eitaa logo
مجله تربیتی خورشید بی نشان
828 دنبال‌کننده
10.5هزار عکس
5.3هزار ویدیو
354 فایل
ارتباط با مدیر کانال @mahdavi255
مشاهده در ایتا
دانلود
Namaz.ppsx
36.73M
✳️ کاملترین وجذابترین پاورپوینت در مورد کلاسداری 📚👇 @khorshidebineshan ✳️برای دوستان خودفورواردکنید. •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🔴تیغ سانسور بر گردن سریال آقازاده/مسئولان مربوطه چه پاسخی برای ممیزی آقازاده دارند!؟ 🔹🔸«همچنان درگیر کات‎های دستوری؛ امیدوارم به پخش برسیم. تهیه‌کننده چند قدم تا CCU» این جملات استوری‌ای بود که در صفحه شخصی تدوینگر سریال «آقازاده» منتشر شد و در صفحات فیلمبردار، صدابردار و بازیگران اصلی سریال بازنشر شد. آنها که با هشتگ «نه به سانسور» از ممیزی گسترده قسمت ششم سریال، آن هم ساعتی مانده به پخش آن نوشتند. ♦️سریال «آقازاده» که دیروز قسمت ششم آن با ساعتی تاخیر در پلتفرم‌های فیلیمو و نماوا به نمایش درآمد، در هفته‌های اخیر به خاطر توجهش به مسائل سیاسی اجتماعی و اشاره‌هایی به برخی پرونده‌های فساد اقتصادی سروصدای بسیاری به پا کرده و برخی سکانس‌های آن به صورت گسترده در فضای مجازی منتشر شده و مورد بحث قرار گرفته است. ♦️شاید همین مساله هم باعث حساسیت‌های بیشتر روی سریال و اعمال ممیزی‌های عجیب برای قسمت‌های جدید آن شده باشد به طوری که طبق شنیده‌های قسمت ششم سریال «آقازاده» حدود ۱۵دقیقه حذفی داشته است. حذفیاتی که در برخی سکانس‌ها کاملا مشخص و واضح است و نظرات مخاطبان سریال در شبکه های اجتماعی هم از نارضایتی آنها از این سانسور گسترده حکایت دارد. ♦️نکته قابل توجه این است که سریال «آقازاده» در قسمت ششم سفر حامد تهرانی و راضیه به مشهد را روایت می‌کند و سکانس‌های پخش شده در این قسمت بار معنوی زیادی دارد و این مساله که چطور این قسمت مشمول این همه ممیزی شده هم جای سوال دارد. ❌اما حذفیات قسمت ششم «آقازاده» چه بوده است؟ ♦️اکانت رسمی سریال «آقازاده» در توئیتر در پاسخ به سوال یکی از مخاطبانش درباره این موضوع نوشته است: «امروز که با تاخیر به پخش رسیدیم ولی اتفاقا بچه‌های هم متعجبند و باور نمی‌کنند حرف‌هایی درباره ، و معنویت و ارادت به امام رضا(ع) حذف بشه.» ♦️این درحالی‌است که در ماه های اخیر سازمان سینمایی به خاطر کیفیت پایین و محتوای نامناسب برخی سریال‌های شبکه نمایش خانگی مورد انتقاد قرار گرفته است و باید دید چطور برخی از مسائل در برخی از سریال‌های شبکه نمایش خانگی به راحتی مجوز می‌گیرند اما قسمتی از یک سریال که بخش اعظم آن به مسائل معنوی و اعتقادات دینی اشاره دارد گرفتار تیغ تیز سانسور می‌شود. این سوالی است که امیدواریم مسوولان مربوطه به زودی پاسخی برای آن ارائه دهند. ♦️نظارتی که بر محتوای سریال‌های شبکه نمایش خانگی تا جایی رها شده که این روزها شاهد اوج گرفتن بی‌بند و باری، ولنگاری، عشق‌های مثلثی، خیانت و ... در این حیاط خلوتی هستیم که هیچکس متولی نظارت بر آن نیست! در حال حاضر متولی صدور مجوزها و نظارت بر محتوای شبکه نمایش خانگی، وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی که قرار است این وظیفه به ساترا واگذار شود که ظاهرا ارشاد این حیطه را به حیاط خلوتی برای تولید آثار ضد خانواده تبدیل کرده که نظارتی هم بر محتوای آنها نیست که شاهد وفور عشق های مستطیلی و ذوزنقه ای در سریال های این روزهای شبکه نمایش خانگی نظیر دل و همگناه و ... هستیم. ✍️بیداری ملت @bidariymelat
