eitaa logo
خُذْنیِ مَعَکْ 🕊 مرا با خودت ببر🇵🇸
846 دنبال‌کننده
8.1هزار عکس
3.4هزار ویدیو
79 فایل
﷽🌱 💚امام صادق علیه السلام: لَوْ أدْرَکْتُهُ لَخَدَمْتُهُ أیّامَ حَیاتِی. •✓مهدویت، •✓جهاد_تبیین •✓دلی_خدایی 📍کپی با ذکر صلوات «وقف امام زمان عج» تأسیس:1400/1/25 مدیر کانال: @khadeem12w
مشاهده در ایتا
دانلود
مصطفی درسن نوجوانی تا جوانی درحال خودسازی بود وهمیشه ازاینی که بود راضی نبود... میگفت بچه هام باید بهتراز خودم باشن گاهی وقتی باهاش شوخی میکردم بهش میگفتم چه سعادتی نصیب بچه هات بشه شبیه باباشون بشن😂♥️ میگفت نه مامان باید خیلی بهتر از باباشون بشن چون من که دوست داشتم هم مرام حضرت عباس بشم شدم این ... 🥀 اگه بچه هام بخوان شبیه من بشن چی میشن ... راوی مادرشهید اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🦋🌱 __🌱🦋🌱_____________ @khodaaa112 ____🌱🦋🌱________________
همه جوره با خدا معامله کرده بود...✨ هر کارے می‏‌کرد خدا را در نظر می‏‌گرفت اصلا همه جوره با خدا معامله کرده بود و در اکثر کارهایی که قصد انجام داشت استخاره می‏زد.🖐🏻 حتے کاری که در ظاهر به نفعش هم بود اگر استخاره بد می‏ آمد انجام نمی‏‌داد💯🍃 اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🦋🌱 __🌱🦋🌱_____________ @khodaaa112 ____🌱🦋🌱________________
✨🥀 اگـر یــڪ روز فـڪر "شهـادت" از ذهنت دور شـد... و آن را فــرامـوش ڪـردے🥀 حـتـمـا فرداےِ آن روز را روزھ بگیـر...(: 🌿 اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🦋🌱 _🌱🦋🌱___________ @khodaaa112 ____🌱🦋🌱____________
میگفت: بچه‌ها‌ برام‌ دعا‌ کنید ... اگه‌ شهید بشم‌ دستم‌ خیلی بازتر‌ میشه! بیشتر‌ میتونم‌ کار‌ فرهنگی کنم :)🍃 اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🦋🌱 __🌱🦋🌱_____________ @khodaaa112 ____🌱🦋🌱________________
حدودا ۲۵ سالش بود... با پول تو جیبیش اراذل محل رو میبرد استخر... ازش میپرسیدن:"مصطفے چرا اینکارو میکنی؟!" میگفت : "دوساعت کمتر دیگران اذیت کنن!✨🖐🏻" اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🦋🌱 __🌱🦋🌱_____________ @khodaaa112 ____🌱🦋🌱________________
هربار که درگیرے شدید میشد ، مدام برایش دعا میخواندم ... میگفتند: "خدایا مصطفے رو از ما نگیر!🖐🏻💔" ظهر در سنگر بودیم که دشمن شروع به حمله ی خمپاره ای کرد.💥 برای لحظه ای از سید جدا شدم🍃 یک خمپاره در دومتری اش خورد. همه دست هایمان به روی سرمان رفت که ای وای سید ابراهیم شهید شد! داد کشیدم: "ابراهیم ! ابراهیم!" یک دفعه دیدم از وسط خاک ها دستش را به نشانه اعتراض که چرا انقدر سر و صدا میکنی، بالا آورد و بعد گفت : "شهید نشدم سالمم! آروم باش!🌸 اگرم قرار به شهادت باشه ، امروز نوبتم نیست! :)" سید ابراهیم با سر و روی خاکی از داخل سنگر بیرون آمد... به شوخی گفتم : "سید ابراهیم دیدی شهید نشدی!😁 این دیگه فرصت آخرت بود!" لبخندی زد و گفت : "من اگرم شهید بشم تاسوعا شهید میشم🖐🏻♥️" راوی همرزم شهید اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🦋🌱 __🌱🦋🌱_____________ @khodaaa112 ____🌱🦋🌱________________
