eitaa logo
بصیرت خوشاب
413 دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
2.2هزار ویدیو
32 فایل
قیامِ کربلا، یک گزارشِ خبریِ ساده نبود؛ منشورِ حیاتِ آزادگان بود که تا قیامت می‌گوید: «زنده‌باد آن‌که معروف را فریاد زد، و مرده‌باد آن‌که منکر را در سکوتِ خود پناه داد!»
مشاهده در ایتا
دانلود
مناجات با خدا ۷ ✍علی اکبر ملکی الهی! در این کویرِ بی‌فرصت‌ها، که عمر به سرعتِ اینترنت می‌گریزد، وقتِ حضور به ما ارزانی دار، تا هر نفس، عمری را در آستانِ تو زنده بمانیم. الهی! دل‌های ما زندانِ "خود" شده، درِ این قفس را با کلیدِ "تو" بگشا، تا اسیرِ منیّت نباشیم و پروانه‌وار گردِ شمعِ وجودت بگردیم. الهی! در این بازارِ پُرزرقِ مادّیت، که دلها دکانِ حرص شده، چراغِ قناعت بر فروشگاهِ جان ما بیفروز، تا سودای دنیا، سرمایهٔ آخرت شود. الهی! به زبان‌هایی که در پیامک‌ها مُرده‌اند، جانِ تازه‌ای از کلامِ مهر بدم، تا حرف، ترنمِ دل شود و پیام، پیوندِ جان. الهی! در این گردبادِ اطلاعات، که خِرَد در انبوه داده‌ها گم گشته، قطب‌نمایِ حکمت به دست ما ده، تا راهِ حق را از میانِ انبوه دروغ بازشناسیم. الهی! بر آسمانِ بسیاری از شهرها که ستاره‌ها از دود محو شده‌اند، مَهتابِ امید را بتابان، تا هر شب، آیینه‌ای برای رؤیتِ جمالِ تو باشد. الهی! نسلِ ما در قفسِ "لایک" و "فالوور" اسیر است، بال‌هایِ پروازِ حقیقت به آنان بده، تا در آسمانِ معنا به جای شماره، اوجِ انسانیت بگیرند. الهی! دل‌های شکسته‌ای که در پستوی خانه‌ها خاموش می‌نالند، نسیمِ همدلی از پنجره‌هایمان بگذران، تا هیچ قلبِ تنها، مهمان‌نوازِ مهربانی نباشد. الهی! دست‌های ما به جای گل، موس و کیبورد لمس کرده‌اند، طراوتِ خاک و بوی باران را دوباره به یاد ما آر، تا طبیعت، کتابِ بازِ تو برایمان بماند. الهی! در این عصرِ بی‌صبری، که انتظار معنای خود را باخته، ریشه‌هایِ شکیبایی در جان ما بدوان، تا در بی‌آبی‌های روزگار، چونان سرو ایستاده بمانیم. الهی! رگ‌های زمین از زخمِ پلاستیک‌ها خونین شده، دست‌هایِ بشر را سبز کن، تا فردا، جنگل از آه امروز ما آسوده بخوابد. یا مبدّلَ الأحزانِ إلى أفراح! غم‌های ما را به شادی مبدل کن! آمین. @khoshab1
هدایت شده از بصیرت خوشاب
مناجات با خدا ۷ ✍علی اکبر ملکی الهی! در این کویرِ بی‌فرصت‌ها، که عمر به سرعتِ اینترنت می‌گریزد، وقتِ حضور به ما ارزانی دار، تا هر نفس، عمری را در آستانِ تو زنده بمانیم. الهی! دل‌های ما زندانِ "خود" شده، درِ این قفس را با کلیدِ "تو" بگشا، تا اسیرِ منیّت نباشیم و پروانه‌وار گردِ شمعِ وجودت بگردیم. الهی! در این بازارِ پُرزرقِ مادّیت، که دلها دکانِ حرص شده، چراغِ قناعت بر فروشگاهِ جان ما بیفروز، تا سودای دنیا، سرمایهٔ آخرت شود. الهی! به زبان‌هایی که در پیامک‌ها مُرده‌اند، جانِ تازه‌ای از کلامِ مهر بدم، تا حرف، ترنمِ دل شود و پیام، پیوندِ جان. الهی! در این گردبادِ اطلاعات، که خِرَد در انبوه