eitaa logo
مجله تربیتی خورشید بی نشان
828 دنبال‌کننده
10.5هزار عکس
5.3هزار ویدیو
354 فایل
ارتباط با مدیر کانال @mahdavi255
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
چنانچه زندگی كودک پر از تنبیه و سرزنش باشد، او دیگر چیزی برای از دست دادن ندارد؛ در نتیجه تلاشی هم برای از بین بردن رفتارهای نامناسب خود نخواهد كرد. 👇 Join @khorshidebineshan
کودک بیمار وسرما خورده درمان میشود. کودک باحوصله از شیر گرفته میشود. کودک گرسنه غذا میخورد ولی کودکی که مادری نا امن ومضطرب دارد آسیب خواهد خورد و تا آخر عمر اسیر این آسیب خواهد ماند {دکتر رومی} 👇 join @khorshidebineshan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞نماهنگ شاد و زیبا |"مُحَمَّد" 🎉به مناسبت ولادت با سعادت حضرت رسول(ص) ⭕جدیدترین و متفاوت ترین اثر: 💠گروه تواشیح بین المللی تسنیم💠 🎵همخوانی موزیکال و شاد در مدح پیامبر گرامی اسلام، حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله و سلم 🌐مشاهده و دریافت نسخه باکیفیت اثر: 📺 aparat.com/v/lkK0m/ 🖥شناسه عضویت در کانال ایتا و تلگرام: 📲 @tasnim_esf
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📌یه خانم/ آقای👱 موفق ✅داغ هر بحث و دعوا با همسرش رو به دل دیگران میزاره✅ تو خونه هر بحث و دعوایی که داشتین تو جمع بروز ندین⛔️ دشمناتونو دلشاد نکنید❌ اگر دوست ندارین کسی تو زندگی شما دخالت کنه دعواهاتون(حرف هاتون) رو به خلوت دو نفره تون ببرید👌 در زمان ناراحتی گله و شکایت ممنوع⛔️ موفق باشید و با سیاست👌 Join @khorshidebineshan
♦️طریقه برخورد 👱وقتی به مرد دستور ندین که به شما خدمت کنه، خود به خود به ارائه خدمت به شما علاقمند میشه 👩وقتی از زحمات و خدمات زن تعریف و تمجید کنین خود به خود ارائه خدماتش به شما چند برابر میشه. Join @khorshidebineshan
سلام شبتان مهدوی 🌹14 صلوات🌹 برای سلامتی وظهور اقا بفرستید تا ان شاءالله * تقدیم نگاه مهربانتان شود☺️👇👇👇
مجله تربیتی خورشید بی نشان
🦋💐💚💐 ﷽ 💐💚💐🦋 #بودنت_هست #سهم183 گفته بود که بی خبر از او جایی نرود ولی حالا دل دل می زند برای خبر د
🦋💐💚💐 ﷽ 💐💚💐🦋 برگ خشک را از شاخه ی گل جدا می کند و روی خاک باغچه می اندازد. آفتاب چنان تیرماهِ داغی را برای زمین ترتیب داده که برگ های بیچاره سوخته و قهوه ای شده اند. چشم میچرخاند و نگاهش برگِ خشک شده ی دیگری را شکار میکند. با یک دست انبوهِ شاخه های بوته را کنار زده و با نوک انگشتانش برگ را از ساقه جدا می کند. آه می کشد. به جز علی و زهرا و این باغچه ی کوچک و کارهای خانه، هیچ چیز نمی تواند او را از دل نگرانی برای حبیب برهاند و خودش هم مانده در حکمتِ این دلشوره ی عجیب! این باغچه و گل های نحیفش هم که تابِ زنده ماندن در این آفتاب داغ را ندارند. صدای زنگ در می آید. از باغچه بیرون آمده و چادرش را از روی بند رخت چنگ می زند و سر می گذارد. به طرف دروازه می رود و همان طور هم "کیه؟!" ای می گوید. شخصِ پشت دروازه آن قدر آرام پاسخ می دهد که خورشید صدایش را نمی شنود. در می گشاید و قامت مردی که کف دستش را به کناره ی بلوک دیوار تکیه داده، می‌بیند. چادرش را پیش می کشد و نگاهش را زیر می‌اندازد: -سلام! مرد هم