eitaa logo
مجله تربیتی خورشید بی نشان
828 دنبال‌کننده
10.5هزار عکس
5.3هزار ویدیو
354 فایل
ارتباط با مدیر کانال @mahdavi255
مشاهده در ایتا
دانلود
📿بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ📿 🕊 فصل اول📖 صداے ڪوتاه و مداومے ڪہ چند دقیقه اے بود شنیده مےشد ڪم ڪم رو به وضوح مےرفت و حدس مےزدم صداے تلفن باشد ولے قصد بیدار شدن نداشتم ڪه خستگے مراسم دیشب هنوز در تنم مانده بود. پس ڪلافه با همان چشمهاے بستہ پتو را روے سر ڪشیدم تا شاید خروس بےمحلے ڪہ این وقت صبح پشت خط است دست از سرمان بردارد و تماس را قطع کند. حتما باز دوست و آشنای تازه‌اے از آن سر دنیا بعد از یڪ هفته خبردار شده و برای عرض تسلیت مزاحم شده! و موقع زنگ زدن هم ابدا به اختلاف ساعتش با اینجا فکر نکرده!... برای بار چهارم تلفن زنگ خوردن را از سر گرفت و من وقتے مطمئن شدم آن دوست عزیز دست بردار نیست، بےحوصله چشم گشودم. نگاهی به ساعت انداختم و فهمیدم غر بیخود میزدم و ساعت 11 و نیم ظهر است و من از فرط خستگی اصلا نفهمیدم چطور این همه وقت خوابیده ام. با ڪرختی در جایم نشستم. خوشبختانه موقعیت خوبی نسبت به تلفن داشتم و بدون تحرک دیگری توانستم گوشی تلفن را بردارم! بی حال گوشی را بین گوش و ڪتفم گذاشتم و خسته گفتم: _بله _میشه بگے کجا تشریف داشتے که یڪ ساعتہ منو پای این تلفن نگہ داشتی؟ با شنیدن صداے نرگس ڪمے هوشیار شدم و متعجب پرسیدم: _تو چجورے الان بیداری؟ دیشب شما ڪہ رفتین من بیهوش افتادم تا همین الان. خواب ندارے مگه تو؟ با مکث گفت: پس خبرا رو ندارے... از لحن نگرانش ڪمے ترسیدم و صاف نشستم _چه خبری؟ امروز صبح چند تا هواپیمای عراقی خوزستان و زدن میگن که احتمالا جنگ رو شروع ڪرده دیگہ شوڪہ از خبر هنوز مغزم به کار نیفتاده بود که فقط پرسیدم: ڪجا رو زده؟ ڪشته هم داده؟ _نمیدونم دقیق خبر ڪشته و مجروح ها رو ندارم فقط میدونم هم فرودگاه اهواز رو زده هم از مرز خرمشهر وارد شده... میشنوی چے میگم...الو؟... بریده بریده گفتم _آ..آره آره _خواستم خبر بدم من و عطیه امروز نمیتونیم بیایم دیگه شرمنده... گیج پرسیدم: _چه ربطی داره شماها چرا نمیاید؟ _آخه علے پریشب اومده بود مرخصے تا پس فردا هم باید می موند ولی الان که اینجوری شده پاشو کرده تو یه کفش که همین امروز باید برم میخوایم بمونیم راهیش کنیم عطیه هم نگرانه... _باشه. پس منو بےخبر نزار هر چی شد خبر بده _باشه، فعلا خداحافظ _فعلا گوشی را ڪہ گذاشتم انگار تازه خون به مغزم رسیده باشد بهت زده از جا بلند شدم و از در اتاق بیرون رفتم بلڪہ ڪسے را ببینم و چیزی بشنوم. از نرده های راه پله به پذیرایی سرڪ ڪشیدم اما ڪسی را ندیدم حوصلہ صدا بلند ڪردن هم نداشتم احتمالا ڪسی در خانه نبود طبق معمول به اتاق برگشتم و در را پشت سرم بستم. طاق باز روی تخت دراز کشیدم و نگاهم را به سقف دوختم. پدر میگفت ڪہ خیلے محتمل است ولی من اصلا جدی نگرفتم... از یادآوری ڪلام پدر حسرت زده آهے ڪشیدم... امروز 8 