و به پایان آمد این دفتر
اما حکایت همچنان باقیست😊
واقعا بنظرم رمان عالی بود
خیلی چیزها میشه ازش یاد گرفت
مثل صبوری زهرا توی مواقعی که امین میخواست بره یا وحید میرفت ماموریت🙂
مثل وحید که با همه کارهای سختش اما هیچ چیز برای زهرا کم نمیذاشت☺️☝️
مثل پدر و مادر زهرا که همیشه یاری شون میکردن😍
حفظ ایمان هاشون👌
اینکه همه سختی هارو امتحان های خدا میدونند و یقین دارن روزی به پایان میرسه که به قول خودشون به بندگی خدا برسند✋
یکی مثل امین که به خاطر حفظ این اسلام از خانمش دل میکنه و پیکرش رو توی روز عروسیش میارن🥀
اینکه هیچوقت نباید جلوی ظالم سکوت کنی مثل مواقعی که زهرا جلوی استاد شمس سکوت نمیکرد و...😡
یکی مثل محمد که بخاطر خانوادش و اسلام همه کاری میکنه😊
و همه ی ما مدیونیم به خون شهدا و خانواده های شهدا
واقعا درس خیلی بزرگی میشه از یک رمان گرفت
دست نویسندش درد کنه ان شاءالله همیشه سلامت باشند🌸
خب رفقا با ما همچنان باشید چون هنوز رمان های هیجانی دیگه ای هم داریم ناسلامتی😄
سلامخدمترفقایجان✋🏻
حالتونچطوره؟👒
بندهبانوماهطلعتهستم🌸
خداروشکرمشکلحلشدوانشاءاللهازفرداروندعادی رمانمینویاوروطیمیکنیم✨
همچنانباماهمراهباشید💛
#نویسندهیرمانمینویاو
🌱بــّوی عــطّـر خُـــدا🌱
📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈 ✨ قسمت👈صد و چهل و سوم ✨ بچه ها خواب بودن.😴😴😴نگاهشون میکردم. وحید اوم
واقعا نمیدونم چی بگم! خانم زهرا روشن یک خانم صبور و با ایمان هستند👌🏻 ایشون سختی های زیادی توی زندگیشون کشیدن ولی باز هم توکلشون به خدا بود و میگفتن هرچی تو بخوای خداجونم:) ایشون یک شوهر شهید دادن ولی باز هم گفتن هرچی تو بخوای خداجونم:) ایشون بار ها و بارها از شریک زندگیشون دور بودن، تنهایی سختی های زیادی کشیدن ولی بازهم میگفتن هرچی تو بخوای خداجونم:) ایشون فرزند اولشون رو فدای دین اسلام کردن و دم نزدن و باز هم گفتن هرچی تو بخوای خدا جونم:) ایشون بار ها و بار ها عشقشون به خدا رو فریاد زدن و توی سن جوانی توی این راه ممکن بود کشته بشن ولی باز هم دم نزدن و از دین اسلام دفاع کردن و گفتن هرچی تو بخوای خداجونم:) من بانو ماه طلعت به یُمن این رمان و زندگی خانم زهرا روشن وارد این کانال شدم و کمتر از یک هفته شدم نویسنده ی اختصاصی کانال و این سعادت رو مدیون خانم زهرا روشن و شهید امین رضاپور هستم که هم درس بزرگی به من دادن و هم باعث شدن کنار شما عزیزان باشم
خواهش میکنم برای سلامتی و خوشبختی ایشون و خانوادشون یک صلوات محمدی ختم کنین😊👌🏻🌸
#بانوماهطلعت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
« ♥️👀»
عیدقرباناستیاعیدعنایاتخداست
عیدعشقوعیدایثارومناجاتودعاست
ذاتحقبامیهمانانشگرفتهجشنعید
مرڪزاینجشننورانےبیابانمناست:)
عیدڪم مبروڪ🤞🏽
#عید_قربان
@khodajoonnn
🌱بــّوی عــطّـر خُـــدا🌱
#عید_غدیر #عید_قربان #استوری @khodajoonnn
-چنانعیدغدیرشدلربا؛افتادهدرعالـم..