نگاهش را زیر انداخته و زیر لبی پاسخ می دهد: -سلام خورشید خانوم!.. نگاهش را از لای دروازه ی نیمه باز به داخل حیاط می کشاند: -زن داداش هستن دیگه؟! خورشید همراه با باز کردنِ کاملِ دروازه، از جلوی او کنار می رود: -بله! بفرمائید! بفرمائید! مرد "یا الله" گویان داخل می شود. خورشید دروازه را بسته و به طرف پله های ورودیِ خانه پا تند می کند. سپیده را صدا می زند و خودش کناری می ایستد. مرد دست به سینه وسط حیاط ایستاده و از تابشِ نامردِ آفتاب اخم به پیشانی دارد! سپیده در حالی که مطهره را در آغوش دارد، از خانه خارج می شود. اول نگاهش را به خورشید می دوزد و سپس متوجه مرد میشود. اخم کمرنگی می کند. دستش را پشتِ مطهره می گیرد و قدم به درون حیاط می گذارد: - سلام آقا متین! متین نگاهش را به سرامیک ها دوخته و سر تکان می دهد: - سلام!.. دم عمیقی می گیرد و روبه روی سپیده و با فاصله از او می ایستد: -حرف دارم سپیده پلک روی هم می گذارد. تقریباً حدس زدن موضوع حرف های او مثل آب خوردن است! میخواهد دهان باز کند و بگوید که دوست ندارد بشنود اما پشیمان می شود؛ تا به حال که مستقیماً با خودِ متین حرف نزده پس شاید بتواند او را با خود هم رأی کند! رو به خورشید که مظلومانه کنار حوض ایستاده، می کند. قدم پیش می گذارد و روبه روی او می ایستد. مطهره را از آغوشش جدا کرده و می گوید: -خورشید جان! بچه رو بگیر ببر تو اتاق خودتون... مامان و امیرعلی خوابن، میترسم بیدارشون کنه... من ببینم آقا متین چی کارم داره خورشید گردن کج می کند: - باشه! آغوش باز کرده و سپیده، مطهره را به او میسپارد. دخترک گریان می شود و خورشید او را در آغوشش تاب می دهد و قربان صدقه اش می رود تا آرام بگیرد. سر پر مویش را می بوسد و نیم نگاهی به سپیده و متین انداخته و راه اتاق را در پیش می گیرد. سپیده گوشه های چادرش را جمع می کند و روبه روی متین می رود. به در خانه اشاره می زند: -بفرمائید! متین چانه بالا می اندازد: -نه! خوبه همین جا! ابروهای سپیده بالا می پرند؛ زیرِ ضلِ آفتاب و خوبی؟!! اصراری به داخل شدن نمی کند و منتظر می ماند تا متین سر حرف را باز کند. متین دستی به زیر لبش می کشد و نگاهش را به باغچه ی پشتِ سر سپیده می دوزد: -صاف و پوس کنده حرفامو میزنم... زن داداش! من جزام دارم که این همه ازم فراری هستین؟! من چه مرگمه که قِشقِرِق راه انداختین که نمیخواینم؟! نگاه سپیده متعجب می شود: - چی دارین میگین آقا متین؟! یعنی شمام راضی به حرف بقیه و وصلت مایین؟! پس او دختره ی بیچاره چی؟! متین برای اولین بار نگاه تیزش را به صورت او می دوزد: - نه خونواده ی من راضی بودن و نه خونواده ی اون.. کفِ دو دستش را جوری به هم می زند که یعنی تمام شد و رفت: -پَ قصه ی ما تموم شده‌س! حرفو اون سمت نکشین! سپیده اخم می کند: -یعنی چی تموم شده س؟! به همین راحتی؟! به همین آسونی خاطرخواهِ یه نفر میشین و بعدم راحتتر از اون میگین تموم شده س؟! متین دستانش را به پهلوهایش می گیرد و بازدمش را به بیرون فوت می کند: -شما که از خاطرخواهیه من خبر دارین، چه طور نمیدونین که بابای محدثه افتاد به هول و شوهرش داد؟! اون خانوم الان نامزد کرده پس دیگه منم نخوام، تمومه قضیه! سپیده عصبی می خندد: -آهان پس بگو! محدثه خانوم رو شوهر دادن و شمام دنبال یکی هستین که جاشو پر کنه! پس کی بهتر از بیوه ی داداشتون، هان؟! متین پلک روی هم گذاشته و نفس عمیقی میکشد: چرا قاطی میکنین اینا رو با هم؟!.. ادامه دارد... Join @khorshidebineshan
