eitaa logo
🌱بــّوی عــطّـر خُـــدا🌱
198 دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
1.5هزار ویدیو
91 فایل
• فَاصْبِر إنَّ وَعْدَ اللهِ حَقُّ صبر کن که وعده‌ خداوند حق است ✓کپی از مطالب حلال لینک کانال:👇 https://eitaa.com/khodajoonnn راه ارتباطی با ما :👇 https://daigo.ir/secret/3291334064
مشاهده در ایتا
دانلود
‍ 🔔🔔🔔🔔🔔🔔 👖شلوار لــــــی را برایمان فرستادند! اول زیاد هم بــــد نبود! بعد شد آفـــــــــت غیرت و حیا! پسرانه اش از بالا کوتاه شـــد! و دخترانه اش از پایین! 🔻چادر شــد... مانتو های بلند... مانتو ها ذره ذره آب رفت! حالا دیگر باید آن را بلــــــــــوز نامید! چادرِ چادری ها هم کم کم یا تبدیل به شنــــــل شدهـ یا آنقــــــدر نازک که... ¤بودنش طعنه ایست به نبودنش¤ حالا که دیگر شلـــــوار جایش را به ساپـــورت داده! روسری ها هم که از عقب و جلو آب رفته! 💠مانده ام فردا فرزندان این نســــــل هنوز هم... "مـــــــــــــــــادر" را... اسوه پاکی... و... "پــــــــــــــــــــدر" را... مظهر مردانگی میدانند!؟ كاش مردان حرمت مرد بودنشان را بدانند... و...زنان شوكت زن بودنشان را... كاش مردان هميشه مرد باشند... و...زنان هميشه زن... به ڪجا چنین شتابان؟؟؟😔🌹 ✨ ⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱ https://eitaa.com/doKhtranChdoori ⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽
چارلز دانشجوی انگلیسی👨🏻‍🎓 با طعنه😏 به دوست و همکلاسی ایرانی🇮🇷 اش همایون می گه : چرا خانوماتون نمیتونن با مردا دست بدن یا لمسشون کنن😵🤭 !؟؟ یعنی مردای ایرانی🇮🇷 اینقدر کارنامه خرابی دارند😣 و خودشون رو نمیتونن کنترل کنن؟؟😠 - همایون لبخندی🙂 میزنه و میگه : ملکه انگلستان👸🏻 میتونه با هر مردی دست بده👱🏻‍♂؟ و هر مردی می تونه ملکه👑 انگلستان🏴󠁧󠁢󠁥󠁮󠁧󠁿 رو لمس کنه؟! - چارلز با عصبانیت😡 می گه :نه! مگه ملکه👸🏻 فرد عادیه؟!!😒 فقط افراد خاصی می تونن با ایشون دست بدن و در رابطه باشن!!!🙄 - همایون هم بی درنگ می گه :😋 خانوم های ایرونی همشون ملکه👑 هستن!!! ⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱ https://eitaa.com/doKhtranChdoori ⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽
📓﷽📓 سلام🤗 حرفی‌دارم‌با‌تمام‌محجبه‌ایا☝️🏼 تمام‌شما‌که‌قلبتان❤️تند‌می‌تپد آخر‌بوی‌چادر‌سوخته‌میاید😔 چادرش‌روی‌سرش‌سوخت🔥 ولی‌از‌سرش‌نیفتاد🚫 چادر‌گرانبهای 🍃فاطمه🍃(س) امانت‌دست‌توست😓 همچون‌چشمانت‌مراقبش‌باش✋🏼 🚫مبادا‌خاکی‌شود‌به‌بی‌حیایی😰 مبادا‌جایی‌بیفتد‌ازروی‌سرت😥 مبادا‌مرامت 🌸زهرایی🌸 نباشد وارث‌لباس"مادر"بودن‌آسان‌نیست❌ 🥀 ⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱ https://eitaa.com/doKhtranChdoori ⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽
😂 😆 موقع خواب بهمون خبر دادن که امشب رزم شب دارین؛ آماده بخوابین🖐🏻 همه به هول و وَلا افتادیم و پوتین به پا و با لباس کامل و تجهیزات نظامی خوابیدیم 😁 تنها کسی که از رزم شب خبر نداشت حسین بود؛ آخه حسین خیلی زودتر از بچه ها خوابیده بود...💤 🌜نصفه های شب بود که رزم شب شروع شد.💥با صدای گلوله و انفجار از جا پریدیم. بچه ها مثل قرقی از پریدن بیرون و به صف شدیم⚡️ خوشحال هم بودیم که با آمادگی کامل خوابیدیم و کارمون بی نقص بوده 😎 اما یهو چشممون افتاد به پاهای بی پوتینمون 😵😳 و تنها کسی که پوتیش پاش بود حسین بود 🤨 از تعجب داشتیم شاخ در می اوردیم😳 آخه ما همه شب موقع خواب با پوتین خوابیده بودیم و حسین بی پوتین‼️ به بچه ها که نگاه کردم دیدم از تعجب نزدیک بود کُپ کنن 🤯 فرمانده با عصبانیت گفت: مگه نگفتم آماده بخوابین و پوتین هاتونو دمِ در چادر بذارین؟😡 این دفعه رو تنبیه تون می کنم که دفعهٔ دیگه حواستون جمع باشه😧 زود باشین با پای برهنه دنبالم بیاین..😩   صبح روز بعد همه داشتیم پاهامونو از درد می مالیدیم 🤕 مدام هم غُر می زدیم که چطور پوتین از پاهامون در اومده!؟🤔 یهو حسین وارد شد و گفت: پس شما دیشب از قصد با پوتین خوابیده بودین؟😁 همه با حیرت نگاهش کردیم و گفتیم: آره! مگه خبر نداشتی قراره رزم شب بزنن و ما باید آماده می خوابیدیم؟ حسین با تعجب گفت: نه! من خواب بودم، نشنیدم😢 بچه ها که شاکی شده بودن گفتن: راستی چرا دیشب همهٔ ماها پاهامون برهنه بود جز تو؟ 🤨🧐 حسین که عقب عقب راه می رفت 😬 گفت: راستش من نصف شب بیدار شدم، خواستم برم بیرون چادر که دیدم همه با پوتین خوابیدن، گفتم حتما خسته بودین و از خستگی خوابتون برده و نتونستین پوتیناتونو در بیارین☺️ واسه همین اومدم ثواب کنم و آروم پوتین هاتون رو در آوردم، بد کاری کردم؟ 😊 آه از نهاد بچه ها دراومد😫 ✴️ حسین رو گرفتیم و با یه جشن پتوی حسابی حالشو جا آوردیم🤣🤣🤣😂😂😂 خنده👈😁🙃😁
او می بیند   حیا را می گویم.. زمانی زیباست که با حیا عجین شده باشد.. آهای دختر خانم که نداشته باشی هم ات نمی‌کند❌ ⚠️
« ♥️✌️🏻» میتونی بشماری،ببینی چندتا چفیه خونی شد،تا توخاکی نشه؟ 💚¦↫ ✌️🏻¦↫ 🖤¦↫
📚 رمان زیبای 🌈 ✨ قسمت👈هفتادم✨ احساس کردم راحت شدم.. سه هفته بعد تولد من☺️🎂 بود.همه بودن. وقتی خواستیم کیک رو بیاریم،بابا گفت: _صبر کنید.😊☝️ همه تعجب کردیم.😳😟😟😳😳محمد به بابا گفت: _منتظر کسی هستین؟!!😟 بابا چیزی نگفت.صدای زنگ در اومد.بابا بلند شد.قبل از اینکه درو باز کنه به من و مامان گفت: _چادر بپوشید.😊 چون من و مامان نداشتیم راحت بودیم.سریع بلند شدم، و و پوشیدم.محمد با تعجب گفت: _مگه کیه؟!!😳 🇮🇷آقای موحد🇮🇷 با یه دسته گل 💐تو چارچوب در ظاهر شد.با بابا روبوسی کرد.همه تعجب کردن.ظاهرا فقط بابا میدونست.وقتی با همه احوالپرسی کرد، بدون اینکه به من ،گفت: _سلام. همه به من نگاه کردن. بدون اینکه با لحن سردی گفتم: _سلام. دسته گل💐 رو جلوی من رو میز گذاشت.بابا تعارفش کرد که بشینه.همه نشستن ولی من هنوز ایستاده بودم.بابا گفت: _زهرا بشین. دوست داشتم برم تو اتاقم.🙁ولی نشستم.بعد از بازکردن کادو ها،آقای موحد از بابا اجازه گرفت که هدیه شو به من بده.بابا هم اجازه داد.از رفتار بابا تعجب کردم و ناراحت شدم.😳😒آقای موحد هدیه ای🎁 از کیفی💼 که همراهش بود درآورد.بلند شد و سمت من گرفت.ولی من دوست نداشتم هدیه شو قبول کنم.