🦋 ✨ بعد از اینکه برادرم ، حسین ، به رسید وسایلش را از جبهه آوردند . تمام اموال او از این قرار بود : دو دست لباس ، یک عینک ، یک کفش که برای پای مجروحش درست کرده بود و یک کیف پول که تنها صد و بیست تومان درون آن بود . چند وقت بعد نیز از طرف سپاه یک حواله پول برای ما فرستادند ؛ حقوقی بود که بابت حضور در جبهه به تعلق می گرفت . معلوم شد که در طول هرگز حقوق خود را دریافت نکرده است . همان روزها این پول را به امر پدرم به حساب جبهه‌ها واریز کردیم . فرمانده شهید « محمّدحسین یوسف الهی » معاون و لشکر ۴۱ ثارالله بود. ♦️به روایت از برادر شهید ، محمدعلی یوسف الهی ✨ تازه به جمع بچه های اطلاعات و عملیات لشکر ۴۱ ثارالله که پیوسته بودم ، یک بار نیمه شب از خواب بیدار شدم ، دیدم همه مشغول خواندن هستند . به خیال اینکه وقت نماز صبح شده به سراغ ظرف آب رفتم تا وضو بگیرم ، غافل از آن که درون آن ظرف نفت ریخته بودند . در حال وضو گرفتن متوّجه بوی تند نفت شدم و غرغر کنان به سمت حمّام حرکت کردم . از حمّام که بیرون آمدم صدای صبح از مسجد قرارگاه بلند شد. همان لحظه بود که متوجه شدم همه همسنگران که فرمانده شهید «محمدحسین یوسف الهی » آنها را همراهی می کرد در حال خواندن نماز شب بوده‌اند ! ♦️خاطره از مهرداد راهداری @khorshidebineshan
💠 😇😍 🦋 عن النَّبِیُّ صلی الله علیه و آله: صَلَاةُ الْمَرْأَةِ وَحْدَهَا فِی بَیْتِهَا کَفَضْلِ صَلَاتِهَا فِی الْجَمْعِ خَمْساً وَ عِشْرِینَ دَرَجَةً  . ☀️از پیامبر خدا صلّی الله علیه و آله روایت شده است که ایشان فرمودند: زن🧕🏻 به تنهایی در خانه(نماز فردا)، همان فضل نماز در جماعت🕌 را دارد، با بیست و پنج بالاتر. 🌸 🔴 یعنی نماز فرادای  در خانه ی شوهر بیست و پنج برابر 😯 نماز جماعت دارد.👌🏻 📖مکارم الأخلاق ص ۲۶۸. 📒بحارالانوار مجلد ۱۰۰، صفحه ۲۶۱ @khorshidebineshan
🌼 بی نماز ها خوشبخت ترند؟! 🌿 مجموعه داستان هایی دخترانه با موضوع ، ، و فضیلت های آنهاست. اما بیان مستقیم و کلیشه ای ندارد؛ به شدت انتقادی، به روز و حرفه ای نوشته شده و توسط ستاد اقامه نماز به چاپ رسیده است . ✨ 🌻 خانم دولتی که حدود دو سال برای تولید این کتاب زحمت کشیده است و با هنرمندی تمام یک اثر و را رقم زده است. 🌻🌿🌻🌿🌻🌿🌻🌿🌻🌿 برای سفارش این کتاب با و دیدن دنیایی از کتابهای خوب و مفید کودک و نوجوان به ما بپیوندید👇 https://eitaa.com/joinchat/3452567606C96b9fbdb5a
✳ تمام غصه‌ها تا اولِ الله‌اکبرِ نماز است! 🔻 «تمام غم‌ها و غصه‌ها تا اولِ الله‌اکبرِ است.» [آیت‌الله قاضی] این را گفت و شروع کرد به خواندن نماز. به او نگاه کردم و یاد کلامش افتادم که می‌گفت: «اگر عیاشان و خوش‌گذران‌ها بدانند که در چه مقدار شور و عشق و لذت هست، دست از همه‌ی کارها برمی‌داشتند و به طرف معرفت الهی روی می‌آوردند.» 👤 راوی: 📚 از کتاب | داستانی بر اساس زندگی 📖 ص ۴۱۴ ✒ نوشته: ✅ اینجا بخوانید؛ (برش‌های ناب از کتاب‌هایی که خوانده و سخنرانی‌هایی که شنیده‌ایم) Join @khorshidebineshan
("میدونی چیه خداجون! دلمون بند ِ نگاه توعه.🦋🌺)" {عشق دو طرفش قشنگه_برو سمت خدا🌱🌺} 🌙 🌱🎈 🌿❤
همیشه موقع هر کجا بود خودش را به خانه می رساند تا بچه ها ببینند پدرشان مقید به نماز است و یاد بگیرند... ها محمد متین را با خودش به مسجد می برد... خب محمد متین اینقدر شیطان بود که سر نماز همه مهر ها را جمع می‌کرد مسجدی ها می دانستند وقتی او می آید باید یک مهر دیگر در جیبشان داشته باشند. 🌸شهید_مهدی_قاضی‌خانی🌷 # Join @khorshidebineshan
🦋 ❤️📿 🌹 در کنار هیلکوپتر جنگی اش ایستاده بود و خبرنگاران هر کدام به نوبت از او سوال می‌کردند. ♦️خبرنگار ژاپنی پرسید: شما تا چه هنگام عحاضرید بجنگید؟! 🌹 خندید. سرش را بالا گرفت و گفت: ما برای خاک نمی جنگیم ما برای اسلام می جنگیم. تا هر زمان که اسلام در خطر باشد. این را گفت و به راه افتاد. خبرنگاران حیران ایستادند. 🌹شهیدشیرودی آستینهایش را بالا زد. چند نفر به زبانهای مختلف از هم پرسیدند: کجا؟! خلبان شیرودی کجا می‌رود؟! هنوز مصاحبه تمام نشده‼️ 🌹 همانطور که می رفت برگشت. لبخندی زد و بلند گفت: ‼️ صدای اذان می آید وقت است. 📚کتاب زندگی به سبک شهدا ،ناصرکاوه 🌹🍃🌹🍃 Join @khorshidebineshan
