#اپلای
#قسمت_چهل_پنجم
تا صبح بیدارم. حالا که طرح اولیه مان پذیرفته شده باید طرح را دقیقتر و با جزئیات بیشتر ارائه دهیم.
شهاب تا نماز کنارم می ماند و وحید و علی رضا تا سه. روی همان موکت میخوابند. حوصله نمیکنم برایشان پتو و متکا بیاورم. فقط مانده که کیس را بگذارند زیرسرشان.
محاسباتم به نتیجه نمیرسند. زنگ در را که میزنند تازه نگاهم به ساعت می افتد. هفت است به حاج علی قول داده بودیم برای رفتن. پدر در خانه را باز میکند. نگاهم مات روی بچه ها میماند. حالا چطور این جنازه ها را زنده کنم؟
موبایل را وصل میکنم به کامپیوتر و ضرب زورخانه را میگذارم و صدای اسپیکر را تا ته زیاد میکنم. اگر بمانم پیکر مطهرم تا بهشت زهرا قطعه دانشمندان پرت میشود. ترک محل میکنم دیوار ها هم ضرب گرفته اند . شهاب چنان از جا میپرد و گیج است که خودم دلم میسوزد. از مقابل پنجره کنار میروم. لبش تکان میخورد اما نمیشنوم چه نا مربوطی بارم میکند. علیرضا و وحید هم مثل مجسمه های ابوالهول نشسته اند.
لباسم را که میپوشم میروم که بچه ها را صدا بزنم. پله ها را پایین میروم. پایم را روی موکت نگذاشته ام که چیزی با سرعت به سمتم می آید. مینشینم و از بالای سرم میگذرد. اما دومی محکم میخورد به کتفم. فرصت دفاع نمیدهند بی مروت ها. کتاب و جزوه و خودکار پرت میکنند.
عقب وانت حاج علی کز میکنیم. چشمانم خوابشان می آید اما مغزم درگیر حل مسئله است و نمیگذارد روح از بدنم چندصد متری فاصله بگیرد. این حال بدی است؛که تا به نتیجه نرسم همینطور روحم در بدنم میماند و خوابم نمیبرد.
وحید تکیه میدهد به شانه ام و میخوابد. علیرضا لحظه ای بعد همین کار را میکند. شهاب که میبیند بچه ها خوابیده اند میگوید:پرواز نادر هفته دیگه است.
حرفش پرواز نادر نیست. نگاهش میکنم تا اصلش را بگوید:سوسن خیلی اصرار داره باهات صحبت کنه. چرا جوابشو نمیدی؟
چشم از صورتش میگیرم و به بیابان میدوزم. دو روز پیش نادر آمده بود آزمایشگاه. کاری نداشت و فقط آمده بود من را ببیند و حرف داشت. این روزها نادر را که میبینم نمیدانم چرا بی اختیار دنبال سوسن شفیعی میگردم. تیشرت جذب قرمزش توی چشمم مینشیند،صورت خوشحالی ندارد،دستم را که دراز میکنم همراهم میشود؛آدم نفس تنگی میگیره تو آزمایشگاه.
میخواهم بگویم دلیل نفس تنگی ات عارضه سیگاریسم است که ترجیح میدهم دهان بسته بمانم. انس با سیگار گاهی از سر بیچارگی است و گاهی از سر کلاس گذاشتن. که هر دو هم برای بچه ها نتیجه ای ندارد.
_مثل گیاهان باید فتوسنتز سلولی داشته باشی و الا کلا تمام راه های تنفسیت مسدوده!
حس خوبی نمیگیرم از این بودنش. اما چاره ای هم ندارم. بحث را خودم مدیریت میکنم.
_چی شد؟تونستی استادت رو راضی کنی؟
_هیچی بی پدر!همه حس و حال ما رو گرفته،تمومش نمیکنه بریم راحت شیم!مال تو چی پروفسور؟
_به قول استاد علوی هنوز نور دفاع توی پیشونیم نیست!
