eitaa logo
مجله تربیتی خورشید بی نشان
828 دنبال‌کننده
10.5هزار عکس
5.3هزار ویدیو
354 فایل
ارتباط با مدیر کانال @mahdavi255
مشاهده در ایتا
دانلود
مادر مهمترین منبع قابل دسترسی برای تقویت ریشه های اعتماد بنفس برای کودک به شمار می‌رود به طوری به بررسی ها نشان می‌دهد مادرانی که فرزند خود را مورد شماتت قرار میدهند، فرزندانی با اعتماد به نفس پایین تربیت می کنند. طرح اولیه شکل گیری شخصیت افراد ناشی از برخورد مادر و کودک است به طوری که ریشه همه برداشت های کودک در آینده است که تغییر آن به سختی صورت می گیرد. بعد از پدر ومادر،خواهر و برادر و همسالان نقش مهمی در برداشت کودک از خودش را دارند. Join @khorshidebineshan
در یک تحقیق به گروه اول گفته شد به خرس سفید فکر نکنند. اما هر زمان به خرس سفید فکر کردند زنگ بزنند. به گروه دوم گفته شده به خرس سفید فکر کنند و هر زمان به خرس سفید فکر کردند زنگ بزنند. نتایج نشان داد گروه اول که قرار بود به خرس سفید فکر نکنند بیشتر از گروه دوم زنگ زدند. این تحقیق و تحقیقات دیگر نشان می‌دهد به میزانی که فرزندتان را از کاری نهی کنید و "نکن" و "نباید" بگویید در حقیقت به صورت ناخودآگاه رفتار بد او را تقویت می‌کنید. به علاوه هیچ کار خوبی به او نیاموختید. اگر کار فرزندتان خطرناک و آسیب زننده نیست بهتر است حواس او را معطوف به کار دیگری کنید به جای آن که "نه" و "نکن" بگویید. 👇 Join @khorshidebineshan
سلام شبتان مهدوی 🌹14 صلوات🌹 برای سلامتی وظهور اقا بفرستید تا ان شاءالله * تقدیم نگاه مهربانتان شود☺️👇👇👇
مجله تربیتی خورشید بی نشان
🦋💐💚💐 ﷽ 💐💚💐🦋 #بودنت_هست #سهم181 آب را روی سنگِ سرد جاری می کند و دستش را به آن می کشد. نگاهِ خیسش ر
🦋💐💚💐 ﷽ 💐💚💐🦋 حوله را روی شانه اش رها می کند و دستانش را در موهایش فرو می برد. پا کِشان به طرف خانه ی پدری اش می رود. دمپایی هایش را درآورده و سلام بلندی می دهد. جلوی درِ آشپزخانه ایستاده و گردن می کشد؛ سپیده کنار سفره نشسته است. حوله را از روی شانه اش می کشد و در جوابِ سلام بقیه لبخندی نثارشان می کند. وارد آشپزخانه شده و روبه روی سپیده، کنار سفره می نشیند. حوله را روی پایش می گذارد و در چهره ی گرفته ی خواهرش دقیق می شود. - چی شده آبجی؟! چرا گرفته ای؟! سپیده نفس عمیقی می کشد و زیر لب می گوید: -هیچی حبیب تکه ای از نانِ سرِ سفره جدا کرده و لقمه می کند و بدون نگاه کردن به سپیده می‌گوید: -دروغ میگی سپیده آه می کشد و صدای خش دارَش نشان از بغضِ بدش دارد: -دروغم چیه؟!.. سرفه ی مصلحتی ای می کند و نگاهش را به کناره های سفره می دوزد: - تو چرا اومدی اینجا صبونه میخوری داداش؟! حبیب تکه نانِ در دستش را روی سفره می گذارد: -خورشید خوابه... دیشب بچه ها اذیتش کردن، گفتم بیشتر بخوابه.. و البته نگفت که خودش هم عضوی از این اذیت کننده ها بود! دست به سینه می شود و گردن کج می کند و جدی و با صدای بم شده