eitaa logo
مجله تربیتی خورشید بی نشان
829 دنبال‌کننده
10.5هزار عکس
5.3هزار ویدیو
354 فایل
ارتباط با مدیر کانال @mahdavi255
مشاهده در ایتا
دانلود
Farahmand-Doaa-Ahd_SoftGozar.com.mp3
9.72M
🌺 ═══✼🍃🌹🍃✼═══ دعای عهد کم حجم ✨🕊الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج🕊✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کریم استاد معتز آقایی حدود۳۰دقیقه ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─ ظهور فرمانده ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─ به نیابت از هدیه به محضر عج (علیه السلام) ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─ Join @khorshidebineshan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ سلام دوستان میزبانن امروزمون برادر قاسم هست🥰✋ *تڪاور خلبان*🕊️ *شهید قاسم غریب*🌹 تاریخ تولد: ۱ / ۱ / ۱۳۶۱ تاریخ شهادت: ۲۱ / ۴ / ۱۳۹۴ محل تولد: سید میران،گرگان محل شهادت: سوریه *🌹همسرش← ۱۰ سال و سه ماه با هم زندگی کردیم🍃و حاصل زندگی مشترکمان دو فرزند امیرعباس و محمدامین است🌷 آقا قاسم خلبان هلیکوپتر بود🚁 و در جمع یگان ویژه پاسدارن در معیت فرماندهی کل قوا امام خامنه‌ای قرار میگرفت🌙او در مبارزه با گروه‌های انحرافی پژاک و منافقین داخلی فعال بود و چهار ترکش در بدنش داشت🥀چشم چپش را هم سال 1391 در یکی از عملیات‌های آموزشی از دست داده بود🥀او به سوریه رفت🕊️ و بعد از مدتی حضور در سوریه یک شب ساعت 11 شب آقا قاسم با همرزمانش در حال استراحت بودند🍃 که ساعت 12 با صدای تیر‌اندازی💥 آنها در حالی که غافلگیر شده بودند از مقر خارج شدند🍂آقا قاسم که فرمانده محور بودند چند باری برای تقویت روحیه بچه‌ها یا زینب (س) می‌گوید و به جلو می‌رود🌙ساعت یک نیمه شب در بیسیم قاسم را صدا می‌کنند📞 ولی ایشان شهید شده بود🕊️ درگیری تا ساعت 3 نیمه شب ادامه پیدا می‌کند💥🥀بعد از چند ساعت پیکر آقا قاسم را پیدا می‌کنند🥀و می‌بینند که هیچ خونی بر زمین ریخته نشده است‼️اما وقتی پیکرش را از روی زمین بلند می‌کنند🌙خون از قلبشان سرازیر می‌شود🥀🕊️🕋* *شهید قاسم غریب* *شادی روحش صلوات* 🌹🍃🌹🍃 Join @khorshidebineshan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔆💠🔅💠﷽💠🔅 💠🔅💠🔅 🔅💠🔅 💠🔅 🔅 🔴چی میشه که کبد داغون میشه و چرب میشه؟ خیلی از بیمارهای کبد برمی‌گردد به معده و گوارش؛ معده‌ی خراب و عدم‌ هضم درست سلامت کبد را به خطر می‌اندازد؛ پس در واقع سلامت کبد،‌ سلامت معده هست اگر معده، روده و کلیه‌ها درست کار نکنند فضولاتِ کبد را نمی‌گیرند و دفع نمی‌کنند پس کبد دچار امتلاء می‌شود نکته‌ی بعدی آب یخ است کسانی که کبدهای چرب شدید و اختلالات کبدی دارند عاشقان آب یخ هستند ❌آب یخ قاتل کبد است ❌قاتل معده است ❌یخ در آب هم خوب نیست همّ و غم و ناراحتی نیز، قاتل کبد است اگر خیلی حرص بخورید کبد درد می‌گیرد کبد وقتی دچار اختلال شود تمام بدن دچار اختلال می شود ☜【طب شیعه】 🍏 @khorshidebineshan 🌿 🔅 💠🔅 🔅💠🔅 💠🔅💠🔅 🔆💠🔅💠🔅💠🔅