استاد علوی مستدل ترین دلیلش برای اجازه دفاع،نور پیشانی بود. فقط یک کلام بدون توضیح!میگفت میوه که برسد خودش از درخت می افتد.
آن روز نه من راه دادم حرف بزند و نه او اعصابش کشید. نادر رفت اما پیامهای سوسن تا شب قبل عروسیش ادامه داشت. برای تمام حرفهای سوسن نوشتم:نه من برای تو خوبم و نه میتوانم بگویم نادر مناسب یک عمر زندگی با توست. اگر به خاطر اقامت گرفتن میخواهی بله بدهی،اشتباه بزرگ زندگیت که نه،اما اشتباه بزرگی است. به خودت فرصت بیشتری بده!
_کسی که باید دلش برایم بسوزد سکوت کرده است. داری زندگیم را به باد میدهی میثم!بگذار برای آخرین بار باهم صحبت کنیم!
سوسن دلبستگی اشتباهی من نبود،من دلبستگی اشتباهی او بودم. زمان برد تا این را بپذیرد و با اصرار من رابطه قطع شد. احساسش آشوب به پا کرده بود و هرچه عقل من برایش نوشت نمیفهمید. هنیشه در غوغای احساس است که عقل زیر دست و پا میماند و چشمانش اینطور وق زده میشود.
تا برسیم از کت و کول افتادم. خرس ها را بیدار میکنم. آفتاب تیز افتاده و من دل به ابرهای ته آسمان میدهم که تا یکی دو ساعت دیگر بیایند و کمی مقابل این خورشید رژه بروند تا آرام بگیرد. نمیشود که فقط بخوریم و بخندیم. برای خود جاکُنی پیش حاج علی میگوییم کاری اگر هست ماهم هستیم و حالا مشغول همان کارهای خودشیرین کن هستیم. بیل را فرو میکنم،پایم را روی لبه اش میگذارم و فشار میدهم. خاک که جابه جا میشود پیازهای ریز و درشت سفید،پیدا میشوند. صبر نمیکنم و تندوتند جلو میروم. علیرضا و وحید عرق میریزند. دستهایشان میچرخد بین خاک و پیازها را جدا میکنند و توی گونی میریزند. شهاب دست و صورت شسته می آید. اصلا حواسم به کارم نیست. شهاب بیل را میگیرد.
_بابا رحم کن،تو عادت داری،پدرمون دراومد.
کلاه حصیری را بالا میزنم و نگاهش میکنم.
_بریم یه چای بخوریم. حاج علی دلش برامون سوخت. اما توی سنگدل نه. اصلا اینجایی؟میثم،خودتی یا روحت؟
#نرجس_شكوريان_فرد
💌 #ادامه_دارد 💌
@khorshidebineshan ❤️
مجله تربیتی خورشید بی نشان
🦋💐💚💐🦋﷽🦋💐💚💐🦋 #رهایی_از_شب #ف_مقیمی #قسمت_چهل_چهارم حس بی پناه شدن داشتم. مثل همون روزی که دایی
🦋💐💚💐🦋﷽🦋💐💚💐🦋
#رهایی_از_شب
#ف_مقیمی
#قسمت_چهل_پنجم
کاش میشد زمان را به عقب برگردوند!
کاش میشد دنیا با من مهربانتر باشد!
کاش من هم شبیه فاطمه بودم!
کامل و دوست داشتنی و پاک!
پاکی فاطمه او را نزد همگان دوست داشتنی و بی مثال کرده بود.از همین حالا فاطمه رو در لباس عروس کنار حاج مهدوی تصور میکردم.چقدر آنها به هم میآمدند. اما نه!
من نمیخواستم فاطمه رو کنار او ببینم.حاج مهدوی تنها مردی بود که بعد از آقام او را بخاطر خودش میخواستم.میخواستم او را داشته باشم.من در این دنیا هیچ وقت نتونستم اونجوری که دلم میخواست زندگی کنم.همیشه نقش بازی میکردم. میخوام خودم باشم.رقیه سادات! !