ای می پرسد: -حالا تو دقیق بگو چی شده؟! سپیده تکه نان در دستش را بین انگشتانش می‌چرخاند و تمام تلاشش را می کند که چانه ی لرز گرفته و بغضِ بدش به گریه نرسد: -یه کم دلم گرفته حبیب نفس عمیقی می کشد: -چرا؟! سپیده سرش را به طرفین تکان می دهد و بی قرار می گوید: -بچه مو میبینم، میگم... میگم که دخترکم حسرت بغل بابا رو داره... خودِ من حسرت این که دوباره کنار سعید... وقتی میرفت گفتم راضیَم به رضای خدا... الانم هستم... به خدا که شکایتی ندارم.. دستش را به سینه اش می فِشُرَد و اشکش بی‌مهابا می چکد: -ولی یه وقتا دلم میگیره از این که... از این که سعیدم حتی قبر نداره.. فوراً اشک هایش را پاک کرده و با یک سرفه صدایش را صاف می کند اما هنوز هم خش‌دار است: - مامان و بابای سعید باز اومدن... به خدا دیگه کلافه م... یه دفعه ی دیگه بیان، میترسم حرمت نگه ندارم... انگار که من شدم بی صاحاب شده که افتادن به هول! بابا من نمیخوام زنِ متین شم... پس فردا آهِ اون دخترِ بنده خدا دامنمو میگیره... من اصن نمیخوام عروسی کنم حبیب چهارزانو می نشیند؛ یک دستش را روی سینه چلیپا کرده و کف دستِ دیگرش را روی گونه اش می گذارد. جوابی ندارد که به بی‌تابیِ خواهرش بدهد. واقعاً جوابی هم نمیماند که بتواند کمی از این داغ را سرد کند. نفس عمیقی می کشد و اخم کمرنگی روی پیشانی اش می‌نشیند. هنوز نمُرده که بگذارد خواهرش بدونِ این که بخواهد، زنِ متین بشود؛ اما از این بابت هم خیالش راحت است که پدرش به هیچ وجه اجازه ی این وصلت را نمی دهد! و خدا را شکر که مَش حیدر هوایِ دخترش را دارد! و اصلاً دختر برای پدرش است! ****ادامه دارد... Join @khorshidebineshan
مجله تربیتی خورشید بی نشان
🦋💐💚💐 ﷽ 💐💚💐🦋 #بودنت_هست #سهم182 حوله را روی شانه اش رها می کند و دستانش را در موهایش فرو می برد. پا
🦋💐💚💐 ﷽ 💐💚💐🦋 گفته بود که بی خبر از او جایی نرود ولی حالا دل دل می زند برای خبر دادن به او! آخر خورشیدش خواب است. نفس عمیقی می کشد و ساک را کنار دیوار می گذارد. به هیبت شیر درآمده و کودکانش بین دو دستش قرار میگیرند. سیر تماشایشان می کند و نگاهش رنگ غم می گیرد. قلبش می خواهد دربیاید و گوشه ی همین تشک بماند اما نمی شود! سر خم کرده وگونه و پیشانیِ کودکانش را بوسه می زند. بینی‌اش را روی سینه و زیر گلویشان می گیرد؛ پلک می بندد و عمیق اما آرام نفس می کشد. با تمام وجود عطر علی و زهرایش را به مشام می‌کشد و حالا جدایی چه قدر سختتر است! و حالا جنگ چه قدر منحوستر است! و حالا پدر بودن چه قدر درد دارد! نمی خواهد اما نق نق کردنِ علی که آغاز می‌شود، از بوئیدن و بوسیدنِ آن ها دست برمی‌دارد. چهارزانو می نشیند و کف دستِ بزرگش را چند بار آرام به سینه ی پسرک می زند و قربانش می رود؛ کم کم پلک های علی دوباره روی هم می‌افتند و لبخند همیشگی اش برمی گردد. حبیب دل می کَنَد اما دل که کنده نمی شود!! با دست خودش را به سمت خورشید می