سلام و عرض ادب 💝💚💝 مخاطبین باصفایی داریم که مطالب کانال را به کانالها و گروههای خودشون بازنشر میکنند. لذا بازدید برخی مطالب به هزارنفر هم میرسد. ان شاءالله شما هم به جمع باصفاها بپیوندید و پس از مشاهده، اول پست ها رو فوروارد و سپس به سراغ دیگر کانالهاتون برید. 🌺💐🌺 این کانال را دلی زدیم و تاحالا تبلیغ وسیعی هم برایش نکردیم. تا الان هم که علیرغم مشغله فراوان مان پابرجاست بخاطر پیگیری شما مخاطبین است . پس خودتان تبلیغش کنید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃بسم الله الرحمن الرحیم 🍃 سلام وقتتون بخیر 🔸️امام حسين عليه السلام فرمودند: نياز مردم به شما از نعمت هاى خدا بر شما است ؛ از اين نعمت افسرده و بيزار نباشيد.» ☘️ دوستان گرامی از همه شما مهربانان دعوت می نمائیم تا با مشارکت و همراهی ما دل فرزندان ایران زمین را شاد نمایید. 👌🏻 ° [ آنچه می ماند فقط کار نکوست ]° 🌺💚🌺💚🌺💚🌺 با سهیم شدن در موسسه نیکوکاری خورشید پنهان اینکار را پا پرداخت هزینه حتی ۵۰ هزار تومان میتوانید انجام دهید😉: 👇👇👇 از کارهای مجموعه میتوان به این موارد اشاره کرد:👇👇👇 ۱. جهت ایجاد اشتغال و توانمندسازی خانواده های نیازمند ۲. تهیه لوازم التحریر برای این عزیزان ۳. تهیه جوایز فرهنگی با طرح ایرانی اسلامی برای دانش آموزان فعال قرآنی ۴.تهیه و توزیع کتابهای مفید و انجام مسابقات فرهنگی ۵. آموزش رایگان فرزندان این خانواده‌ها در زمینه های قرآنی، چرتکه، زبان و کارهای هنری و توانمندسازی ایشان. ۶. حمایت بیماران نیازمند. ۷. مشاوره و خدمات اجتماعی و.... 🌺💚🌺💚🌺💚🌺 💚شما عزیزان میتوانید در این راه با کمکهای نقدی،نذرهای فرهنگی و یا معرفی موسسه به دیگران یاور ما باشید و لبخند بر لب امام زمانمان بنشانید💚 💚حتی فقط نفری ۱۰هزارتومان قطره‌هایی میشود به وسعت دریا💚 👇👇👇👇👇 ۶۰۳۷۹۹۷۹۵۰۴۰۰۱۷۷ را به دوستانتان معرفی کنید ⚪ ✋پخش این بنر صدقه جاریست
رمانهای جذاب و آموزنده و مذهبی🌺💐🌺 قسمت اول 👇👇👇 https://eitaa.com/khorshidebineshan/16012 قسمت اول 👇👇👇 https://eitaa.com/khorshidebineshan/13294 قسمت اول https://eitaa.com/khorshidebineshan/20397 قسمت اول داستان واقعی 👇👇👇 https://eitaa.com/khorshidebineshan/21126 قسمت اول بر اساس 👇👇👇 https://eitaa.com/khorshidebineshan/31363 قسمت اول رمان دورهمی👇👇👇 https://eitaa.com/JazreTanhaee/995 قسمت اول رمان 👇👇👇 https://eitaa.com/khorshidebineshan/24171 قسمت اول رمان 👇👇براساس https://eitaa.com/khorshidebineshan/24910 قسمت اول رمان 👇👇 https://eitaa.com/khorshidebineshan/25802 قسمت اول👇👇 https://eitaa.com/khorshidebineshan/28042 قسمت اول داستان واقعی 👇👇 https://eitaa.com/khorshidebineshan/28519 قسمت اول براساس 👇👇 https://eitaa.com/khorshidebineshan/29196 قسمت اول اساس واقعیت 👇👇 https://eitaa.com/khorshidebineshan/30523 قسمت اول 👇👇 https://eitaa.com/khorshidebineshan/32233 قسمت اول 👇👇 https://eitaa.com/khorshidebineshan/33891 قسمت اول 👇 https://eitaa.com/khorshidebineshan/33899 قسمت اول 👇👇 https://eitaa.com/khorshidebineshan/35749
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