مجله تربیتی خورشید بی نشان
🦋💐💚💐 ﷽ 💐💚💐🦋 #بودنت_هست #سهم184 برگ خشک را از شاخه ی گل جدا می کند و روی خاک باغچه می اندازد. آفتاب
🦋💐💚💐 ﷽ 💐💚💐🦋 سر خم کرده و دستانش را عصبی در هوا تکان می دهد: - دِ دارم میگم اون تموم شده س! من نخواسَم، اون نخواس ولی بقیه تمومش کردن... حالام اینا که دارم میگم هیچ دَخلی به شوهر کردنِ اون و عَزَب بودنِ من نداره!.. گردنش را می فشُرَد و زبان روی لب خشک شده اش می کشد: -اگه الان دارم میگم شما زنم شین سرِ اینه که خوش ندارم ناموس داداشم بی پشت و پناه بمونه... خوش ندارم بچه هاش تو یتیمی یا زیر دست یه مرد غریبه بزرگ شن... اصن خوش ندارم پس فردا یه غربتی بیاد ناموس داداشمو صاحاب شه! سپیده همچون گلوله ی آتش شده و با اخم وحشتناک و صدای دو رگه شده از خشم میگوید: -آی آقا متین! ناموسِ برادرت خونه و ماشین و پول نیست که اینطوری حرف میزنی! یه آدم عاقل و بالغه که از پسِ خودش و بچه هاش برمیاد متین پلک روی هم می گذارد و آرام می گوید: -ببخشید زن داداش! حرفم بد بود ولی قصدم بد نیس به مولا! سپیده لب می گزد از تندروی اش و نفس عمیقی می کشد: - آقا متین!.. گردن کج می کند و نگاهش غمگین شده و مردمک هایش بی قرار می شوند: - شما هنوز به من میگین زن داداش! بقیه هم میگن... همه ی داداشای شما به من میگن زن داداش! پس چه طور میخواین این زن داداش رو بکنین زن خودتون؟!.. کف دستش را به سینه اش می کوبد: - من دلم هنوز پیش سعیدمه! من حتی نمیدونم تنِ بی سرِ سعیدم کجای اون جبهه س... نمیدونم اصلاً برمیگرده یا نه... من چشم انتظار پیکر سعیدمم تا یه قبر داشته باشه حداقل که بتونم برم بالا سرش گریه کنم! من هنوز چشم انتظار یه نشونی از جاییَم که جنازه ی سعیدم اونجاست... من تازه سه ماهه که بچه ی سعیدمو به دنیا آوردم... اون وقت شما داری بهم میگی بیام زنتون شم؟! چه طوری وقتی دلم پاره پاره ی برنگشتنِ جنازه ی سعیدمه؟! چه طوری وقتی سعیدم، شوهرم، بابای بچه هام، هنوز قبر نداره فکرِ رفتن به خونه ی برادرش باشم؟! چه طوری آخه؟! دستش را جلوی دهانش می گیرد و هق می زند. سر به زیر می اندازد و صورتش را در چادرش پنهان می کند تا متین اشک هایش را نبیند. متین لب می جود و سر به زیر می اندازد. نفس عمیقی می کشد. آرام و خیره به زمین می گوید: -سپیده خانوم!.. دستش را روی قلبش می کوبد و صدایش بم میشود: -منم دلم سوخته... منم داغِ برادر دیدم... من بودم که اول از همه سوختم... خبر شهادت سعید رو اول به من دادن... منِ متین، منِ مِهدی، کسی بودم که خبر شهید شدنِ داداشمو دادم به بابام، به مامانش، به داداشِ شما... من کلاغِ بد خبرِ شهادتِ داداشم بودم... سعید از مادرِ من نبود، درست! ولی داداشِ من که بود! سه سالَم بود که دنیا اومد و سی سالم شد که خبر شهادتشو دادم به همه! این یعنی که من بیست و هفت سال بزرگ شدنشو، زن گرفتنشو، بابا شدنشو دیدم! پس روا نیس که فک کنین هیچکی دیگه کَکِش نگزید جز شما! روا نیس که راجبَم