اللهم صل علی محمد و آل محمد yunesi:
📝آیا دعای ما در حق امام معصوم مستجاب می شود؟
در عصر امام هادی (علیه السلام) شخصی بنام عبدالرحمن ساکن اصفهان و پیرو مذهب تشیع بود (با توجه به اینکه در آن زمان ، شیعه در اصفهان کم بود) از عبدالرحمن پرسیدند چرا تو امامت امام هادی (علیه السلام) را پذیرفتی نه غیر او را.
در پاسخ گفت :
👌من فقیر بودم ولی در جرات و سخن گفتن قوی؛ در سالی همراه جمعی از اصفهانی ها به عنوان اینکه به ما ظلم می شود برای شکایت به شهر سامره نزد متوکل (دهمین خلیفه عباسی) رفتیم ، کنار در قلعه متوکل منتظر اجازه ورود بودیم ، ناگهان شنیدم که متوکل دستور احضار امام هادی (علیه السلام) را داده تا او را به قتل برساند.
من به يكي از حاضران گفتم :
این کیست که فرمان به احضار او و سپس اعدام او داده شده است ؟
در جواب گفت :
👌این کسی است که رافضی ها (شیعه ها) او را امام خود می دانند، من تصمیم گرفتم در آنجا بمانم تا ببینم کار به کجا می کشد.
🌺بعد از ساعتی دیدم امام هادی سوار بر اسب آمدند، مردم تا او را دیدند در طرف راست و چپ اسب او به راه افتادند، همین که چشمم به امام هادی خورد محبتش بر دلم جای گرفت ، دعا کردم که خداوند وجود نازنينش را از شر متوکل حفظ کند، همچنان ناراحت و نگران بودم و دعا می کردم که امام در میان جمعیت به من رسید و فرمود:
🌹خداوند دعایت را مستجاب می کند، و مال و فرزند و عمرت زیاد خواهد شد.
من از اینکه امام چنین از نهان خبر داد متحیر شدم بطوری که رنگم تغیير کرد .
حاضران گفتند چه شده ؟
چرا چنین حیرت زده ای ؟
گفتم :
خیر است ولی اصل ، ماجرا را به کسی نگفتم .
💐بعدا که به اصفهان برگشتم کم کم بر مال و فرزندم افزوده شد و غنی شدم ، و اکنون بیش از هفتاد سال دارم این بود علت تشیع من که این گونه به حقیقت رسیدم.
📚[ الثاقب فی المناقب: صفحه 549،؛ کشف الغمة: جلد 2، صفحه 389 ؛ بحار، جلد 50، صفحه 141، حديث 26 و ...]
👌نكته اينجاست كه ، اگر كسي براي امامش دعا كند ، امام براي او دعا مي كنند
#داستان_کوتاه
📚 نکته های طلایی 📚
🙏 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد.
http://eitaa.com/joinchat/2202992642C3b84b8c62e
👆👆
💕از لطف شما، به جهت معرفی این رسانه به دوستانتان، سپاسگزاریم.
👇👇
@khorshidbineshan
✅شما قره قروت دوست داری!!؟
💐وضع غذا پختنم دیدنی بود.
برایش فسنجان درست کردم.
چه فسنجانی!
👌گردوها را درسته انداخته بودم توی خورش.
👌 آن قدر رب زده بودم، که سیاه شده بود.
👌 برنج هم شورِشور.
😂نشست سر سفره.
دل تو دلم نبود.
👌 غذایش را تا آخر خورد.
😜بعد شروع کرد به شوخی کردن که «چون تو قره قروت دوست داری، به جای رب قره قروت ریخته ای توی غذا. »
چند تا اسم هم برای غذایم ساخت؛
ترشکی،
فسنجون سیاه.
👌 آخرش گفت؛
«خدارو شکر. دستت درد نکنه. »
📚یادگاران، جلد ده، کتاب شهید زین الدین، ص 49
#داستان_کوتاه
#همراه با #شهدا
📚 نکته های طلایی 📚
🙏 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد.
@khorshidbineshan
👆👆
💕از لطف شما، به جهت معرفی این رسانه به دوستانتان، سپاسگزاریم، ضمنا کپی آزاد است.
👇👇
@khorshidbineshan
📝آیا با یک دست میشه کف زد!!!؟
🌺عاقلی به دهي سفر كرد .
زني كه مجذوب سخنان او شده بود از بودا خواست تا مهمان وي باشد.
عاقل پذيرفت و مهياي رفتن به خانهي زن شد .
كدخداي دهكده هراسان خود را به عاقل رسانيد و گفت :
♨️«اين زن، هرزه است به خانهي او نرويد»
عاقل به كدخدا گفت :
«يكي از دستانت را به من بده»
كدخدا تعجب كرد و يكي از دستانش را در دستان عاقل گذاشت .
آنگاه عاقل گفت :
«حالا كف بزن» كدخدا بيشتر تعجب كرد و گفت: « هيچ كس نميتواند با يك دست كف بزند»
عاقل لبخندي زد و پاسخ داد :
💐هيچ زني نيز نمي تواند به تنهايي بد و هرزه باشد، مگر اين كه مردان دهكده نيز هرزه باشند .
