🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
#حکایت ی از #گلستان_سعدی
📚 باب هشتم (در آداب صحبت)
🌹آداب ۱۶
✨ هر که بدی را بکشد خلق را از بلای او برهاند و او را از عذاب خدای عَزَّوَجَلَّ.
🔸پسندیدهست بخشایش ولیکن
🔹منه بر ریشِ خلقآزار مرهم
🔸ندانست آنکه رحمت کرد بر مار
🔹که آن ظلم است بر فرزندِ آدم
#بصیرت_خوشاب
@khoshab1
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
#حکایت ی از #گلستان_سعدی
📚 باب هشتم : در آداب صحبت
🌺 آداب ۱۵
💫 به درماندگی و ناتوانی دشمن خود رحم نکن که اگر شرایط فراهم شود و قدرتمند گردد به تو رحم نخواهد کرد.
🔸دشمن چو بينی ناتوان لاف از بُروتِ خود مزن(۱)
🔹مغزيست در هر استخوان مرديست در هر پيرهن
۱_ از بروت خود لاف زدن : ادعای نیرومندی کردن. خود را قوی و توانا شمردن
Channel: @khoshab1
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
#حکایت ی از #گلستان_سعدی
📚 باب هشتم : در آداب صحبت
🌺 آداب ۶۴
💫 از وضع زندگی و حال فقیران چیزی از آنان مپرس که باعث رنجش آنان است مگر آنکه قصد کمک کردن و خیرخواهی داشته باشی و بخواهی چیزی برایشان مهیا کنی.
🔸خری که بینی و باری به گل درافتاده
🔹به دل بر او شفقت کن ولی مرو به سرش
🔸کنون که رفتی و پرسیدیش که چون افتاد
🔹میان ببند و چو مردان بگیر دمب خرش (۱)
۱_ اگر دیدی خَری با بار در گِل فرو مانده است و کاری از دست بر نمی آید در پیش خودت برای او و صاحبش دلسوزی کن. اما زمانی که از احوالشان جویا شدی، همتی کن و در حد توان خویش به آنان کمک کن.
#بصیرت_خوشاب
Channel: @khoshab1
📚 #حکایت
زﻥ ﻭﺷﻮﻫﺮﯼ ﺑﻪ ﺑﺎﻍ ﻭﺣﺶ ﺭﻓﺘﻨﺪ..
ﻣﯿﻤﻮﻥ ﻧﺮﯼ ﺭﺍ ﻣﺸﺎﻫﺪﻩ ﮐﺮﺩﻧﺪ،
ﮐﻪ ﺑﺎ ﺟﻔﺘﺶ ﻋﺸﻘﺒﺎﺯﯼ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ..
ﺯﻥ ﺑﻪ ﺷﻮﻫﺮﺵ ﮔﻔﺖ :
ﭼﻪ ﺭﺍﺑﻄﻪ ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﻪ ﻭﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ ﺍﻱ!!
ﺳﭙﺲ ﺑﻪ ﻗﻔﺲ ﺷﯿﺮﻫﺎ ﺭﻓﺘﻨﺪ
ﺷﯿﺮ ﻧﺮ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﻧﺪ
ﮐﻪ ﺁﺭﺍﻡ ﻭ ﺑﺎ ﻓﺎﺻﻠﻪ ﺍﻧﺪﮎ ﺍﺯ ﺟﻔﺘﺶ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ..
زﻥ ﮔﻔﺖ :
ﭼﻪ ﺭﺍﺑﻄﻪ ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﻪ ﯼ ﺍﻧﺪﻭﻫﺒﺎﺭﯼ!
ﺷﻮﻫﺮﺵ با لبخندی ﮔﻔﺖ:
ﺍﯾﻦ ﺑﻄﺮﯼ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺷﯿﺮ ماده ﺑﯿﻨﺪﺍﺯ
ﻭ ﺑﺒﯿﻦ ﺷﯿﺮ ﻧﺮ ﭼﻪ ﻋﮑﺲ ﺍﻟﻌﻤﻠﯽ ﻧﺸﺎﻥ ﻣﯽ ﺩﻫﺪ؟!
ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺯﻥ ﺷﯿﺸﻪ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻃﺮﻑ ﺷﯿﺮ ﻣﺎﺩﻩ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ،
ﺷﯿﺮﻧﺮ ﻓﻮﺭﯼ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ ﻭ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﺩﻓﺎﻉ ﺍﺯ ﺟﻔﺘﺶ،
ﺑﺎ ﺳﺮ ﻭ ﺻﺪﺍﯼ ﺯﯾﺎﺩ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺳﭙﺮ ﺍﻭ ﮐﺮﺩ.