از اشتباهات فرزندتان به عنوان یک فرصت استفاده کنید تا جبران کردن را به فرزندتان بیاموزید و به او یاد دهید از اشتباه کردن نترسد. برخورد نادرست با اشتباهات کودکان آنها را دچار وحشت از اشتباه می کند و به همین دلیل در بزرگسالی از ترس شکست خیلی از فرصتها را از دست خواهد داد یا با هر شکست فرد به راستی می شکند. خیلی از افراد از ترس اشتباه حرف زدن، حرف نمی زنند. لجبازی کودک پیامی است به بزرگسالان که " من می توانم، من می دانم، اجازه بده راه خودم را پیدا کنم" اگر والدین در این زمان سعی کنند به کودک خود ثابت کنند تو نمی دانی، تو نمی توانی، پس آنچه من می گویم را گوش کن خیلی از فرصتهای خوب را خراب خواهند کردـ به اشتباه بی خطر فرزندتان به عنوان یه فرصت نگاه کنید. Join @khorshidebineshan
مجله تربیتی خورشید بی نشان
علمی که در راه است و هنوز افشاء نشده تمام نظریات هوش را ابطال می کند. مواظب باشید و این قدر آلوده ی
در حال حاضر چه قدر سرمایه صرف تغذیه، لباس، مسکن و درمان می شود؟ میلیاردها هزار دلار، میلیون ها نفر، هکتارها زمین، بیمارستانها و.. همه مشغول کارند که ما سه وعده غذا بخوریم لباس بپوشیم ومسکن داشته باشیم و خونه های ما پر از وسایل باشد؟ حال این فقط برای سلامت و رفاه بعد جسمانی ماست حال چه قدر نیروی انسانی و سرمایه صرف می شود که به این جسم آسیب بزنند؟ دخانیات، مشروبات الکلی، مواد مخدر؛ اسلحه ها، بمب ها و ... این تعارض ها نتیجه ی این است که فقط یک بُعد از مغز و ذهنمان رشد کرده است و آن هوش عقلانی است. و در رأس تمام این مسائل دانشمندان و متخصصین هستند. حال ببینید ما چه قدر عجله داریم که وارد این سیستم شویم!!! آیا ما بچه های باهوش می خواهیم که به این کارها دامن بزنند؟ یا این که هوش متعادل داشته باشند. ذهن کودک در اثر تجربه در محیط شکل می گیرد. تجربه یعنی: کشف، پردازش، ابداع. که حاصل آن احساس خوشایند است. هر وقت ما احساس خوشایند داریم یعنی ذهن مشغول درست کار کردن است و این فرآیند رشد است کشف یعنی دیدن؛ دیدن و مشاهده یعنی به کار گرفتن حواس پنجگانه؛ کشف یعنی اطلاعاتی که کودک از حواس پنجگانه دریافت می کند. کشف زمانی کشف است که حضور در آن باشد.حضور یعنی حضور ذهن و بودن در لحظه ی اکنون. بچه ها همیشه در لحظه ی اکنون هستند. اما بزرگترها تنها جایی که نیستند، لحظه ی اکنون است یا در حسرت گذشته اند یا نگران آینده اند. (ادامه دارد...) {قسمت16} [مباحث کودک متعادل] Join @khorshidebineshan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام روزتان مهدوی 🌹۵ صلوات🌹 برای سلامتی وظهور اقا بفرستید تا ان شاءالله قسمت جدید * تقدیم نگاه مهربانتان شود☺️👇👇👇
مجله تربیتی خورشید بی نشان
🦋💐💚💐 {﷽} 💐💚💐🦋 #معجزه_زندگی_من #نویسنده_رز_سرخ #قسمت_سی_و_چهار . . . از بس فکر کردم سردرد گرفتم
🦋💐💚💐 {﷽} 💐💚💐🦋 . . . همونجوری ایستاده بودم که مامان با چشم ابرو اشاره کرد برم جلو خودمو جمع و جور کردم رفتم سمت در اول یه خانوم چادری تقریبا همسن سال مامان اومد داخل با مامان احوال پرسی کرد وقت انالیز کردنشو نداد یهو منو کشید تو بغلش _ماشالا هزار ماشلا چه خانومی هستی عروس گلم اووووه این چی میگه😐😐 خودمو از بغلش کشیدم بیرون با یه لبخند مصنویی ازش تشکر کردم بعد حاج حاظم اومد داخل یه مرد تپل و کوتاهِ با موهای جوگندمی و محاسن بلند میخورد از بابا سنش بیشتر باشه قشنگ معلومه از این حاج