بنابراين مردان و پولهايشان است كه از اين زن، زني هرزه ساختهاند .
👌برو و به جاي نگراني براي من نگران خودت و ديگر مردان دهكده ات باش.
#تلنگر
#داستان_کوتاه
📚 نکته های طلایی 📚
🙏 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد.
💕از لطف شما، به جهت معرفی این رسانه به دوستانتان، سپاسگزارم، ضمنا کپی آزاد است.
👇👇
@khorshidbineshan
✅آیا ما مرد میدان عمل هستیم!!! ؟
🌹به نقل ابو بصیر، امام باقر (ع) فرمود:
بعد از رحلت رسول خدا (ص) جمعی از مهاجران و انصار و غیر آنها به حضور علی (ع) آمده و گفتند:
👌 سوگند به خدا تو امیرمؤمنان هستی ، سوگند به خدا تو از همه مقدمتر و شایسته تر نزد پیامبر می باشی ، دستت را بگشا تا با تو بیعت كنیم بیعت جان نثاری كه تا حد مرگ بپای این بیعت ایستادگی كنیم .
💐 علی (ع) به آنها فرمود:
👌اگر راست می گوئید فردا با سر تراشیده نزد من بیائید.
❤️فردا كه شد، خود علی (ع) سرش را تراشید و بعد تنها سلمان و ابوذر و مقداد با سر تراشیده آمدند و به قول بعضی عمار و ابو سنان و شتیر و ابو عمرو نیز با سر تراشیده آمدند (جمعا 7 نفر) سپس متفرق شدند،
🌺علی (ع) بار دیگر اعلام كرد، باز جز همین افراد یاد شده كسی سرش را نتراشید چرا كه با تراشیدن سر، شناخته می شدند و به این ترتیب از این آزمایش ، شرمنده بیرون آمدند.
📚داستان دوستان / محمد محمدي اشتهاردي
#متن_کوتاه #داستان_کوتاه #تلنگر #اعتقادی
❤️ لا حول و لا قوة الا بالله العلی العظیم
1⃣
🙏 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی براساس قرآن و عترت است
👇
@khorshidbineshan
👆
💕سایر متن های کاربردی و ارزشی را در این کانال دنبال کنید.
💝کپی آزاد است.
👇
@khorshidbineshan
👆
🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
✅شاید برای شما هم اتفاق بیفتد
📃 امتحان
🌹آقای امین، مدیر دبیرستان علویه دمشق، نامه ارسالی بسّام حسین، یکی از دانش آموزانِ شیعه ای که برای ادامه تحصیل، به امریکا رفته بود را، باز کرد.
💐حسین بعد از سلام و گفتن شرایط جامعه امریکا و آزادی بی قید و شرط آنجا، نوشته بود:
📝«دو هفته قبل، امتحان شفاهی با حضور گروهی از استادها در حال برگزاری بود. هر دانشجو ده دقیقه فرصت داشت به پرسش های آنها پاسخ دهد. اسم من و دوست لبنانیم در آخر لیست قرار داشت.
نزدیک غروب شد و ناگهان یادم افتاد نماز عصرم را نخوانده ام، به سمت در خروجی رفتم، دوستم صدا زد:
🌹- حسین کجا می ری؟ الان نوبت ما میشه، استادا غیبت می زنن ها! منتظر نمیشن!
👌- نماز عصرم و نخوندم، وقت نماز میگذره! هر چه بادا باد!
وارد حیاط شدم وضو گرفتم و زیر یکی از درخت ها، نمازم را خواندم.
وقتی برگشتم فقط دوستم در سالن بود. به سمتم آمد و گفت:
🌺- حسین! باورت نمیشه! میخاستن غیبت بزنن، گفتم رفتی نماز بخونی، میدونی چی گفتن؟
- چی گفتن؟
👌- گفتن چون این دانشجو در انجام وظیفه دینی خودش جدیه، درست نیست براش غیبت رد کنیم! حالا هم برای تشویق و قدردانی، جلسه خصوصی گذاشتن برات، بدو برو...»
❤️آقای سید محسن امین، با لبخند رضایت و اشک شوق، نامه را داخل پاکت گذاشت...
📖 پند تاریخ، موسی خسروی، ص۲۲۶.
#متن_کوتاه #داستان_کوتاه #اعتقادی #تربیتی #تلنگر #نماز
1⃣ سایر متن های کاربردی و ارزشی را در این کانال دنبال کنید.
👇👇
@khorshidbineshan
🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
🌷آیت الله حاج میرزا احمد سیبویه، ساكن تهران، از آقای شیخ حسین سامرایی كه از اتقیای اهل منبر در عراق بودند، نقل كردند:
🌹در ایامی كه در سامرا مشرف بودم، در روز جمعه ای، طرف عصر به سرداب مقدس رفتم. دیدم غیر از من احدی نیست.
