#خاطره_شهید
موقعی که میرفت میخندید.شادی را می شد در چشمانش دید. آنقدر شاد بود که وقتی میدیدیاش روحت تازه می شد. انگار خودش میخواست اینگونه دلمان را تسلی دهد تا دل کندن از همدیگر آسان باشد .همش هم این نوحه را گوش میداد [سـَلامٌ عَلـٰی قاسم بن الحسن] گذاشته بود روی تکرار و هی پخش می شد. خودش به خوبی فهمیده بود که دیگر جایش اینجا نیست حتی نوحه اش را هم انتخاب کرده بود. اینطور شد که از هجرانش غمگین نبودیم اما وقتی برگشت ساکت بود و بیشتر این سکوتش بود که دلمان را آتش میزدند نه شهادتش(:💔'
#شهید_صادق_عدالت_اکبری
بهروایتفرهادقلیزاده
اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🦋🌱
#اللهم_صلی_علی_محمد_آل_محمد
__🌱🦋🌱_____________
@khodaaa112
____🌱🦋🌱________________
#خاطره_شهید
در آخرین روزهای زندگی مان
صادق اصرار بر گرفتن عکس تکی داشت، ولی من اجازه نمیدادم. چون این بار خودش هم گفت می خواهم از شهادت بگیرم و من تحمل شنیدن این حرفها را از زبان او نداشتم برای همین کلی شوخی کردم که نگذارم یک عکس بگیرد اما صادق زرنگ تر از این حرفا بود و عکس گرفت و گفت دیدی توانستم😁
#شهید_صادق_عدالت_اکبری
به روایت ههمسرشهید
『خٌذْنیِ مَعَكْ』 [✾@khodaaa112✾]
🎙💙#خاطره_شهید
- - - - - - - - - - - - - - -
شیطنت های خاص خودش را داشت. یک بار روز جمعه نزدیک غروب رفتیم کوه عون بن علی سوار تله کابین شدیم. از جایش بلند شده بود
من که حسابی میترسیدم محکم پایش را گرفته بودم...
- بشین صادق بشین! میترسم.
+ ترس نداره که 😁
- صادق بشین..
+ کاش همین الان از این بالا بیفتم پایین .
محکم پایش را گرفته بودم و او همچنان ایستاده اطراف نگاه میکرد عاشق ارتفاعات بود و از آن لذت میبرد ✨
#شهید_صادق_عدالت_اکبری
-بهروایتهمسرشهید
『خٌذْنیِ مَعَكْ』 [✾@khodaaa112✾]
#خاطره_شهید💫🌺
خیلی کم می آید به خوابم اما روزی نیست که دلم برایش تنگ نشده باشد. با خودم میگویم این بار که آمد به خوابم گله اش را میکنم که چرا دیر به دیر می آیی سراغم اما همین که می آید همه غز ها و دلتنگی ها میروند. دعوتم کرده بودند برای سخنرانی در مراسمی در آذرشهر. تبریز تا آذرشهر راهی نیست مسیرهای کوتاه را با ماشین خودم میروم. توی راه تا برسم آنجا مدام با صادق حرف میزدم . حرف که نه؛ غر میزدم که چرا از وقتی رفته است سراغم را نگرفته..
بعد از مراسم هم تمام راه برگشت را با صادق بودم. حسابی دلم برایش تنگ شده بود .
ماه های اول شهادتش بود و من سنگ صبور همه خانواده و دوستانش بودم و همه، بغض نبودن های صادق را می آوردند پیش من و نمیشد جلوی آنها این دلتنگی ها را لو داد. وقت های تنهایی که کسی را کنارم نداشتم بهترین فرصت بود که با صادق خلوت کنم و دلم سبک شود . . .
همه راه را با صادق حرف زدم و با اشک برگشتم.
#شهید_صادق_عدالت_اکبری
-بهروایتمادربزرگوارشهید(:🌿
『خٌذْنیِ مَعَكْ』 [✾@khodaaa112✾]
#خاطره_شهید ❤️📿
- - - - - - - - - - - - - -
هر لحظه ی صادق شیرین بود، اما آنچه که من را به یاد او می اندازد این است که همیشه پله ها را با خواندن مداحی و سرود بالا می آمد؛ اکثرأ زمانی که از بیرون می آمد اول به ما سر می زد بعد به خانه خودشان در طبقه بالا می رفت. اگرما هم در منزل نبودیم به مادر بزرگش که با ما زندگی می کند سری میزد؛ وقتی وارد خانه می شد در می زد و با لحن خاص خودش می گفت: "حاجی دی حاجی!" من هم می گفتم تو که حاجی نیستی باید بگویی کربلایی ام. می گفت نه حاجی دی حاجی! صدای صادق همیشه در گوشم است! وقتی جمعمان خودمانی بود و صادق سرحال بود من را "ننه" خطاب می کرد، با اینکه در بین جمع حاج خانم خطابم می کرد اما اگر سر حال بود ننه صدایم میزد.
-بهروایتمادربزرگوارشهید 🌿
#شهید_صادق_عدالت_اکبری
『خٌذْنیِ مَعَكْ』 [✾@khodaaa112✾]