اقاهاست🙄 یه نگاه ریزی به سرتا پای من کرد انگار اومده بازار خرید ایششش بعد از احوال پرسی با حاجشون آقا داماد وارد شد😂😂 یه دسته گلِ بزرگ دستش بود پراز گلای رز سرخ و سفید ذوق کردم😂 گل رز دوست دارم خب اخ محو گلا بودم یادم رفت دامادو آنالیز کنم قدش برعکس حاجیشون بلند بود هیکلش پر بود سلام کردو گلُ گرفت سمت من نگاهه بابا کردم با اشاره گفت بگیر نگاهم افتاد تو صورتش اوووووف چقدر برادره😐😐 از علی و حسین بدتره که این تشکر کردم گلو گذاشتم رو میز حاج خانوم که نمیدونم اسمش چیه صدام زد _حلما جون بیا بشین پیش خودم ببینمت😍 اومده سینما انگار😕😕 نشستم کنارش مامانم این سمتم نشسته بود بابا و حاج کاظم و دومادبرادر هم روبه روی ما نشسته بودن داداشمم حسابی کدبانو شده ها مشغول پذیراییه😂😂😍 آقای داماد ساکت نشسته بود سرشم پایبن بود حسابی فکر کنم فرشامون جذبش کرده😂 باباهم با حاجی مشغول صحبت بودن خانومِ که فهمیدم اسمش زهرا خانومه یه نفس مشغول سوال پرسیدن از من بود مامانم که میدونست من الانه که قاطی کنم زودتر از من جوابشو میداد😂 زهراخانوم_حلما جون درس که نمیخوای بخونی دیگه؟ حلما_😐دربارش فکرنکردم شاید بعدا بخوام ادامه بدم اصلا حس خوبی نداشتم از حضور تو این جمع آدمای بدی نیستنا ولی انرژی مثبتی بهم نمیدن حس میکنم دارن بهم تحمیل میکنن و من از این حس بی زارم😭😩😩 حاج کاظم_خب اگه شما اجازه بدین آقا داماد برن با عروس خانم چند کلمه ای حرف بزنن بلاخره میخوان یه عمر باهم زندگی کنن بابا_ بله حتما دخترم پاشید برید حیاط بااقا‌یاسر حرفاتونو بزنید اههه من چه حرفی دارم اخه قرار بود یه مهمونی ساده باشه ها شد خواستگاری رسمی باشه ای گفتم بدون این که به یاسر نگاه کنم به سمت حیاط رفتم اونم دنبالم راه رفتاد کنار باغچمون یه سری صندلی بود نشستم رو یکدوم از اونا اونم نشست روبه روم چقدرم مظلومه😂😂 حلما_خب اگه صحبتی دارید بفرماید گوش میدم یاسر_اول شما بفرماید نازشی پسر چقدر معدبی تو😁 حلما_خب راستش من حرفی ندارم یاسر_😳مگه میشه ؟ حلما_بله خب حالا که شده شما بفرماید🤔🤔 یاسر_میتونم یه سوال ازتون بپرسم حلما_بله میتونید 😂😂 یاسر_به اصرار خونواده قبول کردین این مراسم رو؟ حلما_😐شماازکجا فهمیدین؟ یاسر_خب وقتی میگید حرفی ندارین یعنی کلا مخالفید دیگه _جسارتا یه سوال دیگه چرا مخالفید؟ چی میگفتم😐😐 انصافا پسر ایدآلیه درسته مذهبیه ولی مامان همیشه میگه مرد هر چقدر باایمان تر باشه به زنو زندگی اهمیت بیشتری میده بااین حرفش مخالفت میکردم اما دروغ چرا تهه دلم تاییدش میکنم فقط نمیتونم به عنوان همسر خودم قبول کنم یه آدم مذهبی رو ... بعد اون حسی که فکر میکردم عشقِ نمیتونم به کسی فکر کنم همش یه حسی مانع میشه این خیلی اذیتم میکنه ولی چاره ای براش ندارم الانم که بحث ازدواج شده دلیل مخالفتم اینه که دلم میخواد عشق رو تجربه کنم و ازدواج کنم از یه طرف دیگه هم از آدمای خیلی مذهبی خوشم نمیاد نه این که خوشمم نیاد نمیتونم درکشون کنم اینم اینجوری که از شواهد پیداست خیلی برداره ای وای خاک برسرم الان میگه این دختره خله زل زدم بهش همینجور فکر میکنم خودمو جمع و جور کردم حلما_راستش من الان امادگی ازدواج ندارم یعنی هنوز خودمو پیدا نکردم چه برسه بخوام