روز بود ڪہ من و مادر پدرم را از دست داده بودیم و تنها شده بودیم. دیشب مراسم هفتمش بود... پدرم، سرهنگ همایون شیبانی افسر وظیفه شناس و وطن پرست ارتش شاهنشاهی تقریبا سه سال پیش به دلیل بیماری قلبی زودتر از موعد بازنشست شد و 8 روز پیش ساعت 9 صبح... یک سکته ی قلبی و تمام... البته ما 9 صبح فهمیدیم ولی او طبق گفته پزشڪش باید قبل از طلوع آفتاب... فریاد های گوش خراش مادر که مرا سراسیمه از خواب بیدار کرد و به اتاق خودشان کشاند دوباره در گوشم میپیچد و اشکهایم را از حصار چشمهایم رها میکند.... ✍شین.الفـــ ادامه دارد... 💕 👇 🎈 🎈@khorshidbineshan
❣﷽❣ 💞 💞 ⃣ اين بار مى خواهى مرا كجا ببرى؟ حق با توست، بايد بدانى مقصد ما در اين سفر كجاست. آماده باش، مى خواهم تو را به شهر "سامرّا" در شمال كشور عراق ببرم. ما به قرن سوّم هجرى مى رويم. سفرى به عمق تاريخ! چرا سامرّا؟ چرا قرن سوّم؟ مى دانى كه در طول سفر جواب همه سؤال هاى خود را مى گيرى; براى همين تصميم خود را بگير و همراه من بيا! همسفر خوبم! ما وقت زيادى نداريم، بايد سريع حركت كنيم. سوار بر اسب خود مى شويم و به سوى عراق پيش مى تازيم. مدّتى مى گذرد، دشت ها و بيابان ها را پشت سر مى گذاريم. فكر مى كنم ما ديگر به نزديكى سامرّا رسيده باشيم. آن برجِ متوكّل است كه به چشم مى آيد، اين علامتِ آن است كه راه زيادى تا مقصد نداريم.1 اكنون به دروازه شهر رسيده ايم، بهتر است وارد شهر بشويم. سامرّا چه شهر آبادى است! خيابان ها، بازارها و ساختمان هاى زيبا! هر جا را نگاه مى كنى، قصرهاى باشكوه مى بينى! آيا مى خواهى نام بعضى از قصرها را برايت بگويم: قصر عروس، قصر صبح، قصر بستان. خدا مى داند كه حكومت عبّاسى چقدر پول براى ساختن اين قصرها مصرف كرده است. فقط در ساختن قصر عروس، سى ميليون درهم خرج شد، يعنى چيزى معادل 150 ميليارد تومان.2 در داخل شهر قدم مى زنيم، تو از زيبايى اين شهر تعجّب كرده اى! اينجا عروس شهرهاى دنياست و مى دانم دوست دارى از تاريخ اين شهر باخبر شوى.3 الآن عبّاسيان بر جهان اسلام حكومت مى كنند. آنها در ابتدا به اسم انتقام گرفتن از قاتلان امام حسين(ع) قيام كردند و حكومت اُمويان را سرنگون ساختند; امّا وقتى شيرينى حكومت را چشيدند، بزرگ ترين ستم ها را به امامان نمودند. حتماً شنيده اى كه "هارون"، خليفه عبّاسى، امام كاظم(ع) را سال ها در بغداد زندانى كرد و سرانجام آن حضرت را شهيد كرد. وقتى "مأمون" به خلافت رسيد پايتخت خود را به خراسان انتقال داد و امام رضا(ع) را مجبور كرد تا ولايت عهدى را قبول كند و آن حضرت را مظلومانه به شهادت رسانيد. امام جواد(ع) هم به دست يكى ديگر از خلفاى عباسى به شهادت رسيد. وقتى حكومت به دست "متوكّل" رسيد پايتخت خود را به سامرّا منتقل كرد و امام هادى(ع) را از مدينه به اين شهر آورد. الآن امام هادى(ع) همراه با تنها فرزندش، حسن عسكرى(ع) در اين شهر زندگى مى كنند.4 البته فكر نكنى كه امام هادى(ع) اين شهر را براى زندگى انتخاب كرده است، بلكه حكومت عبّاسيان او را مجبور به اين كار ساخته است. * * * وقتى به مردم نگاه مى كنى مى بينى كه بيشتر آنها تُرك هستند. تعجّب مى كنى، اينجا كشورى عربى است، پس اين همه تُرك اينجا چه مى كنند؟ خوب است از آن پيرمرد كه آنجا ايستاده است اين سؤال را بپرسيم: ــ پدر جان! چرا در اين شهر اين همه تُرك زندگى مى كنند؟ ــ مگر نمى دانى اصلاً اين شهر براى آنها ساخته شده است؟ ــ نه، ما خبر نداريم. ــ مأمون در حكومت خود به ايرانى ها خيلى بها مى داد; امّا آنها به اهل بيت(ع) علاقه زيادى نشان مى دادند و همين باعث مشكلات زيادى در نهادهاى حكومتى مى شد; براى همين بعد از مأمون، عبّاسيان تصميم گرفتند از ترك هاى كشور تركيه ـ كه بيشتر آنها سُنى مذهب بودند - استفاده كنند. آنها سربازان تُرك را استخدام كردند و به بغداد آوردند. ــ اگر اين تُرك ها به بغداد آورده شدند پس چرا حالا در سامّرا هستند؟ ــ شهر بغداد گنجايش اين همه جمعيّت را نداشت. در ضمن ترك ها در اين شهر به مال و ناموس مردم رحم نمى كردند. عبّاسيان ديدند كه اگر اين وضع ادامه پيدا كند مردم شورش خواهند كرد. براى همين آنها شهر سامرّا را ساختند و نيروى نظامى خود را ـ كه همان ترك ها بودند - به سامرّا منتقل كردند و سپس خودِ عبّاسيان هم به اينجا آمدند.5 ــ يعنى الآن سامرّا پايتخت جهان اسلام شده است؟ ــ مگر نمى دانى در حال حاضر خليفه مسلمانان - مُعتَزّ عبّاسى - در اين شهر است؟ ــ پس اين كاخ هاى باشكوه براى خليفه است؟ ــ آرى. او در اين شهر كاخ هاى زيادى ساخته است. اصلاً مى دانى چرا اين شهر را "سامرّا" ناميده اند؟ ــ نه. ــ اصل اسم اين شهر "سُرَّ مَنْ رأى" بوده است. يعنى "شاد شد هر كس اينجا را ديد"، مردم براى راحتى تلفّظ، آن را خلاصه كردند و به آن "سامرّا" گفتند. عبّاسيان پول زيادى صرف ساختن اين شهر كردند.6 ما ديگر به جواب هاى خود رسيده ايم. از پيرمرد تشكّر مى كنيم و به راه خود ادامه مى دهيم. ... ✨💟الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الفرج💟✨ 💜تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم @khorshidebineshan ♡••࿐ •┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈•
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 رمان این داستان دل آرام من دل آرام من تو داشتی نگاهم می‌کردی. آن روز که کوچه پس کوچه‌های شهر را با سرعت پشت سر می‌گذاشتم. به جرأت می‌توانم بگویم پیش از آن هم تو مرا نگاه کرده بودی؛ آن روزها که کودکی را با پای برهنه می‌دویدم و یا پیش از آن. شاید، شاید با نگاه تو جان گرفته بودم. شاید به خاطر تو به دنیا آمده بودم. آه که من چقدر از تو غافل بوده ام! همیشه از تو غفلت کرده ام. حتی، حتی آن غروب که تو آمدی. تو هنوز هم داری نگاهم می‌کنی. این را با تمام وجود می‌گویم. وگرنه که دیگر پس از آن روز نمی بایستی زنده می‌ماندم. حالا که به دور دست‌های آسمان - این آبی بیکران - این شاهد ماندگار چشم می‌دوزم و به پهنای صورت اشک می‌ریزم، باز هم تو داری نگاهم می‌کنی. راستی چه شد؟ تقدیر من انگار همین بود. دیدن یکباره و یک آن تو. تنها همین و بس! نخستین بار کی دیدمت؟ آخرین بار کی بود، شب بود یا روز؟ غروب بود که برای اولین بار و آخرین بار تو را دیدم و انگار تا به آن روز تمامی شب‌ها و روزهایم تیره و تار بوده اند. سوگند می‌خورم در خاطرم هیچ غروبی روشن تر از آن غروب به یاد نمانده است. 👇👇👇 @khorshidebineshan
💕💫💕💫💕💫💕💫 رمان این داستان : رفیق طفلک ننه! من هر وقت این جوری می‌شم، می‌شینه بالای سرم، سرم رو به سینه اش فشارمی ده. انگشتاشو لای موهام می‌بره و من رو ناز می‌کنه و هی قربون صدقم می‌ره. اما امروز فرق داشت، وقتی حالم خراب شد مثل همیشه رفتند سراغ میرزا احمد. من همین جور داشتم تو رو صدا می‌زدم، درست و حسابی نفهمیدم چی شد؛ اما وقتی میرزا احمد اومد و رفت، خونه یه جور دیگه ای شد. ننه انگاری گُر گرفته بود. چند بار خونه رو با چشمای خیسش ورانداز کرد، بعد به آقام گفت: اگه تموم خونه رو بفروشیم، نمی تونیم خرج عمل بچه رو درآریم. همون جوری که حرف می‌زد یکهو بغضش ترکید و بلند بلند گریه کرد. داش حسین از اوّل پیش من بود، تا اومد ننه رو دلداری بده، بغضش ترکید! فهمیدم چی شده بود؛ میرزا احمد به جای اینکه به فکر پای من باشه، پای یه عالمه پول رو کشیده بود وسط. آقام گفت: اون که اهل دنیا نیست، پول رو بهونه کرده. و الا... انگار آقامم بغض کرد که وسط حرفش صداش گرفت و دیگه نتونست حرفی بزنه. خودت خوب می‌دونی که حال و هوای خونه خیلی خراب شده رفیق. همه اش هم به خاطر منه، کاش دایی اینجا بود، اگر الان دایی اکبر اینجا بود همه چیز فرق می‌کرد، همه خوشحال بودند، همه می‌خندیدند، دایی هر وقت میاد اونقدر سوغاتی میاره. اونقدر قصه‌های قشنگ از سفرش تعریف می‌کنه که آدم رو سر حال میاره؛ امّا خیلی وقته که ازش خبری نیست. امّا تو حتماً می‌دونی الآن کجاست. می‌دونی تو بیابونه یا شهره، مگه نه؟ نمی دونم تو الآن خوابی یا بیدار رفیق. امّا داش حسین گفته خیلی خوبه من برای سلامتی ات دعا کنم، منم الآن مثل هر شب تا وقتی که خوابم ببره دعا می‌کنم. شبت بخیر باشه رفیق. ادامه دارد... 👇👇👇 @khorshidebineshan
🦋💐💚💐 ﷽ 💐💚💐🦋 صدای پیامک گوشیم که بلند شد با تمام قوا شیرجه زدم سمتش... به امید اینکه شاید عاکفه فکری به حال این روزهام کرده باشه و از این بی حوصلگی و پوچی بیام بیرون! ولی عاکفه نبود! پیام رو محمد کاظم فرستاده بود... به خودم گفتم: چقدر این مرد بی فکره! اما سریع خودم در مقابل این جمله ای که از ذهنم گذشت گارد گرفتم نه خدایش بی فکر نیست! بی دغدغه نه! بی خیال اینم نه! نمیدونم حتی اگر بی فکر و بی دغدغه و بی خیال هم نباشه که نیست! باز هم نمی تونه من رو درک کنه! در حالی که با حرص با خودم حرف میزدم نگاهی به جمله ای که برام فرستاده بود کردم! آخه این مرد چی با خودش فکر می کنه! من بهش میگم خسته ام از خودم... از