وقتی دید نمیگیرم،روی میز گذاشت و رفت سر جای خودش نشست. هیچکس حتی بچه ها هم نگفتن که بازش کنم.🙁😒 بعد از شام آقای موحد رفت... تمام مدت فقط بابا و محمد باهاش صحبت میکردن. وقتی همه رفتن،منم رفتم تو اتاقم. ناراحت بودم.😔میخواستم نماز بخونم. بعد نماز روی سجاده نشسته بودم.بابا اومد تو اتاق.به بابا . هدیه ی آقای موحد رو روی میز تحریرم گذاشت.بابغض گفتم: _چرا بابا؟!😢 بابا چیزی نگفت و رفت. فردای اون شب بیرون بودم... بابا با من تماس گرفت و گفت برم مزار امین.وقتی رسیدم،بابا کنار مزار امین🇮🇷🌷 نشسته بود.ناراحت بودم.😒سلام کردم و رو به روش نشستم.بعد از اینکه برای امین فاتحه خوندم، بابا گفت: _تا حالا هیچ وقت بهت نگفتم با کی ازدواج کن،با کی ازدواج نکن.فقط بهت میگفتم بذار بیان خاستگاری،بشناس شون،اگه خوشت نیومد بگو نه،درسته؟☝️ گفتم: _درسته.😔 -ولی بهت گفتم وحید پسر خوبیه.میتونه خوشبختت کنه.بهت توصیه کردم باهاش ازدواج کنی.کمکت کردم بشناسیش، درسته؟☝️ -درسته.😔 -ولی تو گفتی جز امین نمیخوای به کس دیگه ای فکر کنی،درسته؟☝️ -درسته.😔 به مزار امین نگاه کرد.گفت: _دیدی امین.من هر کاری از دستم بر میومد کردم که به خواسته تو عمل کرده باشم.😒خودش نمیخواد.نمیتونم مجبورش کنم.خودت میدونی و زهرا.😒 لحن بابا ناراحت بود. همیشه برام بود باباومامان رو ناراحت نکنم.اشکم جاری شد.گفتم: _بابا!!😭 نگاهم کرد.چند دقیقه نگاهم کرد.بعد به مزار امین نگاه کرد و گفت: _بار سنگینی رو دوشم گذاشتی.😒 گفتم: _من بار سنگینی هستم برای شما؟!!😭😥 گفت: _امین دو روز قبل از شهادتش با من تماس گرفت،گفت هر وقت خاستگار خوبی برای زهرا اومد که میدونستید خوشبختش میکنه،به زهرا کمک کنید تا باهاش ازدواج کنه....😒کار وحید ، ،ولی خودش مرده.میتونه کنه.ولی تو حتی بهش فکر کنی... زهرا.. دخترم..من میکنم.میفهمم چه حالی داری.من میشناسمت.تو وقتی به یکی دل ببندی دیگه ازش دل نمیکنی مگه اینکه عمدا گناهی مرتکب بشه.منم نمیگم از امین دل بکن.تو قلبت اونقدر بزرگ هست که بتونی کس دیگه ای رو هم دوست داشته باشی.😒❣ -بابا..شما که میدونید....😢😥 -آره..من میدونم..تو برگشتی بخاطر امین..ولی زندگی کن بخاطر خودت،نه من،نه مادرت،نه امین..بخاطر خودت... بذار کسی که بهت آرامش میده کنارت باشه،نه تو خیال و خاطراتت.😒 بابا رفت.من موندم و امین...😢👣 امینی که تو خیالم بود،امینی که تو خاطراتم بود.ولی من به این خیال و خاطرات دل خوش بودم.خیلی گریه کردم.😣😭 به امین گفتم دلم برات تنگ شده..😭زندگی بدون تو خیلی خیلی سخت تر از اون چیزیه که فکر میکردم....😭من نمیخوام باباومامان ازم ناراحت باشن.. نمیخوام بخاطر من ناراحت باشن.. امین..خودت یه کاری کن بدون دلخوری تمومش کنن...😭من فقط تو رو میخوام.. این حرفها ناراحتم میکنه...قبلا که ناراحت نبودن من برات مهم بود...یه کاریش بکن امین.😭 دو هفته بعد مادر آقای موحد اومد خونه مون.... قبلا چندبار با دخترهاش تو مجالس مذهبی که خونه مون بود،دیده بودمشون ولی فقط میدونستم مادر دوست محمده. چون پسر مجرد داشت خیلی رسمی باهاشون برخورد میکردم.😊 اون روز خیلی ناراحت بود. میگفت:... ادامه دارد..