کشاند. روی او خیمه می زند و ساعدش را کنارِ سرِ او روی بالشت می گذارد. نگاه غمگینش با ولع جزء به جزءِ صورت خورشید را می کاود!! لبش را درون دهانش جمع می کند. سر خم کرده و پلک روی هم می گذارد و پیشانیِ بلند او را هدف قرار می‌دهد. بینی اش را به گونه ی سبزه ی او می‌چسباند و پلک های لرزانش را شکار می کند. خورشید کم کم پلک باز می کند. نگاه تارِ اولش به صورت حبیب دوخته می شود. اول درک درستی از موقعیت ندارد اما کم کم اخمی روی پیشانی‌اش می نشیند. با دیدنِ لباسِ خاکی رنگِ تنِ حبیب، غم دلش را چنگ می زند. طپش قلبش به آنی بالا می رود. مردمک هایش بی‌قرار می شوند. چشمانش اشکی شده و بغض در گلویش می نشیند. حبیب لبخندِ مهربانی به او می زند و صاف می نشیند. خورشید هم برخاسته و چرا نفس نیست؟! چرا سینه اش از همیشه تنگتر است؟! به پیراهن حبیب چنگ می زند و بی قرار نامش را می خواند: -حبیب؟! حبیب دست دور تنِ او حلقه می کند: -جانم؟! خورشید سرش را در سینه ی او پنهان می کند و پیراهنِ او را محکمتر در مشت می گیرد: -نرو! حبیب نرو!.. خود را بالاتر کشیده و دستش را محکم دور گردن او حلقه می کند؛ گویی می خواهند حبیب را از او بگیرند و او نمی گذارد: -نرو حبیب! پیشم بمون! این دفعه نرو! حبیب که این بی قراری برایش خیلی عجیب است، موهای او را نوازش می کند: -چرا عزیز دلم؟! چرا نَرَم؟! و خورشید نمی داند چرا! فقط می داند که قلبش دارد از سینه در می آید. فقط می داند که کل وجودش پر از حسِ مبهمی است. با تمام قدرت دستش را دور گردن حبیب حلقه نگه می‌دارد. پیشانی اش را به شانه ی او فشار می دهد. حبیب سر خم می کند. حرفی نمی زند تا خود خورشید آرام شود. خورشید کم کم آرام خواهد شد، اما.. خورشید کم کم دستش را از دور گردنِ او باز خواهد کرد، اما.. خورشید کم کم مثلِ چند بارِ گذشته او را بدرقه خواهد کرد، اما.. اما این دفعه، عجیب یک چیزی جور نیست.. یک چیزی درد می کند.. یک چیزی می سوزد.. این دفعه یک حسی عجیب جولان می دهد.. آتش می‌افکند.. این دفعه اصلاً جورِ عجیبیست.. حسِ عجیبیست.. رفتنِ عجیبیست.. حالِ دل را حسِ مبهمی بد کرده است! و حبیب می رود.. و هر دو می سوزند.. و این دفعه، عجیب یک چیزی جور نیست! ****ادامه دارد... Join @khorshidebineshan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ ‍ ‍ ┄┅══🦋🦋﷽🦋🦋 🦋اولین ســـــلام صبــحگاهے تقـــدیم به ســـــاحت قدســـــے قطب عالــم امکان 🦋 🦋💐🦋💐🦋💐🦋💐🦋💐🦋💐 🦋🌺السَّلامُ علیڪَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المَهدي یا خلیفةَالرَّحمن و یا شریڪَ القران ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدے و مَولاے الاَمان الاَمان🌺🦋 🦋💐🦋💐🦋💐🦋💐🦋💐🦋💐🦋 🌹 🌹 🦋🌺 الْسَلاٰمُ عَلَيْكَ يَا أبا عَبْدِ اللهِ وعلَى الأرواحِ الّتي حَلّتْ بِفِنائِكَ ، عَلَيْكَ مِنِّي سَلامُ اللهِ أبَداً مَا بَقِيتُ وَبَقِيَ الليْلُ وَالنَّهارُ ، وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ العَهْدِ مِنِّي لِزِيَارَتِكُمْ ،السَّلام عَلَى الحُسَيْن ، وَعَلَى عَليِّ بْنِ الحُسَيْنِ ، وَعَلَى أوْلادِ الحُسَيْنِ ، وَعَلَى أصْحابِ الحُسَينِ.🌺🦋 🦋💐🦋💐🦋💐🦋💐🦋💐🦋💐 ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌ •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @khorshidebineshan
