محبوب آذریِ من!
بی گمان دستان تو آرامش من است
پس دستانت را به من بده ، نگاهت را به من بدوز و صدایت را برای نوازش روحم بلند کن
تو پیش از اینکه من باشم ، در من رخنه کرده بودی ؛ در وجودم ، صدایم ، نگاهم و در روحم..
تو همان روح منی؛ اما در کالبد دیگر
محبوبِ آذریِ من ، بودن شما زندگی را شیرین تر میکند صبح هارا زیبا تر و همچنین شب های مرا از دلمردگی نجات میدهد
باغ خرمالو؛
محبوب آذریِ من! بی گمان دستان تو آرامش من است پس دستانت را به من بده ، نگاهت را به من بدوز و صدایت
برسد به دست آنکه باید؛
محبوبِ آذریِ من..!
محبوبِ من!
ما باید زیر آسماٰن پنبهایِ شب مینشستیم و درکنار یکدیگر به چای خوردن مشغول میشدیم
و فراموش میکردیم که جهاٰن چقدر بیرحم است..
اما محبوبِ من ، اینک من ، تنها زیر این آسماٰن پنبهای ایستادهام
و اشک در چشمانم حلقه میزند ، که چرا ندارمت؟
محبوبِ من ، جایت در قلبم درد میکند..
[بماند به یادگار از آسماٰن پنبهای ، به وقت یکم شهریور صفر سه]
عزیزم
عزیزم
عزیزِ جانم
این را بدان ، من
من بی تو..
بی تو خسته ام
بی تو پوچم
بی تو...
اصلا بی تو ، مگر منی هم وجود دارد؟