✳️ برادرها، نماز فراموش نشود! 🔻 ستون گردان حبیب، لحظه‌به‌لحظه به ارتفاعات «علی گره‌زد» نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد. برادر محسن [وزوایی] هم‌چنان‌که پیشاپیش ستون حرکت می‌کرد، با رسیدن نیروها به بالای تپه‌ای کوچک، ناگهان متوقف شد. نگاهی به آسمان انداخت و بعد رو به نیروها فریاد زد: « ، نماز! برادرها، نماز را فراموش نکنند.» با این نهیب، ستون حبیب می‌رفت تا از حرکت بایستد که برادر محسن فریاد زد: «نایستید، بدوید! نماز را به‌دورو می‌خوانیم. هر کس به پشت سر نفر جلویی دست تیمم بزند! نماز را به‌دورو بخوانید.» همان‌طور که داشتم به جلو می‌رفتم، مشغول به نماز شدم. عجب نمازی بود! به‌راستی نجوای عشق بود... 📚 برگرفته از کتاب | بیست روایت شفاهی از زندگی 📖 ص ۱۱۶ 👤 نویسنده: ❤️ ✅ اینجا بخوانید؛ (برش‌های ناب از کتاب‌هایی که خوانده و سخنرانی‌هایی که شنیده‌ایم) Join @khorshidebineshan
✳ حل مسئله علمی به کمک نماز 🔻 : من یک جایی خواندم که یک شب تا دیروقت روی یک پیچیده‌ای کار می‌کرد و نتوانست آن را حل کند. شاگرد او نقل می‌کند که شهید مبالغ زیادی کار کرد، بعد که نتوانست این مسئله را حل کند، گفت برویم مسجد دانشگاه - گمانم دانشگاه شهید بهشتی- رفتیم داخل مسجد، دو رکعت خواند با حال، با توجه، بعد از نماز گفت فهمیدم، راه حل را خدای متعال به من نشان داد؛ بلند شد آمد و مسئله را حل کرد. این است، راه خدا اینجوری است. 📚 برگرفته از کتاب 📖 ص ۱۲ 👤 @khorshidebineshan
! 📝 اعوذو بالله من شر الوسواس الخناس👹 ⛔️ خناس همان شیطانیست که کار امروز را به فردا می اندازد ....💯 ☟ 🕳 از فردا میخوانم !! 🕳 حالا از فردا میخوانم !! 🕳 از فردا می کنم !! 🕳 از فردا نگاه نمی کنم !! 🕳 از فردا می دهم !! 🔖 از فردا ..... از فردا .... 🔐 چند سال است که قراره آن فردا برسد ...؟؟ ✂️ آخر کدام فردا ،؟! شاید دیگر فردایی نباشد ....✔️ ⬅️ گفت در جوانی نهایت لذت را می بریم و عشق دنیا را می کنم و در پیری می کنیم و می خوانیم 🔻 گفتم : چه خوب است بدانیم ☟ 📝 ها پر است ، از جوانانی که میخواستند در پیری توبه کنند 🏷 ❗️ راستی ؛ آیا من و شما میدانیم که چند دقیقه ی دیگر زنده هستیم ❔ 📖 ( سوره انبیا /آیه ۳۵).📖 🍀" کُل نَفس ذَائِقَهُ المَوتِ وَ نَبلُوکُم بِالشرّ وَ الخَیرِ فِتنَهً وَاِلَینَا تُرجَعُونَ " 🍀 🚩 هر فردی را خواهد چشید و ما شما را برای امتحان دچار خیر و شر می کنیم و شما به سوی ما بازگشت خواهید کرد .🚥 🔗 خود را برای سفر آماده کن که سفری سخت و طولانی پیش رو دارید .🚫 ♻️ زندگی مثل جلسه امتحان است .📝 بارها غلط مینویسم ، پاک می کنیم و دوباره غلط می نویسیم ، غافل از اینکه ناگهان فریاد میزند ؛ 📃 برگه ها بالا....!! 📃 🚨 هنگام به دنیا آمدن در گوشمان اذان می خوانند 📢 ولی نمازی نمی خوانند !!!... ⚰ هنگام مرگ برایمان فقط نماز میخوانند " بدون اذان " 🔇 🔻 اذان هنگام تولد برای نمازی است که هنگام می خوانند ..‌ 🕯 چقدر کوتاه است این زندگی ، به فاصله یک اذان تا نماز . •[ قدر بدانیم با هم بودن را ]• ⌛️ پس از مرگ هر انسانی ... ❣ قلب او ۱۰ دقیقه مغز او ۲۰ دقیقه 👀 چشم او ۴ ساعت ✍ پوست او ۵ روز 📝 و استخوان های او تنها ۳۰ روز سالم می مانند ! 🌹 اما او تا روز قیامت باقی می مانند .💯 !!!" پایان راه نیست "!، Join @khorshidebineshan ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
اول وقت سیره 🌹🍃 ✨میهمان از شهرستان رسیده بود. باید شام تدارک می دیدم. ایمان را برای خرید صدا زدم. هیچ وقت جواب درخواستم را رد نمی کرد. نزدیک اذان مغرب بود، مِن و مِنی کرد و گفت: مامان اگه اجازه بدی، اول برم مسجد، نمازمو بخونم بعد میخرم. با معذرت خواهی از میهمانها راهی مسجد شد. نماز اول وقت دغدغه زندگی اش شده بود. مسجد به صدای قدمهایش آشنا بود. ✨ آن شب غذای روی سفره عطر ایمان را داشت... 🌹🍃🌹🍃 Join @khorshidebineshan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️🤍💚 ﷽ 🌀 شعر طنز نماز در حضور رهبر انقلاب یڪ ذره فقط ڪندتر ازسرعٺ نوراسٺ....😅😂😂 ✾‌✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐ Join @khorshidebineshan