دعای عهد.mp3
9.72M
🌺 ═══✼🍃🌹🍃✼═══ دعای عهد کم حجم ✨🕊الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج🕊✨
┄═❁❀••••❈◦🦋◦❈••••❀❁═┄ 📣 ( در سال ۳۶ هجری به هنگام عزيمت به شهر بصره، جهت جنگ با ناكثين فرمود) (ابن عباس می گويد در سرزمين ذی قار، خدمت امام رفتم كه داشت كفش خود را پينه می زد، تا مرا ديد فرمود: قيمت اين كفش چقدر است؟ گفتم بهايی ندارد. فرمود: به خدا سوگند، همين كفش بی ارزش نزد من از حكومت بر شما محبوب تر است مگر اينكه حقی را با آن به پا دارم، يا باطلی را دفع نمايم. آنگاه از خيمه بيرون آمد و برای مردم خطبه خواند) 1⃣ آثار بعثت پيامبر اسلام ♦️همانا خداوند هنگامی محمد(صلی الله علیه و آله) را مبعوث فرمود که هيچ کس از عرب، کتاب آسمانی نداشت و ادّعای پيامبری نمی کرد. پيامبر(صلی الله علیه و آله) مردم جاهلی را تا به جايگاه کرامت انسانی پيش برد و به رستگاری رساند، که سرنيزه هايشان کندی نپذيرفت و پيروز شدند و جامعه آنان استحکام گرفت. 2⃣ ويژگيهای نظامی و اخلاقی امام علی(علیه السلام) ♦️به خدا سوگند، من از پيشتازان لشکر اسلام بودم تا آنجا که صفوف کفر و شرک تار و مار شد. هرگز ناتوان نشدم و نترسيدم، هم اکنون نيز همان راه را می روم، پرده باطل را می شکافم تا حق را از پهلوی آن بيرون آورم. 3⃣ شكوه از فتنه گری قريش ♦️مرا با قريش چه کار، به خدا سوگند آن روز که کافر بودند با آنها جنگيدم و هم اکنون که فريب خورده اند، با آنها مبارزه می کنم. ديروز با آنها زندگی می کردم و امروز نيز گرفتار آنها می باشم. به خدا سوگند! قريش از ما انتقام نمی گيرد جز به آن علّت که خداوند ما را از ميان آنان برگزيد و گرامی داشت. ما هم آنان را در زندگی خود پذيرفتيم، پس چنان بودند که شاعر گفته است: «به جان خودم سوگند، هر صبح از شير صاف نوشيدی و سرشير و خرمای بی هسته خوردی. ما اين مقام و عظمت را به تو بخشيديم در حالیکه بلند مرتبت نبودی. و در اطراف تو با سواران خود تا صبح نگهبانی داديم و تو را حفظ کرديم.» 📜 ، ┄═❁❀••••❈◦🦋◦❈••••❀❁═┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
چنانچه زندگی كودک پر از تنبیه و سرزنش باشد، او دیگر چیزی برای از دست دادن ندارد؛ در نتیجه تلاشی هم برای از بین بردن رفتارهای نامناسب خود نخواهد كرد. 👇 Join @khorshidebineshan