خوابم برد.آقام رو دوباره دیدم.اینبار در صندلی شاگرد بجای حاج مهدوی نشسته بود.برگشت نگاهم کرد.نگاهش مثل قبل سرد نبود ولی سنگین بود.
پرسیدم :هنوز ازم دلخوری آقا؟
بجای اینکه جوابم رو بده ، نگاهی به چادرم انداخت ویک دفعه چشمانش خندید و گفت.چقدر بهت میاد..
از خواب پریدم. .چه خواب کوتاهی! !
فاطمه خواب بود.و حاج مهدوی دستش رو روی پنجره ی باز ماشین گذاشته بود وانگار در فکر بود.
بالاخره به اردوگاه رسیدیم.راننده مشغول خوش وبش وتعارف پراکنی با حاج مهدوی بود که به سرعت از داخل کیفم سی تومن بیرون آوردم و به سمت راننده تعارف کردم.حاج مهدوی که از ماشین تقریبا پیاده شده بود و دستانش رو دراز کرده بود به سمت راننده تا پولش را بدهد رنگ صورتش سرخ شد و با ناراحتی به راننده گفت:نگیرید لطفا.
من هم با همون لجاجت پول را روی شانه ی راننده کوباندم و گفتم:
_آقا لطفا حساب کنید ایشون مهمون من هستند.
راننده ی بیچاره که بین ما دونفر گیر افتاده بود با درماندگی به حاج مهدوی ومن که با غرور وکمی تحکم آمیز حرف میزدم نگاهی ردو بدل کرد و آخرسر به حاج مهدوی گفت: _چیکار کنم حاج آقا؟!
تا خواست حاج مهدوی چیزی بگوید ، با لحنی تند خطاب به راننده گفتم :
_یعنی چی آقا؟!! پولتو بگیر چرا استخاره میکنی؟!. وبعد پول رو، روی صندلی جلو انداختم و در مقابل نگاه سنگین فاطمه و بهت و برافروختگی حاج مهدوی پیاده شدم.
حالا احساس بهتری داشتم.تا حدی بدهی امروزم رو پس دادم.خواستم به سمت ورودی اردوگاه حرکت کنم که حاج مهدوی گفت:
-صبر کنید.
ایستادم.
مقابلم ایستاد.
ابروانش گره خورده بود و صورتش همچنان از خشم سرخ بود.
پولی که در دست داشت رو بسمتم دراز کرد
-کارتون درست نبود!!!
خودم رو به اون راه زدم و با غرور گفتم:
کدوم کار؟
-حساب کردن کرایه کار درستی نبود
گفتم:من اینطور فکر نمیکنم
گفت:لطفا پولتون رو بگیرید.
با لجاجت گفتم:حرفش رو هم نزنید.امروز بیشتر از این حرفها بدهکارتون شدم.و تمامش رو باهاتون حساب میکنم.
چه جالب!! او هم دندان به هم میسایید.!!!
وباز هم پایین را نگاه میکرد.
گفت:وقتی یک مرد همراهتونه درست نیست دست به کیفتون بزنید
گفتم:وقتی من باعث اینهمه گرفتاریتون شدم درست نیست که شما متضرر شید
او نفس عمیقی کشید و در حالیکه چشمهایش رو از ناراحتی به اطراف میچرخاند گفت:
_بنده حرفی از ضرر زدم؟! کسی امروز متضرر نشده.!!! لا اقل از نظر مالی.!!
از کنایه اش لجم گرفت.
-پس قبول دارید که امروز ضرر کردید!!
من عادت ندارم زیر دین کسی باشم حاج آقا
فاطمه میان بحثمون پرید:
سادات عزیز کوتاه بیاین.حق با حاج آقاست.درسته امروز ایشون خیلی تو زحمت افتادند ولی شما هم درست نیست اینقدر سر اینکار خیر دست به نقد باشی.ایشون لطف کردند و این حرکت شما لطف ایشون رو زیر سوال میبره...