این وضعيت... از اینکه بیشتر وقتها نیست... از اینکه حتی نمیدونم برای چی دارم زندگی مي کنم... چند بار گفتم محمد کاظم یه فکری به حال من کن.... اونوقت برگشته پیام میده: عشقم یادت باشه قلاب های کوچک بیشتر از قلاب های بزرگ ماهی صید می کنن!!! اومدم براش بنویسم: باور کن خسته ام از جملات کلیشه ای! که منصرف شدم ... چرا باید پیامی رو بفرستم که مطمئنم کلی میخواد توجیه و تحلیلش کنه! دقیقا با روش خودش، یه جمله به سبک خودش براش نوشتم: آقا محمد کاظم به من نگو ماه درخشانه، فقط تابش نورش را روی شیشه شکسته ها به من نشون بده تا درخشش را باور کنم... میدونستم با این جمله لجش در میاد... ولی اشکال نداره باید بدونه با حرف و چند تا جمله ی مثلا انگیزشی تغییری توی حال من بوجود نمیاد... اون نمی تونه من رو درک کنه چون اصلا توی موقعیت من نیست... همینجور که در حال غر زدن با خودم بودم، در کمال ناباوری دیدم جواب پیامکم رو خیلی سریع و مختصر داد!!! نشونت میدم... چقدر حرف زدن با این شیوه ی پیامک دادن مسخره است نمیدونستم الان با چه لحنی محمد کاظم این پیام رو داده! عصبانی شده یا واقعا برنامه ای داره! در هر صورت با اینکه محمد کاظم رو خیلی دوست داشتم توی اون لحظات برام مهم نبود که چکار میخواد بکنه و یا اینکه چه جوری میخواد بهم نشون بده! اینقدر حال روح من از این مدل زندگی کردن خراب بود که احساس میکردم به بی تفاوتی محض رسیدم... با همون حال دوباره لم دادم روی مبل... که صدای پیامک گوشیم دوباره بلند شد! به امید اینکه شاید ایندفعه عاکفه باشه و خبر پیدا کردن کاری رو بهم بده گوشی رو برداشتم... چقدر عجیب دوباره محمد کاظم بود ! معمولا سابقه نداشت وسط ماموریت هاش فرصت چند بار پیامک زدن به من رو داشته باشه! به تعجب خودم تاسف خوردم که این هم نتیجه ی یک زندگی رویایی با یک مرد رویایی! بی توجه به احساس منفی ذهنم، با خوندن متن پیامکش این بی تفاوتی در کمتر از چند دقیقه تبدیل به کوه غم شد! در این دنیا اگر همه چیز را فراموش کنی باکی نیست. تنها یک چیز را نباید از یاد برد. تو برای کاری به دنیا آمدی که اگر آن را به انجام نرسانی، هیچ کاری نکرده‌ای... بلند طوری که انگار محمد کاظم رو به رومه گفتم: خوب حرف منم همینه! کاش می فهمیدم من برای چه کاری به دنیا اومدم که امروز این حال و روزم نباشه... ادامه دارد... نویسنده: Join @khorshidebineshan
🍁🦋💐💚💐 {﷽} 💐💚💐🦋 📌‍ سلام علیکم و رحمت الله و برکاته خدمت تمامی خواهران و برادرانم  من هستم و میخواهم به امید خدا سرگذشت برادرم براتون بگم ، تا بدانیم که هیچ وقت برای دیر نیست حتی اگر مثل برادر من باشید... بله کمونیست برادرم یک آدم بود... 