کودک بیمار وسرما خورده درمان میشود. کودک باحوصله از شیر گرفته میشود. کودک گرسنه غذا میخورد ولی کودکی که مادری نا امن ومضطرب دارد آسیب خواهد خورد و تا آخر عمر اسیر این آسیب خواهد ماند {دکتر رومی} 👇 join @khorshidebineshan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞نماهنگ شاد و زیبا |"مُحَمَّد" 🎉به مناسبت ولادت با سعادت حضرت رسول(ص) ⭕جدیدترین و متفاوت ترین اثر: 💠گروه تواشیح بین المللی تسنیم💠 🎵همخوانی موزیکال و شاد در مدح پیامبر گرامی اسلام، حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله و سلم 🌐مشاهده و دریافت نسخه باکیفیت اثر: 📺 aparat.com/v/lkK0m/ 🖥شناسه عضویت در کانال ایتا و تلگرام: 📲 @tasnim_esf
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📌یه خانم/ آقای👱 موفق ✅داغ هر بحث و دعوا با همسرش رو به دل دیگران میزاره✅ تو خونه هر بحث و دعوایی که داشتین تو جمع بروز ندین⛔️ دشمناتونو دلشاد نکنید❌ اگر دوست ندارین کسی تو زندگی شما دخالت کنه دعواهاتون(حرف هاتون) رو به خلوت دو نفره تون ببرید👌 در زمان ناراحتی گله و شکایت ممنوع⛔️ موفق باشید و با سیاست👌 Join @khorshidebineshan
♦️طریقه برخورد 👱وقتی به مرد دستور ندین که به شما خدمت کنه، خود به خود به ارائه خدمت به شما علاقمند میشه 👩وقتی از زحمات و خدمات زن تعریف و تمجید کنین خود به خود ارائه خدماتش به شما چند برابر میشه. Join @khorshidebineshan
سلام شبتان مهدوی 🌹14 صلوات🌹 برای سلامتی وظهور اقا بفرستید تا ان شاءالله * تقدیم نگاه مهربانتان شود☺️👇👇👇
مجله تربیتی خورشید بی نشان
🦋💐💚💐 ﷽ 💐💚💐🦋 #بودنت_هست #سهم183 گفته بود که بی خبر از او جایی نرود ولی حالا دل دل می زند برای خبر د
🦋💐💚💐 ﷽ 💐💚💐🦋 برگ خشک را از شاخه ی گل جدا می کند و روی خاک باغچه می اندازد. آفتاب چنان تیرماهِ داغی را برای زمین ترتیب داده که برگ های بیچاره سوخته و قهوه ای شده اند. چشم میچرخاند و نگاهش برگِ خشک شده ی دیگری را شکار میکند. با یک دست انبوهِ شاخه های بوته را کنار زده و با نوک انگشتانش برگ را از ساقه جدا می کند. آه می کشد. به جز علی و زهرا و این باغچه ی کوچک و کارهای خانه، هیچ چیز نمی تواند او را از دل نگرانی برای حبیب برهاند و خودش هم مانده در حکمتِ این دلشوره ی عجیب! این باغچه و گل های نحیفش هم که تابِ زنده ماندن در این آفتاب داغ را ندارند. صدای زنگ در می آید. از باغچه بیرون آمده و چادرش را از روی بند رخت چنگ می زند و سر می گذارد. به طرف دروازه می رود و همان طور هم "کیه؟!" ای می گوید. شخصِ پشت دروازه آن قدر آرام پاسخ می دهد که خورشید صدایش را نمی شنود. در می گشاید و قامت مردی که کف دستش را به کناره ی بلوک دیوار تکیه داده، می‌بیند. چادرش را پیش می کشد و نگاهش را زیر می‌اندازد: -سلام! مرد هم نگاهش را زیر انداخته و زیر لبی پاسخ می دهد: -سلام خورشید خانوم!.. نگاهش را از لای دروازه ی نیمه باز به داخل حیاط می کشاند: -زن داداش هستن دیگه؟! خورشید همراه با باز کردنِ کاملِ دروازه، از جلوی او کنار می رود: -بله! بفرمائید! بفرمائید! مرد "یا الله" گویان داخل می شود. خورشید