ﺍﻣﺎ ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺷﯿﺸﻪ ﺍﯼ ﺭﺍ
ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﻣﯿﻤﻮﻥ ﻣﺎﺩﻩ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ،
ﻣﯿﻤﻮﻥ ﻧﺮ ﺍﺯ ﺟﻔﺘﺶ ﻓﺎﺻﻠﻪ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺑﻪ ﮐﻨﺎﺭﯼ ﺩﻭﯾﺪ،
ﺗﺎ ﺷﯿﺸﻪ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻧﺨﻮﺭﺩ!!
ﺷﻮﻫﺮ ﺑﻪ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﮔﻔﺖ :
ﻋﺰﯾﺰﻡ
ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺍﺣﺴﺎﺳﺎﺕ ﺩﺭﻭﻏﯿﻦ ﻭ ﻇﺎﻫﺮﯼ ﻣﺮﺩﻡ
ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﻔﺮﯾﺒﺪ
ﺑﺮﺧﯽ ﺍﻧﺴﺎﻧﻬﺎ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺍﺣﺴﺎﺳﺎﺕ ﺩﺭﻭﻏﯿﻦ
ﺍﻧﺴﺎﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﻣﯽ ﻓﺮﯾﺒﻨﺪ،
هرگز ﻧﺒﺎﯾﺪ ﻓﺮﯾﺐ ﻇﺎﻫﺮﻧﻤﺎﯾﯽ ﺁﻧﺎﻥ ﺭﺍ ﺧﻮﺭﺩ
ﺑﺮﺧﯽ ﺍﻧﺴﺎﻧﻬﺎ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺑﺎﻃﻦ ﻭ ﻋﻤﻖ ﻭﺟﻮﺩﺷﺎﻥ
ﺍﻓﺮﺍﺩ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻧﺪ
ﭼﻪ ﺑﺴﺎ ﻫﻨﺮﻇﺎﻫﺮ ﺳﺎﺯﯼ ﺭﺍ ﻧﺪﺍﺭﻧﺪ
ﺍﻣﺎ دﺭ ﺍﯾﻦ ﺩﻭﺭ ﻭ ﺯﻣﺎﻧﻪ..
میمون صفتان " ﭼﻪ ﺯﯾﺎﺩﻧﺪ "
ﻭ
ﺷﯿﺮ ﺻﻔﺘﺎﻥ " ﭼﻪ ﺍﻧﺪﮎ
📗مجموع حکایات و داستانهای پندآموز📚
┈┈┈┈••✾🌿🌺🌿✾••┈┈┈┈
•✾📚 @khoshab1 📚✾•
┈┈┈┈••✾🌿🌺🌿✾••┈┈┈┈
#حکایت
دهقانی مال بسیار برای تنها فرزند خود می گذارد و پندهای نیک به او می دهد. اما پس از درگذشت دهقان، پسر پندهای او را از یاد می برد و مال پدر را خرج دوستان نیازموده می کند.
مادر دانای او می گوید تا دوستی را امتحان نکرده ای، دوست مخوان. پسر برای آزمایش فردا در جمع دوستان می گوید: «موشی در خانۀ ما دیشب یک هاون ده منی را خورده است.» یکی از یاران می گوید: «شاید هاون چرب بوده، موش به خوردن چربی علاقه ی زیادی دارد.»
پسر شادمان نزد مادر می آید که آنان را آزمودم. دروغ به این بزرگی را بر من نگرفتند و آن را راست جلوه دادند. مادر می گوید: «ای پسر، دوست آن است که با تو راست گوید نه این که دروغ تو را راست انگارد.»
اما پسر مغرور پند مادر را نمی پذیرد و می گوید درست نیست که زن را محرم راز خود کنم و به نادانیهای خود ادامه داد.
در نهایت پسر بی چیز شد و روزی در جمع یاران گفت: «دیشب نانی در خانه داشتم، موشی همۀ آن را خورد.»
همان دوست قدیم می گوید: «این عجیب ترین چیزی است که شنیده ام که موشی به یک شب همه ی یک نان بخورد.» /سعدالدین_وراوینی / "مرزبان نامه "
#بصیرت_خوشاب
@khoshab1
🍃🌼🍃
#حکایت
بصیرتخوشاب :
فردی پیش بهلول آمد و گفت: راهی بگو که گناه کمتر کنم.
بهلول گفت: بدان وقتی گناه میکنی، یا نمیبینی که خدا تو را میبیند، پس کافری.
🔹یا میبینی که تو را میبیند و گناه میکنی، پس او را نشناختهای و او را نزد خود حقیر و کوچک میشماری.
❗️پس بدان شهادت به اللهاکبر، زمانی واقعی است که گناه نمیکنی. چون کسی که خدا را بزرگ ببیند نزد بزرگ مؤدب مینشیند و دست از پا خطا نمیکند.