💐 حالی پیدا كردم و متوجه مقام حضرت صاحب الأمر علیه السلام شدم.
🌺در آن حال صدایی از پشت سر شنیدم كه به فارسی فرمود:
👌به شیعیان و دوستان بگویید كه خدا را به حق عمه ام حضرت زینب علیهاالسلام قسم دهند، كه فرج مرا نزدیك گرداند.
📚ستاره ی درخشان شام ص ۳۳۰، به نقل از شیفتگان حضرت مهدی علیه السلام ج ۱، ص ۲۵۱
🌹الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌹
#عکس_نوشته #متن_کوتاه #داستان_کوتاه #همراه_با_علما #صلوات #اشعار #جمعه
2⃣ سایر تصاویر زیبا و کاربردی در این کانال #دانلود کنید.
👇👇
🆔 @khorshidbineshan
✅برخورد جالبِ حاج احمد متوسلیان با زنی که شوهرش ضد انقلاب بود
💐حقوقش روگرفت و از سپاه مریوان اومد بیرون.
دید یه زن بچه به بغل، کنار خیابون نشسته و داره گریه میکنه.
رفت جلو و پرسید:
چرا ناراحتی خواهرم؟
زنگفت: شوهر بی غیرتم من و بچۀ کوچیکم رو رها کرده و رفته تفنگچیکومله شده ، بخدا خیلی وقته یه شکم سیر غذا نخوردیم.
👌حاج احمد بغضش گرفت.
دست کرد توی جیبش و همۀ حقوقش رو دو دستی گرفت سمت زن و گفت: بخدا من شرمندهام!
این پولِ ناقابل رو بگیرید، هدیه ی مختصریه، فعلا امور خودتون رو با این بگذرونید، آدرستون رو هم بدین به برادر دستواره ؛ از این به بعد خودش مواد خوراکی میاره درِ خونه بهتون تحویل میده...
📌خاطره ای از زندگی سردار جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان
📚منبع: کتاب آذرخش مهاجر ، صفحه ۱۰۱
🌹الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌹
#متن_کوتاه #همراه_با_شهدا #داستان_کوتاه
1⃣ سایر متن های کاربردی و ارزشی را در این کانال دنبال کنید.
👇👇
🆔 @khorshidbineshan
✅حرکات عجیب و بینظیر شهید کلاهدوز در قبال همسایگان خود
💐ما طبقۀ پایین زندگی میکردیم و آقای کلاهدوز طبقۀ بالا.
👌 هیچوقت متوجه ورود و خروجِ ایشان نشدم.
😳یه شب اتفاقی در رو بازکردم، دیدم آقایکلاهدوز پوتینهاش رو در آورده، توی دستش گرفته و از پلهها میره بالا. طوری رفت و آمد میکرد که مزاحمِ همسایه ها نشه.
👌صبح ها هم چون زود میرفت بیرون، ماشینش رو خاموش تا سرِکوچه هُل میداد و اونجا روشن میکرد تا برا همسایهها مزاحمت ایجاد نشه
📌خاطره ای از زندگی سرلشکر شهید یوسف کلاهدوز
📚منبع: سالنامه عطش ظهور 1385
🌹الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌹
#متن_کوتاه #داستان_کوتاه #همراه_با_شهدا #تربیتی #تلنگر #سبک_زندگی_اسلامی
1⃣ سایر متن های کاربردی و ارزشی را در این کانال دنبال کنید.
👇👇
🆔 @khorshidbineshan
" کرامتی از #حضرت_زهرا سلام الله علیها
📚 با انگشت هم می زد، حریره جوشان را؛ مقابل چشمان عایشه.
عایشه حیران از آنچه دیده بود؛ به خانه پدرش رفت.
ماجرا را گفت.
سفارش پدرش، کتمان بود و انکار.
رسول خدا صلی الله علیه وآله، باخبر از گفتگوی آن دو، بالای منبر فرمود:
«مردم تعجب کرده اند از ماجرای دیگ و حرارت آتش.
ولی سوگند به آنکه مبعوثم کرده به رسالت،
خدا حرام کرده، آتش و حرارتش را، بر وجود فاطمه.
از آتش دوزخ در امانند، او و فرزندان و شیعیانش؛
روزی از نسل او فرزندی خواهد آمد که همه چیز مطیع اوست؛
حتی آتش، خورشید، ماه، ستاره ها، و تمامی کوه ها!
در رکاب او خواهند جنگید، لشگر انبوه جنّیان.
وفا خواهند کرد بر عهدی که با او دارند، رسولان الهی.
آن هنگام است که زمین تسلیم او می کند گنجینه هایش را، و آسمان برکاتش را
📚 الثاقب فی المناقب، ص ۲۹۳.
🌹الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌹
#متن_کوتاه #حدیث #داستان_کوتاه #تلنگر #اعتقادی
1⃣ سایر متن های کاربردی و ارزشی را در این کانال دنبال کنید.
