eitaa logo
|خُذنےْمَعكٰ|
1هزار دنبال‌کننده
9هزار عکس
4هزار ویدیو
116 فایل
﷽؛🌱 |تاآخرین نفس تورا عاشقانه دوست خواهم داشت| . #جهاد_تبیین🇵🇸/🇮🇷 #رسانه #مهدویت #صاحبنا . . کپی با ذکر #صلوات حلال ( بجز رمان راضی نیستم) «وقف امام زمان عج»📍 خادم خاکِ پای آقا: @khadeem12w خادم تبادل : @khademl36
مشاهده در ایتا
دانلود
|خُذنےْمَعكٰ|
#قسمت_اول (۲ / ۱) #انگشتری_که_شهادت_می‌دهد.... 🌷من بودم و باران خمپاره و ده‌ها مجروح خودی و عراقی.
(۲ / ۲) .... 🌷....حرصم گرفت. کفری شدم که بزنم توی ملاج حافظ و بگویم که دستخوش، چی فکر کردم و چی شد؟ بند کردی به انگشتر مادر مرده که چی؟ حالا مجروح عراقی با چشمانی خاک گرفته و ملتمسش اصرار می‌کرد که انگشتر را به حافظ برسانم. انگشتر به دست رفتم طرف حافظ. تو دلم گفتم: عجب آدمی هستی حافظ! بیست سال باهات رفاقت کردم، اما نشناختمت. رسیدم به حافظ. 🌷یکی از بچه‌ها مجروح عراقی رو بلند کرد و آورد گذاشت تو آمبولانس، کنار حافظ. من هم پریدم بالا و رو به بچه‌ها گفتم: «با اینها می‌رم، زود برمی‌گردم.» آمبولانس راه افتاد رفتم رو منبر و شروع کردم از خدا و پیغمبر برای حافظ صحبت کردن. اما حافظ برو بر نگام کرد و اشاره می‌کرد انگشتر رو بهش تحویل بدم. با غیظ انگشتر رو تو مشت بی‌جان حافظ گذاشتم و فشار دادم. 🌷....از درد، لبش رو گزید از یک طرف از دستش عصبی بودم و از طرفی دلم نمی‌آمد تنهایی برود و بی‌کس و کار تو اورژانس معطل بماند. چفیه‌ام را کشیدم رو صورت حافظ و مجروح عراقی تا گرد و غبار که از شیشه شکسته آمبولانس به داخل هجوم می‌آورد، اذیتشان نکند. همین‌طور داشتم برای حافظ سخنرانی می‌کردم و بد و بیراه می‌گفتم که دیدیم می‌خواهد با زور و زحمت حرف بزند. 🌷آخر سر، کلمات از دهان خون‌آلودش تکه تکه بیرون آمد: – رضا جان- این‌قدر- عصبانی نشو… خودش… خودش… اصرار کرد… انگشتر را… بردارم. با تعجب گفتم: خودش؟! سر تکان داد و خون از گوشه لبش زد بیرون و سرازیر شد تو گوشش، با پر چفیه، باریکه خون را پاک کردم. حافظ نفس نفس زنان گفت: می‌ترسید بعد از مردنش… گم وگور بشه… فهمید من رفتنی‌ام… گفت انگشترش رو بر دارم و تو… تو انگشتم کنم… تا با این انگشتر خاکم کنند. 🌷بغض گلویم را گرفت. گفتم: چرا؟ – آخه… این شیعه است و می‌خواد این انگشتر، فردای قیامت شهادت بده که حتی یک گلوله هم طرف ما شلیک نکرده. این را داد به من. چون حتم داشت شهید می‌شم. دیگر نتوانستم خود را کنترل کنم. انگار یه عالمه سنگ و کلوخ ریختند رو سرم. افتادم رو حافظ و زار زدم. صدای وحشتناکی در سرم می‌پیچید انکار رگ‌های سرم می‌خواست بترکد دست حافظ را بوسیدم. اشکم با خون خشکیده دستش قاطی شد. حافظ از رمق افتاده بود. با چشمانی کم سو نگاهم می‌کرد. برای لحظه‌ای خندید. 🌷خون آرام از گلوی زخمی‌اش جوشید. دیگر صدایش را نشنیدم. پلک‌هایش بسته بود. حافظ! حافظ! حافظ! حافظ! با مشت کوبیدم بر تنها شیشه سالم آمبولانس. آمبولانس جلوی اورژانس ایستاد در عقب باز شد. خون از زخم‌های دستم می‌جوشید یکی آمد و پتویی کشید روی حافظ و مجروح عراقی که هر دو تمام کرده بودند. یکی آمد طرفم و گفت: «اخوی کجا؟ باید پول شیشه‌ای رو که شکستی، بدی، بیت‌الماله! یقه‌‌اش را گرفتم. رمید و چشمانش گرد شد، مشتم را که بردم بالا، یاد حافظ افتادم و با کمی مکث گفتم: «چشم برادر.» راوی: رزمنده دلاور رضا برجی
|خُذنےْمَعكٰ|