-کهیکهفتهجلوترمیرومازخـودبهقربانش...!:)♥️
#عید_غدیر
#عید_قربان
@khodajoonnn
بسم رب النور...🌱
🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊
🌿 رمــ🕊ــان مینویاو
🌿 به نویسندگی بانوماهطلعت
🌿 قسمت #هفدهم
«کپیبدونذکرنامنویسندهحراممیباشد!»
+ آقا حامد...واسه ی...واسه ی...درمان...رفته بودن...آلمان!
سؤالی نگاهش کردم که ادامه داد: واسه ی...درمانِ...تومور مغزی!
بعد از گفتن این جمله ی آیناز دیگه هیچی نفهمیدم و سیاهی مطلق...!
[فلشبهدوسالقبل]
در زدم و وارد دفتر رئیس دانشگاه شدم!
- سلام آقای مهندس
جلوی پام بلند شد و گفت: سلام خانوم آل احمد خوب هستین؟
لبخند غمگینی زدم!
توی این وضعیت انتظار داره حالم خوب باشم!
- ممنون
+ در خدمتم بفرمایین بشینین
- نه مرسی، راحتم
+ خواهش میکنم خانوم
از وقتی که به خواستگاری پسرش جواب منفی دادم با بابام که زمانی توی جنگ مسئول گردانشون بوده سرسنگین شده، این رفتار محبت آمیزش اونم با من عجیبه!
آهان!
حتما این رفتار خوبش بخاطر رفتن حامده!
به اجبار روی صندلی نشستم!
- آقای مهندس از رفتن حامد که خبر دارین؟!
لحنش تغییر کرد!
+ بله با خبرم
- بسیار خب؛ پس کار من راحت تر شد! تو این یک هفته هیچ کس به من جواب سرراست نمیده که چرا حامد رفته؛ من اومدم از شما کمک بگیرم؛ میخوام بدونم چرا پرونده ی حامد رو دادین بهش و اجازه دادین که از این دانشگاه بره! خودتون بهتر از من میدونین که حامد دانشجوی اول دانشگاه بود و چقدر درسش خوب بود! میخوام بدونم چرا انقدر راحت پرونده رو دادین بهش و گذاشتین که بره!
لحنش سرد شد!
+ چرا فکر میکنی بهت کمک میکنم؟!
درست فهمیده بودم!
پس موضوع حامده!
مثل خودش جواب دادم: چرا باید فکر کنم که شما به من نمیتوتید کمک کنین؟!
از لحن کوبندم جا خورد!
+ متأسفم، ولی اشتباه فکر کردین! من هیچ کمکی از دستم بر نمییاد!
نا امید از جام بلند شدم و خداحافظی کردم و رفتم
حتی تشکر هم نکردم
در اتاقش رو بستم و حرکت کردم به سمت در خروجی دانشگاه که با صدای آشنایی متوقف شدم!
برگشتم که دیدم الینا و لیندا و صدف پشت سرم ایستادن!
لیندا گفت:~ به به چه عجب مینو خانوم! چشممون به جمالتون روشن شد!
این دفعه الینا گفت:= یادی از فقیر فقرا نمیکنی!
صدف در جواب همشون گفت:× اذیتش نکنین بچه ها! حتما دلیلی داشته که نیاد دانشگاه دیگه!
= آره یادم نبود که آقا حامدشون رفتن و ایشون عزادارن!
~ نه عزیزم! بگو آقا حامدشون بهشون خیانت کردن!
اخمام رفت تو هم!
همیشه من رو بخاطر ازدواج با حامد سرزنش میکردن ولی من فقط سکوت میکردم حتی خم به پیشونیم نمیاوردم ولی الآن که بحث رفتنه حامد وسطه دلم میخواد بزنم تک تکشون رو له کنم!
- لا اله الا الله
~ اوه اوه خانوم غیرتی شدن!
این دفعه صدف گفت: بس کنین دیگه بچه ها! نمیبینید حالش رو؟! مراعات حالش رو کنین دیگه!
ولی صدف برعکس همشون بود!
با اینکه موقعه ی خواستگاری کلی باهام حرف زد که جواب منفی بدم ولی وقتی هم که جواب مثبت دادم هیچ وقت سرزنشم نکرد!