👇👇
🆔 @khorshidbineshan
23.apk
11.21M
👆👆
✅نرم افزار مفاتیح الجنان
🔰دارای صوت ادعیهی معروفه
🔰قابلیت جستجو
🔰قابلیت انتخاب اندازه فونت
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🌺توصیف تقوا
🔸شاگردی از حکیمی پرسید: تقوا را برایم توصیف کنید؟
🔸حکیم گفت: اگر در زمینی که پر از خار و خاشاک بود، مجبور به گذر شدی، چه می کنی؟
🔸شاگرد گفت: پیوسته مواظب هستم و با احتیاط راه می روم تا خود را حفظ کنم.
🔸حکیم گفت: در دنیا نیز چنین کن، تقوا همین است!
📛از گناهان کوچک و بزرگ پرهیز کن و هیچ گناهی را کوچک مشمار، زیرا کوهها با آن عظمت و بزرگی از سنگهای کوچک درست شده اند...
🔅امیرمؤ منان على (علیه السلام) :
بدترین گناهان ، آن است كه صاحبش آن را كوچك بشمرد.
📚كلمة التقوی، ج۲، ص ۲۹۴
🌹الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم
#نرم_افزار #کاربردی #متن_کوتاه #دعا #حدیث #تلنگر #داستان_کوتاه #صلوات #همراه_با_اهلبیت
4⃣ نرمافزار های #مهم و #ارزشمند را از این کانال به دوستان عزیزتون تقدیم نمایید.
👇👇
🆔 @khorshidbineshan
576-fa-dastanhai-az-fazilate-ziarate-emam-hoseyn.pdf
805.2K
👆👆
✅داستان هایی از فضیلت زیارت امام حسین علیه السلام
✳️بسیار #جالب و #کاربردی
❇️برای جوانان و مبلغان و مروجان دینی
⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜
❤️امام على عليه السلام:
هرگاه به #مشورت نيازمند شدى ، نخست به جوانان مراجعه نما، زيرا آنان ذهنى تيزتر و حدسى سريع تر دارند . سپس (نتيجه) آن را به نظر ميان سالان و پيران برسان تا پيگيرى نموده، #عاقبت آن را بسنجند و راه بهتر را انتخاب كنند، چرا كه تجربه آنان بيشتر است.
🔰[شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد ، ج ۲۰،ص ۳۳۷، ح ۸۶۶]
❤️امام على عليه السلام:
سزاوار است كه #عاقل ، از مستى ثروت، #قدرت ، #دانش ، #ستايش و #مستى جوانى بپرهيزد،چرا كه هر يك را بادهاى پليدى است كه #عقل را نابود مى كند و وقار و هيبت را كم مى نمايد .
🔰[غرر الحكم ، ح ۱۰۹۴۸]
❤️امام صادق عليه السلام:
بِدان كه جوانِ خوش #اخلاق ، #كليد خوبى ها و #قفل بدى هاست و جوانِ بداخلاق ، قفل #خوبى ها و كليد #بدى هاست .
🔰[امالى طوسى ، ص ۳۰۲، ح ۵۹۸]
🌹الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم
#کتاب #حدیث #همراه_با_اهلبیت #تلنگر #تربیتی #اخلاقی #داستان_کوتاه
#pdf
5⃣ با انتشار کتب #دینی و #اخلاقی این کانال به فرهنگ کتابخوانی کمک کنیم.
👇👇
🆔 @m_serat
25.apk
21.57M
👆👆
💠 #قرآن مبین
📚 همراه با ترجمه و #تفسیر برهان
🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆
✅ #تلنگر #اخلاقی در یک #داستان_کوتاه
👌قیاس غلط
♻️شخصی نزد خواجه نصیر الدین طوسی آمد و نوشته ای از شخص دیگری به وی تقدیم کرد که در آن، به خواجه #دشنام داده بود و خواجه را کلب بن کلب خوانده بود.
خواجه در پاسخ گفت:
این که او مرا #سگ خوانده است درست نیست؛ زیرا سگ از جمله چهارپایان است، عوعو می کند، پوستش پوشیده از پشم است و #ناخن های دراز دارد، در حالی که قامت من راست است، تنم بی پشم و ناخن هایم پهن است و #ناطق و خندانم.
📚
🌹الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم
4⃣ #نرم_افزار های #مهم و #کاربردی را از این کانال به دوستان خود تقدیم کنیم.
👇👇
🆔 @khorshidbineshan
با خدا قهر نکن.mp3
3.22M
👆👆
🔰موضوع : با #خدا #قهر نکن
🌹استاد عالی
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
✅ #داستان_کوتاه
شيخ مهدي امامي مازندراني براي #امر_به_معروف و نهي از منكر، پروايي نداشتند و حتي ارتشي بلند پايه ي زمان رضاخان را هم از منكر نهي نمودند.
شيخ مهدي امامي مازندراني در عصر خويش در راه امر به معروف و نهي از منكر از هيچ تلاشي دريغ نكرد.
روزي شيخ در منزل شخصي كه اهل علم بود، دعوت بود.