اینجوری فک کنین که اومدم شما رو جا محدثه بگیرم!.. آب دهانش را به زحمت فرو می دهد و سرفه ای برای خراش دادن به بغض مردانه اش می‌کند: - فک نکنین دلِ من نمیسوزه از این که داداش کوچیکه م یه قبر نداره، یه قبر! ولی من دارم میگم شما مرد میخوای... بچه های داداشم یه کسی رو میخوان که جا باباشون واسشون پدری کنه... منِ مِهدی، میسوزم از این که داداشم رفت و شهید شد و من حتی عرضه شو نداشتم که برم جنگ... حالا میخوام زیر پر و بال یتیمای داداشمو بگیرم بلکه دلم آروم شه که نمیشه! حالا میخوام حافظِ ناموسِ داداشم بشم که بیشتر از این شرمنده ی خونش نشم.. سر به زیر می اندازد و با همان صدایِ بمِ بغض دارش می گوید: - آبجیا چو انداختن تو فامیل که شما قرارِ زنِ من شی، پس میشی!.. به طرف دروازه قدم برداشته و آن را باز می کند اما سر گردانده و انگشت اشاره اش به طرف سپیده می گیرد: -شما اگه بخواین من تا آخر عمر بهتون دستم نمیزنم اما نمیذارم بچه های داداشم بی پناه بزرگ شن... اگه بخواین حتی عقدم که کنیم من باز سرمو زیر میندازم و نگاتونم نمیکنم ولی نمیذارم بی سایه ی سر بمونین این ها را گفته و سپیده ی مات مانده و گریان را می گذارد و می رود. سپیده خیره به دروازه ی بسته شده، اشک می ریزد. سینه اش آن قدر سنگینی می کند که بی توجه به زمان و مکان، از عمق جان فریاد و ضجه می زند: -سعید! کجایی سعید؟! ****ادامه دارد... طاهره.الف Join @khorshidebineshan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ ‍ ‍ ┄┅══🦋🦋﷽🦋🦋 🦋اولین ســـــلام صبــحگاهے تقـــدیم به ســـــاحت قدســـــے قطب عالــم امکان 🦋 🦋💐🦋💐🦋💐🦋💐🦋💐🦋💐 🦋🌺السَّلامُ علیڪَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المَهدي یا خلیفةَالرَّحمن و یا شریڪَ القران ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدے و مَولاے الاَمان الاَمان🌺🦋 🦋💐🦋💐🦋💐🦋💐🦋💐🦋💐🦋 🌹 🌹 🦋🌺 الْسَلاٰمُ عَلَيْكَ يَا أبا عَبْدِ اللهِ وعلَى الأرواحِ الّتي حَلّتْ بِفِنائِكَ ، عَلَيْكَ مِنِّي سَلامُ اللهِ أبَداً مَا بَقِيتُ وَبَقِيَ الليْلُ وَالنَّهارُ ، وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ العَهْدِ مِنِّي لِزِيَارَتِكُمْ ،السَّلام عَلَى الحُسَيْن ، وَعَلَى عَليِّ بْنِ الحُسَيْنِ ، وَعَلَى أوْلادِ الحُسَيْنِ ، وَعَلَى أصْحابِ الحُسَينِ.🌺🦋 🦋💐🦋💐🦋💐🦋💐🦋💐🦋💐 ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌ •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @khorshidebineshan
دعای عهد.mp3
9.72M
🌺 ═══✼🍃🌹🍃✼═══ دعای عهد کم حجم ✨🕊الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج🕊✨
┄═❁✦❀•••🌿🌸🌿•••❀✦❁═┄ 📣 (در سال ۳۷ هجری در مسجد کوفه در شناخت مردم و روزگاران پس از پیامبر "صلی الله علیه وآله وسلم" ایراد فرمود) 1⃣ سير ارتجاعی امت اسلامی ♦️ای مردم! در روزگاری کينه توز و پر از ناسپاسی و کفران نعمت ها صبح کرده ايم که نيکوکار بدکار به شمار می آيد و ستمگر بر تجاوز و سرکشی خود می افزايد. نه از آن چه می دانيم بهره می گيريم و نه از آن چه نمی دانيم می پرسيم و نه از حادثه مهمّی تا بر ما فرود نيايد می ترسيم. 