eitaa logo
خُذْنیِ مَعَکْ 🕊 مرا با خودت ببر🇵🇸
785 دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
3.3هزار ویدیو
73 فایل
«بسم رب المهدی» 💚امام صادق علیه السلام: لَوْ أدْرَکْتُهُ لَخَدَمْتُهُ أیّامَ حَیاتِی. •✓مهدویت، •✓جهاد_تبیین •✓دلی_خدایی 📍کپی با ذکر صلوات «وقف امام زمان عج» تأسیس:1400/1/25
مشاهده در ایتا
دانلود
موقعی که میرفت می‌خندید.شادی را می شد در چشمانش دید. آنقدر شاد بود که وقتی می‌دیدی‌اش روحت تازه می شد. انگار خودش می‌خواست اینگونه دلمان را تسلی دهد تا دل کندن از همدیگر آسان باشد .همش هم این نوحه را گوش می‌داد [سـَلامٌ عَلـٰی قاسم بن الحسن] گذاشته بود روی تکرار و هی پخش می شد. خودش به خوبی فهمیده بود که دیگر جایش اینجا نیست حتی نوحه اش را هم انتخاب کرده بود. اینطور شد که از هجرانش غمگین نبودیم اما وقتی برگشت ساکت بود و بیشتر این سکوتش بود که دلمان را آتش می‌زدند نه شهادتش(:💔' به‌روایت‌فرهاد‌قلی‌زاده اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🦋🌱 __🌱🦋🌱_____________ @khodaaa112 ____🌱🦋🌱________________
در آخرین روزهای زندگی مان صادق اصرار بر گرفتن عکس تکی داشت، ولی من اجازه نمی‌دادم. چون این بار خودش هم گفت می خواهم از شهادت بگیرم و من تحمل شنیدن این حرفها را از زبان او نداشتم برای همین کلی شوخی کردم که نگذارم یک عکس بگیرد اما صادق زرنگ تر از این حرفا بود و عکس گرفت و گفت دیدی توانستم😁 به روایت ههمسرشهید 『خٌذْنیِ مَعَكْ』 [✾@khodaaa112✾]
🎙💙 - - - - - - - - - - - - - - - شیطنت های خاص خودش را داشت. یک بار روز جمعه نزدیک غروب رفتیم کوه عون بن علی سوار تله کابین شدیم. از جایش بلند شده بود من که حسابی میترسیدم محکم پایش را گرفته بودم... - بشین صادق بشین! میترسم. + ترس نداره که 😁 - صادق بشین.. + کاش همین الان از این بالا بیفتم پایین . محکم پایش را گرفته بودم و او همچنان ایستاده اطراف نگاه میکرد عاشق ارتفاعات بود و از آن لذت میبرد ✨ -به‌روایت‌همسرشهید 『خٌذْنیِ مَعَكْ』 [✾@khodaaa112✾]
💫🌺 خیلی کم می آید به خوابم اما روزی نیست که دلم برایش تنگ نشده باشد. با خودم می‌گویم این بار که آمد به خوابم گله اش را می‌کنم که چرا دیر به دیر می آیی سراغم اما همین که می آید همه غز ها و دلتنگی ها میروند. دعوتم کرده بودند برای سخنرانی در مراسمی در آذرشهر. تبریز تا آذرشهر راهی نیست مسیرهای کوتاه را با ماشین خودم میروم. توی راه تا برسم آنجا مدام با صادق حرف میزدم . حرف که نه؛ غر میزدم که چرا از وقتی رفته است سراغم را نگرفته.. بعد از مراسم هم تمام راه برگشت را با صادق بودم. حسابی دلم برایش تنگ شده بود . ماه های اول شهادتش بود و من سنگ صبور همه خانواده و دوستانش بودم و همه، بغض نبودن های صادق را می آوردند پیش من و نمیشد جلوی آنها این دلتنگی ها را لو داد. وقت های تنهایی که کسی را کنارم نداشتم بهترین فرصت بود که با صادق خلوت کنم و دلم سبک شود . . . همه راه را با صادق حرف زدم و با اشک برگشتم. -به‌روایت‌مادربزرگوارشهید(:🌿 『خٌذْنیِ مَعَكْ』 [✾@khodaaa112✾]
❤️📿 - - - - - - - - - - - - - - هر لحظه ی صادق شیرین بود، اما آنچه که من را به یاد او می اندازد این است که همیشه پله ها را با خواندن مداحی و سرود بالا می آمد؛ اکثرأ زمانی که از بیرون می آمد اول به ما سر می زد بعد به خانه خودشان در طبقه بالا می رفت. اگرما هم در منزل نبودیم به مادر بزرگش که با ما زندگی می کند سری میزد؛ وقتی وارد خانه می شد در می زد و با لحن خاص خودش می گفت: "حاجی دی حاجی!" من هم می گفتم تو که حاجی نیستی باید بگویی کربلایی ام. می گفت نه حاجی دی حاجی! صدای صادق همیشه در گوشم است! وقتی جمعمان خودمانی بود و صادق سرحال بود من را "ننه" خطاب می کرد، با اینکه در بین جمع حاج خانم خطابم می کرد اما اگر سر حال بود ننه صدایم میزد. -به‌روایت‌مادربزرگوارشهید 🌿 『خٌذْنیِ مَعَكْ』 [✾@khodaaa112✾]