@khoshab1
🍃🌺🍃
روزی یکی از دوستان بهلول گفت:
ای بهلول! من اگر انگور بخورم
آیا حرام است؟
بهلول گفت: نه!
پرسید: اگر بعد از خوردن انگور در
زیر آفتاب دراز بکشم، آیا حرام است؟
بهلول گفت: نه!
پرسید: پس چگونه است که اگر انگور را در
خمره ای بگذاریم و آن را زیر نور آفتاب
قرار دهیم و بعد از مدتی آن را بنوشیم
حرام می شود؟
بهلول گفت: نگاه کن! من مقداری آب به
صورت تو می پاشم. آیا دردت می آید؟ گفت: نه!
بهلول گفت: حال مقداری خاک نرم بر گونه ات
می پاشم. آیا دردت می آید؟ گفت: نه!
سپس بهلول خاک و آب را با هم مخلوط کرد و گلوله ای گلی ساخت و آن را محکم بر پیشانی مرد زد!
مرد فریادی کشید و گفت: سرم شکست! بهلول با تعجب گفت: چرا؟ من که کاری نکردم! این گلوله همان مخلوط آب و خاک است و تو نباید احساس درد کنی، اما من سرت را شکستم تا تو دیگر جرات نکنی احکام خدا را بشکنی!!
#بصیرتخوشاب #حکایت
@khoshab1
حکایت اینفلوئنسر و کلاغ !
بصیرتخوشاب:
شنیدم این روزها #حکایت ها فراوان است، اما حکایتی شنیدم که بهتر است آنرا بخوانید!
حکایتِ یک "اینفلوئنسر". بله، یک موجودِ عجیب الخلقه که کارش چیست جز نمایش دادنِ زندگیاش در فضای مجازی
این اینفلوئنسر، روزی بر درِ کاخی مجلل میرفت. اما نه برای ضیافت، نه!
برای عکس گرفتن با لباسی که هزار سکه قیمت داشت، و بعداً آن را پس می فرستاد! در میانه ی عکسبرداری، کلاغی بر سرش نشست و......شروع کرد به ...!
اینفلوئنسر بیچاره، از خشم به خود پیچید. فریاد زد: "ای وای بر من! این چه مصیبتی است؟ لباسِ هزار سکه ای من! عکسهایم خراب شد! فالوورهایم چه خواهند گفت؟"
در این هنگام، پیرمردی از راه رسید و با لبخندی گفت: "ای جوان! اینهمه اندوه برای چه؟ .... کلاغ، رسمِ طبیعت است. تو که اینهمه خود را بزرگ میپنداری، ارزش یک .... کلاغ را هم نداری؟"
اینفلوئنسر، از این سخن، شرمسار شد. اما هنوز هم به فکر فالوورها بود. به پیرمرد گفت: "اما مردم چه خواهند گفت؟ من با این عکس چه کنم؟"
پیرمرد پاسخ داد: "مردم چه می گویند؟
مردم فراموش می کنند!
امروز می بینند، فردا فراموش می کنند!
تو خودت را اسیرِ نگاهِ مردم کرده ای، در حالی که فراموش کرده ای خودت کیستی."
آه، دوستان!
این حکایت، آینه ی روزگار ماست. پر از اینفلوئنسرهایی که ... کلاغ را هم مصیبتی بزرگ میدانند.
ما هم گاهی در دامِ این دنیای مجازی میافتیم، فراموش میکنیم خودمان باشیم، و ارزش یک ... کلاغ را هم نداریم!
#هوش_مصنوعی
🟢از خوشاب تا ایران؛ صدای لحظههای راستین/بصیرتخوشاب
@khoshab1
🍃🌺🍃
#حکایت
یکی از صالحان دعا میکرد :
پروردگارا در روزی ام برکت ده »
کسی پرسید:چرا نمیگویی روزی ام ده ؟
ڱفت روزی را خدا برای همه ضمانت کرده است.
اما من بـرکت را در رزق طلب میکنم چیزیست
که خدا به هرکس بخواهد میدهد (نه به همگان)
•اگر در مال بیاید ، زیادش میکند .
•اگر درفرزند بیاید ،صــالحش میکند .
•اگر درجسم بیاید ، قوی و سالمش میکند .
•و اگر درقلب بیاید ،خوشبختش می کند.
🟢از خوشاب تا ایران؛ صدای لحظههای راستین/بصیرتخوشاب
@khoshab1
🍃🌺🍃
#حکایت
زاهدی نزد بازرگانی شد تا جامه ای بخرد.
یکی از حاضران بازرگان را گفت: او فلان زاهد است، به وی ارزانتر ده.
زاهد خشمناک شد و به راه افتاد و گفت:
آمده ایم با درهم خویش جامه بخریم نه با زهد خویش!
