#داستان
روزی مرد دانایی در حین سوار شدن به قطار یک لنگه کفشش درآمد و روی خط آهن افتاد. او به خاطر حرکت قطار نتوانست پیاده شده و آن را بردارد. در همان لحظه مرد با خونسردی لنگه دیگر کفشش را از پای درآورد و آن را در مقابل دیدگان حیرتزده اطرافیان طوری به عقب پرتاب کرد که نزدیک لنگه کفش قبلی افتاد.
یکی از همسفرانش علت امر را پرسید. مرد خندید و در جواب گفت: بینوائی که لنگه کفش قبلی را پیدا کند، حالا میتواند لنگه دیگر آن را نیز برداشته و از آن استفاده نماید.
#داستان
🚨 زندگی دیگران را نابود نکنیم.
🔘 جوانی از رفیقش پرسید:
کجا کار میکنی؟
پیش فلانی.
ماهانه چند میگیری؟
۴ میلیون تومان
همهش همین؟
۴میلیون؟ چطوری زندهای تو؟ صاحب کار قدر تو رو نمیدونه، خیلی کمه!
یواش یواش از شغلش دلسرد شد و درخواست حقوق بیشتر کرد، صاحب کار هم قبول نکرد و اخراجش کرد، قبلا شغل داشت، اما حالا بیکار است.
🔘 زنی بچهای را به دنیا آورد، زن دیگری گفت: به مناسبت تولد بچهتون، شوهرت برات چی خرید؟
هیچی!
مگه میشه ؟! یعنی تو براش هیچ ارزشی نداری؟!
بمب را انداخت و رفت.
ظهر که شوهر به خانه آمد، دید که زنش عصبانی است و... کار به دعوا کشید و تمام.
🔘 پدری در نهایت خوشبختی است، یکی میرسد و میگوید: پسرت چرا بهت سر نمیزند؟ یعنی آنقدر مشغوله که وقت نمیکنه؟! و با این حرف، صفای قلب پدر را تیره و تار میکند.
👈 این است، سخن گفتن به زبان شیطان. در طول روز خیلی سؤالها را ممکن است از همدیگر بپرسیم؛
چرا نخریدی؟
چرا نداری؟
یه النگو نداری بندازی دستت؟
چهطور این زندگی را تحمل میکنی؟
چهطوری فلانی را تحمل میکنی؟
چطور اجازه میدهی؟
📌 ممکن است هدفمان صرفا کسب اطلاع باشد، یا از روی کنجکاوی یا فضولی و...، باشد، اما نمیدانیم چه آتشی به جان شنونده میاندازیم!
📌 شر نندازید تو زندگی مردم.
واقعا خیلی چیزا به ما ربطی نداره!
کور، وارد خانهٔ مردم شویم
و کَر از آنجا بیرون بیاییم.
مُفسد نباشيم.
#داستان
روزی مرد دانایی در حین سوار شدن به قطار یک لنگه کفشش درآمد و روی خط آهن افتاد. او به خاطر حرکت قطار نتوانست پیاده شده و آن را بردارد. در همان لحظه مرد با خونسردی لنگه دیگر کفشش را از پای درآورد و آن را در مقابل دیدگان حیرتزده اطرافیان طوری به عقب پرتاب کرد که نزدیک لنگه کفش قبلی افتاد.
یکی از همسفرانش علت امر را پرسید. مرد خندید و در جواب گفت: بینوائی که لنگه کفش قبلی را پیدا کند، حالا میتواند لنگه دیگر آن را نیز برداشته و از آن استفاده نماید.
#تلنگر
#داستان
✍رضای خدا یا خلق خدا؟
✅عارفی ناشناس به تنگا افتاد به نانوایی رفت و به نانوایی گفت نانی قرض بده و چون لباس
درستی نپوشیده بود نانوا به او نان نداد و عابد برفت
✨مردی که آنجا بود عابد را شناخت، به نانوا
گفت این مرد را میشناسی؟ گفت: نه. مردگفت:
این فلان عابد بود که تو او را رد کردی! نانوا
گفت: من از مریدان اویم، دوید دنبالش و گفت
میخواهم شاگرد شما باشم، عابد قبول نکرد.
🌱نانوا گفت اگر قبول کنی من امشب تمام آبادی را
طعام می دهم، عابد قبول کرد. وقتی همه شام
خوردند، نانوا به عابد گفت: آقای من دوزخ یعنی چه؟
🌷عابد پاسخ داد: "دوزخ یعنی اینکه تو برای
رضای خدا یک نان به بندۀ خدا ندادی، ولی برای
رضایت دل بندۀ خدا، یک آبادی را نان دادی ...!!