2⃣ اقسام مردم (روانشناسی اجتماعي مسلمين، پس از پيامبر"صلی الله علیه وآله وسلم") ♦️در اين روزگاران مردم چهار گروه اند: گروهی اگر دست به فساد نمی زنند، برای اين است که روحشان ناتوان و شمشيرشان کند و امکانات مالی در اختيار ندارند. و گروه ديگر آنانکه شمشير کشيده و شرّ و فسادشان را آشکار کرده اند، لشکرهای پياده و سواره خود را گرد آورده و خود آماده کشتار ديگرانند. دين را برای به دست آوردن مال دنيا تباه کردند که يا رئيس و فرمانده گروهی شوند، يا به منبری فرا رفته، خطبه بخوانند. چه بد تجارتی که دنيا را بهای جان خود بدانی و با آنچه که در نزد خداست معاوضه نمايی. و گروهی ديگر با اعمال آخرت، دنيا را می طلبند و با اعمال دنيا در پی کسب مقام های معنوی آخرت نيستند، خود را کوچک و متواضع جلوه می دهند. گام ها را رياکارانه و کوتاه بر می دارند، دامن خود را جمع کرده، خود را همانند مؤمنان واقعی می آرايند و پوشش الهی را وسيله نفاق و دورويی و دنياطلبی خود قرار می دهند. و برخی ديگر با پستی و ذلّت و فقدان امکانات، از به دست آوردن قدرت محروم مانده اند، که خود را به زيور قناعت آراسته و لباس زاهدان را پوشيده اند. اينان هرگز در هيچ زمانی از شب و روز از زاهدان راستين نبوده اند. 3⃣ وصف پاكان در جامعه مسخ شده ♦️در اين ميان گروه اندکی باقی مانده اند که ياد قيامت چشم هايشان را بر همه چيز فرو بسته و ترس رستاخيز اشک هايشان را جاری ساخته است؛ برخی از آنها از جامعه رانده شده و تنها زندگی می کنند و برخی ديگر ترسان و سرکوب شده يا لب فرو بسته و سکوت اختيار کرده اند؛ بعضی مخلصانه همچنان مردم را به سوی خدا دعوت می کنند و بعضی ديگر گريان و دردناکند که تقيّه و خويشتن داری، آنان را از چشم مردم انداخته است و ناتوانی وجودشان را فرا گرفته گويا در دريای نمک فرو رفته اند. دهن هايشان بسته و قلب هايشان مجروح است؛ آن قدر نصيحت کردند که خسته شدند، از بس سرکوب شدند، ناتوانند و چندان کشته دادند که انگشت شمار شدند. 4⃣ روش برخورد با دنيا ♦️ "پس بايد دنيای حرام در چشمانتان از پَرِ کاهِ خشکيده و تُفاله های قيچی شده دام داران، بی ارزش تر باشد. از پيشينيان خود پند گيريد، پيش از آنکه آيندگان از شما پند گيرند، اين دنيایِ فاسدِ نکوهش شده را رها کنيد زيرا مشتاقان شيفته تر از شما را رها کرد. ( می گويم: بعضی از نادانان اين خطبه را به معاويه نسبت داده اند، ولی بدون ترديد اين خطبه از سخنان اميرمؤمنان(علیه السلام) است. «طلا کجا و خاک کجا؟! آب گوارا و شيرين کجا و آب نمک کجا؟!». دليل بر اين مطلب سخن «عمرو بن بحر، جاحظ» است که ماهِر در ادب و نقّاد بصير سخن می باشد، او اين خطبه را در کتاب «البيان و التبيين» آورده و گفته است: آن را به معاويه نسبت داده اند. سپس اضافه کرده که اين خطبه به سخن امام(علیه السلام) و به روش او در تقسيم مردم شبيه تر است. و اوست که به بيانِ حال مردم، از غلبه، ذلّت، تقيّه و ترس واردتر است، سپس می گويد: «تا کنون چه موقع ديده ايم که معاويه در يکی از سخنانش مسير زهد پيش گيرد و راه و رسم بندگان خدا را انتخاب کند؟!» 