👌🏼اول میخواهم از خانوادم بگم که بدانید چه خانواده داریم... ما 4 فرزند هستیم اول خواهر بزرگم که کرده و تو یه شهر دیگه ست بعد برادرم و من و برادر کوچکم ، پدر و مادرم به حمد خدا میخوندن ولی زیاد از دین نمیدونستن به قول پدرم نماز ما از روی هست نه از روی   ولی در عین حال خانواده و خیلی بودیم پدر مادرم واقعا هم بودن به حدی که تمام طایفه میگفتن که دارن برای هم بازی میکنن پدرم هر موقع که از سر کار میامد مادرم هرچی دستش بود میزاشت زمین و میرفت پدرم و خیلی صمیمی باهم خوش بش میکردن طوری که انگار پدرم طولانی بوده و برادرم اگر خونه بود به شوخی میگفت : دست مادر منو میگیری؟ زمینت بزنم پیرمرد... پدرم میگفت به تو چه پدر سوخته زن خودمه تو چیکاره ای و با هم میکردن از یه طرف که هر دوتاشون قلقلکی بودن مادرم هر دوتاشون رو میداد و با هم شوخی میکردیم طوری میخندیدیم که گاه گاهی همسایه ها میگفتن شما همیشه به چی میخندید!؟ و این شوخی ها صمیمیت ما رو چند برابر کرده بود و ناگفته نماند که زیادی برای بزرگترها قائل بودیم به طوری که پدرم میگفت تو طایفه ما اگر بزرگ طایفه بگه که زنتو طلاق بده کسی حق نداره  و این احترام به جای خودش خیلی خوب نیست... 💫و اما زندگی برادرم... برادرم 16سال داشت و خیلی به خواندن داشت بیشتر کتاباش راجب یا بود و روزبروز تو دنیای بی دینی فرو میرفت و کسی اعتراض نمیکرد و چیزی بهش نمیگفتن... چون توی و آدم بود خیلی و بود و تو ورزش کمربند سیاه کاراته داشت و تا حالا کسی پشتش رو به زمین نزده بود و این پدر و عموم بود که همه جا پوزش رو میدادن که کسی تو طایفه نمیتونه پشت ما رو زمین بزنه ، و از هیچ چیزی کم نداشت های روز... 😔از کتابهایی که میخوند روزبروز بیشتر میشد، تا اینکه یه شب پدرم خونه نبود و یکی از فامیلای ما فوت کرده بود و مادرم گفت که باید بری برادرم میگفت نمیرم حوصله ندارم مرده که مرده به من چه روحش آزاد شده رفته... ولی مادرم گفت که عیبِ باید به جای پدرت بری ناچار رفت دیر وقت بود هنوز نیومده بود که مادرم به عموم زنگ زد که احسان چرا نیومده؟ عموم به پسر عموم گفت احسان کجا هست اونم گفت که گفته حوصله ندارم من میرم خونه تو تاریکی شب تنهای رفته نمیدونم الان کجاهست... شب خیلی دیر بود ساعت 3 نصف شب بود که یکی زنگ در زود با لگد میزد به در میزد در باز کن در باز کن  زود باش درو باز کن.... با مادرم رفتیم حیاط مادرم گفت کیه؟ احسان گفت مادر درو باز کن منم زود باش امدن زود باش ، درو باز کردیم با عجله آمد تو در بست سر تا پاش گلی بود مادرم گفت چی شده چیزی نگفت دوید تو خونه گفت درببند الان میان صورتش عرق کرده بود هارو کشید... مادرم گفت چی شده چرا اینطوری میکنی گفت چیزی نمیدونم چشماش زده بود بیرون نمیتونست بشینه به هر گوشه می‌رفت می‌گفت الان میان چیکار کنم؟ مادر کمکم کن من داشتم میترسیدم مادرم براش آب آورد گفت بخور گفت ولم کن آب چی الان میان... بد جوری ترسیده بود مادرم بزور بهش آب داد گفت بشین نشست به هر گوشه نگاه میکرد مادرم کرده گفت چی شده کی دنبالت کرده پسرم چرا اینطور میکنی...؟ گفت.... ادامه دارد ان شاء الله... 📝نویسنده: حزین خوش نظر ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎ Join @khorshidebineshan