چندتا سوال؟
چرا بعضی از نوجوانها قبل از سن بلوغشون خیلی مذهبی هستن، آتیششون تنده ولی بعداََ تغییر میکنن و چه بسا برعکس میشن؟
چرا بعضی مادرها که خیلی باحجاب هستن، دختراشون بیحجاب میشن؟ چه اشتباهی کرده مادرشون
حد و مرز #تربیت_دینی چیه؟ چیکار کنیم دچار افراط و تفریط نشیم؟ وظیفه #والدین چیه؟
من یه استادی رو میشناختم خیلی #مذهبی بود، سخنرانیهای عرفانی سطح بالایی داشت، شاگرد تربیت میکرد، ولی پسر خودش برعکس بود، موهاش و تیپش #فشن بود، یه چیز عجیبی. ازش پرسیدم چرا چیزی بهش نمیگید؟ گفت درست میشه. چند سال طول میکشه. واقعا بعد از چندسال اون پسرو دیدم خیلی تعجب کردم. فکر کردم رفته حوزه. چون تیپش شبیه طلبهها شده بود. ولی #دانشجو بود. اون استاد قطعا کارهایی انجام داد که درست شد پسرش. من فقط میدونم گیر نداد و درگیر نشد باهاش. کاری که اکثر والدین میکنن
این استاد چیکار کرد مگه؟ چیکار باید کرد اصلا؟ بعضیا از سر دلسوزی که میخوان بچههای مومنی داشته باشن ولی چون علمشو ندارن، از روی جهالت کاری میکنن یه بچه #دین_گریز تحویل جامعه میدن. بچه فقط بخاطر #لجبازی با والدینش #بی_دین میشه یا حداقل خودشو بیدین جلوه میده
آقا تربیت شُخمی و گُترهای نیست که حالا یه روش رو انجام بدیم، علیالله، شاید جواب داد. انسان موش آزمایشگاهی نیست. یکبار بیشتر فرصت زندگی نداره در این دنیا و زندگی ابدی رو در پیش داره. خیلی ریسکه بدون آگاهی تربیتش کنیم. باید مهارتهاشو آموخت. میپرسید چیکار باید بکنیم؟ پاسخ این سوال انقدر مفصل و مهم هست که بنده شخصاََ یه همایش براش تدارک دیدم. و چه بسا در یک جلسه تموم نشه و ادامه دار باشه
@khorshidbineshan
🍁🦋💐💚💐 {﷽} 💐💚💐🦋
📌 #تا_خدا_فاصله_ای_نیست
#قسمت1
سلام علیکم و رحمت الله و برکاته خدمت تمامی خواهران و برادرانم
من #شیون هستم و میخواهم به امید خدا سرگذشت #هدایت برادرم براتون بگم ، تا بدانیم که هیچ وقت برای #توبه دیر نیست حتی اگر مثل برادر من #کمونیست باشید... بله کمونیست برادرم یک آدم #بی_دین بود...
👌🏼اول میخواهم از خانوادم بگم که بدانید چه خانواده داریم... ما 4 فرزند هستیم اول خواهر بزرگم که #ازدواج کرده و تو یه شهر دیگه ست بعد برادرم و من و برادر کوچکم ، پدر و مادرم به حمد خدا #نماز میخوندن ولی زیاد از دین نمیدونستن به قول پدرم نماز ما از روی #عادت هست نه از روی #عبادت
ولی در عین حال خانواده #شاد و خیلی #صمیمی بودیم پدر مادرم واقعا #عاشق هم بودن به حدی که تمام طایفه میگفتن که دارن برای هم #فیلم بازی میکنن پدرم هر موقع که از سر کار میامد مادرم هرچی دستش بود میزاشت زمین و میرفت #استقبال پدرم و خیلی صمیمی باهم خوش بش میکردن طوری که انگار پدرم #مسافرت طولانی بوده و برادرم اگر خونه بود به شوخی میگفت : دست مادر منو میگیری؟ زمینت بزنم پیرمرد...