دروازه را بسته و به طرف پله های ورودیِ خانه پا تند می کند. سپیده را صدا می زند و خودش کناری می ایستد. مرد دست به سینه وسط حیاط ایستاده و از تابشِ نامردِ آفتاب اخم به پیشانی دارد! سپیده در حالی که مطهره را در آغوش دارد، از خانه خارج می شود. اول نگاهش را به خورشید می دوزد و سپس متوجه مرد میشود. اخم کمرنگی می کند. دستش را پشتِ مطهره می گیرد و قدم به درون حیاط می گذارد: - سلام آقا متین! متین نگاهش را به سرامیک ها دوخته و سر تکان می دهد: - سلام!.. دم عمیقی می گیرد و روبه روی سپیده و با فاصله از او می ایستد: -حرف دارم سپیده پلک روی هم می گذارد. تقریباً حدس زدن موضوع حرف های او مثل آب خوردن است! میخواهد دهان باز کند و بگوید که دوست ندارد بشنود اما پشیمان می شود؛ تا به حال که مستقیماً با خودِ متین حرف نزده پس شاید بتواند او را با خود هم رأی کند! رو به خورشید که مظلومانه کنار حوض ایستاده، می کند. قدم پیش می گذارد و روبه روی او می ایستد. مطهره را از آغوشش جدا کرده و می گوید: -خورشید جان! بچه رو بگیر ببر تو اتاق خودتون... مامان و امیرعلی خوابن، میترسم بیدارشون کنه... من ببینم آقا متین چی کارم داره خورشید گردن کج می کند: - باشه! آغوش باز کرده و سپیده، مطهره را به او میسپارد. دخترک گریان می شود و خورشید او را در آغوشش تاب می دهد و قربان صدقه اش می رود تا آرام بگیرد. سر پر مویش را می بوسد و نیم نگاهی به سپیده و متین انداخته و راه اتاق را در پیش می گیرد. سپیده گوشه های چادرش را جمع می کند و روبه روی متین می رود. به در خانه اشاره می زند: -بفرمائید! متین چانه بالا می اندازد: -نه! خوبه همین جا! ابروهای سپیده بالا می پرند؛ زیرِ ضلِ آفتاب و خوبی؟!! اصراری به داخل شدن نمی کند و منتظر می ماند تا متین سر حرف را باز کند. متین دستی به زیر لبش می کشد و نگاهش را به باغچه ی پشتِ سر سپیده می دوزد: -صاف و پوس کنده حرفامو میزنم... زن داداش! من جزام دارم که این همه ازم فراری هستین؟! من چه مرگمه که قِشقِرِق راه انداختین که نمیخواینم؟! نگاه سپیده متعجب می شود: - چی دارین میگین آقا متین؟! یعنی شمام راضی به حرف بقیه و وصلت مایین؟! پس او دختره ی بیچاره چی؟! متین برای اولین بار نگاه تیزش را به صورت او می دوزد: - نه خونواده ی من راضی بودن و نه خونواده ی اون.. کفِ دو دستش را جوری به هم می زند که یعنی تمام شد و رفت: -پَ قصه ی ما تموم شده‌س! حرفو اون سمت نکشین! سپیده اخم می کند: -یعنی چی تموم شده س؟! به همین راحتی؟! به همین آسونی خاطرخواهِ یه نفر میشین و بعدم راحتتر از اون میگین تموم شده س؟! متین دستانش را به پهلوهایش می گیرد و بازدمش را به بیرون فوت می کند: -شما که از خاطرخواهیه من خبر دارین، چه طور نمیدونین که بابای محدثه افتاد به هول و شوهرش داد؟! اون خانوم الان نامزد کرده پس دیگه منم نخوام، تمومه قضیه! سپیده عصبی می خندد: -آهان پس بگو! محدثه خانوم رو شوهر دادن و شمام دنبال یکی هستین که جاشو پر کنه! پس کی بهتر از بیوه ی داداشتون، هان؟! متین پلک روی هم گذاشته و نفس عمیقی میکشد: چرا قاطی میکنین اینا رو با هم؟!.. ادامه دارد... Join @khorshidebineshan