برای زندگی مشترک تصمیم بگیرم یاسر_بله کاملا متوجه شدم😊 حلما_ممنون که درک کردین میشه یه خواهشی کنم😐 یاسر_بفرماید _اگه میشه بگید شما بگید باهم به تفاهم نرسیدیم یاسر_😂باشه خیالتون راحت دیگه حرف خاصی زده نشد رفتیم داخل بعد کلی تعارف عزم رفتن کردن قرار شد رفتن بگه که به تفاهم نرسیدیم اینام بیخیال من بشن . Join @khorshidebineshan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مجله تربیتی خورشید بی نشان
🔴سیری بر زندگی آقا ابراهیم 🔴سلام بر ابراهیم/قسمت دهم 🔷گفته های شهید هادی 🔹می گفت "بعد از توکل به
🔴سیری بر زندگی آقا ابراهیم 🔴سلام بر ابراهیم/قسمت یازدهم 🔷خوشگل ترین شهادت 🔹میگفت:《خوشگل ترین شهادت را می خواهم. اگر جایی بمانی که کسی تو را نشناسد، خودت باشی و مولا هم بالای سرت بیاید و سرت را بر دامن بگیرد، این خوشگل ترین شهادت است.》 🔹در آخرین دیدار به خواهرش گفته بود: 《من از این دنیا چیزی نمی خواهم؛ حتی یک وجب از خاکش را. دوست دارم اگر لایق شدم و در امتحانات خدا نمره ی قبولی گرفتم، بدنم در راه خدا قطعه قطعه شود و روحم در جوار خانم حضرت زهرا(سلام الله علیها) آرام گیرد.》 ادامه دارد... Join @khorshidebineshan
وقتی همسرم عصبانیه چیکار میکنید؟ بعض وقتها پیش میاد سر موضوعی الکی و بیخودی، بین زن و شوهر دعوا، اختلاف و بگو مگو پیش میاد مثلا زن میگه شام بریم خونه بابام اینا و شوهر مخالفت میکنه(یا برعکس) و متاسفانه همین موضوع باعث تلخی و دعوای بین زن و شوهر میشه❗️ خوشبختانه اکثر اختلافات، سر موضوع بی اهمیت است و این یعنی نیازی به ادامه دادن دعوا نیست، نیازی به شکوندن دل طرف مقابل نیست نیاز به حرمت و حریم شکنی نیست. یادتون باشه با دعوا موضوع حل نمیشه پس اون لحظه بیخیال ادامه دادن بحث بشین و سر فرصت مناسب و خیلی صمیمانه و با لحنی خوش موضوع رو از نگاه خودتون برای همسرتون توضیح بدین، تو این مورد به احتمال زیاد به تفاهم خوبی میرسید اما اگر نیاز هست همون لحظه جواب همسرتون رو بدین(که اکثر وقتها نیاز نیست) با این دو شرط جواب بدهید👇 ۱_با لحن خوبی که عصبانیت طرف مقابل رو کمتر کنه(تا بتونه به حرفات فکر کنه) ۲_اینطوری جوابش رو بدین، درست میگی اما به نظرم... این «اما» گفتن بستگی به شرایط وعصبانیت همسرتون داره، که میتونه با کمی فاصله از جواب مثبتتون باشه. در واقع هدف اینه که دلهاتون بیخودی از هم دور نشه و موقع عصبانیت بتونید فضا رو به درستی مدیریت کنید. Join @khorshidebineshan
‼️ فرزندی که پر توقع شده...🚶‍♂🚶‍♂ ⁉️با فرزندان ، پر توقع و پر انتظار چه طور رفتار کنیم⁉️ 🔰در این زمینه هم باید از اصل پیشگیری استفاده کنیم. 🔻یعنی عوامل لوس شدن بچه ها را شناسایی و آن را رفع کنیم، تا بچه ها در رفتارشان متعادل شوند. ⬇️ 🔵عوامل: 1⃣وقتی فرزندمان محبت بی اندازه دریافت کند، دچار چنین آسیبی خواهد شد! 2⃣وقتی بیش از نیاز فرزند برایش امکاناتی تهیه کنیم! 🔻تا لب تر میکند، هر چی میخواهد، برایش تهیه شود 3⃣وقتی از فرزندمان حمایت بیش از اندازه داریم! 🔻 بیش از اندازه در کار ها به خودمان وابسته کردنشان از موارد آسیب زاست. 💡یک قانون و قاعده: ☑️باید با بچه هایمان به صورت متعادل رفتار کنیم. ❇️بچه هایی که تعادل رفتاری در خانواده شان حاکم است، قطعا همراهی تربیتی بهتری با والدین خواهند داشت... Join @khorshidebineshan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مجله تربیتی خورشید بی نشان