🌷 آیت الله : ✅ اگر خــواستیم ببینیم آیـا با مأنوسیم یا نه، باید ببینیم از خواندن كـه سخـن خــدا با مـاست و از خواندن كه سخن مابا خداست، احـساس می‌كـنیم یا احـسـاس . ┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄ Join @khorshidebineshan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥ببینید / 🔴مستان سلامت می‌کنند ✍به قلم 🔹چه مستانه و بی پروا در هیاهوی گلوله و خمپاره، ترس و مرگ را زمین زدی و قیام کردی قامت بستی و در ساحت ملکوت، با پای مجروحت به پرواز در آمدی! 🔸و ما چه میدانیم در این و نیاز، چگونه از معشوق ازلی کام گرفتی که هر چه غیر وصال او برایت بی حساب شد! 🔹️و شرم بر ما اگر غفلت و بی‌عاری، یا محنت و رنج روزگار، بهانه‌مان شود و حلاوت این عشقبازی را از جان سرگشته‌مان دریغ داریم و ساعت‌ها و ثانیه‌هایمان بگذرد و ما گذارمان به کوی محبوب نیفتد! چه بیچاره میشویم اگر در این شهر پر آشوب، دستمان به دامن معشوق بند نشود و بی قنوت و رکوع و سجود، سر خوش و بی دغدغه سر بر بالینی نهیم که اراده‌ای در برخاستن از آن نداریم! و فراموشمان شود در بیداری هر روزمان، شکری واجب است که به میمنتش باید به رسم ادب در پیشگاهش تضرع کنیم و آداب بندگی را به نمازی که نیازمان را به رخ میکشد اقامه کنیم. 📢 نشر دهید، شاید یکی با دیدن این فیلم نماز خوان شد Join @khorshidebineshan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥ببینید / 🔴مستان سلامت می‌کنند ✍به قلم 🔹چه مستانه و بی پروا در هیاهوی گلوله و خمپاره، ترس و مرگ را زمین زدی و قیام کردی قامت بستی و در ساحت ملکوت، با پای مجروحت به پرواز در آمدی! 🔸و ما چه میدانیم در این و نیاز، چگونه از معشوق ازلی کام گرفتی که هر چه غیر وصال او برایت بی حساب شد! 🔹️و شرم بر ما اگر غفلت و بی‌عاری، یا محنت و رنج روزگار، بهانه‌مان شود و حلاوت این عشقبازی را از جان سرگشته‌مان دریغ داریم و ساعت‌ها و ثانیه‌هایمان بگذرد و ما گذارمان به کوی محبوب نیفتد! چه بیچاره میشویم اگر در این شهر پر آشوب، دستمان به دامن معشوق بند نشود و بی قنوت و رکوع و سجود، سر خوش و بی دغدغه سر بر بالینی نهیم که اراده‌ای در برخاستن از آن نداریم! و فراموشمان شود در بیداری هر روزمان، شکری واجب است که به میمنتش باید به رسم ادب در پیشگاهش تضرع کنیم و آداب بندگی را به نمازی که نیازمان را به رخ میکشد اقامه کنیم. 📢 نشر دهید، شاید یکی با دیدن این فیلم نماز خوان شد Join @khorshidebineshan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 که در معرکه‌ی نبرد و زیرِ آتش سنگین دشمن، و یا در آستانه شهادت، همراه صدای خمپاره و موشکها خوانده شد. ◇ نماز به پا داریم ؛ رسم شهدا ترک نماز نبود، حتی در شرایط سخت ... 🩸پ.ن فیلم: نماز رزمندگان و شهید مهدی زین‌الدین و شهید رهبر Join @khorshidebineshan
🍁🦋💐💚💐 {﷽} 💐💚💐🦋 📌‍ سلام علیکم و رحمت الله و برکاته خدمت تمامی خواهران و برادرانم  من هستم و میخواهم به امید خدا سرگذشت برادرم براتون بگم ، تا بدانیم که هیچ وقت برای دیر نیست حتی اگر مثل برادر من باشید... بله کمونیست برادرم یک آدم بود... 👌🏼اول میخواهم از خانوادم بگم که بدانید چه خانواده داریم... ما 4 فرزند هستیم اول خواهر بزرگم که کرده و تو یه شهر دیگه ست بعد برادرم و من و برادر کوچکم ، پدر و مادرم به حمد خدا میخوندن ولی زیاد از دین نمیدونستن به قول پدرم نماز ما از روی هست نه از روی   ولی در عین حال خانواده و خیلی بودیم پدر مادرم واقعا هم بودن به حدی که تمام طایفه میگفتن که دارن برای هم بازی میکنن پدرم هر موقع که از سر کار میامد مادرم هرچی دستش بود میزاشت زمین و میرفت پدرم و خیلی صمیمی باهم خوش بش میکردن طوری که انگار پدرم طولانی بوده و برادرم اگر خونه بود به شوخی میگفت : دست مادر منو میگیری؟ زمینت بزنم پیرمرد... پدرم میگفت به تو چه پدر سوخته زن خودمه تو چیکاره ای و با هم میکردن از یه طرف که هر دوتاشون قلقلکی بودن مادرم هر دوتاشون رو میداد و با هم شوخی میکردیم طوری میخندیدیم که گاه گاهی همسایه ها میگفتن شما همیشه به چی میخندید!؟ و این شوخی ها صمیمیت ما رو چند برابر کرده بود و ناگفته نماند که زیادی برای بزرگترها قائل بودیم به طوری که پدرم میگفت تو طایفه ما اگر بزرگ طایفه بگه که زنتو طلاق بده کسی حق نداره  و این احترام به جای خودش خیلی خوب نیست... 💫و اما زندگی برادرم... برادرم 16سال داشت و خیلی به خواندن داشت بیشتر کتاباش راجب یا بود و روزبروز تو دنیای بی دینی فرو میرفت و کسی اعتراض نمیکرد و چیزی بهش نمیگفتن... چون توی و آدم بود خیلی و بود و تو ورزش کمربند سیاه کاراته داشت و تا حالا کسی پشتش رو به زمین نزده بود و این پدر و عموم بود که همه جا پوزش رو میدادن که کسی تو طایفه نمیتونه پشت ما رو زمین بزنه ، و از هیچ چیزی کم نداشت های روز... 😔از کتابهایی که میخوند روزبروز بیشتر میشد، تا اینکه یه شب پدرم خونه نبود و یکی از فامیلای ما فوت کرده بود و مادرم گفت که باید بری برادرم میگفت نمیرم حوصله ندارم مرده که مرده به من چه روحش آزاد شده رفته... ولی مادرم گفت که عیبِ باید به جای پدرت بری ناچار رفت دیر وقت بود هنوز نیومده بود که مادرم به عموم زنگ زد که احسان چرا نیومده؟ عموم به پسر عموم گفت احسان کجا هست اونم گفت که گفته حوصله ندارم من میرم خونه تو تاریکی شب تنهای رفته نمیدونم الان کجاهست... شب خیلی دیر بود ساعت 3 نصف شب بود که یکی زنگ در زود با لگد میزد به در میزد در باز کن در باز کن  زود باش درو باز کن.... با مادرم رفتیم حیاط مادرم گفت کیه؟ احسان گفت مادر درو باز کن منم زود باش امدن زود باش ، درو باز کردیم با عجله آمد تو در بست سر تا پاش گلی بود مادرم گفت چی شده چیزی نگفت دوید تو خونه گفت درببند الان میان صورتش عرق کرده بود هارو کشید... مادرم گفت چی شده چرا اینطوری میکنی گفت چیزی نمیدونم چشماش زده بود بیرون نمیتونست بشینه به هر گوشه می‌رفت می‌گفت الان میان چیکار کنم؟ مادر کمکم کن من داشتم میترسیدم مادرم براش آب آورد گفت بخور گفت ولم کن آب چی الان میان... بد جوری ترسیده بود مادرم بزور بهش آب داد گفت بشین نشست به هر گوشه نگاه میکرد مادرم کرده گفت چی شده کی دنبالت کرده پسرم چرا اینطور میکنی...؟ گفت.... ادامه دارد ان شاء الله... 📝نویسنده: حزین خوش نظر ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎ Join @khorshidebineshan
🍁 🦋💐💚💐 {﷽} 💐💚💐🦋 ‍📌 👈🏼گفت مادر منو میبرن میدونم الان میان منو میبرن برادرم اصلا اهل ترس نبود چون بیش از سنش و نترس بود و عموم چند دفعه روش بسته بود ولی وقتی نگاش می‌کردم ترس رو تو وجودش میدیدم آنقدر ترسیده بود که اصلا نمیزد همش به این اون طرف نگاه میکرد ، مادرم گفت این چه حرفیه پسرم بخدا همیشه برات میکنم گفت مادرم خدا کجا هست؟ میخوام ازش بخوام بهم فرصت بده آخه هزار تا آرزو دارم... مادرم به پدرم زنگ زدم گفت احسان ترسیده زود بیا پدرم گفت آخه این موقع شب؟ مادرم گفت بخدا راست میگم شوخی چیه پدرم گفت آخه احسان و ترس! چی داری میگی مادر گفت بیا با خودش حرف بزن گوشی رو گذاشت رو بلندگو برادرم گفت پدر کجایی زود بیا هر چی میخوان بهشون بده زود بیا پدرم گفت چیشد پسرم گفت پدر دارم میمیرم آمدن دنبالم منو میبرن جهنم زود بیا... پدرم به مادرم گفت این پسر چرا داره هزیون میگه مادرم گفت نمیدونم فلانی به رحمت خدا رفته امشب به جای تو فرستادمش سر خاک الان اومده... پدرم گفت براش بخون ان شاءالله که چیزی نیست ، مادرم گفت کی میای گفت تا آخر هفته کار دارم اگه شد زودتر میام  مادرم شروع کرد به خوندن آیه الکرسی وقتی میخوند برادرم داشت آروم تر میشد گفت مادر این چی بود؟ دوباره برام بخون چشماش رو بست کم کم داشت اروم میشد گفت دوباره بخون چند بار براش خوند بعد گفت مادر من اگر بمیرم میرم جهنم درسته مادرم گفت فکر بد نکن خدا نکنه بمیری هزار تا آرزو دارم برات باید برات زن بگیرم بچه دار بشی تو هنوز جوونی ، خدا صاحب رحم و بخششه گفت مادر اگر یکی به پدر یا من کنه چیکار میکنی گفت ازش ناراحت میشم باهاش دعوا میکنم. 😔گفت پس مادر چطور منو میبخشه من که همیشه گفتم همیشه ازش گفتم تازه من که چیزی ندارم منو ببخشه نه نه هیچی ندارم میدونم من میرم جهنم... گفت مادر تا حالا جهنم رو دیدی ؟ گفت نه پسرم کسی ندیده... گفت مادر ولی امشب من دیدم یه گوششو به جون تو قسم دروغ نمیگم دیدم  مادرم گفت سعی کن بخوابی فکر بد نکن این قدر ترسیده بودم که داشتم نفس نفس میزدم   مادرم داشت دل داریش میداد که چیزی نیست برات دعا میکنم از براش میگفت برادرم گفت مادر چرا داری اینار و میگی من که اهل جهنمم... تا صبح نخوابیدیم وقت نماز مادرم نماز خوند برادرم بهش نگاه میکرد چشم ازش بر نمیداشت...  صبح برادرم هنوز میترسید بره بیرون بهم گفت میتونی برام اونی که شب مادر برام خوند بخونی گفتم زیاد بلد نیستم گفت میتونی برام گیر بیاری رفتم بیرون یه مذهبی پیدا کردم گفتم آیه الکرسی میخوام یه سی دی پر کردم از قرآن آیه الکرسی براش بردم خونه... وقتی بردم خونه براش گذاشتم فقط گوش میداد چیزی نمیگفت  انگار داشت ازش میومد گفت میدونی داره چی میگه گفتم نه گفت کم کم کمتر میشد چند روزی از خونه بیرون نمیرفته بود فقط به گوش میداد میخوابید وقتی قرآن خاموش میکردم از خواب میپرید میگفت چرا خاموش کردی؟ میترسید انگار باصدای قرآن میشد شبا پیش مادرم میخوابید انگار دیگه هیچ براش نمونده بود... 👌🏼تا روز صبح جمعه که پدرم از برگشت... ادامه دارد.... 📝نویسنده:حزین خوش نظر Join @khorshidebineshan
..C᭄‌• 📌 😔مادرم با پای برهنه رفت تو کوچه داشت میرفت دنبال برادرم گریه می‌کرد برادرم رو صدا میزد بزور با پدرم آوردیمش ولی تو حیاط داشت گریه می‌کرد راه میرفت که خون قرمز رو برف‌ها رو دید روشون دراز کشید داشت برف‌ها رو به سینش میمالید و گریه می‌کرد؛ که بی‌هوش شد نتوانستم به هوشش بیاریم... وقتی بردیمش بیمارستان دکترا گفتن هست کردن بعد چند ساعت به هوش اومد پدرم اومد پیشش مادرم گفت برو بیرون نمیخوام ببینمت... ( باورم نمیشد بخدا پدر ومادرم تا حالا نشده بود یه دفعه صداشون و رو هم ببرن بالا🥺) پدرم گفت خودتو ناراحت نکن پیداش میکنم برات بخدا میرم میگردم که پیداش کنم ؛ بچه که نیست خودش میاد... همه عموهام اومدن بیمارستان به خاطر مادرم خیلی ناراحت بودن چون مادرم بیش از حد به عموهام احترام میزاشت ؛ همیشه می‌گفت از برادر برام عزیز تر هستن... بزور از پرستار اجازه گرفتن اومدن تو  به مادرم نگاه کردن گفتن زن داداش چت شده؟ مادرم که بزور حرف میزد گفت برید بیرون نمی‌خوام ببینمتون من چه بدی در حق شما کردم که پسر منو بیرون کردید..؟ عموم گفت بخدا از برامون بهتر بودی ولی بخدا   و داریم بخدا به فکرش هستیم الان تنبیه بشه بهتره تا اینکه فردا از دست بره که پشیمانی فایده‌ای نداره... 😔مادرم گفت نمی‌بخشمتون بخدا قسم برید بیرون دیگه هیچ حرفی ندارم با شما برید که نمیخوام تو روتون وایستم.... بعد از یه هفته مادرم از بیمارستان مرخص شد ولی از کاکم هیچ خبری نبود  مادرم  تو این هفته حتی یک کلمه با پدرم حرف نزده بود پدرم بد جور شکسته شده بود مادرم از اون بدتر شب روز داشت گریه میکرد... روزی‌ بعد ظهر که پدرم از سر کار برگشت وضو گرفت که نماز ظهر بخونه مادرم بهش گفت توروخدا روت میشه بخونی...؟ توروخدا میشه رو به خدا ...؟ چطور میتونی دعا کنی...؟ الان کجاست ؟ نشناختن یادته وقتی به دنیا آمد سه شبانه روز فامیلاتو نون می‌دادی میگفتی پسر دار شدم دیگه پشتم گرمه... می‌گفتی دیگه تو مجلس سرم بلنده ، یادته اگه بیمار بود تو شب زمستان چند تا کوه کولت کردی تا برسونیش بیمارستان....  😭پدرم گفت نمک به زخمم نپاش بخدا از وقتی رفته انگار بی روح شدم بخدا نفس کشیدن برام سخته روزی صد بار آرزوی مرگ دارم از یه طرف پسرم و از یه طرف برادرام...... خودت میدونی که ما رو حرف بزرگتر حرف نمیزنیم مادرم گفت اگر بچه خودشون بود این کارو میکردن بهم بگو؟؟؟؟ سر کدوم کارش بیرونش کردید؟ چه کار بدی کرده بود وقتی از بی خدایی می‌گفت همتون ساکت بودید حالا که از حق میگه قبولش ندارید... 😔روزا همین طور با‌ نارحتی می‌گذشت تا چند هفته کسی از برادرم خبری نداشت مادرم روز به روز داشت مریض تر میشد..... بعد از 3 هفته یکی از فامیلای دور به خونمون زنگ زد گفت  که شوهرم  احسان رو دیده مادرم از خوشحالی داشت بیهوش میشد.... گفت که تو میدان کارگرا وقتی شوهرم رفته که کارگر بگیره برای خونمون اونو دیده که احسان ازش دوری کرده..... ☀️با مادرم صبح زود رفتیم آنجا عکسشو بردیم مادرم مثل گداها از همه سوال می‌کرد که دیدنش ولی کس نمی‌دونست.... با التماس و‌ خواهش مادرم  تو تاکسی از راننده تاکسی و مغازه دار می‌پرسید ولی کسی ندیده بودش فرداش هم دوباره رفتیم پرسو جو شروع کردیم که یه پیرمرد گفت دیدمش یه روز باهم کار کردیم... وقتی اصرار کردیم که کجا بود گفت دلیلی نداره بهتون بگم اصلا شما کی هستید ؟ 😭مادرم مثل بچه ها جلوش نشست گریه می.کرد گفت پدر جان بخدا پسرمه منم مثل دخترت بهم بگو کجا دیدیش....؟ وقتی سرمو بالا کردم همه دورمون رو گرفته بودن گفتم مادر بلند شو عیبه همه دارن نگامون میکنن... ولی به کسی توجهی نداشت فقط اون پیرمرد رو التماس میکرد که بهش بگه کجاست.... 📝نویسنده:حزین خوش نظر ادامه‌دارد‌... 😊 Join @khorshidebineshan
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷 داستان واقعی از ❌ خاطره‌ای تکان دهنده از جشن تکلیف دختر ۹ ساله ! 👇👇 🍃 در سال 1362 قرار شد برای ما، در مدرسه جشن تکلیف بگیرند. مدیر خوب مدرسه ما که خودش علاقه زیادی به بچه‌ها داشت و تنها معلمي بود كه سر وقت در مدرسه با بچه‌ها نماز مي خواند، به کلاس ما آمد و گفت: «بچه‌ها برای دوشنبه‌ي هفته‌ي آینده جشن تکلیف داریم؛ وسائل جشن تكليف خودتان را آماده کنید و به همراه مادران خود به مدرسه بیاورید.» 🍃 من همان جا غصه‌دار شدم چون در خانه ما به اين چيزها بها داده نمي‌شد و خبري از نماز نبود. 🍃 روزهای بعد، بچه‌ها یکی‌یکی وسایل خودشان را شاد و خرم با مادرانشان به مدرسه مي‌آوردند. مدیر مدرسه مرا خواست و گفت: «چرا وسایل خود را نیاورده ای؟» من گریه‌کنان از دفتر بیرون آمدم. 🍃 فردا مدیر مرا به دفتر برد و گفت: «دخترم! این چادر نماز و سجاده و عطر را مادرت برای تو آورده.» ولی من می‌دانستم در خانه ما از این کارها خبری نیست. 🍃 بالأخره روز جشن تکلیف فرا رسید و حاج آقای بسیار خوش‌کلامی برای ما سخنرانی ‌کرد و گفت: «بچه‌ها به خانه که رفتید در اولین نمازتان در خانه، از خداي خود هر چه بخواهید خداي مهربان به شما می‌دهد. آن روز خیلی به ما خوش گذشت. 🍃 به خانه آمدم شب هنگام نماز مغرب، سجاده‌ام را پهن کردم تا نماز بخوانم، مادرم نگاهي به سجاده كرد و با حالتي خاص اصلاً به من توجهی نکرد. 🍃 من كه تازه به سن تكليف رسيده بودم انتظار داشتم مورد توجه قرار گيرم كه اين‌گونه نشد. اما وقتی پدرم به خانه آمد و سجاده و چادر نماز من را ديد، عصبانی شد، سجاده مرا به گوشه‌ای انداخت و گفت: برو سر درسات، این کارها یعنی چه؟! 