمم پیش بچه ها بازی کنه
ولی زهرا اصرار کرد بیاد
تا بابا رو سوار ماشین کردم
بقیه هم سوار شدن جعبه پرچم رو هم گذاشتم رو زانوی های زهرا گفتم مواظب باش همینطور مرتب بمونه ها!!
+کمیل جان می بینم که از الان ماشاالله
_کوفت
دوتامون زدیم زیر خنده ،
تو ماشین بابا نصحیتم میکرد
مبادا چیزی قایم کنم گفت همه چیز رو بهش بگو
راضیه را مثل کف دستم می شناسم دختر پاک و ساده ایی هست
هول نشو کمیل !!، این نشد
هزار تا دختر دیگه هست ولی مبادا شرطی بزاره که تو از جهاد تو این راه منصرف بشی!
کمیل: تو دلم می گفتم و خیالم از راضیه راحت بود می دونستم مانع نمیشه
لبخندی زدم گفتم: بابا جان هرچی خیره
و سکوت تو ماشین حاکم شد
رسیدیم پیاده شدم و جعبه پرچم را از دست زهرا بردم زنگ در را زدیم
راضیه: تو اشپرخونه مشغول بودم داشتم استکان های چای رو مرتب می کردم داخل سینی صدای زنگ اومد
بابا و یوسف رفتن بیرون مامان هم چادر رو سرش کرد و رفت پشت سرشون
از پنجره آشپزخونه نگاه می کردم
+چه عجیبه گل نیاوردن
به شکل خنده داری حواسم رفت رو دست کمیل ی جعبه سبز که روبان سبز دورش پیچیدن برام عجیب بود!
سعی کردم نگاهش نکنم به بقیه نگاه کردم فکر کردم الان کسی دیگری هم باهاشون میاد ، خیلی ساده امده بودن خواستگاری
از پنجره دور شدم صداشون نزدیک شد در هال باز شد
صدای بابا می اومد می گفت: خیلی خوش اومدین خونه خودتونه بفرمایید
قسمت ۱۱۵
باز استرس گرفتم ی پنج دقیقه گذشت چای رو ریختم داخل استکان ها
لحظه شماری میکردم می دونستم الان مامان صدام میکنه..
یهو گفت : راضیه خانم دخترم برای مهمونا چای بیار...
بدنم از استرس داغ کرد یک ایت الکرسی خوندم چادرم رو مرتب کردم
رفتم تو پذیرایی اروم گفتم: سلام
رفتم نزدیک اقا سید ، لبخند گرمی زد و گفت ممنون دخترم
به همه که دادم رفتم نشستم کنار مامان
کمیل:
نمی تونستم نگاه کنم بهش ، برام سخت بود تا حالا به هیچ دختری نگاه نکرده بودم اینطوری!
نوک چادرش را دیدن مثل همیشه متین و با حیا خیلی آرام نشست کنار مادرش
دوست داشتم بدونم الان درمورد جعبه چی فکر میکنه
مطمئن بودم الان کنجکاوه...
ناخودآگاه لبخندی رو لبم نشست
گرم گفتگو شدن ،
بابای راضیه می گفت : کمیل مثل پسرم هست هرچند که ما خانواده ایم
و خیلی وقته همو میشناسیم ، می دونم چه ادم های خوبی هستید
انقدر اطمینان دارم که بدون هیچ مقدمه ایی میرم سر اصل مطلب بنظرم
ما که همو خیلی وقته میشناسیم و رفت و امد هست
زمان رو از دست ندیم بزاریم این دوتا جوون باهم حرفاشون رو بزنن
بابا حرفش رو تایید کرد
بابای راضیه: دخترم اقا کمیل رو راهنمایی کن..
برای بار اول نگاهش کردم
اروم چشمی گفت و بلند شد ایستاد منتظر من بود منم با اجازه ایی گفتم و پشت سرش رفتم؛
راضیه: نفس نفس می زدم می دونستم داره پشتم میاد صداش اومد: راضیه خانوم یکلحظع من جعبه رو همراهم بیارم...
یکم قدم هام رو آروم تر کردم...
جعبه رو با خودش اورد گفت بفرمایید در اتاق رو باز کردم گفتم: بفرمایید
رفتیم داخل و در اتاق را بستم
جعبهرو گذاشت روی میز و روی صندلی که گذاشته بودم نشست
صدای نفس هاش رو می شنیدم دست به محاسنش کشید فق شنیدم گفت زهرا حدس زدم با حضرت زهرا س بود سرم رو پایین تر اوردم
گفت: میشه یکم سرتون رو بالا بیارید حس می کنم گردنتون اسیب میبینه
فضا رو طوری نکنیم که هردو معذب باشیم،
خندم گرفت سرم رو اوردم بالا
گفت خب کی شروع کنه؟
+بفرمایید
_خب کمیل هستم ۲۶ سالمه
لیسانس فقه و مبانی دارم ولی این دو سال میشه سپاه مشغول به کارم،
اومدم اینجا درسته برای تشکیل زندگی
ولی هرچی در پدرم می بینید در من می بینید هرچند که لیاقت میخواد مثل بابا بشم ولی براش تلاش می کنم،!
یکی میخوام مثل مادرم باشه قوی!
از همین اول بگم مأموریت زیاد میرم حتی خطر های جانی هم داره ...
یکی میخوام همفکر و همدم و همراه من باشه ، ارزوم بود تو سپاه خدمت کنم و بهش رسیدم
کلی اهداف دارم ، حقوقم کفاف زندگی ساده را میده نمی گم سختی داره
ولی قول میدم تاجایی که بتونم همه چیز را براتون فراهم کنم..
دنبال یکی هستم هم عقیده من باشد
با افکارم موافق باشد! من الانش را میخوام... تا ابد بوده و باشد و بماند همینطور دنبال دختر مومن که با سختی های این راه تاب بیاره تحمل کنه
زندگی با فردی مثل من خیلی سخته راضیه خانوم ، حتی گاهی مأموریت های من به ۶۰ روزه بکشه ، حتی احتمال شهادت تو این ماموریت ها هم زیاده ....
بیشتر اوقات هم ممکنه تنها باشید
با فردی مثل من می تونید زندگی کنید؟!
راضیه: سکوت کردم، تو دلم گفتم
من لیاقتش رو ندارم، گذشته من و....
برام سخته
اروم گفتم: شما از گذشته من خبر دارین ؟!
خیلی جدی گفت:
گذشته رفت دیگه هم برنمیگرده من بخاطر الان شما اینجام ن گذشته!
کمیل: نگاهش کردم دست هاش زرد شد ، حس کردم مظطرب شده رفتم براش لیوان اب آوردم خورد
فک کنم خیلی اوضاع سخت شد یا من زیادی سختش کردم ؟
لبخندی زدم گفتم: زندگی رو دوست دارم ، همیشه به زندگی امام علی و حضرت زهرا غبطه می خوردم
همیشه هم دوست داشتم اینطوری زندگی کنم، ...
کسی از اینده اش و از چطور مردنش خبری نداره تا خدا نخواد نمیشه!
حتی اگر وسط تیر و اتیش باشی...
شما صحبت هاتون چیه ؟
راضیه: نمیدونم چیزی که میخوام بگم جاش هست یانه اصلا گفتنش درسته یا خیر...