🦋💐💚💐 {﷽} 💐💚💐🦋 🔸🔸#تقسیم🔸🔸 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی ««قسمت یازدهم»» تهران-نهاد امنیتی محمد درِ ا
🦋💐💚💐 {﷽} 💐💚💐🦋 🔸🔸 🔸🔸 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی ««قسمت دوازدهم»» محوطه کمپ مثل همیشه شاپور سرگرم عیاشی و پاسوربازی خودش بود. بازم گعده گرفته بود و وسطش داشت جولان میداد و میگفت: داداش رو بازی نمیکنی خیالی نیست. لااقل جیگر داشته باش و قبول کن خیت شدی. پاسورباز مقابل با حالت مشکوک جوابش داد: یه کلکی تو کارت هست. نمیدونم چیه ولی یه کاسه ای زیر نیم کاسه ات هست. شاپور پوزخندی زد و گفت: حالا هر چی. رد کن بیاد. اون جوان پاسورباز که شرط و بازی را باخته بود، دست کرد در جیبش و مقداری پول درآورد و داد به شاپور و تهش گفت: ولی ولت نمیکنم. حالا ببین کی گفتم. اما ... شاپور حواسش نبود که نادر از دور حواسش به آرزو بود و رفته بود تو نخش. از اون دختر چشم برنمیداشت و مرتب آمار میگرفت. تا دید آرزو با حالت ناراحتی یه گوشه از محوطه کز کرده و داره به کارای شوهر بی مسئولیتش نگاه میکنه و غصه میخوره. در چشمان نادر میشد شرارت و نقشه پلیدی که داشت، خوند. به خاطر همین حرکت کرد و رفت به طرف گعده ای که شاپور گرفته بود و مبارز میطلبید. 🔷🔶🔷🔶🔷🔶 ازاون طرف، دراتاق شماره 3 ، بابک رفت و جلوی کسی که دراز کشیده بود و یک دستمال سفید جیبی هم روی صورتش بود نشست و گفت: تو دکتری؟ فرخ در حالی که هنوز پارچه روی صورتش بود با بی حوصلگی جواب داد: فرمایش! بابک گفت: از زیر دستمال جیبیت ویزیت میکنی؟ فرخ گفت: حرفتو بزن. چته؟ بابک نزدیکتر نشست و گفت: میخوام ازت چیز یاد بگیرم. فرخ با چندش گفت: پاشو برو گم شو تا ندادم خمیرت نکردند. بابک گفت: چه بد اخلاق! گفتم شاید پیشنهادم برات جالب باشه. فرخ گفت: میگی چه مرگته یا نه؟ بابک: تو به من یاد بده چطوری مردمو ویزیت کنم، منم خرجتو میدم. فرخ تا اسم کلمه خرج و پول را شنید، دستمال را از روی صورتش برداشت. بابک دید یک قیافه لاغر و شبیه معتادها و تکیده از زیر دستمال ظاهر شد. فرخ پرسید: خرجمو میدی؟ بابک: آره. حتی میتونم بیشتر پرداخت کنم اگر بیشتر یادم بدی. فرخ: چی میخوای یادت بدم؟ بابک: اول نمیخوای درباره قیمت طی کنیم؟ فرخ که خوشش آمده بود پاشد نشست و یه دست به سر و صورتش کشید و خنده کوچکی کرد و گفت: چرا. طی کنیم. بابک: تو به من روش سوزن زنی و پانسمان و این چیزا یاد بده... نه اصلا منو دستیار خودت بکن. هر کی میاد پیشت و یا تو میری پیشش، منم باشم و نگات کنم و یاد بگیرم. فرخ: خوبه. قبول. حالا چند میدی؟ 🔶🔷🔶🔷🔶🔷 اونا داشتن قیمت طی میکردند و نادر هم در محوطه کمپ، روبروی شاپور نشسته بود و داشتند چانه میزدند. نادر: من چند میدم؟ تو چند چندی؟ شاپور: با 200 شروع کنیم؟ نادر: شروع کنیم. کارتها را تقسیم کردند و شروع کردند به بازی. نفس تو سینه همه حبس شده بود. حرکت دست و حس و حالت هر دو نفر برای بقیه جذاب بود. هر کسی از اون دور و بر عبور میکرد، وقتی میدید سی چهل نفر دور دو نفر جمع شدند که دارن بازی میکنند، مشتاق میشد که بایسته و تماشا کنه. یه ربع طول کشید و شاپور با اقتدار از نادر برنده شد و کل آن دویست تومانی که وسط گذاشته بودند را برداشت و بوسید و گذاشت توی جیبش. نادر که نه خوشحال بود و نه ناراحت، لحظه ای که میخواست از جمع جدا بشه، چیزی درِ گوش شاپور گفت. شاپور آهسته جوابش داد: چرا که نه! اگه جیگر کنی و بیشتر پوی بذاری، چرا نیام؟ نادر گفت: باشه. خبرت میکنم. جمعیت شکافته شد و نادر از جمعیت رد شد و رفت. ولی وقتی داشت میرفت، سرشو برگردوند و از دور یک بار دیگه به آرزو نگاه کرد و لبخند شیطنت آمیزی زد و دور شد. 🔷🔶🔷🔶🔷🔶 محمد از سر جاش بلند شد و با کسانی که میخواستند از اتاقش خارج بشوند خدافظی کرد. هنوز ننشسته بود که سعید اومد داخل و گفت: قربان جلسه بعدی الان شروع میکنید؟ محمد گفت: بله. بگید بیان داخل! سه چهار نفر با سعید و مجید وارد شدن و نشستند اطراف میز و محمد جلسه را فورا شروع کرد. محمد باقیمانده چاییشو خورد و گفت: برادرا من اگر اینقدر درباره پروژه ترکیه و کمپ و اینا تاکید میکنم و هر روز از شما گزارش میخوام، علتش برای هممون روشنه. داریم به نتایجی میرسیم که اینقدر بی نقص و جذابه که میتونه معادله رو عوض کنه. توقع دارم با دقت و سرعت بیشتر عمل کنید. سعید گزارش بده ببینم چیکار کردین تا الان؟ سعید گلویی صاف کرد و گفت: قربان اجازه بدید آقا مجید شروع کنند. چون خلاصه وضعیت کل پروژه رو در داخل و خارج تجمیع کردند. مجید بسم الله گفت و شروع کرد: حاج آقا ما آذر و آبتین را بیست و چهاری بردیم زیرِ بار. پرونده های داخل و خارج و اماکن و اشخاص و همه چیزو درآوردیم. به آدمای دیگه هم مثل آبتین رسیدیم ولی این یارو خیلی نسبت به بقیشون حرفه ای تر عمل میکنه و میزان شکار و توجیهش بیشتره. محمد پرسید: آبتین تنهاست؟
مجله تربیتی خورشید بی نشان
🦋💐💚💐 {﷽} 💐💚💐🦋 🔸🔸#تقسیم 🔸🔸 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی ««قسمت دوازدهم»» محوطه کمپ مثل همیشه شاپور
مجید: حالا موضوع همینه. تنها نه. با دو نفر دیگه در یک خونه ساکن هستند که در واقع ساکن نیستند بلکه کار میکنند. محمد پرسید: چیکار؟ مجید: از هک کردن گوشی و کامپیوترشون معلوم شد که مجهز به انواع نرم افزارها برای رصد و شنود هستند و با تعداد زیادی در داخل کشور ارتباط دارند. سعید: با آدماشون که سراسر ایران پخش هستند رابطه دارن. جنس رابطه فقط گرفتن آمار هست. مثلا درباره هر کسی که به دام میندازند فورا با آدماشون رابطه میگیرن و آمار میگرند. محمد: ینی مثلا اون بار که بابک داشت با مادر و خواهرش حرف میزد، اونا هم داشتن شنود میکردن و بعدش دادن آمارش درآوردن و ... آره؟ مجید و سعید با هم گفتند: دقیقا! محمد: خب. دنبالَش! مجید: اینا همشون با یه نفر در ارتباط هستند به نام هاکان. وقتی کسی از فیلتر اینا رد شد و قبولش کردند، به هاکان معرفی میکنند و هاکان چند روز روی اونا کار میکنه و بعدش زندگی نکبت بار اونا شروع میشه. محمد: عجب! رسما برای خودشون سازمان آمار و استخدام تشکیل دادند. سعید: قربان چه دستور میدید؟ محمد: روشنه. دو مرحله باید انجام بشه. یکی اینکه همه افرادی که آبتین و اون دو نفر دیگه باهاشون در ایران در ارتباط هستند شناسایی کنید و بدید روی اونا کار کنند. اگر خطشون اختصاصی نیست رد خطشون بزنن و وصل کنند به بچه های خودمون تا دیگه با خودمون در رابطه باشند. سعید و مجید در حالی که داشتند تند تند مصوبات را مینوشتند: چشم. حتما محمد: دوم اینکه اینجوری که معلومه، هاکان مهره ارزشمندشون هست که طفل تحویلش میدن و بچه غول تحویل میگیرند. به احتمال زیاد دسترسی های زیادی هم داره که امثال بابک ها را میتونه بدون گذر و پاس و این چیزا اقامت بده. مجید: چیکارش کنیم قربان؟ محمد: روش کار کنید. میخوامش. همه اعضای جلسه لبخند زدند و سر تکان دادند و تایید کردند. محمد: آره. حیفه. موقعیت خوبی داره. اگر مشکل مالی داره، دو برابر چیزی که میگیره، بهش بدید. اگه مشکل سیاسی داره، یه چشمه براش بیایید تا اعتمادش جلب بشه. خلاصه ظرف کمتر از یک هفته باید بتونم باهاش مستقیم لایو برم وحال و احوال کنم. همه اعضای جلسه با لبخند و آروم گفتند: ان شاءالله. 🔶🔷🔶🔷🔶🔷 برگردیم کمپ. سالن غذا خوری. باز هم وقت غذا شد و دو سه تا صف خیلی بلند از ساکنین کمپ تشکیل شد. اوضاع جسمی و پوششان بسیار بد و کثیف بود. بوی بدی در سالن پیچیده بود. یه نفر به بغل دستیش میگفت: از وقتی آب برای حمام و دستشویی سهیمه بندی شده حتی نمیتونیم هفته ای یه بار تن و بدنمون بشوریم که بوی عرق و لجن ندیم. یکی جوابش داد: نیست که حالا خیلی هم حمام دارن! یه روز برق نداره. یه روز آب نداره. یه روز بسته است. هر روز یه بهانه درمیارن. نادر کلا تو نخِ آروزی بیچاره بود. به خاطر همین وقتی دید آروز تنها و بدون شاپور ایستاده توی صف و میخواد جیره غذاییش بگیره، به هر طریقی بود از بقیه جلو زد و جلو زد تا خودشو به پشت سر آرزو برسونه. تا اینکه موفق شد. چهره و حرکاتش پشت سرِ آرزو مثل گرگی بود که به یک قدمی طعمه خودش رسیده و داره طعمشو بو میکشه! صف طولانی بود و هر از گاهی هم جمعیت جا به جا میشد و همدیگر را هل میدادند. نادر فرصت طلب هم از این مسئله سواستفاده میکرد و خودشو به آرزو نزدیکتر میکرد. از قضا نفر جلویی آروز، سوزان بود. سوزان که حواسش به پشت سرش بود، دید خیلی اتفاق خاصی هم در صف ها نمی افته و نصف بیشتر هل دادن ها کار پسری هست که یکی دو نفر بعد از خودش ایستاده. متوجه شد که پسره(نادر) جونش میخاره و قصد اذیت و آزار دختره را داره. در همین فکرها بود که تصمیم گرفت روی آن پسر را کم کند. رو کرد به آرزو و گفت: بیا جامون با هم عوض کنیم. آرزو با تعجب گفت: نوبت تو جلوتر از منه. سوزان جوابش داد: ایرادی نداره عزیزم. بیا تو جلوی من باش و من پشت سرت. نادر که از پچ پچ دخترها چیزی متوجه نشد، تا دید آنها جایشان با هم عوض کردند عصبی شد ولی کاری ازش ساخته نبود. وقتی با نگاه جدی و چهره بدون تعارفِ سوزان مواجه شد، بیخیال شد و مثل بچه آدم ایستاد تا نوبتش بشه. آرزو که از این اقدام سوزان خیلی خوشش اومد و آرامش گرفت، درِ گوش سوزان گفت: دستت درد نکنه. سوزان گفت: قابلی نداشت. اسمت چیه؟ آرزو گفت: آرزو. اسم تو چیه؟ سوزان: سوزانم. آرزو: خوشبختم. سوزان: منم همینطور. ادامه دارد... https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour Join @khorshidebineshan