📜 ، ┄═❁✦❀•••🌿🌸🌿•••❀✦❁═┄ 📣 ( در آغاز جنگ جمل در سال ۳۶ هجری، ابن عباس را برای پند دادن به سوی زبیر فرستاد و فرمود:) 🔹روانشناسی طلحه و زبير ♦️با طلحه ديدار مکن، زيرا در برخورد با طلحه او را چون گاو وحشی می يابی که شاخش را تابيده و آماده نبرد است، سوار بر مرکب سرکش می شود و می گويد رام است. بلکه با زبير ديدار کن که نرم تر است. به او بگو پسر دايی تو می گويد: در حجاز مرا شناختی و در عراق مرا نمی شناسی؟! چه شد که از پيمان خود بازگشتی؟! (جمله کوتاه «فَما عَدا مِمّا بَدا» برای نخستين بار از امام علی "علیه السلام" شنيده شده و پيش از امام(علیه السلام) از کسی نقل نشده است.) 📜 ، ┄═❁✦❀•••🌿🌸🌿•••❀✦❁═┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تربیت همراه غضب، اصلاً تربیت نیست. چون آن چه که در باب تربیت نقش زیربنایی دارد و برای تأدیب و تربیت می خواهیم از او استفاده کنیم، حیا و پرده داری است. اگر بخواهی در آن حال که خشمگین هستی، فرزندت را تربیت کنی، چون هنوز نتوانستی خودت را کنترل کنی، ممکن است حرکتی از تو سربزند که این موجب پرده‌دری شود. چون عصبانی شده‌ای، ممکن است یک دفعه یک حرکتی از تو سر بزند – اعم از گفتار و کردار- که موجب پرده‌دری و بی‌حیایی شود. 🎤حاج آقامجتبی تهرانی Join @khorshidebineshan
اگر کسی با شما بازبان فارسی حرف بزند کاملا می فهمید چه میگوید و چه خواسته ای دارد ولی اگر با زبان ژاپنی حرف بزند متوجه نمی شوید، ولی حتما خواسته ای یا مطلبی دارد که بگوید کودکی که جیغ می زند همینطور است، حرفی دارد که با زبان های مختلف نتوانسته به شما بزند مجبور است جیغ بزند فقط فکر این نباشید که چرا جیغ می زند، چکار کنم ببینید خواسته ی او چیست؟اگر منطقیست برآورده کنید ولی به او بگویید هر خواسته ای داری آرام بگو وقتی جیغ میزنی متوجه نمی شویم و بعد ازآن بی اعتنایی کنید. 👇 Join @khorshidebineshan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♦️خانومانه هرگز با حرف‌هاي‌تان استقلال همسر خود را زير سوال نبريد حتي اگر واقعا استقلالي در كار نباشد.. مردها به اينكه قوي‌تر از آنچه هستند به نظر برسند نياز دارند. اين نياز همسرتان را برآورده كنيد. از گفتن خاطرات روابط عاشقانه شكست خورده‌تان براي شريك زندگي‌تان خودداري كنيد. براي قدرت دادن به او كافي است از هيچ مرد ديگري صحبت نكنيد، نه اينكه از مردهاي ديگر بد بگوييد... در زندگی زناشویی بهمدیگر اعتماد و احترام بگذارید.. Join @khorshidebineshan
اینجا_زنونه_مردونه_نداریم 🍃 بعد از صحبت با همسرتان،مطمئن شوید که او منظور شما را درست متوجه شده است. 🍃 این کار را با یک سؤال یا پرسیدن متوجه ی منظورم شدی؟ انجام دهید. 🍃 گاهی بسیاری از سوءتفاهم های خرابکار در غفلت از همین اصل بیدار می شوند Join @khorshidebineshan
سلام شبتان مهدوی 🌹14 صلوات🌹 برای سلامتی وظهور اقا بفرستید تا ان شاءالله * تقدیم نگاه مهربانتان شود☺️👇👇👇
مجله تربیتی خورشید بی نشان
🦋💐💚💐 ﷽ 💐💚💐🦋 #بودنت_هست #سهم185 سر خم کرده و دستانش را عصبی در هوا تکان می دهد: - دِ دارم میگم اون