ارتشي بلند پايه اي كه نزد رضاخان مقامي داشت و #انگشتر #طلا به دست داشت، در كنار شيخ نشسته بود.
شيخ فرمود:
اگر طلا را به #الماس تبديل مي كرديد، بهتر بود؛ زيرا انگشتر طلا بر #مرد #حرام است.
صاحب خانه از رفتار شيخ ترسيد؛ ولي آن ارتشي فوراً انگشتر را از دست درآورد.
پس از پايان مجلس، ميزبان گفت:
👌 آقا او يك ارتشي مهم بود، شما چگونه جرأت كردي به او چنين مطلبي را بگويي؟
شيخ فرمود:
👌همين شماها سبب شده ايد كار به اينجا بكشد! من فقط نهي از منكر كردم؛ اگر اين حرف را قبل از غذا مي زدي، غذايت بر من حرام بود.
📚جرعه اي از اقيانوس- قلي زاده صفحه: 213 تا 214
🌹الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم
3⃣ ارسال هر #صوت به منزله ترویج فرهنگ قرآن و عترت است.
👇👇
🆔 @khorshidebineshan
✅مناظره بر حقانیت شیعه
حجت الاسلام سید عبدالکریم قزوینی فرمودند:
در سفری به ترکیه با یکی از علمای سنّی به بحث نشستیم، او گفت: شما با سنّت رسول الله مخالفت می کنید.
گفتم: نه! شما با رسول خدا صلی الله علیه وآله مخالفت می کنید.
گفت: ممکن نیست ما با آن حضرت مخالفت کنیم.
گفتم: آیا رسول خدا صلی الله علیه وآله نفرمود: « مَثَلُ اهل بيتى فِيكُمْ مَثَلُ سَفِينَةِ نُوحٍ مَنْ رَكِبَهَا نَجَى، وَ مَنْ تَخَلَّفَ عَنْهَا غَرِقَ »؟!
👌«اهل بیت من مانند کشتی نوح می مانند هر که سوار کشتی شد نجات یافت و هر که تخلف کرد غرق شد» گفت: آری قبول دارم. گفتم: شما که به مذاهب اربعه عمل می کنید، هر جا که با مذهب اهل بیت موافقت داشته باشد اشکالی ندارد، امّا در موارد دیگری که با مذهب اهل بیت تخلّف دارد، شما از اهل بیت تخلّف می کنید و طبق نصّ رسول خدا صلی الله علیه وآله در ضلالت و گمراهی هستید.
عالم و دانشمند سنّی گفت: این کلام استدلال تازهای است، من به آن برخورد نکرده بودم، باید روی آن فکر و تأمّل کنم. این جریان گذشت، من از سفر بازگشتم، پس از چندی شخصی از ترکیه آمد و گفت: آن عالم سنّی پس از تأمّل، به شرف تشیع توفیق یافت.
#داستان_کوتاه
📚روزنه هایی از عالم غیب ؛ آیت الله محسن خرازی؛ ص 297
🌺 الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم
1⃣ با هر #متن_کوتاه به رشد معنوی خود کمک کنیم.
⬇️⬇️
@khorshidebineshan
⚜▪️⚜▪️⚜▪️⚜▪️
▪️⚜▪️⚜▪️⚜
⚜▪️⚜▪️
▪️⚜
⚜
بسم الله الرحمن الرحیم
#داستان_کوتاه
#م_رمضانخانی
ساک را از روی زمین برداشتم. دمپاییهای مردانه را پوشیدم. دوپله را بالا رفتم.
مجید زیر درخت انگور، کنار ماشین ایستاده بود.
_دیر شدا...
ساک و کلمن را روی موزاییک گذاشتم:
_خب یه کمک بده زود بریم.
در صندوق را باز کرد و با قدم های آرام به طرفم آمد.
_خب بگو کمک می خوای...
اخم کردم:
_همه چی گفتنیه مگه؟!
صدای گریهی علی از خانه آمد. تند پلهها را پایین رفتم. تخت کوچکش گوشهٔ هال بود. پتوی آبی کنارش مچاله شده بود. دستها را مشت کرده و جیغ میکشید.
میدانستم بیدار میشود. شیرخشک را آماده کرده بودم. بلندش کردم و روی دست خواباندم.
_خب مامان صبر کن...
سرشیشه را گوشهی لبش مالیدم؛ تند سر را برگرداند و دهان گرفت. چشمها را بست و شروع به مکیدن کرد.
نشستم روی مبل. موهای کم پشتش را نوازش کردم. دانههای عرق روی پیشانیاش نشسته بود.
در قیژ قیژ کرد؛ آرام باز شد.
مجید از لای در سرک کشید.
_چیزی نمونده؟
علی با شنیدن صدای پدرش چشمها را باز کرد. حرصم گرفت. چشم غرهای به مجید رفتم و به آشپزخانه اشاره کردم.
نمیخواستم علی به این زودی بیدار شود. تمام کارهایم میماند. اما دیگر دیر شده بود. با چشمهای میشی رنگش خیره نگاهم میکرد. لبخند زدم. بدون اینکه شیشه را ول کند خندید. یک قطره شیر از گوشهی لبش بیرون ریخت.