#قسمت_اول #داستان_تحول🌱 #براساس_واقعیت موضوع: عقلم که سرجایش نبود!! روز های خیلی بد بود برایم ان م
موضوع: احساس کمبود معنوی می کردم!! در مدرسه مقبول شوم.. خودم را به ان می زدم خیلی سر نمازم در مدرسه حساس بودم نماز جماعت مدرسه شرکت می کردم😢 خدا ببخشد.. همه فکر می کردند که من از ان دختر های خیلی خیلی مذهبی که سر گناه و... خیلی حساس است احساس می کردم چیزی کم دارم خدا را موقع هایی یاد میکردم که، جایی پایم گیر بود این روز ها همین طور گذرا بودن هرچه بزرگ تر میشدم تنهایی را احساس می کردم فکر میکردم این تنهایی با خوش گذرانی و... درست میشود من از غذای روحم غافل بودم این غفلت کار دستمان داد هرکس هم می گفت دختر نمازت را بخوان می گفتم: من جهنم را دوست دارم ! دوست دارم رفتن به جهنم را بعضی موقع ها هم خودم را مجبور می کردم اما سر همان رکعت اول ول می کردم نمازم را......😔 ادامه دارد.... کپی🚫🚫
|خُذنےْمَعكٰ|
#رمان_قلب_کوثر! #قسمت_یکم [این رمان واقعیت ندارد و صرفا بر اساس تخیل و خلاقیت ذهنی!] هوا تاریک شد
! [این رمان واقعیت ندارد و صرفا بر اساس تخیل و خلاقیت ذهنی!] توی اتاق موهای نم دارم را شانه می کردم چند روزی هست که بابا با من قهر هست و هیچ حرفی نمی زد! دیشب توی نماز هایم توبه کردم! اما.. خوانده بودم که عاق والدین از گناهان کبیره است! صدای در اتاق آمد +بفرمایید بابا بود با دیدنش از جایم بلند شدم و سرم را اوردم پایین، بابا دست به محاسنش بلند و سفید و سیاهش کشید نفس عمیقی کشید گفت: _باید بروی کلاس ابو عبدالله و جلوی بقیه عذر خواهی کنی!, بعدش هم می برمت کلاس های دینی شیخ ابواحمد!، اما.... انجا دیگر خبری از رحم نیست اشتباه کنی دیگر حتی زیر زمین خدا هم پیدایت نمی کنم ساره! من میبینم علاقه و انگیزه تورا از خدا و رسولش می ترسم! که مانع اهداف اسلامی ات نشوم،! نزدیکش شدم و بوسیدمش روی پیشانی اش . + چشم هرچی شما بگی بابا! لبخند از روی ناراحتی زد گفت _این رافضی ها ... مشرکین هستند ما با آن ها هیچ نسبتی نداریم و عقیده ما به عقیده شرک آمیزشان هیچ شباهتی ندارد ساره سوالت در آن روز نشانه شک و تردید در عقیده ما داشت! برایت دعا میکنم،ایمانت ثابت بماند ساره + ان شالله خیلی دعایم کن بابا،.... _ در ضمن ساکت را جمع کن فردا شب باید بروی کربلا! +کربلا ؟! _ اره کلاس های شیخ ابو احمد در اطراف آنجا برگزار می شود ، باید برای یک هفته آنجا بمانی!.. ترتیب خورد و خوراکت را داده ام نگران نباش دیگر هم ناامیدم نکن که این آخرین فرصتم به توست! دستش را بوسیدم ، روی سرم دست کشید و از اتاقم رفت بیرون!.. گوشی را روشن کردم و به مریم پیام دادم که تا چند دقیقه دیگر می آیم خانه اشان کتاب هایی که مریم لازم داشت را داخل کیف گذاشتم لباس هایم را پوشیدم و از خانه‌امدم بیرون یک مسافتی را رفتم دوبار در را زدم... که یک پسر غریبه در را باز کرد چشم در چشم شدیم زل زدم به چشام های سیاهش و ریش های نسبتا بلند ، صورت گندمی و لباس های چریکی ساده سرش را پایین آورد سلام کرد و سریع رفت چند ثانیه نگاهش کردم برادر های مریم که نیست؛.. نکند این همان مرتضی بود که... در همین حین مریم آمد دستم را گرفت و برد داخل گفت - چیکار میکنی؟ چرا مشکوک رفتار میکنی دیوانه شدی ساره؟ می دانی اگر این رافضی بفهمد ما چه کسی هستیم نیست و نابودمان می کنند؟ بعد زد روی شانه ام گفت: ساره حواست کجاست ؟ + این رافضی بود ؟ _ اره رافضی پشت سرش داخل رفتم، فکرم مشغول بود چرا انقدر موقع دیدنش دلم لرزید؟ خیلی ترسیده بودم زیر لبم استغفرالله ربی و اتوب الیک می گفتم!... توی اتاق مریم نشسته بودم زیر نور زرد چراغ اتاق! مریم با کنجکاوی گفت _ ساره چه کتابی اوردی؟ بگو ببینم کلاس شیخ ابوعبدالله چطور بود!؟ خیلی بهت غبطه می خورم مکث کردم و زد به پایم گفت: ساره حواست کجاست؟!! ها؟؟ نگاهش کردم گفتم + این رافضی اسمش چیه؟ با تعجب نگاهم کرد گفت و با کراهت خاصی گفت _ مرتضی!، بگذریم بگو حرف بزن چرا گیر دادی به این؟ +مریم چرا این رافضی ها توی صورتشان انقدر می شود خضوع و خشوع را دید ؟ با دستش جلوی دهنم را گرفت گفت _ هیسسس، پناه بر خدا ساکت برو حتما بعدن توبه کن! ساره معلوم هست چی میگی ؟ +نمی دونم مریم ذهنم درگیر شد خدا ببخشه من فردا شب دارم میرم کربلا برای یک هفته یا حتی بیشتر میخوام کلاس های دینی شیخ ابو احمد را شرکت کنم این کتاب ها را آوردم خودت مطالعه کن بخاطر امینت مسیر نمی توانم با خودم ببرم کربلا! برایم دعا کن مریم! چشمان مریم برق می زد، قطره اشکی از گوشه ی چشمش سر خورد گفت _ خوشا به حالت ساره چقدر خدا دوستت دارد که این همه چیز های خوب نصیبت می شود! + اینطوری نگو مریم توهم عزیز خدایی توی این شرایط و سختی باز هم فعالیت می کنی و می خوانی از کربلا که برگشتم به بابا می گویم هوایت را داشته باشد! من را محکم در آغوشش گرفت گفتم +من باید بروم هرچی می خواهی داخل این کیف هست ، حلال کن! دوباره هم دیگر را بغل کردیم! ماسک و عبایم را روی سرم کردم و از خانه زدم بیرون... دلم می خواست دوباره ببینمش! مرتضی! همینطوری توی فکر بودم که به کسی برخورد کردم گوشی ام افتاد و روشن شد و عکس پرچم خلافت روی صفحه گوشی ام بود نگاه کردم دیدم همان پسر بود اما با تعجب به صفحه گوشی نگاه می کرد نشست گوشی ام را برداشت و با گوشه پیراهنش پاک کرد و سمت من داراز کرد حرف زدن با رافضی ها برایمان گناه بود! گوشی را بردم و از ترس سریع به راهم ادامه دادم!... قلبم تند تند می زد، نکند لو رفتیم ؟! حالا به بابا چه بگویم؟ ای لعنت به این شانس! ،مریم بدبخت شد! مرتضی: به راه رفتنش نگاه کردم، بلاخره توسلاتم ،جواب داد، کپی 🚫 [ @khodaaa112±∞ ]
|خُذنےْمَعكٰ|
#رمان_قلب_کوثر! #قسمت_دوم [این رمان واقعیت ندارد و صرفا بر اساس تخیل و خلاقیت ذهنی!] توی اتاق مو
! [این رمان واقعیت ندارد و صرفا بر اساس تخیل و خلاقیت ذهنی!] پس این خانه ی ابوابراهیم هست! گوشی سامسونگ عادی را در آوردم و پیام را نوشتم: _سلام، خانه ابو ابراهیم شناسایی شد! کلید انداختم، و از پله ها رفتم بالا بلاخره رفت آمد های چهارماهم به این خانه جواب داد از اینکه خانه ی این وهابی هارا پیدا کردم خوشحال بودم گام بزرگی بود برای خنثی سازی عملیات های انتحاری آنها . صفحه گوشی ام روشن شد: _ سلام مرتضی! باید همین الان بری کربلا ساره دختر شیخ ابو خالد معروف به ابو ابراهیم یکی از سرکرده های مهم تروریست ها فردا شب دخترش را به بهانه ی کلاس های توحیدی کربلا می فرستد، اما می خواهد دخترش را برای عملیات انتحاری به گروهک تروریست ها هدیه بدهد اگر بتوانی دخترش را زنده بگیری خیلی خوب میشود آماده شو تا سه ساعت دیگر باید حرکت کنی!... سریع لباس هایم را عوض کردم، با تک زنگ گوشی از خانه زدم بیرون و سوار ماشین شدم. کپی 🚫 [ @khodaaa112±∞ ]