حجاب 🗣 بعضی‌ها میگن چادر پوشیدن، و مقنعه و روسری سر کردن، کجای قرآن اومده؟؟!!🤔 اگر آیه قرآن باشه ما قبول میکنیم.✋ ☝️ یادت باشه قول دادی‌ها!!! ای به چشممممممم... 🌴 سوره احزاب، آیه ۵۹ 🌴 🕋 یٰا أَیُّهَا النَّبِیُّ، قُلْ لِأَزْوٰاجِکَ وَ بَنٰاتِکَ وَ نِسٰاءِ الْمُؤْمِنِینَ یُدْنِینَ عَلَیْهِنَّ مِنْ جَلاَبِیبِهِنَّ ذٰلِکَ أَدْنیٰ أَنْ یُعْرَفْنَ فَلاٰ یُؤْذَیْنَ. 👈 ای پیامبر! به همسران و دخترانت، و زنان مؤمنان بگو: "چادرهای بلند بر خود بیفکنند، این عمل مناسب‌تر است، تا به عفّت و پاکدامنی شناخته شوند، و مورد آزار قرار نگیرند". 👌 میدونی «جَلابیب» یعنی چی؟ «جَلابیب» 👈 جمع «جَلباب»، 👈 به معنای پارچه‌ی بلندی است، که تمامِ بدن و سر و گردن رو می‌پوشونه، 👈 که میشه همون . خوب! چادر پوشیدن که تو قرآن اومده بود.😊☺️ حالا مقنعه و روسری و شال چی؟؟ 🌴 سوره نور، آیه ۳۱ 🌴 🕋 قُلْ لِلْمُؤْمِنٰاتِ... وَ لْیَضْرِبْنَ بِخُمُرِهِنَّ عَلیٰ جُیُوبِهِنَّ وَ لَا یُبْدِینَ زِینَتَهُنَّ. 👈 ای پیامبر! به زنان مؤمن بگو... روسری‌ها و مقنعه‌های خود را بر سینه خود افکنند، تا گردن و سینه آنها پوشانده شود، و زینت خود را آشکار نسازند. «خُمُر» 👈 جمع «خِمار» 👈 به معنی روسری و مقنعه است. و «جُیوب» 👈 جمع «جَیب» 👈 به معنی گردن و سینه است. 📣📣... قرآن میگه باید روسری و شالِت رو، طوری رو سینه‌ات بندازی، که سر و گردن و سینه‌ات رو بپوشونه، و زینتهای زیرش، مثل گردنبند و گوشواره و لباس و ... هم معلوم نشه. ☝️ خوب خواهر عزیزم دیدی؟؟؟!!!😊☺️ 👈 هم چادر بود، هم روسری... ⛔️ دیگه بهانه‌ای نداری... 👌 تمام جنگ‌ها سَر همین حجابه... اگر میگن آزادی... قصدشون اینه که حجابِ تو رو بردارند... 📣📣... جنگِ امروز اسلحه نمیخواد، چادر میخواد... ☝️ حضرت زهرا (س) راضی نشد جلوی فقیرِ نابینا، حتّی لحظه‌ای بی‌حجاب حاضر بشه. اگه الگوت فاطمه زهراست، بسم الله... ☝️ یادت باشه، هر زنِ بی‌حجاب، با بی‌حجابیش، یه سیلی به حضرت زهرا (س) میزنه😔😔😔
📚 رمان زیبای 🌈 ✨ قسمت👈صد و پنجم✨ دو روز گذشت و فکر من مشغول بود... قبل از اینکه وحید بیاد گفتم امروز دیگه تکلیفم رو معلوم میکنم.😕ولی وقتی دیدمش فقط نگاهش کردم.وحید هم به من نگاه میکرد.نگاهش با همیشه فرق داشت،خیلی عاشقانه تر و مهربان تر از همیشه بود.😍😊تازه متوجه شدم چقدر دلم براش تنگ شده بود.☺️ تمام مدتی که وحید خونه بود به من محبت میکرد و تو کارهای خونه و بچه داری کمک میکرد.