داده‌ها گم گشته، قطب‌نمایِ حکمت به دست ما ده، تا راهِ حق را از میانِ انبوه دروغ بازشناسیم. الهی! بر آسمانِ بسیاری از شهرها که ستاره‌ها از دود محو شده‌اند، مَهتابِ امید را بتابان، تا هر شب، آیینه‌ای برای رؤیتِ جمالِ تو باشد. الهی! نسلِ ما در قفسِ "لایک" و "فالوور" اسیر است، بال‌هایِ پروازِ حقیقت به آنان بده، تا در آسمانِ معنا به جای شماره، اوجِ انسانیت بگیرند. الهی! دل‌های شکسته‌ای که در پستوی خانه‌ها خاموش می‌نالند، نسیمِ همدلی از پنجره‌هایمان بگذران، تا هیچ قلبِ تنها، مهمان‌نوازِ مهربانی نباشد. الهی! دست‌های ما به جای گل، موس و کیبورد لمس کرده‌اند، طراوتِ خاک و بوی باران را دوباره به یاد ما آر، تا طبیعت، کتابِ بازِ تو برایمان بماند. الهی! در این عصرِ بی‌صبری، که انتظار معنای خود را باخته، ریشه‌هایِ شکیبایی در جان ما بدوان، تا در بی‌آبی‌های روزگار، چونان سرو ایستاده بمانیم. الهی! رگ‌های زمین از زخمِ پلاستیک‌ها خونین شده، دست‌هایِ بشر را سبز کن، تا فردا، جنگل از آه امروز ما آسوده بخوابد. یا مبدّلَ الأحزانِ إلى أفراح! غم‌های ما را به شادی مبدل کن! آمین. @khoshab1
نغمه‌ای از خاک و آسمان: سحرگاه قربان ✍علی اکبر ملکی سحر بود. نه آن سحرِ همیشگیِ آمیخته با خواب و بیم، که سحری دیگر: سحری که نفس‌های زمین، بوی علفِ تازه و نمِ شبنم را با بوی صبری دیرینه درهم می‌پیچید. آسمان، آن بالا، آبیِ اشک‌ریزان داشت، گویی خود را برای بارانی نمادین آماده می‌کرد. باد، پیک نامرئیِ این صبحگاه مقدس، در لابه‌لای برگ‌های زیتون نجوا می‌کرد: «قربان... قربان...». در حیاطِ خانه‌ای قدیمی، زیر سایه‌سار درختی که ریشه در حافظهٔ خاک داشت، گوسفندی سفید چون پاره‌ای از ابرِ رها شده بر زمین، آرام می‌جَست. پشمش انبوه و نرم، زیر انگشتانِ کودکِ خانه که دست در آن فرو برده بود، موج می‌زد. چشمانش، دو گوی سیاهِ نمناک، دنیایی از معصومیت و راز را در خود داشتند؛ دنیایی که گویی از سرنوشتِ محتوم خویش آگاه بود و با سکوتی ژرف، آن را پذیرفته. زمین زیر پایش، گرم و زنده می‌زَرد، گویی لالاییِ کهنی را زیر لب زمزمه می‌کرد. پدر خانواده، مردی با چهره‌ای آفتاب‌خورده و خطوطی عمیق بر پیشانی – نقشه‌راهِ سال‌های رنج و نیایش – با چاقویی تیز و براق که آینه‌ای از آسمان صاف بود، ایستاد. دستانش، زمخت از کار، لرزشی ظریف داشت؛ لرزشی نه از ترس، که از عظمتِ لحظه. این تیغ، نه برای نابودی، که برای گشودنِ دری بود؛ دری از خاک به سوی افقِ بی‌کرانِ معنا. نگاهش به گوسفند دوخته شد، نگاهی آکنده از حرمت و شفقت. در آن نگاه، یادِ ابراهیمی دیگر زنده شد که عشقِ محض را در کوره‌ای از امتحان الهی گداخته بود. اینجا، در حیاطِ محقر خانه، کوهِ مروه و منا تکرار می‌شد؛ تکرارِ ابدیِ درسِ تسلیم. سکوت، پرده‌ای سنگین و مقدس بر صحنه افکند. حتی زمزمهٔ باد در شاخه‌ها فرو ریخت. پرنده‌ای در دوردست آوازش را ناتمام رها کرد. گویی تمام آفرینش، نفسی در سینه حبس کرده بود. زنِ خانه، چادرش را محکم‌تر کشید، چشمانش رطوبتی از اشکِ تقدیس داشت. کودکان، پشت در نیمه‌باز، ساکت و با چشمانی گشاده، صحنه‌ای را می‌دیدند که فراتر از فهمِ کودکانه، در ژرفای روح‌شان حک می‌شد. و سپس... لحظهٔ موعود. حرکتِ دست، سریع و قاطع، مانند تیری از قوسِ یقین رها شد. تیغ، گذرگاهی نورانی گشت. فریادی کوتاه، نه از درد که گویی از رهایی، در فضا پیچید و به سرعت در سکوتِ سنگین حل شد. خونِ سرخ و گرم، چون جویباری حیات‌بخش، بر خاکِ زرد حیاط جاری گشت. خاک تشنه، آن را به آغوش کشید؛ آشتیِ نمادینِ زندگی و مرگ، زمین و آسمان. آن خون، سرخیِ شرمِ آدمی را فریاد می‌زد که چگونه گناه، او را از بهشتِ قرب رانده، و همزمان، سرخیِ امید را نوید می‌داد؛ امید به رحمتی بی‌کران که با بذلِ عزیزترین‌ها، درِ بازگشت را می‌گشاید. بویِ تند و غریبِ خون با بوی خاک تازه و علف درهم آمیخت؛ عطرِ پیچیده‌ای از زندگی و گذشت. گوسفندِ سفید، حالا آرام بر زمین افتاده بود، پشمش هنوز نرم در نسیمِ صبحگاهی می‌رقصید، گویی به خوابی ابدی رفته باشد. نگاهِ پدر، از چاقو به آسمان رفت. سپیدیِ ابرهای پراکنده در آبیِ بی‌کران، یادآورِ همان پشمِ سفید بود. در چشمانِ خیسِ او، نه اندوه که آرامشی ژرف موج می‌زد؛ آرامشِ بنده‌ای که بارِ امانتِ عظیمِ «اختیار» را بر دوش می‌کشید و با اقدامی مقدس، سنگینیِ آن را سبک کرده بود. این قربانی، پلی بود بر روی شکافِ عظیمِ خواستِ نفس و فرمانِ معبود. صدای اذانِ از گلدسته‌های مسجدِ محله برخاست و بر فرازِ بام‌های کاهگلی نشست. گویی آسمان با زمین هم‌نوا شده بود. صف‌های نمازگزاران، ردیف‌های همدلی بودند که در سجود، سر بر خاکِ همان زمینی می‌ساییدند که خونِ قربانی را در خود می‌ریخت. و آن‌گاه، بویِ گوشتِ بریان که از خانه‌ها برخاست، نه تنها شکم‌ها که جان‌ها را نوازش داد. تقسیمِ گوشت میان فقیر و همسایه و خویشاوند، رشته‌های نامرئیِ مهر را محکم‌تر می‌بافت. لبخندِ رضایت بر لبانِ نیازمندی که سهمش را می‌گرفت، درخشان‌تر از هر نگین بود. در این بخشش، گوسفندِ قربانی شده، دیگر بار زنده می‌شد؛ نه در یک بدن، که در ده‌ها قلبِ شادمان و دهان‌های سپاسگزار. غروبِ عید قربان، آفتاب، سرخ‌تر از همیشه در افقِ کوه‌ها فرو می‌رفت، گویی بازتابِ همان خونِ مقدس بر پهنهٔ آسمان بود. سایه‌ها دراز می‌شدند و بویِ خاک و خون و بریان، در هوای خنکِ شب حل می‌شد. در سکوتِ ستاره‌زده، نجوایی به گوش می‌رسید: «قربانگاه، نه جایگاهِ مرگ که زادگاهِ حیاتِ جاودان است. قربانی کن هر آنچه تو را از معشوق جدا می‌سازد، تا سبک‌بال، پرواز را بیاموزی...». و گوسفندِ سفید، در یادها و نذرها و لبخندهای سیرِ کودکانِ فقیر، جاودانه شد. پایان @khoshab1
گربه ناجی و نجات کودک از دهان تمساح https://www.aparat.com/v/ugc6v49
گربه زرنگ و تصاحب جایگاه سلطان جنگل https://www.aparat.com/v/oli1c79