من به فاطمه نگاه نمیکردم.داشتم صورت زیبای حاج مهدوی رو میدیدم که حالا با خشم زیباترهم شده بود...حاج مهدوی هنوز هم اسکناسهارو مقابلم گرفته بود.ولی به یکباره حالت صورتش تغییر کرد و با صدای خیلی آروم و محجوبی گفت:
_نمیدونستم شما ساداتی!
زده بودم به سیم آخر...
با حاضر جوابی پرسیدم:
_مثلا اگر زودتر میدونستید چیکار میکردید؟؟
او متحیر و میخکوب از بی ادبی ام به من من افتاد و اینبارهم برای سومین بار نگاهش در نگاهم گره خورد.
بجاش پاسخ داد:
_من نمیدونم چی شما رو ناراحت کرده ولی اگر خدای ناکرده من باعث و بانی این ناراحتی هستم عذر میخوام.
بعد با ناراحتی اسکناسها رو داخل جیبش گذاشت و گفت:
-ببخشید که نتونستم اونطور که باید برادری کنم
و با ناراحتی به سمت اردوگاه رفت و از مقابل دیدگانم محو شد.
ادامه دارد...
@khorshidebineshan
#کانال_تربیتی_خورشید_بی_نشان
مجله تربیتی خورشید بی نشان
🦋💐💚💐 {﷽} 💐💚💐🦋 #معجزه_زندگی_من #نویسنده_رز_سرخ #قسمت_چهل_چهارم . . . بین جمعیت نشسته بودم و به
🦋💐💚💐 {﷽} 💐💚💐🦋
#معجزه_زندگی_من
#نویسنده_رز_سرخ
#قسمت_چهل_پنجم
.
.
.
بعد نماز هر کاری کردم دیگه خوابم نبرد
شروع کردم کتاب خوندن
ساعت نزدیک ۹ بود رفتم پایین
مامان تو آشپزخونه بود
حلما_صبح بخیر😏
مامان_صبحت بخیر عزیزم
چه زود پاشدی
حلما_اوهوم خوابم نبرد دیگه
مامان_حلما صبحونتو بخور برو دنبال کارات
حلما_چه کاری😕😕😕
مامان_بابات اجازه داد توام بری
صبحم گفت بگم بری دنبال پاسپورتت
ان شاالله که آماده شه زود
حلما_چیییییییی بابا راضی شد
شوخی میکنی مامان🙁🙁
مامان_نه عزیزم جدی میگم نمیدونم چی شد صبح بابات نظرش عوض شد گفت بری
حلما_وای وای😭😭😭
قربونت برم منننننننن
چه خبر خوووووبی
من برم آماده بشم برم دنبال پاسپورتم
مامان_عزیزم بیا اول یچیزی بخور ضعف نکنی
بعد میری عجله نکن
حلما_😍☺️باشه.دیر نشه یه وقت
مامان_نمیشه نگران نباش اگه قسمتت باشه همه چیز جور میشه😊
حلما_اوهوم😘
صبحونمو خوردم سری آماده شدم
چادرمم سر کردم
رفتم مدارکمو برداشتم
و راه افتادم
مامان گفت حسین گفته اگه اونجا مشکلی پیش اومد بهش زنگ بزنم
پلیس +10تقریبا دوتا چهارراه بالاتر از خونمون بود
تاکسی گرفتم ۵دقیقه بعد رسیدم
حدوده نیم ساعت کارام طول کشید
فکر میکردم مدارکم کامل نباشه ولی اینطور نبود
اقاهه گفت تا48ساعت دیگه براتون میفرستیم
ازاونجا اومدم بیرون
گوشیم زنگ خورد حسین بود
_جووونم داداشی
حسین_سلام خواهر گلم خوبیی کجای
_خوبمم اومده بودم دنبال کارای پاسپورتم
حسین_خب درست شد؟چیکار کردی
_اره گفت تا 48ساعت دیگه میفرستیم براتون
حسین_جدیی؟؟😳
_اوهوم😐انقدر تعجب داشت؟
حسین_نمیدونم اخه دوست مامان جون قرار بود بیاد رفت دنبال پاسپورتش گفتن تا 15روز دیگه شاید آماده بشه اون بنده خدام نرسید ثبت نام کنه کلا کنسل شد رفتنش..
