#شهیدانه
#شهید_محمدرضا_دهقان_امیری
#قسمت_شانزدهم_خاطرات
به همراه دخترم امانتهایی راکه گفته بود دستش کردیم.محمدرضاسفارش کرده بود که برایش یک انگشتر عقیق یمن که رویش کلمه یازهرا حک شده است رابگیریم که ما این کار را کردیم و رفتیم کفنش راباز کردیم وانگشتر را دستش کردیم و شال عزایش راکه از کودکی برایش خریده بودم و سفارش کرده بود که من به این شال عزا نیاز دارم برایش بردم و دورسرش پیچیدم.
حس وحال شما ازلحظه دیدارپیکر محمدرضا چه بود؟
خواهر شهید:من همیشه به برگشت محمدرضا امیدوار بودم و مطمئن بودم به خاطروعدههایی که میدهد برمیگردد.وقتی پدر آمدوگفت محمدرضا تیر خورده خیلی امیدوار شدم و گفتم چیزی نیست. اماوقتی خبر شهادتش را دادندیادم هست فقط در خانه راه میرفتم و زیر لب«الا بذکرالله تطمئن القلوب»راباخود تکرار میکردم. زمانی که برای دیدنش به معراج شهدا رفتیم من مطمئن بودم که محمدرضا ایستاده و منتظر ما است.وقتی وارد معراج شهداشدیم و دوستهایش را یکی یکی میدیدم مطمئن شدم که محمد ایستاده است.وقتی پیکرش را دیدم خیلی مات ومبهوت شدم ومانند یک غریبه به او نگاه میکردم واحساس کردم که او را نمیشناسم.احساس کردم که دارم کم میآورم سرم را نزدیک صورتش بردم وگفتم«تو همان ...ادامه دارد
🆔 @khoddam_almahdy313