🍃 بغضم ترکید و از چشمانم اشک جاری شد و با ناراحتی و گریه به اتاقم رفتم. آن شب شام هم نخوردم و در همان حال، خوابم برد. 🍃 اذان صبح از حسینیه‌ای که نزدیک خانه ما بود به گوش می‌رسید، با شنیدن صدای اذان، دوباره گریه‌ام گرفت، ناگهان صدای درب اتاقم مرا متوجه خود كرد. 🍃 پدر و مادرم هر دو مرا صدا می‌کردند، درب اتاق را باز کردم دیدم هر دو گریه کرده‌اند، با نگراني پرسيدم: چه شده؟! كه يك‌دفعه هر دو مرا در آغوش گرفتند و گفتند دیشب ظاهراً هر دو یک خواب مشترک دیده‌ایم.! 🍃 خواب ديديم ما را به طرف پرتگاه جهنم می‌برند، می‌گفتند شما در دنیا نماز نخوانده‌اید و هيچ عمل خيري نداريد و مرتب از نخواندن نماز از ما با عصبانيت سؤال مي‌كردند و ما هم گریه می‌کردیم، جیغ می‌زدیم و هر چه تلاش می‌کردیم فایده‌ای نداشت، تا به پرتگاه آتش رسیدیم. 🍃 خیلی وحشت كرده بوديم. ناگهان صدایی به گوشمان رسيد كه گفته شد: «دست نگه دارید، دست نگه داريد، دیشب در خانه‌ی این‌ها سجاده نماز پهن شده، به حرمت سجاده، دست نگه دارید.» 🍃 آن شب پدر و مادرم توبه کردند و به مدت چند سال قضای نمازها و روزه‌های خود را بجا آوردند و در يك فضای معنوی خاصی فرو رفتند و خداوند هم آن‌ها را مورد عنايت قرار داد. این روند ادامه داشت، تا در سال 74 هر دو به مکه رفتند و بعد از برگشت از حج تمتع، در فاصله چهل روز هر دو از دنیا رفتند و عاقبت به خیر شدند. 🍃 اولین سال که معلم شدم و به كلاس درس رفتم، تلاش كردم تا آن مدیرم که آن سجاده را به من داده بود پیدا کنم. خیلی پرس و جو کردم تا فهمیدم در یک مدرسه، سال آخر خدمت را می‌گذراند. 🍃 وقتی رفتم و مدرسه را در شهرستان کیار استان چهار محال و بختیاری پیدا کردم، دیدم پارچه‌ای مشکی به دیوار مدرسه نصب شده و درگذشت مدیر خوبم را تسلیت گفته‌اند. 🍃 یک هفته‌ای می‌شد که به رحمت خدا رفته بود. خدا او را که باعث انقلابی زیبا در زندگی ما شد بیامرزد. 🍃 حال من مانده‌ام و سجاده آن عزیز که زندگی خانوادگی ما را منقلب کرد. حالا من به تأسي از آن مدير نمونه، مؤمن و متعهد، سالهاست معلم كلاس سوم ابتدايي هستم و در جشن تكليف دانش آموزان، ياد مدير متعهد خود را گرامي مي‌دارم و هر سال که می‌گذرد برکت را به واسطه‌ی نماز اول وقت در زندگی خود احساس می‌کنم. خواهر کوچک شما ـ التماس دعا 📚 کتاب پر پرواز ص Join @khorshidebineshan
❌بی‌توجهی به وقت نماز در پروازهای زائران اربعین 💠 سحر امروز جمعه ۱۰ شهریور۱۴۰۲ بلیط شرکت هواپیمایی ساها از نجف اشرف به مشهد مقدس به شماره پرواز ۸۲۳۱ داشتم. بخاطر تأخیر هواپیما و اعلام پرواز قبل از اذان صبح از نجف، که پس از طلوع آفتاب نیز به مشهد می‌رسید، حسب وظیفه شرعی و قانونی امر به معروف و نهی از منکر، تقاضا کردم فقط چند دقیقه با تأخیر پرواز کنید تا زوار اربعین بر قول و قرار نماز اول وقت شأن با امام علی و امام حسین علیهم السلام باشند و نمازشان قضا نشود. !!!! با خود گفتم به اعتراض، در پای پله هواپیما، ابتدا نماز می‌خوانم و سپس سوار میشوم چون طبق قانون و آیین نامه های ابلاغی همه شرکتهای هواپیمایی ایرانی موظفند نسبت به نماز مسافرین بویژه نماز صبح تدابیر لازم را ًداشته باشند ⬅️چفیه ام را پای پرواز روی زمین پهن کردم و آماده ورود وقت اذان صبح و نماز شدم اما برخی از عوامل پرواز با بی ادبی گفتند ما پرواز میکنیم و شما را از پرواز جا میگذاریم ❌ ساعت ۴ پرواز انجام گرفت در حالیکه ۴ و ۱۵ دقیقه بامداد اذان صبح به وقت نجف بود و تمام این پرواز ⬅️ امید که بتوان با ابزار فریضتین، ریشه همه منکرات در کشور را بخشکاند و مکارم دینی را در جامعه نهادینه و آمران به منکر را رسوا گرداند تا زمینه ظهور منجی عالم بشریت مهیا شود ان شاالله خادم الشهدا اقل الطلاب، شیخ مهدی حسن زاده مدیر کل بنیاد شهید و امور ایثارگران خراسان رضوی ۱۰ شهریور ۱۴۰۲ Join @khorshidebineshan