#شهیدانه
#شهید_ناصر_جام_شهریاری
#قسمت_سوم_خاطرات
در منطقه چگونه در نزديکي شهر مهران رودخانه اي وجود داشت که قسمتي از آن از عمق خوبي برخوردار بود، در آن ايامي که در آن منطقه به سر مي برديم، شهيد ناصر شهرياري با يک برنامه ريزي هر روز، بچه هاي گردان را گروهان به گروهان براي آموزش فن شنا به رودخانه مي برد. با اين که خود با اين فن آشنايي کاملي داشت اما طوري برخورد مي کرد که بچه ها تصور مي کردند هيچ با فن شنا آشنا نيست! گاهي هم کمي آب مي خورد. او با اين کار در دل بچه ها ايجاد سرور مي کرد.
او در اين فکر بود که بچه ها هميشه شاد و شاداب بمانند و هيچ احساس دلتنگي و خستگي نکنند.
راوی: عباس حسینی
@khoddam_almahdy
#شهیدانه
#شهید_ابراهیم_هادی
#قسمت_سوم_خاطرات
یه مجلس بود.به همراه ابراهیم سلام کردیم و در گوشه اتاق نشستیم.صحبت حاج آقا بایکی ازجوانهاتمام شد.ایشان رو کرد به ما و با چهرهای خندان گفت: آقا ابراهیم راه گم کردی، چه عجب این طرف ها!
ابراهیم سر به زیر نشسته بود.با ادب گفت:شرمنده حاج آقاوقت نمیکنیم خدمت برسیم.همین طورکه صحبت میکردندفهمیدم ایشان، ابراهیم راخوب میشناسدحاج آقا کمی با دیگران صحبت کرد.
وقتی اتاق خالی شد رو کرد به ابراهیم و با لحنی متواضعانه گفت:آقا ابراهیم ما رو یه کم نصیحت کن ابراهیم از خجالت سرخ شده بودسرش رابلند کردوگفت: حاج آقاتو روخدا مارو شرمنده نکنید. خواهش میکنم این طوری نگیدبعد گفت:ماآمده بودیم شمارا زیارت کنیم.ان شاءالله درجلسه هفتگی خدمت میرسیم.بعد بلندشدیم،خداحافظی کردیم وبه بیرون رفتیم.
بین راه گفتم:ابراهیم جون،توهم به این بابایه کم نصیحت میکردی.دیگه سرخ و زردشدن نداره!باعصبانیت پریدتوی حرفم وگفت:چی میگی امیرجون،تو اصلاً این آقارو شناختی؟گفتم:نه، راستی کی بود!؟
جواب داد:این آقایکی ازاولیای خداست.اماخیلیهانمیدانندایشون حاج میرزا اسماعیل دولابی بودندسال ها گذشت تامردم حاج آقای دولابی را شناختند.تازه باخواندن کتاب طوبی محبت فهمیدم که جمله ایشان به ابراهیم چه حرف بزرگی بوده.
🆔 @khoddam_almahdy313