از هیاهوی خران تا آرامش عقلانیت: سفری به سوی وقار قرآنی به گزارش پایگاه خبری بصیرت خوشاب، بر اساس آیه ۱۹ سوره لقمان که در قرآن کریم لقمان به پسرش سفارش می کند: «وَاقْصِدْ فِی مَشْیِکَ وَاغْضُضْ مِن صَوْتِکَ إِنَّ أَنکَرَ الْأَصْوَاتِ لَصَوْتُ الْحَمِیرِ» (در راه رفتنت میانه‌رو باش و صدایت را پایین بیاور، که زشت‌ترین صداها، صدای خران است) می توان نوشت: مفهوم آیه: هشدار به رفتار حیوان‌وار آیه ۱۹ سوره لقمان، بلند کردن بی‌منطق صدا را به «عرعر خران» تشبیه کرده و آن را نشانه‌ای از دور شدن از عقلانیت و وقار انسانی می‌داند. واژه «حَمِیر» (خران) در قرآن، نمادی از افرادی است که عقل را کنار گذاشته و به هیاهوی بی‌محتوا پناه می‌برند. مصداق‌های مدرن «صدای خران» در دنیای امروز، این هشدار قرآنی بیش از پیش مصداق دارد: 1. فضای مجازی و رسانه‌ها: - فریادهای سیاسی بدون پشتوانه منطقی و اعتراض‌های پوپولیستی که خلأ استدلال را با هیاهو پر می‌کنند. -برخی از اینفلوئنسرهایی که با جنجال و سروصدا به‌جای ارائه محتوا، دنبال جذب مخاطب هستند. - شایعات و اخبار جعلی که با صدای بلند در شبکه‌های اجتماعی منتشر می‌شوند. 2. اجتماع و فرهنگ: - نمایش‌های پرزرق‌وبرق مصرف‌گرایی، مانند خودنمایی‌های بی‌معنا در شبکه‌های اجتماعی. - مراسم‌های پرهیاهو و فاقد عمق فرهنگی، مانند برخی کنسرت‌ها یا مهمانی‌های تجملی که محلی برای رقاصی ها و تهی شدن از انسانیت شده اند. 3. مدیریت و سیاست: - سخنرانی‌های عوام‌فریبانه‌ای که به‌جای ارائه برنامه، با وعده‌های توخالی و فریاد همراهند. - تبلیغات پرسر و صدایی که کمبود کیفیت محصولات را پنهان می‌کنند. پیام آیه برای انسان مدرن 1. فریاد، نشانه حقانیت نیست: برخلاف تصور رایج که «بلندتر فریاد زدن» را نشانه برتری می‌داند، قرآن تأکید می‌کند حقانیت با منطق و استدلال ثابت می‌شود. 2. وقار، نشانه انسانیت: انسان عاقل، آرام اما اثرگذار است؛ برخلاف «خر» که صدایش بلند اما بی‌تأثیر است. 3. اعتدال در رفتار: حتی در دفاع از حق، باید از صراحت توأم با متانت استفاده کرد، نه فریادهای سبک و بی‌ارزش. نتیجه‌گیری: رهایی از توفان هیاهو در عصر دیجیتال که بشر در «توفان اطلاعات» گرفتار شده، هشدار قرآن بیش از همیشه معنا دارد: - قربانی کردن عقل در برابر هیاهو، انسان را به «خر مصرف‌کننده» نظام سرمایه‌داری تبدیل می‌کند. - راه رهایی: بازگشت به وقار قرآنی با سخن آگاهانه، رفتار هدفمند ... > عصر دیجیتال را به عرعرگاه حماقت تبدیل نکنیم؛ انسان باشیم، نه «حمار تکنولوژیک»! @khoshab1