مصطفی خیلی مبادی آداب بود نسبت به بزرگترها مخصوصا پدربزرگ و مادربزرگ ها.... اگر در روز ده بار می رفت خدمت پدر بزرگ یا مادر بزرگ ،مقید بود دستشون ببوسه و قربون صدقشون بشه و همیشه می گفت خداوند سایه این بزرگان از ما نگیره که مایه ی خیر و برکت هستند مصطفی از کودکی با پدربزرگش صمیمی بود ، هروقت کوچکترین فرصتی پیش میومد، خدمت بی بی و بابا می رسید و فاطمه را ، از کودکی یاد داده بود مثل خودش احترام بذاره به بزرگترها.... راوی مادر شهید اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🦋🌱 __🌱🦋🌱_____________ @khodaaa112 ____🌱🦋🌱________________
وقتی ڪار فرهنگی شروع می ڪنید با اولین چیزی ڪہ باید بجنگیم خودمان هـستیم وقتی ڪہ ڪارتان می گیرد تازہ اول مبارزہ است شیطان بہ سراغتان می آید 🌷 🕊🕊🕊 اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🦋🌱 __🌱🦋🌱_____________ @khodaaa112 ____🌱🦋🌱________________
داشتیم برای حمله آماده میشدیم ، با سید راه افتادیم. شب همان چهره همیشگی اش را داشت، آرام بود. همیشه انگار با نگاهش دنبال چیزی میگشت ، کم کم در گیری ها بالا گرفت، منم گرم در گیری شدم، اما یک لحظه وسط در گیری انگار صدای مانند اصابت گلوله شنیدم برگشتم سید و دیدم که به قسمتی از پاش خورد و از قسمتی دیگه بیرون زد.😔 خودمو بالا سرش رسوندم و گفتم: سید جان بزار برگردونیمت عقب، دیدم حالت چهره اش عوض شد گفت: چی؟ من برم عقب و بچه ها مو بذارم؟؟؟ با زخمشو بست و بلند شد وتا آخر موند و عقب نرفت . اینقدر بچه ها رو دوست داشت ، وقتی وارد جمع میشد تشخیص اینکه فرمانده الان تو جمع هست بود‌. 『خٌذْنیِ مَعَكْ』 [✾@khodaaa112✾]
اگرمتوجه می شد از کسی که سید هست خطایی صورت گرفته خیلی غصه می خورد. می گفت: متوجه نیستند که به خاندان پاک رسول (صلی الله عليه و آل و سلم) وصل هستند. ای کاش می دانستند با بعضی کارها باعث ناراحتی جدشون می شوند. راوی: مادر شهید 『خٌذْنیِ مَعَكْ』 [✾@khodaaa112✾]
یادگیری قرآن برایش خیلی اهمیت داشت. تا جایی که، دنبال یکی از بهترین اساتیدِ زمان شهر رفت و با زحمت فراوان برای آموزش قرآن به نوجوان‌ها ایشون رو به مسجد آورد. گاها میشد زمانی که استاد براش کاری پیش میومد،سیدابراهیم پیش نوجوان‌ها مینشست و از عمد قرآن رو اشتباه میخوند تا بچه‌ها اشتباهش رو بگیرن و امیدوار بشن به ادامه یادگیری قرآن راوی:دوست شھید 『خٌذْنیِ مَعَكْ』 [✾@khodaaa112✾]
شنیدن بعضی از معضلات جامعه، مصطفے رو خیلی عذاب می داد و ساعت ها به فکر فرو می‌برد از جمله مشکل فقر مالی مردم بود. این‌که کودکی نتواند ،از کوچکترین امکانات تحصیلی استفاده کند ، زجرش می داد!💔 سال ۱۳۸۲ پدرمصطفی برای پسر ها یک مغازه محصولات فرهنگی ، مانند ادعیه،زندگی نامه ی شهدا، سربند، پلاک، تسبیح و ... اجاره کرده بود. یه روز مصطفے اومد از من خواهش کرد که با بابا صحبت کن ، تا در کنار کار فرهنگی یک قسمت ازمغازه رو لوازم التحریر  بذاریم... وقتی علتش را پرسیدم جواب داد : اگر بتونیم در کنار کار فرهنگی دستی بگیریم ، موفق ترهستیم در نظر داشت که لوازم التحریر رو با قیمت پایین و یا به شکل رایگان در اختیار بچه های بی بضاعت قرار دهد.🖐🏻 یکی از اولویت های مهم مصطفی در زندگی ، دستگیری و کمک به دیگران بود.🌸 『خٌذْنیِ مَعَكْ』 [✾@khodaaa112✾]