🦋💐💚💐 ﷽ 💐💚💐🦋 - شَله ی شَله ی تو را مرگه ی بگیره... می زهرا جانه یَ خوابه ی بگیره... جانِ دلم! جونم مامان! آروم باشه دختر گلم! جونِ دلِ مامان! زیر زمین پر از خرت و پرت است؛ از دیگ های بزرگِ مسی بگیر تا ریسه های سیر! همه‌ی وسایلش در جای خود مرتب چیده شده اند. به خاطر بمباران، تمیز نگهش داشته اند تا وقتی وضعیت قرمز می شود، بتوانند در آن پناه بگیرند. مَش حیدر روی یک چهارپایه ی چوبیِ کهنه نشسته است و امیرعلیِ جمع شده و ترسیده را در آغوش دارد و سر پسرک را نوازش می کند. سیمین خانوم هم روی سکویی در ضلع غربیِ زیر زمین نشسته است؛ با هر صدای بلندی که خبر از ویرانیِ خانه ای می دهد، دستش را به قلبش گرفته و صدام را نفرین می کند. سپیده و سمیرا و خورشید درون زیر زمین قدم می زنند و کودکانِ ناآرامِ در آغوششان را تاب می دهند. برایشان لالایی می خوانند. به سر و رویشان بوسه می زنند. نوازششان می کنند ولی همه اش با یک صدای مهیب دود می شود! هر بمبی که به زمین می خورد، صدای جیغ و گریه‌ی بچه ها بلندتر می شود. خدا صدام را بکشد! آدم باید این قدر فهم داشته باشد که بداند در یک شهرِ غیرنظامی کودکانِ بی شماری هستند که با هر بمبی که به زمین می رسد، دل های کوچکشان می لرزند! و حیف و صد حیف که خیلی آدم ها این را نمی فهمند! زهرا بیشتر از مطهره و علی بی قراری می کند. صداها گاهی آن قدر نزدیک هستند که بچه ها که هیچ، حتی بزرگترها هم هوسِ گریه و فریاد میکنند! خورشید پشتِ دخترکش را نوازش کرده و مدام همان لالاییِ محلی را کنار گوشش زمزمه می کند تا بلکه آرام بگیرد. شغاله بمیرد! صدام بمیرد که از شغال هم بدتر است! بمب ها بروند به درک که از گرگ ها و آتش ها وحشیتر هستند! اصلاً شهر که گرگ و شغال ندارد؛ یعنی یک چیزهایی هستند که نقش همان گرگ و شغال را در شهرها بازی می کنند اما خیلی درنده تر و خون خوارتر هستند! صدای زنگ در بلند می شود. همه نگاه درمانده و ترسانی به هم می اندازند. در این وضعیتِ ناجور چه کسی جرأت بیرون رفتن و باز کردنِ در را دارد؟!! صدای زنگ تکرار شده و کوبیدن های محکم به دروازه هم همراهش می شوند! مَش حیدر برخاسته و امیرعلی را به سیمین خانوم می‌سپارد. "بسم الله" گویان پله های زیر زمین را بالا می رود. دلِ همه بیشتر به هول و وَلا می‌افتد! مَش حیدر قدم هایش را روی سرامیک ها میکشاند و صدای زنگ و کوبیدن به دروازه هم لحظه ای قطع نمی شود. صدای مهیبی برای یک لحظه همه چیز را متوقف می کند. گوش های مَش حیدر سوت میکشند و تکیه اش را به دیوار می دهد تا سقوط نکند. حتی صدای زنگ زدن هم برای ثانیه ای متوقف می شود. درون زیر زمین هم که زهرا با تمام توان گریه می کند و نفسش برای ثانیه ای میرود! سیمین خانوم که دستش را به قلبش گرفته، احساس خیسی و گرمی روی ران پایش می کند و بوی زننده ای به بینی اش می خورد؛ امیرعلی بیشتر از همیشه در آغوشِ او جمع شده و خودش را خیس کرده است! پسرک بمباران که می شود دیگر مثلِ قبل گریه نمی کند اما گاهی دستِ خودش نیست! دوباره صدای زنگ و کوبیدن به در بلند می شود. مَش حید عزم خود را جزم کرده و دست به دیوار به طرف دروازه می رود. در می گشاید و چهره ی وحشت زده ی آقا تقی و عاتکه خانوم جلوی چشمش پدیدار می شود. باز هم صدایی مهیب ولی این دفعه کمی دورتر! مَش حیدر دروازه را تا آخر باز می کند و بدون کلمه ای حرف، همه به طرف زیر زمین می دوند... ****ادامه دارد... Join @khorshidebineshan
مجله تربیتی خورشید بی نشان
🦋💐💚💐 ﷽ 💐💚💐🦋 #بودنت_هست #سهم186 - شَله ی شَله ی تو را مرگه ی بگیره... می زهرا جانه یَ خوابه ی بگیره