با انگشت شست پاکش کردم. انگار قلقلکش آمد. صورت را کج کرد و بیشتر خندید.
_بیداره؟
علی تند سرش را به طرف مجید برگرداند. شیشه شیر رها شد.
_به لطف شما بله! صدبار گفتم این خوابه بلند حرف نزن.
سبد پیکنیک و فلاسک را روی زمین گذاشت و به طرف ما آمد. علی دست و پا زد. از ذوق صدایی هم از گلویش بیرون آمد. مجید بغلش کرد.
_سلام بابا مجیدم... کپله بابا...
بلندش کرد روی هوا.
_بالا میارهها.
تکانش داد. علی بلند خندید ولی وسط خنده غر زد.
_بیدارش کردی کارای من موند.
علی را به طرفم گرفت:
_کاری نمونده که. برو بشین تو ماشین من خرت و پرتارو میارم.
سوار ماشین شدم. علیِ بیتاب را روی دست خواباندم. شیشه را دهنش گذاشتم تا آرام گرفت.
مادرشوهرم را از آینه دیدم که با مجید حرف میزد. از پشت پنجره آب هم پشت سرمان ریخت.
صندوق بسته شد. ماشین تکان خورد. علی با چشمهای درشت به صداها گوش میداد. مجید نشست:
_خیلی دیر شد.
استارت زد و قبل از حرکت ضبط را روشن کرد. عادت همیشگیاش بود. بیرون را نگاه کردم. شیشه را پایین کشیدم. هوا گرم بود اما گرمایش را دوست داشتم. آفتاب زل زده بود توی چشمهایم، اما عاشقش بودم. نسیم صبحگاهی بوی فاضلاب را زد زیر بینیام اما ناراحتم نکرد.
اصلا روزهایی که به شهر خودم میرفتم همه چیز قشنگ بود. حتی بدترین اتفاق هم میچسبید به حکمت خدا!
اینجا هم خوب بود اما عطر مشهد را که نداشت. لبخند زدم.
_باز داری میری پیش خانوادهت لبخند ژکوندهات شروع شد؟
نگاهش کردم. عینک دودی زده بود.
_تا کور شود هر آنکه نتواند دید.
بلند خندید:
_کور بودم راه دور زن گرفتم دیگه!
دست را زیر سر علی جابجا کردم:
_تو که خیلی ضرر کردی. از طبقهی بالای خونه تون اومدی طبقه پایین. منو بگو اینهمه راه اومدم تهران.
ریشهایش را خاراند:
_خب دیگه سمانه خانم، عاشق شدن این دردسرهارو هم داره دیگه. اون موقع که چشمتو گرفتم باید فکر این چیزارو میکردی!
علی چرتش گرفت و شیشه را بیرون داد.
_نه که آش دهن سوزی هم بودی. نگه دار علی رو بذارم عقب.
راهنما زد. کنار خیابان ایستاد. علی را توی صندلیاش خواباندم. نشستم سرجایم. در سکوت راه افتادیم. مجید راست میگفت. آن موقع چشمم را گرفته بود. برای همین به راه دورش فکر نکردم. نه که پشیمان شده باشم. نه!
فقط گاهی زیادی دلتنگ میشدم.
خصوصا برای آقاجان. مادربزرگ مجید همسایهی ما بود. وقتی فهمیدم مداح هیأت محل، خواستگارم است بال درآوردم. البته اینها را به خودش نگفتم. به قول عزیز مرد بفهمد زن زیادی خاطرخواهش است، دور برش میدارد.
افتادیم توی جادهی اصلی. مثل گلبولی بودم که در شریانی به طرف قلب حرکت میکند.
سرم را نزدیک شیشه بردم. از همان دور هم بوی شُله را می توانستم بفهمم! صدای نقاره را میشنیدم. چشم بستم شاید نسیم کم جانی عطر حرم را به پیشوازم بیاورد.
_رفتی هپروت باز؟
دست روی پایم گذاشت. چشم باز کردم. شیشه را تا نیمه بالا دادم. ران پایم را فشار داد:
_نری اونجا باز یادت بره شوهر داریا!
خندیدم.
_تو که همیشه هستی! میخوام آبجیامو ببینم.
نیشگون ریزی از پایم گرفت. کولی بازی درآوردم. آخ بلندی گفتم و دستش را پس زدم.
⚜▪️⚜▪️⚜▪️⚜▪️
▪️⚜▪️⚜▪️⚜
⚜▪️⚜▪️
▪️⚜
⚜
بسم الله الرحمن الرحیم
#داستان_کوتاه
#م_رمضانخانی
ساک را از روی زمین برداشتم. دمپاییهای مردانه را پوشیدم. دوپله را بالا رفتم.
مجید زیر درخت انگور، کنار ماشین ایستاده بود.
_دیر شدا...
ساک و کلمن را روی موزاییک گذاشتم:
_خب یه کمک بده زود بریم.