خوشبختی‌ای که من چشیدم در یکی یا دو زمینه نیست. شاید برخی فکر کنند کسانی که مذهبی و حزب‌اللهی هستند، آدم‌های خشکی در خانه‌شان هستند ولی مصطفای من خیلی عاطفی بود. در کوچکترین تغییر و تحولاتی که در خانه و ظاهر خانه اتفاق می‌افتاد خیلی سریع ابراز می‌کرد که مثلا چیزی در خانه عوض شده است.خیلی زیبا می‌توانست محبتش را ابراز کند. زمانی به او اعتراض می‌کردم تا درباره این مبلغی که در خانه گذاشته است بپرسد که چه شد و کجا خرج شد، اما مصطفی می‌گفت فرقی نمی‌کند که او خرج کند یا من خرج کنم. هیچ وقت در هیچ موردی بازخواست نمی‌کرد و سوال و جواب نداشتیم. اینکه مثلا بپرسد کجا رفتی؟ چه کار کردی؟ پول را برای چه خرج کردی؟ در واقع بین ما یک حالت اعتماد کامل وجود داشت. بھ روایٺ همسࢪ شھید 『خٌذْنیِ مَعَكْ』 [✾@khodaaa112✾]
کلاس هاے ما پشت میز و صندلی نبود ، بچه ها روی زمین را ترجیح می دادند... براے امتحانات هم ستونی روی زمین مینشستیم🍃 گاهی سر جلسه امتحان میخواستم شیطنت بکنم اما مصطفے میگفت: "ما در حوزه چیزی به نام تقلب نداریم!💯 و عبا را میکشید روی سرش و چیزی حدود چهل دقیقه مینشست و مینوشت." 『خٌذْنیِ مَعَكْ』 [✾@khodaaa112✾]
میگفت دعاڪن‌‌مؤثر‌باشم! شهید‌شدن‌یانشدن‌زیاد‌مهم‌نیست! 『خٌذْنیِ مَعَكْ』 [✾@khodaaa112✾]
سخنان مقام معظم رهبری را گوش دهید قلب شمارا روشن‌میکند و راه درست را نشانتان میدهد 『خٌذْنیِ مَعَكْ』 [✾@khodaaa112✾]
وقتی کار فرهنگی را شروع میکنیم اولین‌چیزی که باید با آن بجنگیم خودمان هستیم 『خٌذْنیِ مَعَكْ』 [✾@khodaaa112✾]
مادرم هر سال دهه اول محرم را روضه می گرفت... روز تاسوعا بود و من هم مثل هر روز به خانه مادرم رفته بودم. مصطفے را که ۴سال داشت به برادر بزرگش سپردم و گفتم مواظب باشد که مصطفے بیرون نرود. اواخر روضه و نزدیکی اذان ظهر بود که صدای ترمز شدیدی از خیابان آمد و بلافاصله بعد یکی از همسایه ها خطاب به مادرم با صدای وحشت زده ای داد زد و گفت: بی بی بچه ات مرد!!😰 من با سابقه بازیگوشی و شیطنتی که از مصطفے دیده بودم می دانستم این بچه کسی نیست جز مصطفے... 💔 مثل همیشه از ترس خشکم زده بود و نمیتوانستم حرف بزنم! به دیوار تکیه دادم. درست روبروی کتیبه یا اباالفضل العباس بودم :) همین که چشمم به کتیبه افتاد گفتم: "یا اباالفضل العباس این پسر نذر شما! سرباز فدایی شما!🙃♥️🍃" یک ربع به اذان بود. مصطفے از در وارد شد و همین که مرا دید برای اینکه از استرس و اضطراب من کم کند امد و روی پایم نشست و گفت: "مادر ببین من حالم خوبه!🌸" صورتش خونی بود و رنگ به رخسار نداشت! پهلویش زخم شده بود ، اما به من نگفت...!🥀 برایش اب قند اوردند. مدت ها از آن خاطره می گذرد... بعد ها فهمیدم زمان شهادت پسرم دقیقا همان زمان نذر شدنش برای حضرت اباالفضل بوده :) راوی مادرشهید 『خٌذْنیِ مَعَكْ』 [✾@khodaaa112✾]