حکایتِ گوشیِ هوشمند و مردمانِ خام‌اندیش بصیرت‌خوشاب: شنیدم که در روزگارِ ما، گوشی‌ای پیدا شده است، بس شگفت‌انگیز و فریبنده. نامش "هوشمند" است، و مردمان را چنان واله و شیدا کرده که گویی از آن، بهشتِ برین یافته‌اند. حکایت آن است که روزی، مردی از اهالیِ شهر، به دکانِ بقالی رفت تا نان بخرد. بقال را دید که سر در گوشیِ هوشمند خویش فرو برده، و از احوالِ نان و نرخِ آن، غافل گشته. مرد گفت: "ای بقال! نان کجاست؟ شکمِ من از گرسنگی در رنج است." بقال، سر از گوشی برداشت و گفت: "ای مردِ ساده‌دل! مگر نمی‌بینی؟ من در حالِ یافتنِ بهترین نانوا و مناسب‌ترین نرخِ نان در این شهرِ بزرگ هستم! چه حاجت به این همه عجله و بی‌صبری؟" مرد گفت: "اما نانِ واقعی، همین‌جاست! و شکمِ من، طالبِ نانِ واقعی است، نه عکس و خیالِ آن!" بقال پوزخندی زد و گفت: "تو هنوز از دنیایِ کهنه و بی‌فایده رها نشده‌ای! دنیا، دنیایِ هوشمندی است. نانِ هوشمند، پادشاهی می‌کند و تو هنوز به نانِ سنتی دل بسته‌ای؟!" مرد، درمانده و گرسنه، از دکان بیرون رفت و به کوچه و بازار نظر افکند. دید که همه، پیر و جوان، زن و مرد، سر در گوشی‌هایِ خویش فرو برده‌اند و به جایِ دیدنِ جمالِ یکدیگر، به دیدنِ تصاویرِ پوچ و بی‌ارزش مشغولند. یکی می‌خندید به جوکی، دیگری می‌گریست به دروغی، و سومی به دنبالِ لایک و کامنت، خود را به ذلت کشانده بود. مرد با خود گفت: "عجب! این گوشیِ هوشمند، چنان مردمان را مسخ کرده است که نه از گرسنگیِ شکم خبر دارند و نه از قحطیِ عقل! گویی، همگان، موش‌هایی هستند گرفتار در تله‌ای از نور و رنگ..." و بدین سان، مردِ ساده‌دل، با شکمِ گرسنه و دلی پر از اندوه، به خانه بازگشت. و ما، هنوز در حیرتیم که آیا این هوشمندی، نجات‌بخشِ ماست یا دامِ هلاکت... والسلام. 🟢از خوشاب تا ایران؛ صدای لحظه‌های راستین/بصیرت‌خوشاب @khoshab1
حکایتِ اشراف‌زاده‌ای که می‌خواست خود را به دروغ، ادیب معرفی کند! بصیرت‌خوشاب : شنیدم که در شهری، اشراف‌زاده‌ای بود، بس بی‌سواد و نادان، اما خود را ادیب و فاضل می‌پنداشت. هرگاه که سخنی می‌گفت، چنان غرقِ لکنت و غلط‌های فاحش می‌شد که هر شنونده‌ای را به خنده می‌آورد. روزگاری، هوسِ آن کرد که در مجلسی از بزرگان و دانایان حاضر شود و با سخنوریِ خویش، همگان را به شگفتی وا دارد. پس، به نزدِ مردی رفت که ادعا می‌کرد از تمامیِ اشعارِ پارسی، از بر است و او را گفت: "ای مردِ دانا! مرا بیاموز چند بیت شعر، تا در مجلسِ بزرگان، خودی نشان دهم و همگان را به حیرت اندازم." مرد، چند بیتی از اشعارِ حافظ و سعدی بر زبان راند و به اشراف‌زاده آموخت. اشراف‌زاده، از این کار، بسیار شادمان گشت و به تمرینِ آن مشغول شد. چون روزِ موعود فرا رسید، اشراف‌زاده، با لباس‌های فاخر و ظاهری آراسته، به مجلس رفت. بزرگان، به او خوشامد گفتند و او را به صدرِ مجلس نشاندند. اشراف‌زاده، با غرور و تکبر، شروع به سخن گفتن کرد. اما زبانش، چنان در بندِ غلط و لکنت گرفتار شد که گویی ماری سمی، در دهان دارد. سپس، نوبت به خواندنِ اشعار رسید. او، شعر را چنان بی‌معنی و غلط خواند که حاضران، خنده را نتوانستند فرو خورند. یکی، از فرطِ خنده، اشک از چشمانش جاری شد؛ دیگری، دست بر دهان گرفت تا صدایش بلند نشود؛ و سومی، به کنایه گفت: "براستی که این اشراف‌زاده، در ادب و فضل، یگانه است! اما افسوس که سخن گفتنش، بیش از آنکه فصیح