یه جا خالی شد فکر کنم قسمت خودته
حلما_وای خدا مگه مییشه😢
حسین من دیشب یه خوابی دیدم که چند وقت پیشم دیده بودم
یادم بنداز اومدی خونه برات تعریف کنم
حسین_باشه خواهری خیره ان شاالله...
_میری خونه الان؟
حلما_اوهوم 😊
حسین_باشه مراقب خودت باش. کاری نداری؟
_نه داداشم خدافظییی
حسین_یاعلی
تو مسیر خونه به حرفای حسین ،به خوابی که دوباردیدم فکر میکردم به حسی که یه مدته اومده سراغم
باورنکردنیه
.
.
_مامان من اومدمممم
سلام
مامان_سلام دخترم
چیشد کارات درست شد؟
حلما_اوهوم خیلس راحت همه چی جور شد
مامان_طلبیده شدی مادر
.
.
.
امشب شبه دهمِ محرم بود
امشب با یه حس و حال جدیدی دارم میرم هیت
حسی که با همه این شبا فرق داره
انگار تازه دارم امام حسین رو میشناسم
منو با تمام بدیام دعوت کرده
اونم زمانی که اصلا فکرشو نمیکردم
بخاطر این لطف تصمیم دارم یه تغییراتی تو زندگیم ایجاد کنم...
.
.🌹🍃🌹🍃
#کانال_تربیتی_خورشید_بی_نشان
Join @khorshidebineshan
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
🦋💐💚💐 {﷽} 💐💚💐🦋
📕 #داستـــــان
#تاپــــروانگی🦋
#قسمت_چهل_پنـجم
✍به وضوح حس که چهره ی ارشیا با هر جمله ای که می شنود پر از تعجب می شود.
_تو حتی زنگ نزدی حال منو بپرسی با اینکه دوستت گفته بود توی راه پله حالم بد شده و بردنم درمانگاه و خبر داشتی! یعنی همین قدر برات ارزش دارم؟ تمام سال هایی که گذشت خوب به همه و حداقل خانوادم نشون داده بودی که چجور تکیه گاهی هستی برام، از پچ پچ هایی که این و اون بعد از دیدن رفتارات توی جمع بیخ گوش هم می کردن می فهمیدم و دم نمی زدم چون همیشه خودم شک داشتم که همه ی دوست داشتنت رو شده باشه! از نشست و برخاست با فامیل و دوستام منعم کردی، خودت حتی یه بار درست و حسابی پات به خونه ی خواهر و مادرم نرسید و با رفتن منم مشکل داشتی، نخواستی درسم رو ادامه بدم یا لااقل بخاطر اینکه بیکار نباشم برم سرکار... نه یه مسافرت و نه تفریحی، نه رفتی و نه آمدی... فقطم خواسته های خودت بوده که اولویت داشته و اونی که همه جا باید کوتاه می اومده من بودم!
بعد جالبه که همه ی اینها رو یادت میره و وسط دعوا و جلوی دونفر به زنت میگی برو تو همون آشپزخونه ای که تا حالا بودی، اگرم دیدم اوضاع بر وفق مرادت نیست برمی گردونمت خونه ی بابات! آخه داریم توهین از این بالاتر؟! چرا ارشیا؟ چرا انقدر بی انصافی؟! یعنی بود و نبود همسرت بی اهمیته؟ ببینم مگه من کار بدی کردم یا حق نداشتم به عنوان شریک زندگیت سهیم باشم توی دردت؟ یعنی من...
هنوز با اشک پشت سر هم جمله ها را ردیف می کرد که ارشیا آرام گفت:
_بس کن ریحانه... بس کن!