یکی از تکه کلام هایش این بود که نماز رو ول ڪن ! خدا رو بچسب جمله‌اش برایم خیلی عجیب بود. وقتی از او پرسیدم که چرا این را میگوید؟ خندید و دستی به شانه‌ام زد و گفت: داداش! یعنی اینڪه توی نمازت باید به دنبال خدا باشی و فقط خدا رو ببینی 『خٌذْنیِ مَعَكْ』 [✾@khodaaa112✾]
اصلا آدمے نبود بخواد به کسی فقط تذکر لفظی بده‌... یادمه یه روز با فاطمه توی بازار رفته بودیم برای خرید ، فاطمه بهانه عروسک باربی گرفت من عصبانی شده بودم میگفتم نه! تا من رفتم دوتا مغازه اونطرف‌تر دیدم براش خریده نمیدونستم چه کنم! چون یکے از قوانین خونه ما این بود "جلوی فاطمه نباید به برخورد و رفتار هم اعتراض میکردیم"‌ خلاصه با ایما و اشاره گفتم چرا خریدی؟ وقتی سوار ماشین شدیم به فاطمه گفت :"بابایی میره سوریه برای چی؟" فاطمه گفت :"تا با آدم بدا بجنگی" گفت: " چرا؟" گفت: "چون نیان منو اذیت کنن" بعد شروع کرد که : "میدونی بابایی؟ آدم بدا این عروسک ها رو درست میکنن که دخترای گلی مثل فاطمه عزیزبابا‌ رو بد کنن‌..." فاطمه گفت : "چطور؟" "مثلا بهش یاد بدن بلوزای اینطوری که تنگه و آستین نداره بپوشن موهاشونو اینطوری کنن و روسری نداشته باشن و کفشاشونُ پاهاشونُ اینطور کنن‌. چون خوب میدونن اگه فاطمه‌ ی بابا دختر با حجابی نباشه..." بعد به من گفتن: "حالا مامانِ فاطمه بیا با هم سه‌ تایی برای عروسکا چادر بدوزیم‌✨" راوی همسرشهید 『خٌذْنیِ مَعَكْ』 [✾@khodaaa112✾]
ارادتش به مقام معظم رهبری شهره بود تا جایی که گاهی پیشانی بندش قبل از اعزام لبیڪ یا خامنه ای بود✨ مصطفی با این مقتدا جلو رفت و در اسم ایشان متوقف نشد.. همیشه میگفت : آدم نباید توی هیئت گیر کنه و فکر کنه همه چیز فقط به روضه رفتنه! مهم اینه که رفتار و اعمالمون ، مثل امام حسین علیه السلام و حضرت عباس باشه♥️ وگرنه، توی اسم امام حسین ع گیر میکنیم و رشد نمیکنیم 『خٌذْنیِ مَعَكْ』 [✾@khodaaa112✾]
🕊 دائم الوضو بود...✨ محمدحسین برادرش به شوخی میگفت: 《داداش چہ خبره! اونقدر وضو میگیرے رنگت عوض شده!😅🍃》 مصطفی میگفت هرکی باوضوبمیره اجرشهیدبهش میدن🌺 『خٌذْنیِ مَعَكْ』 [✾@khodaaa112✾]
مجروح‌بود. +گفت:عزیزاجازه‌میدےبرم‌سوریـہ؟ - آقامصطفے؟!بااین‌حالےڪہ‌دارے‌نہ؛ اجازه‌نمیدم! +‌امااجازه‌من‌دسـت‌خـدا‌ست‌.‌بہ‌آقاجون‌بگو‌عصات‌اونجاهم‌لازم‌میشہ! ⚘ ورفتے.بہ‌همین‌سادگے. تو‌بہ‌دنبال‌‌آن‌پرنده‌اے‌بودےڪہ‌ازهرپرش؛ صداےساز‌مےآمد. ساز‌ شهــآدت ! 『خٌذْنیِ مَعَكْ』 [✾@khodaaa112✾]
دائم‌الوضوبود .. محمدحسیـن‌برادرش‌بہ‌شوخی‌میگفت : داداش‌چہ‌خبـره! اونقدروضومیگیری‌رنگت‌عو‌ض‌شده😅 مصطفی‌میگفت : هرکی‌باوضو‌بمیره‌اجـرشھیدبھش‌میـدن !(: 『خٌذْنیِ مَعَكْ』 [✾@khodaaa112✾]
