#شهیدانه
#شهید_محمدرضا_دهقان_امیری
#قسمت_پانزدهم_خاطرات
پیکر را که آوردند من نگران این بودم که پیکر بیسر باشد و به یاد آن حرفی که گفته بود دعا کن من بیسر برگردم افتادم و به خودم میگفتم حتما الان بدون سر است. وقتی صورتش را دیدم ,خیالم راحت شد و در اولین جمله به او گفتم «محمدرضا چرا با سر آمدی!» در صورتی که وقتی فرماندهان نحوه شهادت محمدرضا را توضیح دادند فهمیدیم که محمدرضا واقعا بیسر بوده و فقط یک لایه صورتش را آورده و همانطوری که خودش میخواسته شهید شد و فقط صورتش را برای ما آورده که با دیدن صورتش آرامش بگیریم.
تمام نگرانی من در آن لحظه این بود که حضرت زینب(س) این هدیه را ما نپذیرد و در آن لحظه به یاد مصیبتهای حضرت زینب در حادثه کربلا بودم. به محمدرضا گفتم پاشو بشین چرا خوابیدی؟ تو که اینقدر بیادب نبودی؟من به آن یک دیدار بسنده نکردم و فردا هم رفتم و پیکر محمدرضا را دیدم چون محمدرضا دو امانت نزد ما گذاشته و من دوست داشتم حتما امانتیهایش را به او بدهم. به همراه دخترم امانتهایی را که گفته بود دستش کردیم. محمدرضا سفارش کرده بود که برایش یک انگشتر عقیق یمن ..ادامه دارد
🆔 @khoddam_almahdy313
#شهیدانه
#شهید_عبدالحسین_برونسی
#قسمت_پانزدهم_خاطرات
خانه ما آفتاب گیر بود. از اواسط بهار تا اوایل پاییز من وچند تا بچه قد ونیم قد، دایم با گرما دست و پنجه نرم می کردیم.
فقط یک پنکه درب وداغان داشتیم. من نمی دانستم عبدالحسین فرمانده گردان است ولی می دانستم حقوق او کفاف خریدن یک کولر را نمی دهد.
یک روز اتفاقی فهمیدم از طرف سپاه تعدادی کولر به او داده اند تا به هر کس خودش صلاح می داند بدهد.
بعضی از دوستانش واسطه شده بودند تا یکی از آنها را ببرد خانه خودش. قبول نکرده بود. به اش اصرار کرده بودند. گفته بود: این کولرها مال اون خانواده هاییه که جگرشون داغ شهید داره، تا وقتی اونا باشن، نوبت به خانواده من نمی رسه.
راوی:همسرشهید
🆔 @khoddam_almahdy313