🌍 اللّٰھـُم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْـ 🌤
❄️💞❄️💞❄️💞
#مکتب_القرآن🌟
#کلام_الهی
@khodaiyektayman
#داستان
✍رضای خدا یا خلق خدا؟
✅عارفی ناشناس به تنگا افتاد به نانوایی رفت و به نانوایی گفت نانی قرض بده و چون لباس
درستی نپوشیده بود نانوا به او نان نداد و عابد برفت
✨مردی که آنجا بود عابد را شناخت، به نانوا
گفت این مرد را میشناسی؟ گفت: نه. مردگفت:
این فلان عابد بود که تو او را رد کردی! نانوا
گفت: من از مریدان اویم، دوید دنبالش و گفت
میخواهم شاگرد شما باشم، عابد قبول نکرد.
🌱نانوا گفت اگر قبول کنی من امشب تمام آبادی را
طعام می دهم، عابد قبول کرد. وقتی همه شام
خوردند، نانوا به عابد گفت: آقای من دوزخ یعنی چه؟
🌷عابد پاسخ داد: "دوزخ یعنی اینکه تو برای
رضای خدا یک نان به بندۀ خدا ندادی، ولی برای
رضایت دل بندۀ خدا، یک آبادی را نان دادی ...!!
🌍 اللّٰھـُم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْـ 🌤
❄️💞❄️💞❄️💞
#مکتب_القرآن🌟
#کلام_الهی
@khodaiyektayman
🔰 #داستان مادری که یک چشم داشت و پسرش خجالت میکشید!
سالها قبل مادری بود با یگانه پسرش زنده گی میکرد. مادر فقط یک چشم داشت و این باعث ناراحتی پسرش میشد،،
یک روز مادر به مکتب پسرش رفت. و دوستان پسرش زن را مسخره کردند.. پسر خیلی خجالت کشید و آشفته شد...
وقتی به خانه آمدند پسر به مادرش گفت:با این قیافهء ترسناک چرا آمدی به مکتب ما ؟
مادرش گفت: پسرم، غذایت را فراموش کرده بودی خواستم برایت بیاورم تا گرسنه نمانی...
پسر با قهر گفت نمی خواهم که این قدر مهربانی کنی...
کاش بمیری تا اینقدر باعث خجالت و شرمنده گی من نشوی،،،،
چند سال بعد پسر در یک بورس تحصیلی به یک کشور دیگر راه پیدا کرد.
همانجا درس خواند ازدواج کرد و صاحب دو پسر شد،،
خبر به گوش مادر پیرش رسید مادر به این خوشحالی که صاحب نواده شده رفت به آنجا تا نواده ها و عروسش را ببیند...
اما نواده هایش از دیدنش ترسیدند، پسرش گفت پیر زن زشت رو چرا آمدی اینجا و بچه هارا ترساندی.؟
گمشو از خانهء من برو بیرون،،، مادر بدون گفتن حرفی از آنجا رفت ...
چند سال بعد پسرش بخاطر کاری به کشور اش برگشت و از روی کنجکاوی بالاخره به خانهء مادر خود رفت همسایه ها گفتند مادرت مرده....
و قبل از مرگ اش یک نامه برایت گذاشته بود....
پسر از شنیدن خبر مرگ مادرش ذرهء متاثر نشد..نامه را باز کرد!!!
در نامه نوشته بود : پسر عزیزم، وقتی که تو شش ساله بودی در یک حادثهء ترافیکی یک چشم خود را ازدست دادی،
آن وقت من ۲۶ ساله و در اوج جوانی و زیبایی بودم ، اما به عنوان یک مادر نمیتوانستم ببینم پسرم یک چشم داشته باشد برای همین یک چشمم را به تو که توتهء جگرم بودی تا مبادا که بعدا با ناراحتی زنده گی کنی به تو بخشیدم ...!
امروز از حضور تان رفتم تا دیگر باعث شرمنده گی تان نشوم..
پسرم!! مواظب خودت باش همیشه دوستت داشتم...❤️🩹
#تلنگر 👇🏼
دست مادرت رو ببوس
قبل اینکه قبرش رو ببوسی 🥀
🌍 اللّٰھـُم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْـ 🌤
❄️💞❄️💞❄️💞
#مکتب_القرآن🌟
#کلام_الهی
@khodaiyektayman