همیشه به من می‌گفت که او را از زیر قرآن رد کنم.... تصمیم گرفتم هنگام دفن برای آخرین بار او را از زیر قرآن رد کنم :) وقتے تربت امام حسین «علیه السلام» را در قبر گذاشتند و پرچم گنبد حضرت را روی مصطفی انداختند، قرآنم را درآوردم و به عموی مصطفی که داخل قبر بود دادم. گفتم که این قرآن را روی صورت مصطفی بگذارند و بردارند. به محض اینکه قرآن را روی صورت مصطفے گذاشتند، شاید به اندازه دو یا سه دقیقه نشده بود که دهان و چشم مصطفی بسته شد!💔 همان جا گفتم: «می‌خواستی در آخرین لحظه، «عند ربهم یرزقون» بودنت را نشانم دهی و بگویی که شهدا زنده هستند؟!🥀 همه اینها را می‌دانم! من با تو زندگی می‌کنم مصطفے 🙃♥️».  راوی همسرشهید 『خٌذْنیِ مَعَكْ』 [✾@khodaaa112✾]
✨ همیشه به من می‌گفت که او را از زیر قرآن رد کنم.... تصمیم گرفتم هنگام دفن برای آخرین بار او را از زیر قرآن رد کنم :) وقتے تربت امام حسین «علیه السلام» را در قبر گذاشتند و پرچم گنبد حضرت را روی مصطفی انداختند، قرآنم را درآوردم و به عموی مصطفی که داخل قبر بود دادم. گفتم که این قرآن را روی صورت مصطفی بگذارند و بردارند. به محض اینکه قرآن را روی صورت مصطفے گذاشتند، شاید به اندازه دو یا سه دقیقه نشده بود که دهان و چشم مصطفی بسته شد!💔 همان جا گفتم: «می‌خواستی در آخرین لحظه، «عند ربهم یرزقون» بودنت را نشانم دهی و بگویی که شهدا زنده هستند؟!🥀 همه اینها را می‌دانم! من با تو زندگی می‌کنم مصطفے 🙃♥️».  راوی همسرشهید 『خٌذْنیِ مَعَكْ』 [✾@khodaaa112✾]
نام و نام خانوادگی: مصطفی صدر زاده نام پدر : محمد محل تولد : شوشتر تاریخ ولادت: ۱۳۶۵/۶/۱۹ تاریخ شهادت : ۱۳۹۴/۸/۱ محل شهادت: حلب - سوریه مدت عمر: ۲۹ سال محل مزار : بهشت رضوان-شهریار-تهران کتاب مربوط به این شهید: قرار بی قراری،سید ابراهیم،سرباز روز نهم،اسم تو مصطفاست. 『خٌذْنیِ مَعَكْ』 [✾@khodaaa112✾]
نام و نام خانوادگی: مصطفی صدر زاده نام پدر : محمد محل تولد : شوشتر تاریخ ولادت: ۱۳۶۵/۶/۱۹ تاریخ شهادت : ۱۳۹۴/۸/۱ محل شهادت: حلب - سوریه مدت عمر: ۲۹ سال محل مزار : بهشت رضوان-شهریار-تهران کتاب مربوط به این شهید: قرار بی قراری،سید ابراهیم،سرباز روز نهم،اسم تو مصطفاست. 『خٌذْنیِ مَعَكْ』 [✾@khodaaa112✾]
🕊 بعد از شهادت آقامصطفی ، برادرشون از مادرشهید پرسیدن: "حالا كه ‌بچه ات‌ شهید شده میخواے چیكار کنے؟" ایشونم دست گذاشتن روے شونه ی نوه شون و گفتن: "یہ‌مصطفےدیگہ‌تربیت‌مےڪنم!!🖐🏻♥️ 🌿 『خٌذْنیِ مَعَكْ』 [✾@khodaaa112✾]
هر چه میگذشت وابستگے ام به او زیادتر میشد :) باورم نمیشد جوانے با این سن کم این قدر خودساخته و اهل مراقبه باشد!🍃 اوایل ورودم به بسیج بود ، ما را به اردو برده بود... آب آشامیدنے نداشتیم!💦 یک لیوان از رودخانه پر کرد و گفت :"سه تا بسم الله بگو و بخور!"😁 این قدر حرفش را قبول داشتم ، بسم الله گفتم و آب را خوردم. خندید و گفت : "چرا انقدر ساده ای و حرف من رو باور میکنے؟" گفتم : "شما هر چی بگی من قبول میکنم!😃♥️" نه تنها من بلکه تمام بچه های بسیج اینطور بودند.. 『خٌذْنیِ مَعَكْ』 [✾@khodaaa112✾]