🦋💐💚💐 ﷽ 💐💚💐🦋 خیر نساء گوشه ی دیوار کز کرده است؛ دخترک زهره ترکانده و به همان سرنوشتِ امیرعلی دچار شده بود! حالا هم گوشه ی دیوار نشسته و چشمان درشتش از همیشه مظلومتر هستند! خورشید دستی به گهواره ی آبی و گهواره ی رنگ چوبی که پدر و مادرش برای علی و زهرا آورده‌اند می کشد و لبخند می زند. وضع بدی بود ولی وقتی مادر و پدرش را دید، نگاهش چراغانی شد و یک ساعتِ تمام در آغوشِ عاتکه خانوم گریه کرد! آقا تقی زهرا را روی دستِ خود بالا می‌برد و از دیدنِ غنچه ی باز شده دخترک می‌خندد. عاتکه خانوم هم نگاه نگرانی به خیر نساء می اندازد و دلش برای مظلومیت و معصومیت دخترکش کباب می شود! خورشید کنار تشکی که علی روی آن خوابیده می‌نشیند: - پس آقا شعبان شَمه رِ بگُوتِ(پس آقا شعبان بهتون گفت) آقا تقی زهرا را پائین آورده و در آغوش می گیرد: -آها! این دفه خا بُمَ با بُگُوته که حبیب وِ رِ جه بخَسه تا اَمه رِ خَبِر هَده و بگوته بیَیم ایجه تی وَر(آره! این دفه که اومده بود گفت که حبیب ازش خواسته که به ما خبر بده و گفته که بیایم اینجا پیشِ تو) خورشید لبخندی از عمق جان می زند؛ حبیب همیشه به فکر او بوده و هست! پر انرژی می گوید: - خا دِ چه خَبِر؟! صُراحی خُبُ؟! اولاد نِدَره؟! ثریا و گلی چه طَرِن؟! ثریا ممحسنِ هَمرَ خا عُروسی ناکُرده؟!(خب دیگه چه خبر؟! صُراحی خوبه؟! بچه نداره؟! ثریا و گلی چه طورن؟! ثریا با محمد حسن که عروسی نکرده؟!) و آقا تقی لبخند به لب به تمام سؤال های او پاسخ می دهد.. از صُراحی می گوید و دخترش که اسمش را فروغ گذاشته اند.. از ثریا و گل نساء می گوید که حالشان خوب است.. از این می گوید که ثریا هنوز هم با محمد حسن عروسی نکرده و حالا همراهِ گل نساء در خانه ی صُراحی هستند تا زمانی که آن ها به روستا برگردند.. از احوالات کوه و روستا و اهالی اش می گوید.. خلاصه ای از همه ی اخبار روستا را به او می دهد و خورشید گاهی لبخند زده و گاهی آه می کشد. برمی خیزد تا لیوانی شربت خنک تهیه ببیند که عاتکه خانوم با لحن نگران و چشمان پرآب، متوقفش می کند: - آی کیجا! تی شو خا باشا جنگ... تی زیندیگیَم خا ای طَره... بمب و تَرسِ و تینایی... دو تا وَچه هَمرَ... آی کیجا! ایجه دِ کوجَ خا تو بومِی؟! آی مَر تِ رِ بِمیره!(آی دختر! شوهرت که رفته جنگ... زندگیتم که این طوریه... بمب و ترس و تنهایی... با دو تا بچه... آی دختر! اینجا دیگه کجاست که تو اومدی؟! آی مادر برات بمیره!) اخم کمرنگی روی پیشانی خورشید نشسته و آه می کشد: - خدا ناکُنه!..(خدا نکنه!) گردن کج می کند و لبخند کمرنگی می زند: - می زیندیگیَم ای طَرِ دَ! تینا نییَم ولی خا... می شو پِر و شو مَر می هوایِ دَرِن!(زندگیِ منم این طوریه دیگه! ولی تنها که نیستم... پدرشوهر و مادرشوهرم هوامو دارن!) سکوت می شود. این حرف ها گرچه واقعیتِ زندگیِ خورشید است اما دل عاتکه خانوم را که آرام نمی کند! بیچاره دخترکش! تقه ای به در می خورد. خورشید از پرده ی کنار رفته ی پنجره می تواند سیمین خانوم را ببیند؛ حتماً برای حال و احوال آمده اند. عاتکه خانوم روسری‌اش را به سر می کشد و خورشید برخاسته و به طرف در می رود. زندگی سخت هست... ولی هست! ****ادامه دارد... Join @khorshidebineshan