#شهیدانه
#شهید_ناصر_جام_شهریاری
#قسمت_ششم_خاطرات
بي اغراق و تعارف بگويم شهيد ناصر جام شهرياري به بروبچه هاي بسيجي علاقه زيادي داشت و به وجود آنان عشق مي ورزيد. در سال 61 که به عنوان همکار ايشان در گردان امام سجاد (ع) انجام وظيفه مي کردم، او در فرصت هاي مختلف و در گوشه و کنار به من سفارش مي نمود مواظب بچه ها باشيد. اگر بچه ها کاري يا مشکلي داشتند تا آنجا که ممکن است براي آنان انجام دهيد و مشکلات را حل کنيد. او در عمل علاقه خود را به بچه هاي بسيجي نشان مي داد. در عمليات رمضان که اولين عمليات برون مرزي ما بود، زياد مواظب بچه ها مي شد. در کنار ميدان مين مي ايستاد و يا به اول ستون نيروها مي آمد و از بچه ها مواظبت مي کرد تا خداي ناکرده براي کسي حادثه اي اتفاق نيفتد.
راوی : ابوسعید
🆔 @khoddam_almahdy
#شهیدانه
#شهید_سید_احمد_پلارک
#قسمت_ششم_خاطرات
آخرین باری که احمد می خواست جبهه برود، به مادرم گفت: «مادرجان! من دیگر بر نمی گردم. کارهایت را انجام بده، قندی می خواهی بشکن، خانه و زندگی را مرتب کن، این دفعه دیگر برنمی گردم. من جوابم را از آقا امام رضا گرفتم.» او چند وقت قبل به زیارت امام رضا علیه السلام رفته بود.
بعد ادامه داد: «مادر! من برای تو هیچ کاری نکرده ام، ولی آن قدر تو را بالا می برم که همه چیز را جبران کنم.»
درست است که 17-18 سال از شهادت او می گذرد، ولی من اصلا نمی توانم باور کنم که احمد رفته. فکر می کنم هنوز زنده است. احساس می کنم پیش خودم هست و همیشه با من حرف می زند.
خواهر شهید
🆔 @khoddam_almahdy313
#شهیدانه
#شهید_ابراهیم_هادی
#قسمت_ششم_خاطرات
حال حرف زدن نداشتند. یکی از آنها خواست . سریع قمقمه رو به او دادم.دیگر دیگری هم از شدت ضعف وگرسنگی بدنش می لرزید. وسومی بدنش غرق به خون بود. وقتی سرحال آمدند گفتند:از بچه های کمیل هستند.
با اضطراب پرسیدم: بقیه بچه ها چی شدن؟ در حالی که یکی از آنها سرش را به سختی بالا می آورد گفت:فکر نمی کنم کسی غیراز ما زنده باشد.
هول شده بودم.دوباره وبا تعجب پرسیدم:این پنج روز چه جوری مقاومت کردید؟ باهمان بی رمقی اش جواب داد زیر جنازه ها مخفی شده بودیم اما یکی بود که این پنج روز کانال رو سر پا نگه داشته بود.
عجب آدمی بود! یک طرف آر پی جی می زد و یک طرف تیربار شلیک می کرد. یکی از اون سه نفرپرید توی حرفش و گفت:همه شهدا رو ته کانال هم می چید .آذوقه وآب رو پخش می کرد،به مجروح ها می رسید.اصلاً این پسر خستگی نداشت.
گفتم :مگر فرمانده ها ومعاون های دوتاگردان شهید نشدن ، پس از کی داری حرف می زنید؟
گفت:یه جوونی بود که نمی شناختیمش ، موهایش این جوری بود … ، لباسش اون جوری و چفیه… . داشت روح از بدنم جدا می شد.سرم داغ شده بود.آب دهانم را قورت دادم.اینها همه مشخصه های ابراهیم بود.با نگرانی نشستم...
🆔 @khoddam_almahdy313
#شهیدانه
#شهید_محمود_رضا_بیضایی
#قسمت_ششم_خاطرات
امید غلامی دوست شهید:
از خاطرات کمتر گفته شده درباره شهید بیضایی که نشان از انتظار لحظه به لحظه ایشان برای فرج دارد، برای مان بگویید.
خاطره ای هست که جز برای همسر شهید برای شخص دیگری نگفته ام. نزدیک مراسم عقد محمودرضا بود که یک روز آمد و گفت: «من کت و شلوار برای مجلس عقد نخریده ام» من هم سر به سرش گذاشتم و گفتم: تو نباید بخری که خانواده عروس باید برایت بخرند. خلاصه با هم برای خرید رفتیم. محمودرضا حتی هنگام خرید کت و شلوار دامادی اش هم حال و هوای همیشگی را داشت، اصلا حواسش به خرید نبود و دقت نمی کرد در عوض من مدام می گفتم مثلا این رنگ خوب نیست و آن یکی بهتر است و ... هیچ وقت فراموش نمی کنم در گیر و دار خریدن کت شلوار به من گفت: «خیلی سخت نگیر، شاید امام زمان(عج) امشب ظهور کردند و عروسی ما به تعویق افتاد.»
یعنی گویا تمام لحظات زندگی، منتظر یک اتفاق مهم بود یا حداقل شناخت من از محمودرضا اینطور بود.
🆔 @khoddam_almahdy313