باشد، مُضحک است!" اشراف‌زاده، از این سخنان، سخت خشمگین شد و با صدای بلند گفت: "ای نااهلان! شما قدرِ سخنِ من نمی‌دانید! من، از سَرِ کَرَم و بزرگواری، اشعارِ خود را برای شما می‌خوانم، اما شما قدر نمی‌شناسید!" پس، با عصبانیت، مجلس را ترک کرد و با خود گفت: "این جماعتِ نادان، قدرِ دانش و فضلِ مرا ندانستند! اما من، همچنان بر این باورم که ادیب‌ترینِ زمانه‌ام!" و بدین سان، اشراف‌زاده، با جهلِ خویش، خود را به رسوایی کشاند. و ما، در این می‌اندیشیم که چه بسیارند کسانی که خود را فاضل می‌پندارند، اما از دانش و ادب، بویی نبرده‌اند... والسلام. 🟢از خوشاب تا ایران؛ صدای لحظه‌های راستین/بصیرت‌خوشاب @khoshab1
حکایت اینفلوئنسر و کلاغ ! بصیرت‌خوشاب: شنیدم این روزها ها فراوان است، اما حکایتی شنیدم که بهتر است آنرا بخوانید! حکایتِ یک "اینفلوئنسر". بله، یک موجودِ عجیب الخلقه که کارش چیست جز نمایش دادنِ زندگی‌اش در فضای مجازی این اینفلوئنسر، روزی بر درِ کاخی مجلل می‌رفت. اما نه برای ضیافت، نه! برای عکس گرفتن با لباسی که هزار سکه قیمت داشت، و بعداً آن را پس می فرستاد! در میانه ی عکس‌برداری، کلاغی بر سرش نشست و......شروع کرد به ..‌‌.! اینفلوئنسر بیچاره، از خشم به خود پیچید. فریاد زد: "ای وای بر من! این چه مصیبتی است؟ لباسِ هزار سکه ای من! عکس‌هایم خراب شد! فالوورهایم چه خواهند گفت؟" در این هنگام، پیرمردی از راه رسید و با لبخندی گفت: "ای جوان! این‌همه اندوه برای چه؟ .... کلاغ، رسمِ طبیعت است. تو که این‌همه خود را بزرگ می‌پنداری، ارزش یک .... کلاغ را هم نداری؟" اینفلوئنسر، از این سخن، شرمسار شد. اما هنوز هم به فکر فالوورها بود. به پیرمرد گفت: "اما مردم چه خواهند گفت؟ من با این عکس چه کنم؟" پیرمرد پاسخ داد: "مردم چه می گویند؟ مردم فراموش می کنند! امروز می بینند، فردا فراموش می کنند! تو خودت را اسیرِ نگاهِ مردم کرده ای، در حالی که فراموش کرده ای خودت کیستی." آه، دوستان! این حکایت، آینه ی روزگار ماست. پر از اینفلوئنسرهایی که ... کلاغ را هم مصیبتی بزرگ می‌دانند. ما هم گاهی در دامِ این دنیای مجازی می‌افتیم، فراموش می‌کنیم خودمان باشیم، و ارزش یک ... کلاغ را هم نداریم! 🟢از خوشاب تا ایران؛ صدای لحظه‌های راستین/بصیرت‌خوشاب @khoshab1
حاکم صدای مردم را ! به گزارش پایگاه خبری بصیرت خوشاب،  در رساله ی نورانی حقوق امام سجاد(ع)، که گنجینه ای از و اجتماعی است، بر حاکم با ژرفبینی بی مانندی ترسیم شده است. امام چهارم(ع) در این متن مقدس، حکمرانی را نه امتیاز، بلکه مسئولیتی الهی میدانند که رعایت کرامت انسانی و عدالت، سنگ بنای آن است. بخشی از فرازهای این رساله درباره ی حقوق مردم بر حاکم را با بیانی نو بازخوانی میکنیم: 🟢حقوق مردم بر حاکم از نگاه امام سجاد(ع): 🔵۱. حق حیات و امنیت: «أَوَّلُ حَقِّهِمْ أَنْ تَعْلَمَ أَنَّهُمْ أَسَاسُ مُلْکِکَ؛ فَبِهِمْ تَقُومُ سُلْطَتُکَ.»  