چند بار خواستم جریان رو براش بگم، هربار بخاطر محبت هاش منصرف شدم.😊 دو روز بودنش گذشت و وحید رفت.... اما من بازهم چیزی بهش نگفتم.خیلی با خودم کردم. وجود نداشت که وحید بخواد با کس دیگه ای ازدواج کنه.🙁😟 پس یا ای در کاره یا شاید این جدیدشه.بخاطر همین صمیم گرفتم وقتی وحید اومد بهش بگم.😊☝️ داشتم نماز مغرب میخوندم.... صدای ضعیفی شنیدم.احساس کردم یکی از بچه ها بیدار شده.چون میخواستم نماز عشا بخونم چادرمو درنیاوردم و رفتم تو اتاق بچه ها. از صحنه ای که دیدم خشکم زد.😨 بچه های من بغل دو تا خانم بودن...😈😈 اسلحه کنار سر کوچولوشون بود.👶🏻👶🏻 به خانم ها نگاه کردم. 👈یکیشون همونی بود که با وحید تو فیلم بود ولی اینبار خیلی بدحجاب بود.یکی از پشت سرم گفت: 👤_صدات دربیاد بچه هاتو میکشم. برگشتم.یه مرد بود.با کنجکاوی نگاهم میکرد. نگاه خیلی بدی داشت. بااخم نگاهش کردم. همونجوری که به من نگاه میکرد به یکی از خانمها گفت: 👤_راست گفتی بهار،خیلی خاصه. صدای گریه فاطمه سادات 😭👶🏻اومد.نگاهش کردم،بغل همون خانمه بود.رفتم بگیرمش مرده گفت: 👤_وایستا. ایستادم ولی نگاهم به خانمه بود.با اخم و خیلی جدی نگاهش میکردم.خانمه گفت: _بذار بیاد بچه شو بگیره. منتظر حرف مرده نشدم.رفتم سمتش.نگاهی به زینب سادات انداختم،بهم لبخند زد.😊👶🏻لبخندی براش زدم و به خانمی که زینب سادات بغلش بود با اخم نگاه کردم،بعد به این خانمه که فاطمه سادات بغلش بود،نگاه کردم.فاطمه سادات رو گرفتم و خواستم برم اون اتاق.از کنار مرد رد شدم،گفت: 👤_کجا؟ با اخم نگاهش کردم.مرد به خانمی که فاطمه سادات بغلش بود گفت: _بهار،تو هم باهاش برو. رفتم تو اتاق.بهار پشت سرم اومد.درو بستم و پشت در نشستم که یه وقت مرده نیاد تو اتاق. فاطمه سادات که آروم شد به بهار نگاه کردم،با خونسردی....😏 اونم با کنجکاوی نگاهم میکرد.بلند شدم.تو آینه به خودم نگاه کردم.خداروشکر 👑 👑 سرم بود... یاد وحید افتادم،بهم میگفت با چادرنماز مثل فرشته ها میشی.از یاد وحید لبخند رو لبم نشست.☺️یادم افتاد نماز عشاء نخوندم.به بهار نگاه کردم و قاطع گفتم: _میخوام نماز بخونم.خیلی طول نمیکشه.😠 بهار با تمسخر گفت: _الان؟! تو این وضعیت؟!😏😳 جدی نگاهش کردم.😠گفت: _زودتر.🙄😐 بعد از نماز بلند شدم.گفتم: _میخوام چادرمو عوض کنم. چادرمو درآوردم و از کمد چادررنگی برداشتم ولی یاد نگاه مرده افتادم.چادررنگی رو سرجاش گذاشتم و چادرمشکی مدل دار برداشتم که حتی اگه خواست از سرم دربیاره هم .