مجله تربیتی خورشید بی نشان
🦋💐💚💐 ﷽ 💐💚💐🦋 #بودنت_هست #سهم184 برگ خشک را از شاخه ی گل جدا می کند و روی خاک باغچه می اندازد. آفتاب
🦋💐💚💐 ﷽ 💐💚💐🦋 سر خم کرده و دستانش را عصبی در هوا تکان می دهد: - دِ دارم میگم اون تموم شده س! من نخواسَم، اون نخواس ولی بقیه تمومش کردن... حالام اینا که دارم میگم هیچ دَخلی به شوهر کردنِ اون و عَزَب بودنِ من نداره!.. گردنش را می فشُرَد و زبان روی لب خشک شده اش می کشد: -اگه الان دارم میگم شما زنم شین سرِ اینه که خوش ندارم ناموس داداشم بی پشت و پناه بمونه... خوش ندارم بچه هاش تو یتیمی یا زیر دست یه مرد غریبه بزرگ شن... اصن خوش ندارم پس فردا یه غربتی بیاد ناموس داداشمو صاحاب شه! سپیده همچون گلوله ی آتش شده و با اخم وحشتناک و صدای دو رگه شده از خشم میگوید: -آی آقا متین! ناموسِ برادرت خونه و ماشین و پول نیست که اینطوری حرف میزنی! یه آدم عاقل و بالغه که از پسِ خودش و بچه هاش برمیاد متین پلک روی هم می گذارد و آرام می گوید: -ببخشید زن داداش! حرفم بد بود ولی قصدم بد نیس به مولا! سپیده لب می گزد از تندروی اش و نفس عمیقی می کشد: - آقا متین!.. گردن کج می کند و نگاهش غمگین شده و مردمک هایش بی قرار می شوند: - شما هنوز به من میگین زن داداش! بقیه هم میگن... همه ی داداشای شما به من میگن زن داداش! پس چه طور میخواین این زن داداش رو بکنین زن خودتون؟!.. کف دستش را به سینه اش می کوبد: - من دلم هنوز پیش سعیدمه! من حتی نمیدونم تنِ بی سرِ سعیدم کجای اون جبهه س... نمیدونم اصلاً برمیگرده یا نه... من چشم انتظار پیکر سعیدمم تا یه قبر داشته باشه حداقل که بتونم برم بالا سرش گریه کنم! من هنوز چشم انتظار یه نشونی از جاییَم که جنازه ی سعیدم اونجاست... من تازه سه ماهه که بچه ی سعیدمو به دنیا آوردم... اون وقت شما داری بهم میگی بیام زنتون شم؟! چه طوری وقتی دلم پاره پاره ی برنگشتنِ جنازه ی سعیدمه؟! چه طوری وقتی سعیدم، شوهرم، بابای بچه هام، هنوز قبر نداره فکرِ رفتن به خونه ی برادرش باشم؟! چه طوری آخه؟! دستش را جلوی دهانش می گیرد و هق می زند. سر به زیر می اندازد و صورتش را در چادرش پنهان می کند تا متین اشک هایش را نبیند. متین لب می جود و سر به زیر می اندازد. نفس عمیقی می کشد. آرام و خیره به زمین می گوید: -سپیده خانوم!.. دستش را روی قلبش می کوبد و صدایش بم میشود: -منم دلم سوخته... منم داغِ برادر دیدم... من بودم که اول از همه سوختم... خبر شهادت سعید رو اول به من دادن... منِ متین، منِ مِهدی، کسی بودم که خبر شهید شدنِ داداشمو دادم به بابام، به مامانش، به داداشِ شما... من کلاغِ بد خبرِ شهادتِ داداشم بودم... سعید از مادرِ من