#بصیرت_خوشاب
@khoshab1
🍃🌺🍃
پدربزرگم از آن پیرمردهای خوشذوق بود، از آنها که برای هر موقعیتی حکایتی در آستین دارند و بهوقتش، سربزنگاه رو میکنند.
رابطهاش با مادربزرگم هم دیدنی و دقتکردنی بود.
اسم مادربزرگم طوبا بود و پدربزرگم وقتهایی که حال دلش خوب بود، وقتهایی که کِیفش کوک بود، وقتهایی که تهِ دلش قُل میزند به مادربزرگم ابراز احساسات کند، طوبی صدایش میکرد. طوبا نه، طوبی. یعنی تهِ اسم صدای "ای" میگذاشت نه "آ" و این طوبی با ای، یعنی دوستت دارم، یعنی چه خوب که زنمی و یعنی بمونی برام.
همین طوبیِ خالی را میگفت، اما انگار در قراردادی نانوشته بین خودش و مادربزرگم قرار کرده بودند هر وقت گفت طوبا که هیچی، ولی وقتی گفت طوبی یعنی همهچی.
یک روز، نزدیکهای عید، وقت خانهتکانی، وقتی مادربزرگم داشت چینیهای عزیزش را میشُست و من داشتم خشکشان میکردم، پدربزرگم از راه رسید: "طوبی، ببین چی برات خریدم!"
و از توی کیسهای که دستش بود یک کوزهی کوچک ساده و بیلعاب درآورد و یک قیف کاغذی.
مادربزرگم ذوق کرد. فقط یک کوزه بود، با یک مشت تخم شاهی لای کاغذ، اما مادربزرگم طوری ذوق کرد که انگار برایش النگو خریدهاند و رو به پدربزرگم با خنده گفت: "چه یادت مونده!"
اوایل آن سال، یعنی چیزی حدود یازده ماه پیش، مادربزرگم وقتی داشته هفتسین را جمع میکرده گفته بوده "سال دیگه، اگه زنده بودیم، کوزه سبز میکنم" و پدربزرگم نزدیک یک سال این را در نهانخانهی ذهنش نگه داشته بوده و حالا شال و کلاه کرده بوده، رفته بوده، هم کوزه خریده بوده و هم تخم شاهی.
چند دقیقه بعد، مادربزرگم داشت تخم شاهیها را میخیساند و پدربزرگم داشت چای میخورد و با هم گپ میزدند و من با خودم فکر میکردم همین، همین تصویر سادهی بهظاهر روزمره، همین که زنی ایستاده کنار ظرفشویی و مردی دارد چای میخورد را باید قدر بدانم و یک گوشهی امن از ذهنم ثبت کنم، چون شاید این طوبیترین تصویر یک زندگی باشد.
سودابه_فرضی_پور
#بصیرتخوشاب #حکایت
@khoshab1
🍃🌺🍃
ﭼﻪ ﺍﻳﺪه ﺑﺪی ﺑﻮﺩه، ﺩﺍﻳﺮهای ﺳﺎﺧﺘﻦ ﺳﺎﻋﺖ
ﺍﺣﺴﺎﺱ میکنی ﻫﻤﻴﺸﻪ ﻓﺮﺻﺖ ﺗﮑﺮﺍﺭ ﻫﺴﺖ
اما ﺳﺎﻋﺖ ﺩﺭﻭﻍ میگوید؛ ﺯﻣﺎﻥ ﺩﻭﺭ ﻳﮏ ﺩﺍﻳﺮه نمیﭼﺮﺧﺪ
ﺯﻣﺎﻥ ﺑﺮ ﺭﻭی خطی ﻣﺴﺘﻘﻴﻢ میﺩﻭﺩ
ﻭ ﻫﻴﭽﮕﺎه،
ﻫﻴﭽﮕﺎﻩ،
ﻫﻴﭽﮕﺎه ﺑﺎﺯ نمیگردد
ﺍﻳﺪﻩ ﺳﺎﺧﺘﻦ ﺳﺎﻋﺖ ﺑﻪ ﺷﮑﻞ ﺩﺍﻳﺮه، ﺍﻳﺪه ﺟﺎﺩﻭﮔﺮی ﻓﺮﻳﺒﮑﺎﺭ ﺑﻮﺩه ﺍﺳﺖ
ﺳﺎﻋﺖ ﺧﻮﺏ، ﺳﺎﻋﺖ شنی ﺍﺳﺖ
ﻫﺮ ﻟﺤﻈﻪ ﺑﻪ ﺗﻮ ﻳﺎﺩﺁﻭﺭی میکند ﮐﻪ ﺩﺍﻧﻪای ﮐﻪ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﺩﻳﮕﺮ ﺑﺎﺯ نمیﮔﺮﺩﺩ
#بصیرتخوشاب #حکایت
@khoshab1