دستی به صورتش کشید ، سرش را به پشتی مبل تکیه داد و بعد از چند ثانیه مثل کسی که به دنیای دیگری پرت شده گفت:
_همون بار اولی که دیدمت فهمیدم مهربونی و صبور، درست برعکس نیکا! اصلا همون موقع فهمیدم که مقایسه کردن شما دوتا باهم اشتباهه، ظلمه، نا حقیه... اون کجا و تو کجا. میان ماه من تا ماه گردون تفاوت از زمین تا آسمان است! تو با اون چادر و تیپ ساده و نگاهی که فقط میخ زمین بود و صدایی که از استرس می لرزید کجا و نیکا با اون پررویی و خودمختار بودن کجا! تمام دغدغه ی زندگیم این شده بود که بدونم کجاست، با کی رفت و آمد می کنه، کدوم مهمونی با کدوم دوست تازه از فرنگ اومدش داره می پره یا حتی توی شرکت با کیا سلام و علیک داره! ساده لوح بود برعکس چیزی که نشون می داد، اگه نبود با وسوسه ی دوتا دوستش پشت پا نمی زد به شوهر و زندگی و آیندش! از طرفی هم مه لقا و خواهر و مادرش خوب بهش خط می دادن واسه اینکه چجوری منو بچاپه و چطوری گولم بزنه که اجازه بدم مدام تو سفرای خارجی همراهشون باشه و با دست و دلبازی و سادگیش شرایط خوش گذرونی اونا رو هم فراهم کنه! چیزی که خودش متوجه نمی شد...
من همینجوریم همیشه دلم از دست مامانم پر بود! اصلا شبیه تنها چیزی که نبود مادر بود... حالا دور زندگی خودمم افتاده بود دستش. چقدر تا قبل ازدواج خودشو به آب و آتیش زد و سعی کرد تا نیکا رو جلوی چشم من بزرگ کنه ولی همین که دید از یه جایی به بعد اوضاع خرابه و کلاه خوشبختیمون پس معرکه ست، خیلی نامحسوس پا پس کشید!
هه... می دونی؟ حالم بهم می خورد از جمع های زنونه ی مثلا باکلاسشون، جایی که هیچ رد و نشونی از ذات پاک یه موجود ظریف یعنی زن نبود. خنده های بلندی که گوش فلک رو کر می کرد... آرایش و گریم هایی که بیشتر محافلشون رو شبیه بالماسکه می کرد، لباس های گرون قیمتی که فقط برای دو سه ساعت برازنده بود و چشم نواز و بعد نصیب کاورهای خالی ته کمد می شد چون تکراری بودن! تجمل و اسراف و حسادت و چشم و هم چشمی و خیانت! تنها ثمره ی باهم بونشون بود...
اما خب، آدمای محدودی هم نبودن. پارتی و عروسی و مهمونی های مختلطشون هم همیشه پابرجا بود. ما اصلا توی همین فرهنگ مسخره بزرگ شدیم... نیکا وقیح بود، یه چیزی فراتر از مادرم! جمله ی معروفی که هزاران بار توی دعواهای مامان و بابا زمان کودکیم شنیدم می دونی چی بود؟ بابا با انگشت اشاره ای که به تهدید بلند می شد می گفت:
_"مه لقا، اگه سال اول ازدواج ارشیا رو حامله نبودی، همون موقع سه طلاقه ت کرده بودم تا هم خودت آزاد باشی و هم من انقدر بدبختی نکشم!"
بابا شبیه من بود، یا نه... من شبیهشم. با مه لقا و رفتار زنش مشکل داشت. منتها لقمه ای بود که خودش سر جهالت و ذوق جوانی گرفته بود تا از سرمایه ی پدری همسرش استفاده کنه! همیشه می گفت بوی پول مادرت که به مشامم خورد چشمم کور شد و علقم زایل! نفهم بودم که وارد این خانواده شدم. همیشه هم خوشحال بود که دختری نداره تا شبیه مه لقا بشه...
⇦نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
Join @khorshidebineshan
#کانال_تربیتی_خورشید_بی_نشان
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