نبود، درست! ولی داداشِ من که بود! سه سالَم بود که دنیا اومد و سی سالم شد که خبر شهادتشو دادم به همه! این یعنی که من بیست و هفت سال بزرگ شدنشو، زن گرفتنشو، بابا شدنشو دیدم! پس روا نیس که فک کنین هیچکی دیگه کَکِش نگزید جز شما! روا نیس که راجبَم اینجوری فک کنین که اومدم شما رو جا محدثه بگیرم!.. آب دهانش را به زحمت فرو می دهد و سرفه ای برای خراش دادن به بغض مردانه اش می‌کند: - فک نکنین دلِ من نمیسوزه از این که داداش کوچیکه م یه قبر نداره، یه قبر! ولی من دارم میگم شما مرد میخوای... بچه های داداشم یه کسی رو میخوان که جا باباشون واسشون پدری کنه... منِ مِهدی، میسوزم از این که داداشم رفت و شهید شد و من حتی عرضه شو نداشتم که برم جنگ... حالا میخوام زیر پر و بال یتیمای داداشمو بگیرم بلکه دلم آروم شه که نمیشه! حالا میخوام حافظِ ناموسِ داداشم بشم که بیشتر از این شرمنده ی خونش نشم.. سر به زیر می اندازد و با همان صدایِ بمِ بغض دارش می گوید: - آبجیا چو انداختن تو فامیل که شما قرارِ زنِ من شی، پس میشی!.. به طرف دروازه قدم برداشته و آن را باز می کند اما سر گردانده و انگشت اشاره اش به طرف سپیده می گیرد: -شما اگه بخواین من تا آخر عمر بهتون دستم نمیزنم اما نمیذارم بچه های داداشم بی پناه بزرگ شن... اگه بخواین حتی عقدم که کنیم من باز سرمو زیر میندازم و نگاتونم نمیکنم ولی نمیذارم بی سایه ی سر بمونین این ها را گفته و سپیده ی مات مانده و گریان را می گذارد و می رود. سپیده خیره به دروازه ی بسته شده، اشک می ریزد. سینه اش آن قدر سنگینی می کند که بی توجه به زمان و مکان، از عمق جان فریاد و ضجه می زند: -سعید! کجایی سعید؟! ****ادامه دارد... طاهره.الف Join @khorshidebineshan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ ‍ ‍ ┄┅══🦋🦋﷽🦋🦋 🦋اولین ســـــلام صبــحگاهے تقـــدیم به ســـــاحت قدســـــے قطب عالــم امکان 🦋 🦋💐🦋💐🦋💐🦋💐🦋💐🦋💐 🦋🌺السَّلامُ علیڪَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المَهدي یا خلیفةَالرَّحمن و یا شریڪَ القران ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدے و مَولاے الاَمان الاَمان🌺🦋 🦋💐🦋💐🦋💐🦋💐🦋💐🦋💐🦋 🌹 🌹 🦋🌺 الْسَلاٰمُ عَلَيْكَ يَا أبا عَبْدِ اللهِ وعلَى الأرواحِ الّتي حَلّتْ بِفِنائِكَ ، عَلَيْكَ مِنِّي سَلامُ اللهِ أبَداً مَا بَقِيتُ وَبَقِيَ الليْلُ وَالنَّهارُ ، وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ العَهْدِ مِنِّي لِزِيَارَتِكُمْ ،السَّلام عَلَى الحُسَيْن ، وَعَلَى عَليِّ بْنِ الحُسَيْنِ ، وَعَلَى أوْلادِ الحُسَيْنِ ، وَعَلَى أصْحابِ الحُسَينِ.🌺🦋 🦋💐🦋💐🦋💐🦋💐🦋💐🦋💐 ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌ •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @khorshidebineshan
دعای عهد.mp3
9.72M
🌺 ═══✼🍃🌹🍃✼═══ دعای عهد کم حجم ✨🕊الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج🕊✨