در صندوق را باز کرد و با قدم های آرام به طرفم آمد.
_خب بگو کمک می خوای...
اخم کردم:
_همه چی گفتنیه مگه؟!
صدای گریهی علی از خانه آمد. تند پلهها را پایین رفتم. تخت کوچکش گوشهٔ هال بود. پتوی آبی کنارش مچاله شده بود. دستها را مشت کرده و جیغ میکشید.
میدانستم بیدار میشود. شیرخشک را آماده کرده بودم. بلندش کردم و روی دست خواباندم.
_خب مامان صبر کن...
سرشیشه را گوشهی لبش مالیدم؛ تند سر را برگرداند و دهان گرفت. چشمها را بست و شروع به مکیدن کرد.
نشستم روی مبل. موهای کم پشتش را نوازش کردم. دانههای عرق روی پیشانیاش نشسته بود.
در قیژ قیژ کرد؛ آرام باز شد.
مجید از لای در سرک کشید.
_چیزی نمونده؟
علی با شنیدن صدای پدرش چشمها را باز کرد. حرصم گرفت. چشم غرهای به مجید رفتم و به آشپزخانه اشاره کردم.
نمیخواستم علی به این زودی بیدار شود. تمام کارهایم میماند. اما دیگر دیر شده بود. با چشمهای میشی رنگش خیره نگاهم میکرد. لبخند زدم. بدون اینکه شیشه را ول کند خندید. یک قطره شیر از گوشهی لبش بیرون ریخت.
با انگشت شست پاکش کردم. انگار قلقلکش آمد. صورت را کج کرد و بیشتر خندید.
_بیداره؟
علی تند سرش را به طرف مجید برگرداند. شیشه شیر رها شد.
_به لطف شما بله! صدبار گفتم این خوابه بلند حرف نزن.
سبد پیکنیک و فلاسک را روی زمین گذاشت و به طرف ما آمد. علی دست و پا زد. از ذوق صدایی هم از گلویش بیرون آمد. مجید بغلش کرد.
_سلام بابا مجیدم... کپله بابا...
بلندش کرد روی هوا.
_بالا میارهها.
تکانش داد. علی بلند خندید ولی وسط خنده غر زد.
_بیدارش کردی کارای من موند.
علی را به طرفم گرفت:
_کاری نمونده که. برو بشین تو ماشین من خرت و پرتارو میارم.
سوار ماشین شدم. علیِ بیتاب را روی دست خواباندم. شیشه را دهنش گذاشتم تا آرام گرفت.
مادرشوهرم را از آینه دیدم که با مجید حرف میزد. از پشت پنجره آب هم پشت سرمان ریخت.
صندوق بسته شد. ماشین تکان خورد. علی با چشمهای درشت به صداها گوش میداد. مجید نشست:
_خیلی دیر شد.
استارت زد و قبل از حرکت ضبط را روشن کرد. عادت همیشگیاش بود. بیرون را نگاه کردم. شیشه را پایین کشیدم. هوا گرم بود اما گرمایش را دوست داشتم. آفتاب زل زده بود توی چشمهایم، اما عاشقش بودم. نسیم صبحگاهی بوی فاضلاب را زد زیر بینیام اما ناراحتم نکرد.
اصلا روزهایی که به شهر خودم میرفتم همه چیز قشنگ بود. حتی بدترین اتفاق هم میچسبید به حکمت خدا!
اینجا هم خوب بود اما عطر مشهد را که نداشت. لبخند زدم.
_باز داری میری پیش خانوادهت لبخند ژکوندهات شروع شد؟
نگاهش کردم. عینک دودی زده بود.
_تا کور شود هر آنکه نتواند دید.
بلند خندید:
_کور بودم راه دور زن گرفتم دیگه!
دست را زیر سر علی جابجا کردم:
_تو که خیلی ضرر کردی. از طبقهی بالای خونه تون اومدی طبقه پایین. منو بگو اینهمه راه اومدم تهران.
ریشهایش را خاراند:
_خب دیگه سمانه خانم، عاشق شدن این دردسرهارو هم داره دیگه. اون موقع که چشمتو گرفتم باید فکر این چیزارو میکردی!
علی چرتش گرفت و شیشه را بیرون داد.
_نه که آش دهن سوزی هم بودی. نگه دار علی رو بذارم عقب.
راهنما زد. کنار خیابان ایستاد. علی را توی صندلیاش خواباندم. نشستم سرجایم. در سکوت راه افتادیم. مجید راست میگفت. آن موقع چشمم را گرفته بود. برای همین به راه دورش فکر نکردم. نه که پشیمان شده باشم. نه!
فقط گاهی زیادی دلتنگ میشدم.
خصوصا برای آقاجان. مادربزرگ مجید همسایهی ما بود. وقتی فهمیدم مداح هیأت محل، خواستگارم است بال درآوردم. البته اینها را به خودش نگفتم. به قول عزیز مرد بفهمد زن زیادی خاطرخواهش است، دور برش میدارد.