نخستین حقشان این است که بدانی آنها پایه های حکومت تو هستند؛ سلطنت تو به واسطه ی آنها برپاست. حاکم موظف است جان، مال و آبروی مردم را پاس بدارد و هرگز امنیت شان را قربانی قدرت طلبی یا سهل انگاری نکند. @khoshab1 🔵۲. حق عدالت فراگیر: «لَا تَکُنْ لِأَحَدٍ عِنْدَکَ مَزِیَّهٌ إِلَّا بِالتَّقْوَى.»  برای هیچکس نزد تو برتریای جز به تقوا نباشد. حاکم باید چنان را بگسترد که فقیر و غنی، نزدیک و بیگانه، و دوست و دشمن در دادگری او یکسان باشند. حتی خویشان و حامیانش نباید سایه ی تبعیض بر سر کسی بیندازند. 🔵۳. حق و رشد معنوی: «وَ أَنْ تُعَلِّمَهُمْ مَا یُقَرِّبُهُمْ إِلَى رَبِّهِمْ.»  *و آنچه آنها را به پروردگارشان نزدیک میکند، به ایشان بیاموزی. حکمران مسئول است زمینه ی رشد فکری و معنوی مردم را فراهم کند، نه با تحمیل عقیده، بلکه با پرورش خِرَد و اخلاق. 🔵۴. حق از محرومان: «وَ أَلَّا تَتْرُکَ ضَعِیفاً إِلَّا رَفَدْتَهُ، وَلَا فَقِیراً إِلَّا أَغْنَیْتَهُ.»  و نباید ناتوانی را رها کنی مگر آنکه یاری اش دهی، و فقیری را جز با بی نیازی واگذاری. حاکم پیش از آنکه به ساخت کاخ ها بیندیشد، باید درد گرسنگان، بی پناهان و درماندگان را درمان کند. 🔵۵. حق و : «وَ أَنْ تَسْتَمِعَ مِنْهُمْ مَا یَقُولُونَ، فَإِنَّ فِیهِ صَلَاحَ دِینِکَ وَ دُنْیَاکَ.»  و باید به سخنانشان گوش دهی؛ چرا که در آن، صلاح دین و دنیایت نهفته است.  حاکم صدای مردم را یا مشاوران چاپلوس را جایگزین دلسوز نماید. شنیدن دردهای مردم، داروی حکومت هاست. ؛ سنگ محک حکمرانی: امام سجاد(ع) با یادآوری الهی، هشدار میدهند حاکمان نه تنها در برابر مردم، بلکه در پیشگاه خداوند پاسخگو هستند:  «وَ اعْلَمْ أَنَّکَ خَزِینٌ عَلَى هَؤُلَاءِ، وَ مَسْئُولٌ عَمَّا اسْتَرْعَیْتَهُ اللَّهُ فِیهِمْ.»  بدان که تو خزانه دار این مردم هستی و درباره ی آنچه خدا به تو سپرده، بازخواست خواهی شد. حکمرانی در مکتب امام سجاد(ع): خدمت یا سلطه؟ امام(ع) حکومت را خدمتی عبادی میدانند که تنها با و معنا می یابد:  «مَنْ وَلِیَ مِنْ أَمْرِ النَّاسِ شَیْئاً فَلْیَکُنْ خَادِماً لَهُمْ بِمَالِهِ وَ جَاهِهِ.»  هر کس زمام امور مردم را به دست گیرد، باید با مال و جایگاهش آنان باشد. درسی برای امروز: امروز که جهان در آتش استبداد و نابرابری می سوزد، رساله ی امام سجاد(ع) نقشه ی راهی است برای نجات بشریت: حکومتی که در آن، رهبران در خط فقرا میایستند، قانون بر تخت قدرت سایه می افکند، و عدالت، تنها معیار «حق» است.  🌱 «السَّلَامُ عَلَى مَنْ جَعَلَ الحُکْمَ مِیزَاناً لِلْقِسْطِ، لَا سَیْفاً لِلْجَوْرِ.» درود بر کسی که حکومت را ترازوی ساخت، نه شمشیر . 🟢از خوشاب تا ایران؛ صدای لحظه‌های راستین/بصیرت‌خوشاب @khoshab1
8.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حتی اگر هیچ‌کس تو را ندید، خدا دید و همین کافی است. هیچ شبی بی پایان نیست. سپیده دم حتما می آید و تو با آن دوباره می درخشی @khoshab1