👌 دلم آشوب بود.😥خیلی ترسیده بودم.😰نگران بودم ولی سعی میکردم به آروم و خونسرد باشم.😏 وقتی پوشیدم به بهار نگاه کردم.فاطمه سادات رو گرفته بود و به من نگاه میکرد.گفت: _تو یه زن زیبا با اعتماد به نفس بالا و باحجاب هستی.تو یه زن عاشق ولی عاقل هستی.عقل و عشق، زیبایی و اعتماد به نفس و حجاب کنارهم نمیشه.نمیفهممت.😕 گفتم: _از وحید میپرسیدی برات توضیح میداد.😏 لبخندی زد و گفت: _پرسیدم.جواب هم داد ولی قانع نشدم.😐 تمام مدت جدی نگاهش میکردم.خواستم بچه رو ازش بگیرم،نذاشت.گفت: _کارت تموم شده؟ با اشاره سر گفتم آره. گفت: _پس برو بیرون. یه بار دیگه از تو آینه به حجابم نگاه کردم. روسری مو جلوتر کشیدم و رفتم تو هال.بهار با فاطمه سادات پشت سرم اومد.مرد و خانمی که زینب سادات بغلش بود،نگاهم کردن.مرده با پوزخند گفت: _میخوای بری بیرون؟ با اخم و جدی نگاهش کردم😠 تا بفهمه با کی طرفه.لبخند تمسخر آمیزی میزد.👁سرمو یه کم به پشت متمایل کردم و به بهار گفتم: _چی میخوای؟ بهار به مرده گفت: _شهرام،بسه دیگه.😐 منظورش این بود که به من نگاه نکنه.بهار اومد جلوی من رو به من ایستاد.شهرام همونجوری که به من نگاه میکرد گفت: 👤_شخصیت عجیبی داره. بهار بالبخند گفت: _گفته بودم که. شهرام گفت: 👤_تو واقعا کمربند مشکی کاراته داری؟!! با اخم 😠و خیره نگاهش کردم.دیدم نمیفهمه،رو به بهار محکم گفتم: _چی میخوای؟😠 شهرام گفت: 👤_حالا چه عجله ای داری. اینبار با عصبانیت به بهار نگاه کردم.😠بهار به شهرام گفت: _تمومش کن دیگه. شهرام عصبانی شد... ادامه دارد...
♥️ دخترم شهدای مدافع حرم را الگو بگیر و مهمترین شادی آنها عفت و است . 📚 یادداشت شهید برکتاب سربلند
دشمَن‌هرروزازیه‌رنگی‌میتَرسه، یه‌روزازلباس‌سبزِسپاه.. یه‌روزازلباس‌خاکیِ‌بسیج.. یه‌روزازسُرخی‌خونِ‌شهید.. یه‌روزازجوهرآبیِ‌رای‌دادن.. ولی‌هرروزازسیاهی ِ‌ تومیتَرسه خواهرم،‌اسلحتوزمین‌نذار!‌🙂♡ ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ ִֶָ @khodajoonnn
چادرِ بیچاره‌ی من .. چقدر درد میکشی این روزها .. باور کن من هم درد دل میکشم .. نه کم تر از تو ! هوا هر هوایی که میخواهدباشد ... ابری و آفتابی... باران های اسیدی تهران ، یا آفتاب تند و تیز قم ! تنها تو را دو دستی بغل می‌گیرم تا به باد نروی .. شرمنده که از سر ، مادرم فاطمه ،.. زینب ،.. رقیه ،.. سکینه ،.. کشیدند تو را .. و شدی سایه ی سر " مَن " :)❤️ #⃣ #⃣