افتادیم توی جادهی اصلی. مثل گلبولی بودم که در شریانی به طرف قلب حرکت میکند.
سرم را نزدیک شیشه بردم. از همان دور هم بوی شُله را می توانستم بفهمم! صدای نقاره را میشنیدم. چشم بستم شاید نسیم کم جانی عطر حرم را به پیشوازم بیاورد.
_رفتی هپروت باز؟
دست روی پایم گذاشت. چشم باز کردم. شیشه را تا نیمه بالا دادم. ران پایم را فشار داد:
_نری اونجا باز یادت بره شوهر داریا!
خندیدم.
_تو که همیشه هستی! میخوام آبجیامو ببینم.
نیشگون ریزی از پایم گرفت. کولی بازی درآوردم. آخ بلندی گفتم و دستش را پس زدم.
#داستان_کوتاه
#ف_مقیمی
#فقط_همین_یکبار
چشمم به در خشک شد تا بیاید.
نه خودش آمد نه خبرش!
روزها میزدم اخبار، شبها میزدم به گریه زاری!
قاب عکسش را از سر طاقچه برمیدارم. میگیرم جلو جلو صورتم.
چشمهام دیگر مثل قبلاً سو ندارد.
دکتر میگوید آبمروارید داری. نمیگویم ندارم ولی همهاش بخاطر این است که زل زدم به در. این دکتر مکترها اگر زمان یعقوب نبی هم بودند یک عیب و ایرادی از تاری چشم پیغمبر خدا در میآوردند.
حاجی چندبار خواست خانه را عوض کنیم. گفت اینجا کلنگی است. لولهکشیهاش خرج دارد. گفتم الا و بلا نه!
اینقدر اینجا میمانیم تا علیرضا برگردد.
اولها چیزی نمیگفت. کوتاه میآمد ولی این اواخر هم به دخترها هم به خودم میگوید مخ مادرتان معیوب است.
یا من را ببرید تیمارستان یا این را.
حالا نه اینکه واقعاً واقعنی بگویدها..
پیر شده. دست خودش نیست. جوان هم بود همچین اعصاب درست و درمان نداشت. چه برسد به الان که هشتاد و خوردهای سالش است.
قاب را جلو عقب میکنم.
این عکس را بیست شهریور سال شصت و چهار گرفت. برا مدرسهاش میخواستند. تابستانها موهاش را بلند میکرد. دوست داشت مثل داییاش پشت مو بگذارد. ولی تا یک کم در میآمد فصل تمام میشد و مجبور بود کلهاش را از ته بزند.
سر همین از مدرسه بدش میآمد. میگفت پسرها را زشت میکند!
پاهای خشکم را جمع میکنم.
قاب را میگذارم روی زانو.
مثل همان روزی که از مدرسه آمد و سرش را گذاشت روی پام:
«ننه.. وحید رفته جبهه»
دست کشیدم روی سر کممویش. خوشم میآمد تیزی نوک موهاش به دستم بخورد.
« آره مادرش بم گف. خدا رحم کنه به دلش»
چرخید. چانهاش را بالا داد. زل زد توی چشمهام. دلم لرزید.
«ننه.. منم برم؟»
اخم کردم. دو دستی سرش را هل دادم:«حرف مفت نزن! بیشین پای درس و مقشت. آقات بفهمه خون به پا میکنه»
نشست مقابلم. به دست و پام افتاد:« تو راضیش میکنی»
یک پام را تا کردم و دستم را گذاشتم روش. با قهر ازش رو گرفتم:«من به گور بابای صداّم خندیدم»
پرید طرفم. قلقلکم داد:«اینکه خوبه پ بخند.. بخند.»
اینقدر قلقلکم داد که خندهام گرفت.
دستم را گذاشت لای دستهاش:« تو رو به فاطمهی زهرا بذار برم»
قسمم داد به کسی که ازش رودربایستی داشتم.
سینهاش را عقب دادم. رو ترش کردم:« بچه حرف مفت نزن! فک کردی اردوئه؟ »
بعد پشت سر هم از بلاهایی که ممکن است سرش بیاید گفتم. همه را.. هر چه که میدانستم و نمیدانستم الا شهادت..
دلم رضا نمیداد حتی حرفش را بزنم.
گفت:«تو بذار من برم قول میدم هیچ کدوم از اینایی که گفتی سرم نیاد»
گفتم:«من طاقت دوریتو ندارم»
از پشت بغلم کرد:«فقط همین یه بارو.. بعد قول میدم بیرضایتت هیچ جا نرم.»
دامنم را از زیر پا جمع کردم و ایستادم.
او هم سریع بلند شد.
با اخم گفتم:«منم بخوام آقات نمیذاره»
قاب را بلند میکنم و میچسبانم تنگ سینهام.
سی و پنج سال است که ندیدمش. کاش دم رفتن بهش نگفته بودم فقط همین یکبارها..
#نشر_آزاد
#شهید_گمنام
Join @khorshidebineshan
#کانال_تربیتی_خورشید_بی_نشان