~ به ما چه؟! تقصیر خودش بود؛ انقدر به پسره رو داد که پررو شد! الآنم که میبینی معلوم نیست کجا غیبش زده!
عصبی گفتم: بس کنین دیگه! با این حرفاتون میخواین به کجا برسین؟!
~ چی رو بس کنیم مینو؟! انقدر گفتیم این پسره لقمه ی دهن تو نیست! گوشت بدهکار نبود که نبود! آخرم بهت خیانت کرد و خودشم رفت پی عشق و حالش!
- کدوم عشق و حال و لیندا؟! چی داری میگی؟!
= آهان، اون وقت دوست پسر من بود که بهم میگفت بورسیه سیری چند؟! تا وقتی میتونیم تو کشور خودمون خدمت و پیشرفت کنیم چرا بریم کشورای دیگه؟! آخرم خودش بورسیه شد و رفت
لیندا میگفت، الینا میگفت!
صدف هم فقط به من نگاه میکرد تا بفهمه عکس العملم چیه!
این دفعه لیندا گفت: حامد یک آدم دروغ گو بیش نبود!
دیگه طاقت نیوردم و دستام رو گذاشتم رو گوشام و فریاد زدم: نــــــــــــــــــــــــــــه
[پایانفلشبک]
فریادی زدم و از جام پریدم!
آیناز هراسون روی تخت نشست و سرم رو روی شونش گذاشت و گفت: مینو جانم، آروم باش عزیزم، آروم باش! هیچی نشده، هیچی نیست فقط خواب دیدی خواب!
از گریه به خودم میلرزیدم و هق هق میکردم!
کاش فقط یک خواب بود!
ولی اون خواب نبود واقعیت چند سال پیش بود!
حامد من دو سال کامل توی اون ور دنیا تنهایی بدترین روز های زندگیش رو گذرونده و اون وقت یک سری آدم بی شخصیت میگفتن رفته پی عشق و حال!
ادامهدارد...
کپیباذکرنامنویسندهآزاد...
🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊
درپناهحق🍃
https://abzarek.ir/service-p/msg/694158
آخ...آخ حامد واسه ی درمان رفته بوده آلمان!😟
اونم درمان تومور مغزی!😕
دوستای مینو به جای اینکه دلداریش بدن دارن نمک رو زخمش میپاشن!😐
دوستای مینو چقدر بد حامد رو قضاوت کردن!🥀
عشق و حال!
ولی ای کاش مینو فریب حرف های دوستاش رو نمیخورد و پای حامد میموند😪
رفقا منتظر نظراتتون هستم💛
منو چشم انتظار نذارینا!
〖☁️🌾〗
🌻💫بـہنـامخـالقشـخصیتهـایرمانزنـدگے💫🌻
❀تغییرشخصیتهاےرمان«ازطرفناشناسآشنا»↻
❀اسما⇦سارا:خالص،بےریا
❀طلا⇦حلما:صبور
❀طاها⇦امیرعلی:امیروحاکمبزرگوبلندقدر،پادشاهشریفوتوانا
❀امیر⇦ایمان:اعتقاد،باور
بسم رب النور...🌱
🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊
🌿 رمــ🕊ــان مینویاو
🌿 به نویسندگی بانوماهطلعت
🌿 قسمت #هجدهم
«کپیبدونذکرنامنویسندهحراممیباشد!»
کم کم چشم هام باز شد!
نور شدیدی باعث شد تا چشم هام رو به هم فشار بدم و دستم رو جلوی چشمام بذارم!
دوباره چشم هام رو باز کردم که متوجه شدم لوله ای باریک به دستم متصله!
رد لوله رو گرفتم که رسیدم به سُرُمی که تموم شده بود!
پس من بیمارستانم!
کم کم چشم هام داشت به نور مهتابی عادت میکرد که در اتاق باز شد و آیه و آیناز وارد اتاق شدن!
با دیدن من خوشحال به سمتم شتاب اوردن!
آیه:× وای دختر تو خوبی؟! نصف عمرمون کردی! خدارو صد هزار مرتبه شکر چیزیت نشد!
آیناز با خنده گفت:+ دلش میخواست یه خورده خودش رو لوس کنه که راهی بیمارستان شد!
بی حال گفتم: من اینجا چی کار میکنم؟!
+ چیزی نیست؛ فقط یک شوک عطبی خیلی ریز بهت وارد شده بود!
متعجب گفتم: شوک عطبی؟!
× نترس چیز خاصی نیست؛ دکتر هم گفت مرخصی
خواستم از جام بلند بشم و روی تخت بشینم که آیه و آیناز کمکم کردن
بعد از چند لحظه انگار که چیزی یادم اومده باشه هیجان زده و نگران گفتم: کاروان...؟!
× نگران نباش؛ بیمارستان سر راهه کاروانه؛ موقعه ای که به اینجا نزدیک شن بچه ها بهمون خبر میدن
شرمنده گفتم: ببخشید توروخدا؛ شما هم به زحمت انداختم
آیه با خنده گفت: نه بابا زحمت چیه؟! شما رحمتین
با لبخند جوابش رو دادم
بعد از چند دقیقه سکوت بلأخره من سکوت رو شکستم و گفتم: چطوری با تیام آشنا شدین؟!
آیه و آیناز نگاهی گذرا به هم کردن و بعد هم آیناز گفت: مینو جان تو همین چند دقیقه پیش بهوش اومدی ممکنه دوباره شوکه بشی و حالت بد بشه...
سریع حرفش رو قطع کردم و گفتم: مهم نیست؛ میخوام بدونم
× مطمئنی حالت خوبه؟
سرم رو به نشانه ی آره بالا و پایین کردم
آیه نفسی کشید و گفت: حدود ده ماه پیش خانواده ی تیام به کوچه ی ما اسباب کشی کردن؛ بعد از چند وقت تیام توی پایگاه ما عضو شد؛ من و آیناز عکاس پایگاه و اون هم ادیتور پایگاه بود و ما بیشترین همکاری توی پایگاه رو باهم داشتیم
آیناز ادامه داد: اوایل فقط رابطمون با هم به عنوان همکاری بود ولی کم کم باهم صمیمی شدیم و شدیم رفقای همدیگه؛
- درباره ی...حامد...چیزی بهتون نمیگفت؟
× چرا خیلی زیاد! تیام به شدت به داداشش وابسته است! اون موقعه یک سال و چند ماه از رفتن آقا حامد میگذشت و اون به شدت دلتنگ داداشش بود! همیشه میگفت که داداشش توی آلمان روز های خیلی بدی رو میگذرونه و شیمی درمانی میشه؛ میگفت بخاطر اینکه تومور جای بدی قرار داره عمل ریسک بالایی داره و ممکن هر اتفاقی بیفته!
با این حرف های آیناز اشک از چشم هام سرازیر شد ولی باز هم با این حال ادامه دادم: درباره ی من چی؟...چیزی بهتون نمیگفت؟
+ خیلی کم! شاید در حد یکی دو بار درباره ی تو برامون میگفت!
× میگفت که تو صمیمی ترین دوستش بودی و با داداشش عقد کرده بودی ولی وقتی فهمیدی آقا حامد رفته آلمان دادخواست طلاق دادی و آقا حامد هم هرکاری کرده تا بتونه بیاد ایران ولی بخاطر درمانش نتونسته بیاد و حتی میخواسته باهات حرف بزنه ولی تو حتی قبول نکردی که یک کلمه باهاش حرف بزنی و بدون مهریه توافقی طلاقت رو گرفتی؛ فقط همین!
- یعنی...نه غیبتی، نه قضاوتی، نه توهین و تهمتی...هیچی!
آیناز سرش رو به نشانه ی نه تکون داد و گفت: هیچی!
همون لحظه صدای موبایل آیه به صدا در اومد!
+ جانم الهام؟
...
آهان! باشه ما الآن میایم
...
قربانت، میبینمت
و بعد موبایلش رو قطع کرد
بعد هم رو به ما گفت: پاشین؛ تا پنج دقیقه دیگه میرسن!
ادامهدارد...
کپیباذکرنامنویسندهآزاد...
🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊
https://abzarek.ir/service-p/msg/694158
یک پارت از رمان تقدیم نگاه قشنگتون🌿
نظرات فراموش نشه💛