پدرم میگفت به تو چه پدر سوخته زن خودمه تو چیکاره ای و با هم #شوخی میکردن از یه طرف که هر دوتاشون قلقلکی بودن مادرم هر دوتاشون رو #قلقلک میداد و با هم شوخی میکردیم طوری میخندیدیم که گاه گاهی همسایه ها میگفتن شما همیشه به چی میخندید!؟
و این شوخی ها صمیمیت ما رو چند برابر کرده بود و ناگفته نماند که #احترام زیادی برای بزرگترها قائل بودیم به طوری که پدرم میگفت تو طایفه ما اگر بزرگ طایفه بگه که زنتو طلاق بده کسی حق #اعتراض نداره
و این احترام به جای خودش خیلی خوب نیست...
💫و اما #سرگذشت زندگی برادرم...
برادرم 16سال داشت و خیلی #علاقه به #کتاب خواندن داشت بیشتر کتاباش راجب #کمونیستی یا #روانشناسی بود و روزبروز تو دنیای
بی دینی فرو میرفت و کسی اعتراض نمیکرد و چیزی بهش نمیگفتن...
چون توی #اخلاق و #ورزش آدم #موفقی بود خیلی #مودب و #خوش_رفتار بود و تو ورزش کمربند سیاه کاراته #کیوکوشین داشت و تا حالا کسی پشتش رو به زمین نزده بود و این #افتخار پدر و عموم بود که همه جا پوزش رو میدادن که کسی تو طایفه نمیتونه پشت #احسان ما رو زمین بزنه ، و از هیچ چیزی کم نداشت #ماشین #پول #لباس های #مد روز...
😔از کتابهایی که میخوند #کفرگویش روزبروز بیشتر میشد، تا اینکه یه شب پدرم خونه نبود و یکی از فامیلای ما فوت کرده بود و مادرم گفت که باید بری #خاکسپاری برادرم میگفت نمیرم حوصله ندارم مرده که مرده به من چه روحش آزاد شده رفته...
ولی مادرم گفت که عیبِ باید به جای پدرت بری ناچار رفت #شب دیر وقت بود هنوز نیومده بود که مادرم به عموم زنگ زد که احسان چرا نیومده؟ عموم به پسر عموم گفت احسان کجا هست اونم گفت که #سر_خاک گفته حوصله ندارم من میرم خونه تو تاریکی شب تنهای رفته نمیدونم الان کجاهست...
شب خیلی دیر بود ساعت 3 نصف شب بود که یکی زنگ در زود با لگد میزد به در #فریاد میزد در باز کن در باز کن زود باش درو باز کن....
با مادرم رفتیم حیاط مادرم گفت کیه؟ احسان گفت مادر درو باز کن منم زود باش امدن زود باش ، درو باز کردیم با عجله آمد تو در بست سر تا پاش گلی بود مادرم گفت چی شده چیزی نگفت دوید تو خونه گفت درببند الان میان صورتش عرق کرده بود #پرده هارو کشید...
مادرم گفت چی شده چرا اینطوری میکنی گفت چیزی نمیدونم چشماش زده بود بیرون نمیتونست بشینه به هر گوشه میرفت میگفت الان میان چیکار کنم؟ مادر کمکم کن من داشتم میترسیدم مادرم براش آب آورد گفت بخور گفت ولم کن آب چی الان میان...
بد جوری ترسیده بود مادرم بزور بهش آب داد گفت بشین نشست به هر گوشه نگاه میکرد مادرم #بغلش کرده گفت چی شده کی دنبالت کرده پسرم چرا اینطور میکنی...؟
گفت....
ادامه دارد ان شاء الله...
📝نویسنده: حزین خوش نظر
Join @khorshidebineshan
#کانال_تربیتی_خورشید_بی_نشان